ارسالها: 2470
#21
Posted: 25 May 2011 17:57
برای روز مادر:
1: بیشتر از هر چیزی دلتنگ بودم این دو روز...وقتی روز مادر نیستی کنارش و نمیتونی پشت تلفن هم خوب حرف بزنی...دلم برای مادرم تنگ شده..برای چشمهاش..برای نگاه همیشه نگرانش و برای لبخند های کمرنگش..بیشتر از هر چیزی حتی برای اخماش تنگ شده..برای جرینگ جرینگ النگوهاش و برای شادیهای کوچیکش...
.
2_گاهی از شباهت های خودم و مادرم حس مبهمی می گیرم...اینکه این قدر نگاهم شبیه مادرم هست می ترسم..نمیدونم چرا! وقتی به آینه نگاه میکنم و یا وقتی وب روشنه اولین چیزی که به ذهنم میاد انگار که مادرم داره به من نگاه می کنه..شاید می ترسم این نگاه ها پنهانی ترین زوایای ذهنمو بخونه...از خودم از اون نگاه در اینه و اینهمه اشتراک کمی هراس میاد..از اون نگاه های خیره و گاهی گیج و متفکر..از زل زدنهای متفکرانه و گاهی عاقل اندر سفیهی که باعث میشه دیگران دست و پاشونو گم کنن..حتی از نگاه های عمیقی که باعث میشه همه به آدم بگن"لعنت به اون چشمات!!!"
این لبخند کمرنگ و محوی که همیشه دارم..همین لبخندی که بیشتر از هر چیزی و حتی بیشتر از بوی عطر گل یخی که منو به یاد دوستان قدمم میاره شناسه ی من هست...همین لبخند مات و گاهی بی مفهموی که تو رو گیج می کنه جوابشو چی بدی..این بیشتر از هر چیزی منو یاد مادرم میندازه...
.
3_تازگیها سکوت مادرم اذیتم می کنه..حس می کنم اونقدر خشم داره و رنجیده از من که دیگه حتی گلایه هم نمی کنه...حتی نصیحت هم نمی کنه..شاید اگر این مواظب خودت باش اخر حرفاش اگه نبود اشکم در میومد از این بی تفاوتیش...چقدر بی تفاوتی مادرانه شکنجه ی بدی هست..یادم میمونه که هیچوقت بچه هامو اینجوری تنبیه نکنم..خیلی ظالمانه هست این سکوت..خیلیییییی..
.
4_گاهی آرزو می کنم مادرم بعضی چیزها رو یادم نمی داد...چقدر دوست داشتم اینقدر به فرزندانش مستقل بودن رو دیکته نمی کرد..دوست داشتم محبت کردن را یادمون می داد..دوست داشتم اینقدر این غرور رو تزریق نمی کرد تو خونمون...گاهی آرزو می کردم مادرم به من همراز داشتن رو یاد میداد..به من یاد میداد گلایه کنم..داد بزنم..گریه کنم..یاد میداد که زندگی اگه ازش شکایت کنی کم اوردن نیست..دوست داشتم حتی به من تکیه دادن به دیگران رو یاد میداد..اینکه نیازی نیست به تنهایی بجنگی...
مادرم این چیزها رو یادم داد که خیلی ها بخاطرش تحسین می کنن اما خودش نمیدونست بیشتر از هر چیزی به دخترش تنهایی رو یاد داده...
.
5_ دوستش دارم..بیشتر از هر چیزی در این دنیا...اسمش قلبمو به درد میاره چون میدونم دختر دلخواهش نبودم...خاطراتش گاهی عمیقا باعث میشخ شرمنده بشم...لبخنداش باعث میشه که بیشتر از هر وقتی عاشق اون غرورش بشم..حتی عاشق این سکوتش..وقتی درد می کشم تنها کلمه ای که میتونم بگم این هت"من مامانمو می خوام"...دوستش دارم..دوستش دارم...دوستش دارم....
چون مات توام
دگر چه بازم ...!!؟!
ارسالها: 2470
#22
Posted: 28 May 2011 17:05
1_كمی تا قسمتی این چند روزه حس اینكه دوباره پست بزنم تو این سایت قلقلكم میداد...
.
2_
این رنگ جدید كمی گیجم كرده..حس گم شدن دارم فعلا..حتی رو تایپ كردنم تاثیر گذاشته..هه هه
.
3_
یكی از دوستانم یه مشكلی داره كه خیلی فكرمو به خودش مشغول كرده...دوستم پنج سالی میشه كه ازدواج كرده اما بچه دار نشده هنوز و شوهرش مثلا به اصرار و فشار خانوادش داره دوباره ازد.اج می كنه....خیلی غم انگیز هست..راستی بچه تا چه اندازه متونه مهم باشه در دوام و پایداری خانواده..اصلا خانوادخ اگر بچه نباشه یعنی دلیلی برای بودن با هم پیدا نمی كته..ایا زنی كه بچه نمیتونه بیاره این رفتار باید باهاش بشه...چند درصد مردان و چند درصد زنان وفادارن در اینمورد....
