ارسالها: 2470
#171
Posted: 27 Nov 2011 03:32
۱_
ژاله: اگه میدونیستم سرنوشت آدما رو کی میبافه ، بهش میگفتم مال من و بشکافه ...
خانه ای رو آب..بهمن فرمان آرا
۲_
از درد به درد ... از حسرت به حسرت ... این بازی مزخرفی که تنها آموختهام بود از کودکیام، کودکیام که همبازییی نبود، بود و من نبودم...توی شکم پهن پنجرهای که نمیشد صدای بلند خندههاشان را نشنید، مادر شانه میکشید به موهایم...به انتها که میرسید...قرچقرچ موهایم لای دو تا بازوی تیز، خورد میشدند ... موهایم را میریخت لای پارچه تا ببرم بریزم... میریختم توی آب حوض ... از رنج به رنجی آلودن ... در رنج آلودن ...
۳_
من آبستنم! آبستن هوسهای نیالوده به بوسههایت! های فرهاد!! نگاه میکنم به تشنگی شانههایت که هنوز به گرمای دستم میسوزند، منم! شیرین!! آبستنم! ... نگاه میکنم به ابرهایی که خونم را مینوشند، دهانهای دریدهی آسمان..تو کنار تابوتت..، و من سنگی روی شانهات ... ها! رنج آدم، درد زاییدن حواست ... اینهمه که زاییدهام، تو! سقط میشوی .....
۴_
برای همه ی دردهایی که دارید و من به شما درد ترش می کنم..
برای همه ی تلخی هایی که هست و من تنلخ ترش می کنم..
برای همه ی اون چیزهایی که در این تاریکی باید باشه و نیست..
برای همه ی حرف هایی که باید بزنم و هرگز نزده ام..
برای همه عشق های فرو خورده..
برای همه ی خواسته ها ی هیچ وقت نخواهد رسید...
برای همه روزهای در اوهام گذشته..
برای اون چیزی که بودم..برای اون چیزی که هست..برای اون چیزی که میخواهم باشم و جز اون نمی تونم باشم...نمی تونم بگم...بد هست یا نه..نمی تونم بگم می خواهم یا نه..نمی توانم بگویم دوستش دارم همه ی اینها را یا نه..نمی توانم بگویم از وجودم حذفشان می کنم..نمی توانم بگویم کمرنگشان می کنم..نمی توانم بگویم قول میدهم در این چاه که فرو می روی به روشنایی برسی..نمی توانم قول بدهم نقطه سر خط..
فقط می دانم چیز مبهمی در من احساس گناهی عمیق دارد نسبت به همه ی دنیا!
۵_
گاهی توی کوچه ها هیچ چیز وجود ندارد. جز سایه هایی اندوهناک که غم سفر کردن همبازی آدم را در دل زنده می کند. مثل رکود ساعت سه-چهار عصر که ضل آفتاب عصر است و حتی دوچرخه ها هم خوابیده اند.توی کوچه ها؛ گاهی هیچ چیز وجود ندارد. درگاهیهای خالی؛ تیرچراغ برق های کم نور. یک دل گرفته از سفر کردن همبازی به خانه ی مادربزرگش.
"سگ سرخ"
چون مات توام
دگر چه بازم ...!!؟!
ارسالها: 106
#172
Posted: 5 Dec 2011 11:22
"راست میگویی دوست جانم. دوست داشتن آدمها، دوست بودن آدمها، بودنشان اصلا، هیچ شبیه چیزی که دلمان میخواهد نیست.
اما من خستهام، از بس که نمیتوانم به تمامی خودم باشم. هی کمام، هی مواظبم، هی نگرانم.
دلم میخواهد خودم باشم، وقتی خواستم مهربان، وقتی خواستم، وقتی ضربه میخورم، بیرحم. اما همهاش نصفهنیمهام. فحشش را هم همه جوره میخورم: سرد، ناتمام، نامهربان.
می دانم، میدانم، میدانم... باید مثل طوفان باشی. خودت. کامل. ویران هم کردی، کردی. بقیه میتوانند نشانههای آمدنت را ببینند و جایی پناهی بگیرند، یا اگر دوست دارند همراهت بیایند. مثل نسیم که باشی، هی مکث کنی، روی گونهها، لای موها که بپیچی، میگیرندت، نفست میبُرد، کمجان میشوی. عادی... آخرش هم فراموش.
میدانم، اما نمیتوانم..."
از لحظه
.:. خاموشی به هزار زبان در سخن است .:.
