ارسالها: 484
#221
Posted: 28 Feb 2012 00:51
چي ي ي ي روزنوشت?? ?
من الان چشمام وا نميشه ببينم شبه يا روز
.
كل شبو تو لوتي بودم
و تمام مدت ترانه گوش دادم
به زودي بيهوش خواهم شد.
اجازه خدا
تو باید جای من باشی
ببینی در تو چی دیدم
ارسالها: 2470
#222
Posted: 2 Mar 2012 17:11
۱_
دلتنگی ات بزرگتر از گریه کردنت
تنهایی ات بلندتر از هر قصیده ای ست...
۲_
گاهی می ترسم از نوشتن...از هر چیزی که نه من باشد نه برای من و نه از من...
و گاهی می ترسم از نوشتن..از هر چیزی که من باشد و برای من و از من...
هر دوی اینها ترسی در دلم می ریزاند...
گاهی از منی که هستم نوشتن به همان اندازه سنگین و دشوار است که وقتی از منی که نیستم می نویسم..
گاهی از تظاهری کم رنگ در نوشتن ها می ترسم..حس فریب کاری که فکر می کنم پشت مصلخت اندیشیها پنهان می شود..و چقدر اینروزها من مصلحت اندیش شده ام...حالم به هم میخورد از این کلمه...
۳_
و هیچ کس قفسهایت را با خود تقسیم نخواهد کرد هستی...
و ماه در میانه ی اسمان تنها ایستاده است...
هیچ کس تنهایی ات را انگونه که در رگ هایت جاریست..انگونه که در مغزت رشد میکند و آنگونه که در تمام تنت ریشه کرده نخواهد فهمید...
درک کن هستی! گاهی باید درک کنی آدمها را...انها نه انگونه رگهای تو را دارند نه آنگونه تن تو را و نه آنگونه مغزت را...پس یاد بگیر درک کنی...
۴_
چشم هایم را می بندم میان صدای شاهین و محسن یگانه...همزمان دارم ایندو رو کوش میدم
.
به شعر خواندن تا صبح بی هم اغوشی
.
رگ خواب این دل تو دستای تو بوده.
.
به فیلم های ندیده به مبل خالی من...
.
منو در گیر خودت کن تا جهانم زیر و رو شه...
.
به گریه در وسط شعرهایی از سعدی
به چای خوردن تو پیش آدم بعدی
۵_
دلم تو را می خواهد و عبورت را از سینه ام...
می گذاری امشب سرم را بگذارم روی سینه ات در این غربت وحشی؟
می گذاری نفس هام در نفس هایت بپیچد؟
می گذاری غرق شوم میان دود سیگارت؟
می گذاری همین حالا ببوسمت؟
می گذاری
همین حالا؟
چون مات توام
دگر چه بازم ...!!؟!
ارسالها: 2470
#224
Posted: 3 Mar 2012 10:50
میان ترس هایم...
میان صداهای وهم الود..
تنها آغوش تو امن، مرا در خود می گیرد..
مرا در خود بگیر قبل از آنکه غرق شوم..
ترس هایم عمیق تر از بوسه هاست...
مرا عمیق تر ببوس..
مرا دردناک تر در آغوش بگیر..
مرا در خود حل کن نازنینم!
چون مات توام
دگر چه بازم ...!!؟!
ارسالها: 406
#225
Posted: 5 Mar 2012 14:47
سلام-خداحافظ!
دیدی فاصله رابطه من و تو فقط یک خط شد.
مـــن..
عــاشـــق نــيــســـتـــم..فقط گاهي حرف تو كه ميشود..
دلــم مــثــل ايــنــكــه تــب كــنـــد....گرم و سرد ميشود..
آب مــيــشـــود... تــنـــگ مــيـشــود..
ايــن عــشـــق نــيســـت..
هـــــســـــــت ؟؟؟؟؟
ارسالها: 484
#227
Posted: 6 Mar 2012 13:56
امروز اتفاقي سري به البوم زدم
عكسهايي از چند دهه قبل
عكس بچگي هام.
