ارسالها: 2470
#161
Posted: 13 Nov 2011 13:27
1_
زندگی مثل یه کتاب نیست و میتونه توی یک ثانیه تموم بشه.
من داشتم با مادرم توی میدون دیلی نهار می خوردم و یه مرد درست جلوی چشمام مرد، اون توی دستای من مرد و من فکر می کردم این نمی تونه اینجوری توی روز ولنتاین تموم بشه، من در مورد تمام افرادي که دوستش دارند و توي خونه منتظرش هستند،کسانی که هيچ وقت دوباره نمی بيننش فکر کردم. بعد فکر کردم، چی می شد اگه هیچ کسی نبود؟!
"خانه ی کنار دریاچه..الخاندرو آگرستی"
2_
گاهی تنهایی چیز خوبی میشه..حس می کنی از خیلی چیزها رها شدی..حس می کنی دیگه کسی نیست نگرانت باشه و نگرانش باشی...حس می کنی دیگه تموم شدی و تموم شدند..
حس خوبیه این نبودن ها...ممکنه اوائل آزار دهنده باشه اما در ادامه یه آرامشی هست..این نبودن و این نداشتن...
باید عادت کرد به نداشتن ها..دارم عادت می کنم و عادت میدم به نبودن ها...به تنهایی ها
تنهایی باعث میشه خیلی چیزهایی که نمی تونی رو راحت تر بپذیریشون..خیلی چیزها اونقدرا هم برات تیره و تار نشن..خیلی چیزها بران مهم تر بشن...
3_
دلم نمیخواد ازار بدم ولی دارم اینکارو می کنم..
دلم نمیخواد رنجور کنم خاطر آدمها رو اما دارم اینکارو می کنم
دلم نمی خواد کینه ای رو به کسی هدیه کنم ولی می دونم درام قلب ها رو پر از بغض و کینه و خشم می کنم..
دلم نمی خواد از رو و با درد خنجر بزنم ولی می دونم دارم اینکارو می کنم..
دلم نمی خوادد....
خیلی چیزها هست که دلم نمی خواد اما انجام می دم چون منطقم میگه بهتره...چون فکر می کنم زمان می گذره و زمان همه چیز رو حل میکنه حنی سکوتم رو..
4_
خواستن در ابهامم.
خواستن در ناشناسی ..
خواستن در میان مه و تردید و ناپیدایی
خواستن تو در همه ی این ها چیز قشنگی است...
5_
بغلم کن...بغلم کن!
6_
پیوسته در مراسم اعدام
وقتی طناب دار
چشمان پر تشنج محکومی را
از کاسه با فشار به بیرون می ریخت
آن ها به خود فرو می رفتند
و از تصور شهوتناکی
اعصاب پیر خسته شان تیر می کشید
اما همیشه در حواشی میدان ها
این جانیان کوچک را می دیدی
که ایستاده اند
و خیره گشته اند
به ریزش مداوم فواره های
شاید هنوز هم
در پشت چشم های له شده، در عمق انجماد
یک چیز نیم زنده ی مغشوش
بر جای مانده بود
که در تلاش بی رمقش می خواست
ایمان بیاورد به پاکی آواز آب ها
شاید، ولی چه خالی بی پایانی...
(فروغ فرخزاد)
چون مات توام
دگر چه بازم ...!!؟!
ارسالها: 106
#162
Posted: 14 Nov 2011 19:25
سکوت/سرما/شب از نیمه گذشته...
غرق در دود سیگارهایی که فرصت کشیدنش نبود...
و آن نیمکت خیس توی پارک که میداند چقدر تنهایم..
مرا بگیر در آغوش لعنتیت عزیز!... که گریه های من از شب بزرگتر شده است.[/font]
.:. خاموشی به هزار زبان در سخن است .:.