ارسالها: 2642
#173
Posted: 5 Dec 2011 19:59
این روزا ما هم مثل بقیه از اوضاع کشور و دنیا ناراضی هستیم. از همه نظر (مالی، اقتصادی، فرهنگی، سیاسی، اجتماعی، مذهبی و ...)
و ادعا میکنیم که تمام سعیمونو میکنیم که این اوضاع رو عوض کنیم. ولی واقعا" به ادعامون عمل کردیم؟
مثلا" یه دختری با اجباری بودن حجاب یا اصلا" فلسفه ی حجاب مشکل داره. برای عوض کردن وضع حجاب و برداشتن قانون جبر حجاب چه کار میکنه؟ خودش با آرایش غلیظ و لباسهای فوق تنگ میره بیرون و چادری ها رو بسیجی میخونه و مسخره میکنه و میگه همه شون ببخشید جنده اند!!!
تو اگه از حجاب بدت میاد و میگی آزادی عقیده، خودت هم به آزادی عقیده احترام بذار! اگه از آزادی عقیده به معنی واقعی دفاع میکنی، پس چرا خودت کسی که عقیده ش مخالف با توئه (یعنی چادری ها) رو مسخره میکنی و جنده میخونی؟؟
چرا برای مبارزه، راه غلط رو انتخاب میکنی؟ مشکل تو با حجابه؟ یا با محجبه ها؟
چرا ما ایرانیا همیشه تو همه چیز افراطی عمل میکنیم؟ این همیشه بزرگترین سوال زندگی من بوده
عقده یعنی کسی که اولین بار میره تو لیست، مدتش طبق قوانین باید سه روز باشه ولی یهو میشه دو ماه
ارسالها: 2470
#174
Posted: 6 Dec 2011 15:58
«مرگ چگونه می تواند، تنها گودالی از تو را پر کند.»
الان تو یه وبلاگی خبری رو خوندم که خیلی غمگینم کرد
رضا بروسان شاعر خوب مشهدی در یک سانحه ی رانندگی همراه همسر شاعرشون الهام اسلامی و فرزندش کشته شد.
غلامرضا بروسان
متولد 1352_ مشهد
آثار :
1_ احتمال پرنده را گیج می کند
(1378)
2_ یک بسته سیگار در تبعید
(1384)
3_ به سمت رودخانه استوکس
(شعر آزاد مشهد – 1385)
4_ عصاره سوما
(ریگودا _ 1387)
5_ عاشقانه های یک سرباز
(1387)
اینم چند نمونه از شعرهاش:
آیا
چیزی غمگین تر از توقف قطاری در باران هست؟
آیا
کسی شکوه های یک ماشین به سرقت رفته را شنیده است؟
آیا
هیچ رئیس جمهوری در زلزله مرده است؟
از جنگ دلم می گیرد
و از قطاری که مهمُات حمل می کند
می خواهم دنیا را به آتش کشم
با این کارخانه ی چوب بری .
حرف که می زنی انگار
سوسنی در صدایت راه می رود
حرف بزن
می خواهم صدایت را بشنوم
تو باغبان صدایت بودی
و خنده ات دسته کبوتران سفیدی
که به یکباره پرواز می کنند .
تورا دوست دارم
چون صدای اذان در سپیده دم
چون راهی که به خواب منتهی می شود
ترا دوست دارم
چون آخرین بسته سیگاری در تبعید .
تو نیستی
و هنوز مورچه ها
شیار گندم را دوست دارند
و چراغ هواپیما
در شب دیده می شود
عزیزم
هیچ قطاری وقتی گنجشکی را زیر می گیرد
از ریل خارج نمی شود .
و من
گوزنی که می خواست
با شاخ هایش قطاری را نگه دارد .
این هم دو شعر از الهام اسلامی
نمی خواهم پارچه ی ابریشمی باشم
اشرافی و غمگین
می خواهم کتان باشم
بر اندام زنی تنومند
که لب هایش
وقت بوسیدن ضربه می زنند
و نگاهش
وقت دیدن احاطه می کند
تمامی این روزها دلگیرند
من جغد پیری هستم
که شیشه ای نیافته ام برای تاریکی
می ترسم رویایم به شاخه ها گیر کند
می ترسم بیدار شوم و ببینم
زنی هستم در ایران
افسردگی ام طبیعی است
اما کاری کن رضا جان پاییز تمام شود
نمی دانم اگر مرگ بیاید
اول گلویم را می فشارد
یا دلم را
آن روز کجای خانه نشسته بودم
که می توانستم آن همه شعر بگویم ؟
کدام لامپ روشن بود ؟
می خواهم آنقدر شعر بگویم
که اگر فردا مردم
نتوانی انکارم کنی
می خواهم شعرم چون شایعه ای در شهر بپیچد
و زنان
هربار چیزی به آن اضافه کنند
امشب تمام نمی شود
امشب باید یکی از ما شعر بگوید
یکی گریه کند
در دلم جایی برای پنهان شدن نیست
من همه ی زاویه ها را فرسوده ام
دیگر وقت آن است که مرگ بیاید
و شاخ هایش را در دلم فرو کند
2
گاهی می خندم
گاهی گریه می کنم
گریه اما بیشتر اتفاق می افتد
به هر حال آدم
یکی از لباس هایش را بیشتر دوست دارد
چون مات توام
دگر چه بازم ...!!؟!