عكس جمع گرم خانواده
بي ريا
*
عكس ان كه رفت و شايد من ميتوانستم اگر مي خواستم
*
عكس انكه تا نرفت قدرش ندانستند
*
من ديوانه ي ان حرف زدنش
كجا رفت
كاش مرا نبيند .
اجازه خدا
تو باید جای من باشی
ببینی در تو چی دیدم
ارسالها: 2470
#228
Posted: 9 Mar 2012 21:04
۱_
وقتی عکست را دیدم انگار هنوز کنار همان قطاری بودم که تو را از من برد...
دستان استخوانی ات بین دستانم بود...لبانت که به صورتم می خورد انگار کردم دیگر نمی بینمت..حسی در من می گفت این قطار تو را شاید برای همیشه از من می برد
و بعد مرزها....لعنت به مرزها..لعنت به مرزها....
۲_
اشک نریزان..
دلتنگی پشت وبکم ها چیزی جز حسرت های نا تمام ندارد...
۳_
برایم صدایت را پست کن...وقتی میگقتی هستی بالا را نگاه کن...
می خندم...
_هستی هنوز زیبایی خنده هایت عین قبل است؟
_خنده؟نمی دانم...باید ببینم..باید بیایی و بالای کوه بایستی و بگویی"حداقل بالا رو یه بار نگاه کن"
بخندم..نگاهت کنم...
دلم برایت تنگ شده..
دلم برایت تنگ شده...
۴_
من از اعتراف های سخت می ترسم
مرا در سکوت هایم بشناس نازنینم!
چون مات توام
دگر چه بازم ...!!؟!
ارسالها: 106
#229
Posted: 11 Mar 2012 19:15
"جاده را دوست می دارم .....
نه به خاطر رفتن و آمدنش ....
جاده ها قصه های نا گفتنی برای خودشان دارند ؛
هزاران فکر چسبیده به خودش ، تک تک درختان کنارش ؛
اگر آدمی تنهایی می خواهد ، باید بردارد کوله بارش را ، راهی جاده شود ؛
برود ، زیاد برود ، لاک پشت باشد و آرام ؛
انگار که خانه اش روی دوشش سنگینی نمی کند ؛
به یک امیدی که تهی ست برود ؛ که کسی نبیند رفتنش را ،
ماندن تنهایی ندارد ،ماندن مرداب است !!!!"
تمام این روزهایم در جاده ها خلاصه میشود،در تنهایی هایش،در رفتن برای امیدهای تهی،در افق هایش در آن دوردستها....در فکرهایش...
.:. خاموشی به هزار زبان در سخن است .:.
ارسالها: 2470
#230
Posted: 18 Mar 2012 17:38
۱_
که تو می آیی قبل از امدن شب
که تو می ایی قبل از آمدن صبح..
که تو می آیی قبل از رسیدن همه ی بهارها...
از تن نازک جوانه در انتهای اسفند..
اسفند دود می کنم پیش راه صبح ها..شب ها..بهار ها
۲_
دست می اندازم دور سینه ات و ناخونهایم فرو میروند در چهار خانه های پیراهنت..
زندانی چهارخانه ..
زندانی میله های روبروی تنت..
در التهاب سرکش این غربت عبوس..
در بیگانگی عجیب این کوچه ها..ادم ها...حتی حروف روی شیشه ها با من...
فقط نگاه می کنم...
به صبح ها..شب ها..بهار ها که تو می ایی...
۳_
ناخونهایم بیشتر در چهار خانه ها می رود..
ناخون هایم تنت را نشانه گرفته اند..
که گره بخوری به لبهایم..به حنجره ام..به دستانم..به تنم..
که گره بخوری به کلمات گفته و نا گفته ای که زیر پوستم میان رگ هایم می دوند و تنم را داغ می کنند...
که سرت را بلند کنی و سرم را بکشانی میان سینه ات و صدایی ممتد..خاموش..ضعیف زیر پوسته های می تنپد زیر گوش ام...
۴_
چشمهایت را بشو بانو!
این بهار هیچ کس منتظر نیست..
نه قبل از امدن صبح..
نه قبل از امدن شب..
و نه قبل از رسیدن بهارها...
چون مات توام
دگر چه بازم ...!!؟!