ارسالها: 1095
#371
Posted: 26 Dec 2012 09:00
درگیر یک حس مبهمم
یک حس گنگ
یک دوگانگی
الان نمیدونم باید جشن بگیرم یا باید زانوی غم بغل بگیرم
چند سال سعی و کوششم خلاصه به نتیجه نشست طرحی که داده بودم اماده شد و شروع به کار کرد
تمام کسانی که از این طرح با خبر بودند بهم تبریک و شاد باش میگن ولی من ...
ولی من فقط فکر میکنم توی دوسالی که درگیرش بودم تا به اینجا برسم خیلی چیزارو از دست دادم
مادرمو و عشقمو و...
واقعا ارزششو داشت؟
جای رقص و شادی گریانم
چی میشد که هر دو رو با هم داشتم؟
ولی به هر حال چه قدر خوبه که طرحم کار میکنه و از این روش حالا خدمتی بزرگ به همشهری هایم و بعدها به هموطن هایم ارائه میدم
از امروز این آیدی رو به بکی از دوستان واگذار کردم ...درپناه دوست
فرشاد
ارسالها: 531
#372
Posted: 28 Dec 2012 17:08
فكر كنم به زودي زير پتو از گشنگي خواهم مرد.
مردن تو اين حالت بايد جالب باشه.بنويسن اين ادم از گشنگي ناشي از تنبلي تلف شد.
درس عبرت خوبي ام كلا.اينم روي همه ي درساي عبرت ديگه كه ديگران ازم گرفتن.باحاله مرگ ادم هم كلاس خصوصي باشه اونم مجاني!
من یک زن خوشبختم
و خیابانی که راه مرا دنبال می کند
خوشبخت است
و کوچه ای که
به گریبان خانه ام می رسد
خوشبخت است
ارسالها: 6368
#373
Posted: 30 Dec 2012 08:25
جواب چیزیه که برام گذاشته بودی ، فقط خواهشا با دقت بخونش ...
دلش گرفته بود...اما نمی دانست چرا!
به یاد آوردم روزهایی را که همیشه لبخند قفل سکوتهای سنگینش را می شکست،
روزهایی که هیچگاه از دلتنگی نمی گفت.
اما این بار آسمان دلش ابری بود...
ابری و بارانی...
حتی ستاره ی ضعیفی سوسو نمی زد
و در پس باران رنگین کمانی در آسمان پیدا نمی شد.
حتی حوصله ی باریدن هم نداشت...
حرفهایش مثل همیشه نبود...
بر هر واژه غباری از غم نشسته بود
اما مهربانی پاک خداوندی درانتهای کلامش موج می زد...
چقدر غریب بود این سکوت ها واین نگفتن ها و دلتنگ شدن ها.
و چه رنج آور است هنگامی که سراپا گوش شوی و آماده ی شنیدن باشی
اما لب ها خاموش و بی صدا باشند.
من از اودور بودم
اما به خوبی و با تمام وجود احساسش را درک می کردم
و به دوباره آفتابی شدن دل مهربانش ایمان داشتم....
ای کاش می دانستم چه چیز قایق کوچک دریای دلش را شکسته
و چه چیز باعث این همه نمیدانم ها شده و افکار زیبایش را مشوش کرده است...
گرچه نمی دانستم در ذهنش چه می گذرد و از کدام دریچه به زندگی می نگرد
اما به یادش نوشتم
به یاد سکوتش
به یاد دلتنگی اش
و به یاد روزهای سراسر خاطره...
نوشتم تا بداند که گاهی سکوت بلندترین فریادهاس!
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ارسالها: 531
#375
Posted: 2 Jan 2013 22:03
امروز اینو جایی خوندم
تجربه ثابت کرده
اگه بالای سرِ کتری وایستی آبش دیرتر جوش میاد !
برید کنار دورشو خلوت کنین بزارین کارشو بکنه…!!
بعد فکر کردم راست میگه .انتظار برای کتری که داره جوش میاد ولی هر چی صبر می کنی قل قل نمیکنه و نمی جوشه ادمو تو انتظار در حالت عصبی میزاره مخصوصا وقتی داری فیلم می بینی یا کار دیگه ای داری و یا مهمونت عجله داره برای رفتن.
می دونی منو یاد وقتایی میندازه که منتظرتم.هی میگم الان.بعد میگم خب کم مونده الان زنگ میزنه.الان صدای در میاد.بازم فایده نداره.انگار هر چی منتظرتر میشم تو دیرتر میایی.یعنی میگی خودمو بزنم به بی خیالی؟یعنی اصلا نشینم دستامو بگیریم زیر چونم و زل نزنم به در؟اینجوری تو زودتر میایی؟
امروز این سومین کتری هست که این جوش اومده اما تو هنوز نیومدی!
من یک زن خوشبختم
و خیابانی که راه مرا دنبال می کند
خوشبخت است
و کوچه ای که
به گریبان خانه ام می رسد
خوشبخت است
ارسالها: 24568
#376
Posted: 3 Jan 2013 01:04
بعضی وقتا با خودم فکر میکنم چقدر اشتباه کردم .