ارسالها: 106
#163
Posted: 17 Nov 2011 20:11
" نه داد و بیداد ،نه بغض ،نه دل دل ،نه پریشانی ،..هیچکدام"
از یه جایی به بعد فقط باید سکوت کرد..این روزها پرم از ابهام..جای حرفهایم خالیست..جای حرفهایت خالیست"
باید کمی خودم رو نصیحت کنم :یادم باشه حرفهایی رو که گفتنش برای دیگران اثری نداره و مهم نیست رو نگم...وقتی قراره نباشی پس نباش حتی در حده یک یاد یا یک خاطره...کاش گاهی میشد یاده کسی نکرد..
فقط بشین و نگاه کن..گوش کن..مثل گذشته...ساکت ..آرام..با یک لبخنده مسخره که همیشه رو لبت هست..هیچوقت نذار کسی بفهمه که لرزیدی..تکون خوردی...همیشه ظاهرت رو حفظ کن..
همیشه همین باش..همین..
.:. خاموشی به هزار زبان در سخن است .:.
ارسالها: 2470
#164
Posted: 17 Nov 2011 21:15
دلتنگ
هستم
دلتنگ
هستی
دلتنگ
هستیم
دلتنگ
می مانیم...
چون مات توام
دگر چه بازم ...!!؟!
ارسالها: 106
#165
Posted: 18 Nov 2011 20:49
غريب تر از زني كه اشك مي ريزد
مرديست كه هنوز نمي داند چگونه بايد زن را آرام كند...
زنی با دستانی خالی و مردی با دستانی خالی تر..
امروز فکرم خالی تر از هر زمانه دیگری بود..کاملا درمانده..یک مرد کلیشه ای..
.:. خاموشی به هزار زبان در سخن است .:.
ارسالها: 2470
#166
Posted: 20 Nov 2011 15:31
۱_
ارون رالستن :
من اينا رو انتخاب كردم. همه ی اينا رو خودم انتخاب كردم. اين سنگ...اين سنگ منتظرم بوده. سراسر زندگيم. در همه ی زندگيش. حتی از وقتی كه يك ذره ی شهاب سنگ بوده. هزار ميليون سال پيش اون بالا،تو فضا منتظرم بوده تا بيام اينجا، دقيقا،دقيقا همينجا. من تو همه ی زندگيم به سمتش ميومدم. دقيقه ای كه متولد شدم. هر نفسی كه ميكشيدم، هر كاری ميكردم، من به سمت اين سوق داده ميشدم
"صد و بيست و هفت ساعت (دنی بويل-2010)"
۲_
یه استادی داشتم همیشه می گفت آدمها همیشه برای همه پیام دارن..می گفت هیچ وقت بیهوده به هم نمیرشن..حالا این پیام رو یکی میگیره و یکی نه..یکی اشتباه میگیره و یکی درست..یکی پیام های زیبا داره و یکی نه...مهم اینه که دو تا آدم بیخود به هم برخورد نمی کنند...
دارم به خودم فکر می کنم پیام من به تو و پیام تو به من چیه...
زمین چرخیده..کهکشان ها سال های سال و قرنها گذر کردن تا در این زمان در این نقطه من به تو برخورد کنم...آن حرفت را به من بزن نازنینم!
۳_
گاهی یه چیزهایی رو باید با خودت مدام تکرار کنی تا یادت نره...
یادت نره
یادت نره هستی!
۴_
برایم فقط لبخند بفرست...
هیچ چیز اینجا گرسنگی ام را رفع نمی کند جز لبخند های تو
۵_
ما پیغام دوستیمان را با دود به هم می رسانیم
نمیدانم آنسو چوبی برای شما هست یا نه؟
من اینجا جنگلی را به اتش کشیده ام...
چون مات توام
دگر چه بازم ...!!؟!
ارسالها: 106
#167
Posted: 21 Nov 2011 19:36
"گاهی باید بی رحم باشی با خودت ... !باید دست دلت را بگیری ٬ کنج خلوتی را پیدا کنی
خیره شوی در چشمان دلت و بدون هیچ مقدمه و حاشیه ای برایش بازگو کنی ....
