ارسالها: 2470
#201
Posted: 2 Feb 2012 16:18
"شیمبورسکا"
این اسم را زمانی با شعر معروفش شناختم که در جایی از آن می گفت:
فسق و فجوری بدتر از اندیشیدن وجود ندارد
و پایان همین شعر بندی زیبا بود که گاهی برای کنابه بعنوان ضرب المثل از ان استفاده می کردم
به هنگام این قرارهای مخفی عاشقانه، حتی چای به سختی دم میکشد
و حالا می شنوم او رفته است...من او را دقیقا با همین تصویر به یاد می آورم...شاید کمتر کسی اسمش را بداند حتی خودم غیر از اسمش فقط می دانستم او لهستانی است و شاعر و نویسنده است و جایزه ی نوبل ادبیات را برده است و تکه هایی از شعرهایش را گاهی خوانده ام ..اما حالا توی فیس بوک عکسش همه جا هست....آدمها وقتی می میرند چقدر معروف تر می شوند در دنیا و جامعه ی ما!!!
این یکی از شعرهایش هست:
عشق در نگاه اول
هردو بر این باورند
كه حسی ناگهانی آنها را به هم پیوند داده
چنین اطمینانی زیباست
اما تردید زیباتر است
چون قبلا همدیگر را نمی شناختند
گمان می بردند هرگز چیزی میان آنها نبوده
اما نظر خیابان ها، پله ها و راهروهایی
كه آن دو می توانسته اند سال ها پیش
انجا از كنار هم گذشته باشند، در این باره چیست؟
دوست داشتم از آنها بپرسم
آیا به یاد نمی آورند
شاید درون دری چرخان زمانی روبروی هم؟
یك ببخشید در ازدحام مردم؟
یك صدای اشتباه گرفته اید در گوشی تلفن؟
ولی پاسخشان را می دانم
نه، چیزی به یاد نمی آورند
بسیار شگفت زده می شدند
اگر می دانستند، كه دیگر مدت هاست
بازیچه ای در دست اتفاق بوده اند
هنوز كاملا آماده نشده
كه برای آنها تبدیل به سرنوشتی شود
آنها را به هم نزدیك می كرد
دور می كرد
جلوی راهشان را می گرفت
و خنده ی شیطانی اش را فرو می خورد و كنار می جهید
علائم و نشانه هایی بوده
هر چند ناخوانا
شاید سه سال پیش
یا سه شنبه ی گذشته
برگ درختی از شانه ی یكیشان
به شانه ی دیگری پرواز كرده؟
چیزی بوده كه یكی آن را گم كرده
دیگری آن را یافته و برداشته
از كجا معلوم توپی در بوته های كودكی نبوده باشد؟
دستگیره ها و زنگ درهایی بوده
كه یكیشان لمس كرده و در فاصله ای كوتاه آن دیگری
چمدان هایی كنار هم در انبار
شاید یك شب هر دو یك خواب را دیده باشند
كه بلافاصله بعد از بیدار شدن محو شده
بالاخره هر آغازی
فقط ادامه ای ست
و كتاب حوادث
همیشه از نیمه ی آن باز می شود
چون مات توام
دگر چه بازم ...!!؟!
ارسالها: 2470
#206
Posted: 14 Feb 2012 21:00
۱_
دلم گرفته از هر آنچه هست و نیست
می خواهم اسمان را بالا بیاورم
۲_
لبخند می زنم...می خندم..صدایم انور دیوارها می رسد.....صدای لبخند هایم را می شنوی؟
من در لبخند هایم هر روز می رقصم...پر شور..افسانه ای...من در لبخند هایم می میرم...ارام...رویایی...
من در خنده هایم دلتنگ ..دلتنگ..دلتنگ...اواز می خوانم..لا لا لا دختر خوشبخت این شهر..دختر آرزوها و بیم ها...رسیدن ها و دیر رسیدن ها..نرسیدن ها و نخواستن ها...