ارسالها: 2642
#175
Posted: 7 Dec 2011 20:24
عصر پنجشنبه میدان ولی عصر/ جدا" که مامورا خیلی تیز هستن
مانتو کوتاها رو خوب تشخیص میدن/ وظیفه شناسایی که هیز هستن
نمیدونم چرا هر وقت که گشت ارشاد و دستگیر کردن بدحجابها رو میبینم، یاد این ترانه ی زیبا از افشین مقدم می افتم
و اینو هم نمیدونم که چرا هر چند وقت اخباری از تجاوز بسیجیها به ناموس مردم میشنوم
یکی از دوستام حرف باحالی میزنه در مورد این بسیجیا و مامورای گشت ارشاد. میگه:
اگه دین ندارید، لااقل گه نخورید!
عقده یعنی کسی که اولین بار میره تو لیست، مدتش طبق قوانین باید سه روز باشه ولی یهو میشه دو ماه
ارسالها: 106
#176
Posted: 10 Dec 2011 20:35
میدانی دوست من،من ازآشنا انقدر دیده ام که حالا تنهاییم را بی رحمانه میپرستم..طوری که هرروز سعی میکنم تا جایی که ممکن است چشمم به چشم هیچ آشنایی نیفتد..تقصیر از من نیست .دنیای نادرستی داریم.هرچقدر درد دیوانه ام کند باز هم شانه ای نیست تابشود به آن اعتماد کرد..این زندگیه هر روزه گاهی حال آدم را بهم میزند.دوست دارم تنهاییم را، تا جایی که حتی صدای خفه گی لحظات آخرم را هیچ آشنایی نشنود..خودم هم سعی میکنم حضورم طوری باشد تا مزاحم خلوت و تنهایی دیگران نشود..به هیچکس نمیشود اعتماد کرد.نه یک رفیق بیست ساله،نه پدر،نه برادر،نه حتی به این نوشته های روی کاغذ..نه دوست داشتن ،نه تنفر..حتی به احساس ها هم اعتمادی نیست.نمیدانم شاید به من هم اعتمادی نیست..
شاید "ما آدمها سهممان را در باور یک اشتباه ساده از دست داده ایم...در اعتماد"
-گاهی ما از تبار و ریشه نرسیدن و نداشتن هستیم..چاره ای نیست.طبیعت آدمی را نمیتوان تغییر داد.گاهی باید به دروغ هم شده به چیزی مثل سرنوشت معتقد بود انهم تنها برای امید دادن به خود.چیزی به اسم سرنوشت باشد تا حس عمیق شکست از اشتباهات جبران ناپذیر گذشته ،آینده و حال ما را از بین نبرد. تا از نرسیدنها ناامید نشویم.میدانی زندگی یک بازی است
-حالا حرف ما سکوت است با آدمها،سکوتی که شاید هیچگاه نشکند..
" از حال این روزهای ما اگر پرسیده باشی، درست مثل زمانی است که هرمان هسه از زبان سیذارتا می گوید : " از پس این سالها فقط راه دلداری دادن به خود را فرا گرفتیم، و نه هیچ چیز دیگر ... "
.:. خاموشی به هزار زبان در سخن است .:.
ارسالها: 2470
#177
Posted: 12 Dec 2011 21:48
۱_
پدر خيال میكرد آدم وقتي در حجره خودش تنها باشد، تنهاست.!!
نميدانست كه تنهايي را فقط
در شلوغي میشود حس كرد
"سمفونی مردگان -عباس معروفی"
۲_
گاهی یه چیزهایی از مرحله ی غم انگیز بودن میگذرند و به دردناک شدن میرسند...