چنین مردی چقدر میتونه متزلزل باشه كه بین هزاران راه اولین راه رو انتخاب ككرده..ایا اونهمه دوست داشتن ها رو كه هر روز دا می زد و می زنه رو یادش رفته..ایا اونا دروغ بودن؟..برای دوتم غمگینم چون غیر از همسرش تكیه گاهی نداره و حالا اون داره رهاش می كنه...براش امیدوارم از این رنج كمتر اسیب ببینه...
چون مات توام
دگر چه بازم ...!!؟!
ارسالها: 2642
#23
Posted: 28 May 2011 18:20
چند هفته پیش تولدم بود. تو شهرستان بودم و دور از خانواده. خیلی دلم گرفته بود. مخصوصا" كه هم خونه م با دوستای دیگه م رفته بودن مشهد و من به دلایلی نرفته بودم. پنج شنبه غروب بود ولی من هوایی مشابه غروبهای دلگیر جمعه داشتم...به قول شهیار قنبری: "داره از ابر سیاه خون میچكه... جمعه ها خون جای بارون میچكه"
اصلا" حوصله نداشتم و دست و دلم هم به كاری نمیرفت. تلویزیون مثل همیشه هیچ برنامه ای نداشت. به فكر آخرین و بدترین راه افتادم یعنی فیس بوك!!
فیس بوكو كه باز كردم، دیدم دوستای قدیمیم كه خیلی وقته با همیم، مثل همیشه به یادم بودن و تبریك گفتن. حیف كه دیگه خیلی از نطر مكانی از هم دور شدیم ولی از نظر روحی نه
اون روز به این نتیجه رسیدم كه هر كی گفته زندگی مجازی به درد نمیخوره، غلط كرده. بعضی وقتا بد جوری به آدم كمك میكنه.
البته روز بعدش پرنسس منو مدیر كرد و به عنوان كادوی تولدم تا یه هفته فقط داشتم تاپیكا رو مرتب میكردم
عقده یعنی کسی که اولین بار میره تو لیست، مدتش طبق قوانین باید سه روز باشه ولی یهو میشه دو ماه
ارسالها: 2470
#24
Posted: 30 May 2011 16:59
اینروزها در یاس فلسفی شدید به سر می برم..حالم از همه چیز به هم میخوره..فکر کنم بیهودگی و مرگ رو حامله شدم..اره کلا این شکمم از بس فکرای مسخره کردم ورقلمبیده شده....ویار کردم هر چیزی که خوب هست ولی هیچ کس نیست خوبی رو به من بده...
دنیای مسخره و تهوع آور رو ادامه میدی..کلی براش جون می کی..هزار نفر رو می رنجونی و هزار نفر می رنجونتت..اصلا میشی پرفسو.ر فلان فلان یا چه میدونم مخترع و کاشف بعدش میری به درک اسفل سافلین..اصلا اسمت هم که بمونه و هر روز بگن اسمتو تو تاریخ و شیمی و فیزیک چه فایده وقتی خودت نباشی...راستی میخوام به کجا برسم..به چی؟در لحظه که زندگی کنی باز هم اون زخمای لعنتی که روحتو در انزوا میخورن ول کنت نیستن..همه چیز قاتی پاتی تو مغزت وول میخوره..عین کرمای اسکاریس هی میخارونه این مغز کار نکشیدتو...اه ه ه...گاهی فکر می کنم چندش آورتر و بیهوده تر از زندگی باز هم همین خود زندگیه...
چون مات توام
دگر چه بازم ...!!؟!
ارسالها: 2642
#25
Posted: 30 May 2011 17:32
plangton31: این روزها خیلی خسته ام. از همه چیز . حتی نفس كشیدن.از اینكه هیچ كس رعایت احوال دیگران رو نمیكنه..........از همه چیز
یه ذره طولانی ترش كن و بیشتر از احساسات خودت بگو.
تو دانشگاه حالم خیلی بد شد. طوری كه نزدیك بود بمیرم به استاد گفتم اگه میشه فلان كاری كه قراره بكنم رو روزای بعد تحویل بدم. گفت نمیشه. قانون برای همه یكیه. مگه خون تو رنگی تره؟؟ گفتم آخه خودتون میبینید كه حالم چقدر بده! گفت: باید پیشبینی این مشكلاتو هم از قبل میكردی. توجیه نكن. فقط امروز ازت تحویل میگیرم...
منم به هر زحمتی بود، كارمو انجام دادم و به استاد تحویل دادم. بعدش یه دختر آن چنانی اومد و با استاد حرف زد. مثل این كه این خواهر دینی!! قرار بوده هفته ی پیش كارشو تحویل بده، ولی با لطف استاد سه هفته موعد تحویلشو عقب انداخته!!!
برای هزارمین بار تو ایران فهمیدم كه قانون برای همه یكیه!!! دیگه از یه استاد دانشگاه متاهل توقع نداشتم كه این جوری بین دختر و پسر قانونو یكی اجرا كنه!!!