مرا به یاد بیاور بانوی همیشه در حصارهای طلایی...
مرا به یاد بیاور لبخند های مات شبانه...
مرا به یاد بیاور دختر عشق های اندوهگین...
مرا به یاد بیاور بانوی خشم و سکوت...
مرا به یاد بیاور...
۳_
چیزی در سرم هی تکان می خورد..در گوشهایم می پیچد و چشمهایم نگران تر به تاریکی پشت پنجره نگاه می کنند..
در همین تنهایی همیشگی که گاهی صدای پشت تلفنی..پیام توی مسنجری و پیام توی سایت اون رو دور می کنه..بعد دوباره تاریکی..دوباره تنهایی..و دوباره همه ی ترس ها..
از آدم هایی که می شناسم و نمی شناسمشان و آدم های که نمی شناسم اما انگار می شناسمشان...
گاهی ترس تنها چیزی هست که در سلولهایت رخنه کرده...
دلمه میبندد و از رگ هایت دلش می خواهد بیرون بزند...
دلت می خواهد تیغ را برداری بزنی سر یکی از همین رگها..
بعد همه ی ترس ها..همه ی دلهره ها..خشم ها..نفرت ها..همه چیز با قرمزی که از دستت می چکد بیرون بیاید..بعد به خواب بروی...
۴_
خوابم می اید..
چقدر دلم خواب می خواهد...
درست وقتی همه ی آنها از رگانم بیرون زدند بخوابم ارام...
آه! گریه نکن نازنینم..من آرام می خوابم...برایم لالایی بخوان..
دستی بکش روی سرم
_خوب بخوابی عزیزم!
۵_
روزهای خالی..
روزهای سرشار...
روزهای دوگانگی های من...
۶_
یک قلب ماند و تیر پس از رفتن
یاد مرا بمیر! پس از رفتن
برگرد از این مسیر پس از رفتن
از من خبر نگیر پس از رفتن
باید به فکر مردن من باشی
باید به فکر مردن من باشی..
چون مات توام
دگر چه بازم ...!!؟!
ارسالها: 2470
#207
Posted: 15 Feb 2012 18:31
۱_
همه ی كشتزارهای جهان
مثل رویای من ملخ زده بود
۲_
سردم هست..
نشسته ام پشت کامپیوتر و زل زده ام به بخاری که روی شیشه نشسته..ارام آرام چکه میکند روی تاقچه...دفترم...تلفنم...روی تاقچه کنار نمناکی هست...با لبخند دارم خیس شدنشان را نگاه می کنم..دفتری که ننویسی و تلفنی که جز دردها برای تو نیاورد انگار دلت می خواهد میان قطره های بخار سیل ببردشان...
لیوان نیمه سر چایی در دستم فشار میدم..از چایی نیمه سرد بدم می اید...بی میل و با بی میلی میخورم...طعم تلخی میزند توی دهانم....تلخ تر به بخاری روی شیشه نگاه می کنم و به تاریکی که صدای سگی از دور برایم تاریک ترش می کند..از صدای زوزه می ترسم...
تا حالا شده شبی در میان کوهها مجبور باشی در سرما باشی و صدای زوزه ی شغالان دور و برت بیاید و حتی چشم هایشان را ببینی و دلت به همراهانت و به شعله ی کمرنگ اتش خوش باشد؟
هربار که تاریکی و صدای سگ می اید هراس شغالان میان کوهها به دلم می ریزد...میان کوههای بلندی که وقتی به پایین نگاه می کنی سرت گیج می رود و چشمانت سیاهی...
چای را با اخم روی میز می گذارم و دوباره می نویسم...
گاهی فکر می کنم به صدای تق تق کیبورد و دکمه ها معتاد شده ام....انگشت سبابه ام لرزش عجیبی گرفته...
دلم می لرزد
دلم خالی..خانه خالی..کوچه خالی
دلم تاریک..خانه تاریک...کوچه تاریک...