تمام آنچه را که خوب می دانداما نمی خواهد و یا شاید نمی تواند باور کند ...
باید بی رحمانه تمام بغض کردن هایش را.ضجه زدن هایش را نادیده بگیری و باز هم بگویی ...
آنقدر بگویی تا باور کند تمام آنچه را که نمی خواست و یا شاید نمی توانست باور کند تا به امروز ... !!! "
ولی...
" با این همه _ ای قلب در به در _
از یاد مبر،
که ما _ من و تو _
عشق را رعایت کرده ایم ... "
.:. خاموشی به هزار زبان در سخن است .:.
ارسالها: 106
#168
Posted: 24 Nov 2011 20:48
زیرباران ،
یادت را با دود تلخ سیگار، مستانه می مکیدم..
هنوز طعم تلخ مشروب کامم را آزار میدهد
اینروزها هم اینگونه میگذرد...
.:. خاموشی به هزار زبان در سخن است .:.
ارسالها: 2470
#169
Posted: 25 Nov 2011 17:47
۱_
دو نفر که می خوان عاشق هم بشن نباید زیاد از هم سوال بپرسن چون ممکنه دیگه اصلا عاشق هم نشن.
"مونیکا ویتی در کسوف (میکل آنجلو آنتونیونی)"
۲_
دلم می خواهد برای برای خودم بنويسم...چقدر وقت است که ننوشته ام هستی عزیزم سلام!
اگر می توانستم برايت بی پروا بنويسم که چقدر آزرده ام در تمام اين سالها که برای فرار از خودم و خودت چه رنجها برده ام می دانم که بيهوده است چون باور نمی کنی اش...تو سالهاست که اين را پذيرفته ای که نمی شود هم بود و هم نابود...روزهايی است که درمانده ام در مانده خويش و چشم دوخته ام به هجومی که بر من فرو می ريزد و من درمانده تر از آنم که بخواهم و حتی اگر هم بخواهم نمی توانم...مدتهاست نمی توانم...می خواهم برايت بنويسم هستی..هستی دلتنگ..هستی آرام..هستی ساکت!
بگذار ببينم کجا مانده بودی؟؟؟کجا مانده بوديم؟؟؟...روزهاست که فراموشم نمی شود اينرا مدام از تو پرسيده ام و هرگز نشنيده ام که بگويی اينرا کجا ياد گرفتی که بگذاری دوستت داشته باشند؟؟؟
راز سر به مهری ست...مهر زده ای بر سکوت لبهايت که آنقدر گزيده ای اش که نمانده است تا بگشايی اش...بگذارم يا نگذارم همين است که هست...
۳_
در کلملت جستجو می کنم..خودت..سایه ات..تصویرت ..چیزی نیست..
همه چیز مثل همیشه توهمی بوده خواهد بود..توهمی بیشتر از توهم های دیگر...و شاید توهمی متفاوت تر...
در تاریک روشناها..مدام کلمه بسازم..بوسه بنویسم..هم اغوشی بنویشم..معاشقه ای و شاید لرزشی که در تنهایی ها مثل لرزش های پشت پرده های تاریکی و لرزش های پشت بام که گاهی از سر دیوار هم پایین می ایند شباهت پیدا می کنند....بعد از خودم و از این سایه ها می ترسم...ترسی مبهم از چیزی که نبوده ام..ترس از چیزی که هستم...و ترس از چیزی که می خواهم باشم...
دنیای ترس های من از اب و از ازتفاع انقدر بزرگ تر می شود که نه در اغوش گرفتن تو در میانه ی اب و نه مواظبتت در کوه ارامشم می دهد..ترسی از چیزی مبهم هست که در رگ ها می دود..در من..در هستی با همه ی ترس ها و با تمام کلماتی که در نیمه شب ها می نویسد...
۴_
مشروب با سیگار با طعم هماغوشی
یعنی فراموشی... فراموشی... فراموشی...
چون مات توام
دگر چه بازم ...!!؟!