عقده یعنی کسی که اولین بار میره تو لیست، مدتش طبق قوانین باید سه روز باشه ولی یهو میشه دو ماه
ارسالها: 2470
#26
Posted: 31 May 2011 18:03
گاهی در وبگردی ها به مطالب جالبناكی بر میخورم..یه نمونش این سایتی هست كه معرفی می كنم..البته اینو تو قسمت معرفی سایت ننوشتم چون حالت طنز و سرگرمی داشت برا من...
میانگین طول آلت تناسلی مردان در تمام جهان
در سایت زیر روی هر کشور که کلیک کنید میانگین طول آلت مردان را نمایش میدهد
برادران ایرانی
شما هم اكنون در نبردی عظیم تونستید كه آمریكای جنایتكار رو به عقب برونید... با میانگین 14.55 سانتی متر مشت محکمی بر دهان آمریکای جهانخوار با میانگین 12.9 زده اید...
ولی شواهد میگه كه هنوز در رقابتی نزدیك با اسرائئل هستید البته از اونجایی كه ما این كشور رو به رسمیت نمیشناسیم پس در اقدامی انقلابی در مسابقه با اسرائیل شركت نخواهیم كرد..مردان ما روحیه ی انقلابی خودشون رو نشون بدن.
http://www.targetmap.com/viewer.aspx?reportId=3073
.
سایت بالا كلی سرگرمتون خواهد كرد...ما كه فقط در مورد یه كشور كنجكاو بودیم كه خیر سرمون اونهم نا امیدمون كرد....
چون مات توام
دگر چه بازم ...!!؟!
ارسالها: 2470
#27
Posted: 31 May 2011 21:24
یه چیز هایی رو نمیشه گفت..یه چیزهایی مثل یه راز سر ه مهر ت قلبت میمونن..یه چیزهایی اصلا رای گفتن نیستن...یه چیزهایی اگه كفته بشن چیزی نمیمونه انگار برای بودنت..یه چیزهایی...
مرا در سكوتم در آغوش بكش نازنینم1د همین سكوت با همین لبخند محو....
چون مات توام
دگر چه بازم ...!!؟!
ارسالها: 2470
#28
Posted: 1 Jun 2011 15:51
دارم به یه چیز جدی فکر میکنم که خیلی شجاعت می خواد..نمیدونم چقدر شجاعت دارم...شاید اگر سالها پیش بود می گفتم خیلی ولی حالا..حالا که اینقدر آروم شدم که حتی خودم هم این سایه رو نمیشناسم نمیدونم تا چقدر می تونم به سمتش برم..
ریسک در زندگی گاهی آدمو با فرق به زمین می کوبه و گاهی به اوج میرسونه...غیر از فکر و منطق یه عنصرهای دیگه هم هستند که نتیجه ی ریسک ما رو مشخص می کنند..حالا من به اون عنصرها شک دارم..از سدی که جلوی روم هست نوعی ترس گرفته منو...بعضی چیزا چقدر شوخی شوخی جدی میشن اونقدر جدی که تمام روز نمیتونی یک کلمه بخونی و هیچ کاری انجام بدی از استرس..از فکر کردن..از مدام بررسی کردن و .....
شاید هم چیزی برای ترس نباشه...اما خب من که میدونم هست...اوه ه ه ..مخم داره هنگ می کنه...
هستی..هستی! فقط کمی شجاع باش و یه کم بیشتر از یه کم به شعارهای همیشگی زندگیت وفادار بمون!
چون مات توام
دگر چه بازم ...!!؟!
ارسالها: 2470
#29
Posted: 2 Jun 2011 17:07
1_
یکی نیست به داد من برسه..اوووووووووف
2_
از اینکه خواهر زادم زنگ زد و دز موزد مشکلش با من حرف زد خیلی خوشحال شدم..از اینکه هنوز هم مورد اعتماد اطرافیانم مخصوصا جوونها و نوجوونهاشون هستم حس خوبی بهم دست داد..کلا مورد اعتماد بودن چیز خییل خوبیه و به آدم اعتماد به نفس میده...
.
3_باورم نمیشه به این زودی اینقدر بزرگ شده باشه..چقدر زمان زود میگذره..حس پیر شدن بهم دست داد..هه هه
.
4_
دو روزه مخم در حالت هنگیت به سر می بره..تلپ شدم تو اینترنت و فعلا که هیچ کار مفیدی انجام نمیدم...درس و این چیزا هم که خدا رو شکر همزمان با مخم تعطیلش کردم
.
5_
دلم میخواد به یه نفر بگم دوستش دارم اما بازم این غرور لعنتی...همش فکر میکنی عکس العمل طرف چیه..همش فکر میکنی نکنه کم بیایی..کلا این کلمه چقده سخته...اووووووووووف
.
6_
یه جورایی این ای لاو یو های این دخترا داره لجمو د میاره..هی میگن و اس ام اس میدن بعد انتظار دارن تو هم بگی منم همینطور بعد که تو نمیگی دلخور میشن..بابا بیخیال حال دوستی رو ببرین اینکارا چیه...
چون مات توام
دگر چه بازم ...!!؟!