۳_
خودم را می رسانم به تو...
تند ..تند..نفس زنان...می دوم تا برسم به آخرین حرفی که زده ای..به اخرین شعری که نوشته ای..به آخرین دوستت دارمی که گفته ای....
بعد
هیچ نیست
هیچ
سکوت....
۴_
زیر پایم یواش خالی شد، خواند دریا مرا به سوی خویش
عشق می گویدم: نرو! برگرد... و هلم می دهد غرور به پیش
موج، موجم به موج می رفتم موج در موج، موج، موج به موج
ردپاها به موج، موج رسید... چه سماعی ست خودكشی درویش!
سرد مثل حقیقتی موهوم، ساق هایم دوباره تیر كشید
آه! عصیان نیمه كاره ی من، آه! ای عقل عاقبت اندیش
شب بر اندام من جلو می رفت، باد، موسیقی غریب مرگ
با جنون سر به سنگ می كوبید موج با آن دهان باز كفیش
آه ای ماه، ماه جادویی! بهت من را به سوی خویش نخوان
باورم كن نمی شود دیگر... باورم كن نمی توانم بیش...
من به تقدیر فكر می كردم، باز می شد دهان ماهی ها
من به تقدیر فكر می كردم، خزه سر می كشید با تشویش
این غزل حرف آخر من بود روی این ماسه های لغزنده
حرف هایی برای هیچ زمان، اعترافی برای هیچ كشیش
چون مات توام
دگر چه بازم ...!!؟!
ارسالها: 106
#209
Posted: 18 Feb 2012 19:24
" برخی ضربه ها بسیار سخت و سنگین است .. اما قلب مرد را به درد نمی آورد ... برخی دیگر در حد یک سیلی دوستانه ی نرم است .. اما عجب مته ای می شود برای چرخیدن ابدی در قلب .. و فرورفتنی بی پایان به قصد سوزاندن و بیش سوزاندن .. و خوشا به حال من که برای تحمل اینگونه سیلی ها از سوی اینگونه دوستان به دنیا آمده ام ... ! "
نادر ابراهیمی .. در مقدمه ی " بر جاده های آبی سرخ " ..
-میدانی دوست من حقیقت این است که گاهی به دنبال راهی هستیم برای فراموشی..برای حواس پرتی..برای اینکه به بعضی چیزها و بعضی کسها فکر نکنیم..رفتن دنبال کار و درس و از این حرفها..راهی برای ندیدن..حس نکردن..اما بعضی یادها همیشه مانند مته در قلب آدمی در حال چرخیدن است...
روزها میگذرد و ما نیز به آرامی با همه روزها میگذریم اما نمیدانم چرا از .... نمیتوان گذشت..
حقیقت این زندگی همین است.....مطلوب و طالب...او چاره این و این بیچاره او...
-وقتی گذر روزها را میبینی اگر از تندی شان هراسی به دل راه ندهی.. از ایام گاه تکراری و تلخشان روحت آزرده میشود..یک روز چشم باز میکنی میبینی وسط آینده ای هستی که هیچ وقت انتظارش رانداشته ای..آینده ای که هیچوقت نخواستی بدانی...یهو پریده وسط تمام رویاهات.....
زندگی من پر از جاهای خالی هستش که درست پر نشده اند..
این باد اندر هر سری سودای دیگر می پزد
سودای آن ساقی مرا باقی همه آن شما ...
.:. خاموشی به هزار زبان در سخن است .:.
ارسالها: 556
#210
Posted: 18 Feb 2012 19:44
كسي كه تمام دغدغه اش ست كردن رنگ رژه لبش با لباس زيرش است هرگز درد يك مرد را نميفهمد!ادرد يك مرد را يا يك مرد ميداند يا دود سيگارش
زندگیبه من آموخت هر چیز قیمتی دارد...پنیر مجانی فقط در تله ی موش یافت می شود