نمی دانی چقدر سخت است تنها زیستن و تنها نشستن و تنها نفس کشیدن در شبانه های طولانی که انگار پایانی بر هیچ شبش نیست و بدون شانه هایی مهربان و محکم خسنگی را تجربه کردن...بدون چشم هایی عاشق زیبا شدن و زیبا تر کردن....
بدون دستهایی گرم در سرمایی سرد قدم زدن...
و بدون بوسه هایی هر روز و هر روز زخم های چرکین را دم بر نیاوردن...
۳_
موهایت برای چه کسی بلند می ماند بانو؟!
۴_
مرا در کلماتت
مرا در بوسه هایت
مرا در خنده هایت
مرا در هر چه رویا
مرا در هر چه خواستن
مرا گذر بده از لبخندهایت!
۵_
می خواهمت با عشق با غم های بسیارم
باور نخواهی کرد اما دوستت دارم
چون مات توام
دگر چه بازم ...!!؟!
ارسالها: 2642
#178
Posted: 13 Dec 2011 20:11
یغما گلرویی رو دوست دارم. نه به خاطر این که ترانه سرای خوب و معروفیه، که اگه این طوره، ایرج جنتی عطایی و افشین مقدم و اردلان سرفراز و شهیار قنبری شاید تکنیکی تر ترانه بسازن.
یغما رو دوست دارم چون از جنس خودمونه. چون شخصیت های ترانه هاش جای مشروب و ویسکی و گیلاس، سیگار میکشن و تخمه آفتاب گردون تو جیباشونه. مثل شخصیتهای ترانه سراهای دیگه رویایی فکر و عمل نمیکنن. قمه دارن، بچه ی پایین شهرن. جای جردن و لب دریا تو لاله زار و دروازه غار راه میرن. بیشتر ترانه هاش به جای زیاده روی توی احساسات جنسی و عشقی، روی مسائل اجتماعی متمرکزه. این روند رو حتی توی ترانه های عاشقانه ش هم میشه معمولا" دید.
یه ترانه از همین مرد پایین شهری و غیرتی و سختی کشیده و بی ادعا دارم که منو دیوونه کرده. چون موضوعش و تک تک حرفاش واقعیه و یه داستان واقعی رو به تصویر کشیده:
یه کبوتر روی آسفالت خیابون، توی خون
یه کبوتر پر غصه رو نوک یه پشت بون
فکر اون جفتی که با هم توی آسمون بودن
اما افتاده زمین دیگه با سنگ یه کمون!
یه کمون تو دست خاکی یه بچه سیا
که گرسنه مونده توی پایتخت گریه ها!
چشما خیس گریه و لبخند کم رنگی رو لب...
خواهر مریض اون، گشنه نمیمونه تا شب!
میدوه توی خیابون با یه دنیا اشتیاق
غافل از این که نشسته سر راش یه اتفاق
یه دوو میرسه از راه، صدای ممتد بوق!
صدای جیغ یه ترمز تو خیابون شلوغ!
یه پسر بچه رو آسفالت خیابون، توی خون
یه کبوتر توی دستاش هنوزم میکنه جون
یه تبسم یخ زده روی لباش، میخواد بگه:
"خواهرم منو ببخش و امشبم گشنه بمون
عقده یعنی کسی که اولین بار میره تو لیست، مدتش طبق قوانین باید سه روز باشه ولی یهو میشه دو ماه
ارسالها: 106
#179
Posted: 17 Dec 2011 19:32
" زمانی بود که حتی دیگر قدرت این را نداشتم که بتوانم معتقد به چیزی بمانم ... هر کوششی برای گره زدن نخ های عروسک خیمه شب بازی مسلما ناکام خواهد ماند ... "
عقاید یک دلقک .. هاینریش بل ..
در این انزجار تنهایی ،
زندگی هر روز اتفاق می افتد و من ،فقط تماشایش میکنم....
و بی پرواتر از همیشه خود را در آغوش سکوت پنهان میکنم...
"اتاق خالی است .. می خوابم ... تا که در خواب ببينم فردا ٬چه کسي سيلی اين جامعه را خواهد خورد ؟ ......."
.:. خاموشی به هزار زبان در سخن است .:.
ارسالها: 106
#180
Posted: 19 Dec 2011 13:56
"گمانم این روزها جسم و روحم با من قهر کرده اند ....
خسته شان کرده ام ....
می دانی ....
امیدواری می تواند خیلی فرساینده باشد .....
تلاش برای امیدواری ،
ذره ذره کمر آدم را خم می کند !!! "....
.:. خاموشی به هزار زبان در سخن است .:.