هر روز بیشتر خودمو شکسته و حقیر حس می کنم . اما یادش که می افتم میبینم نه . حتی در انتظارش بودن و با یاد اون شبو به روز رسوندن چقدر شیرین وگواراست . . روزم سپیده که می زنه پر از اونه ،و شبم پر از حس قشنگ خواستنشه . به خودم میگم بسه تموش کن . خجالت بکش . اما چهره اش بعد زمان و مکان رو میشکافه و میاد آئینه نگاه اشک آلودم میشه و نه !، از هیچ چیز پشیمون نیستم . اگه با یه تلنگر بشکنم . اگه بسوزم ، باز با یاد او از نو ساخته خواهم شد و مانند ققنوس ، در آتش سوخته ، و از خاکستر خوددوباره زنده خواهم شد. باشد که فقط او باشد و بس .
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 1095
#377
Posted: 4 Jan 2013 01:07
کاش یه جایی تو دنیا بود یه جایی که میشد وقتی خسته ای وقتی دلت گرفته وقتی ناراحتی بری اونجا بعد دم در همه دردا رو ازت بگیرن و بفرستنت داخل.. بعد بری و یه گوشه دنج بشینی با یه دنیا ارامش تنها بمونی و توش غوطه ور یشی...با یه دنیا ارامش به همه چیز لبخند بزنی و از نفس کشیدن لذت ببری.. کاش یه جایی بود که تمام سنگینی روحت رو ازت میگرفتن و قلبت رو اروم میکردن.کاش یه چیزی بود که من رو از این حال و هوا میاورد بیرون.. یه چیزی مثل راه رفتن زیر بارون پاثیز و گرم شدن با حرارت یک استکان چای داغ ..مثل تماشای برف از پشت پنجره ..مثل خیس شدن زیر بارون..مثل نشستن کنار دریای جنوب...مثل روشن کردن یه اتیش کوچولو کنار دریا ... مثل تماشای ستاره ها لب یه اسکله ... مثل یه امام زاده ی خلوت و تمیز که حوصله ی شنیدن حرفات رو داشته باشه...مثل یه بغض پر از درد که بعد سالی ماهی روزی سجاده ی نمازت رو خیس بارون کنه... مثل رویاهای بچه گانم...مثل طعم یه لواشک آلو ... مثل خوشمزگی یه پفک نمکی .. مثل شوق دیدن معشوق بعد یه عالمه دوری.. ..مثل دلتنگی های وقت سفر...مثل حس دوباره ی تولد... مثل حس غربت اینجا و هوای رفتن به جبهه های جنوب...مثل شوق راهی شدن ..مثل ارامشی که وقتی خدا اشکات رو پاک میکنه وجودت رو فرا میگیره...کاش یه چیزی مثل همه ی اینا بود و من توش غرق میشدم ...
اهمیتی ندارد که من در کدامین سال هجری شمسی چشم گشودم و در کدامین سال چشمهایم را خواهم شست و جهانی دیگر را خواهم دید..
اهمیتی ندارد دوره کارشناسی آبیاری گیاهان دریایی را میخوانم و یا دوره ی تخصص قلب و عروق چون من بر این باورم که مدرک شعور نمی آورد ..و انچه ملاک است سیرت انسانهاست نه ماسک متغیر آنها..
اهمیتی ندارد که کدام رنگی هستم سبز .نارنجی .سفید یا رنگین کمان چون من فقط کشورم را دوست دارم..
اهمیتی ندارد که در کدام شهر زندگی میکنم و یا متولد کدام نا کجا آبادم چون شهر من ایران است..
و در مقابل انچه اهمیت دارد این است که من هم یک انسانم و دوست دارم تا دیگران با من سخن بگویند تا دوست داشته باشم و دوست داشته بشوم..
مهم این است که من هم مانند همه ی انسانها به خدا عقیده دارم و به تقدیر و تلاش و عشق و دعا..
و این موضوعات خنثی هستند ولی محض رضای دل آنها که کنجکاوند مینویسم..
مثل تمام ادمها اسمان دلم که ابری میشود باران میبارم..
مثل بسیاری از ادمها مینوازم هم سازموسیقی و هم ساز مخالف..
مثل خیلی ها عاشق خواندن شعرهای سهراب و اخوان ثالث و فریدون مشیری..
مثل همه چیز در جهان هدف دارم ..
روزگاری قایقرانی میکردم رودخانه خشک شد و کلاس ما تعطیل..
زیان چینی دوست دارم فرانسه و المانی هم ..
ابی روحم را نوازش می دهد.. آسمان.. دریا...و گاهی سبز هم...
و من فقط یک آدمم مثل تمام ادمها و البته متفاوت از آنها.
از امروز این آیدی رو به بکی از دوستان واگذار کردم ...درپناه دوست
فرشاد
ارسالها: 1095
#378
Posted: 5 Jan 2013 21:01
این روزا من تنهام بین دل و عقل
این روزها دوگانگی سراسر وجودمو در مینوردد
این روزها بین دل عاشق و عقل متنفر درگیرم
این روزا بیش از پیش تنهام
این روزا نه عشق میخوام نه نفرت
قبلا داد میزدم خدایا یک دل بی کینه
اما حالا فریادم برامده خدایا بده یک دل بی احساس
از امروز این آیدی رو به بکی از دوستان واگذار کردم ...درپناه دوست
فرشاد
ارسالها: 531
#379
Posted: 6 Jan 2013 23:30
دارم به یه چیز جالب در زندگی می رسم.پاکباختگی گاهی می تونه چقدر ارامش برای ادم بیاره.انگار که دیگه نگرانی هات برای نگه داشتن داشته هات تموم میشه.حس میکنی داری از زنجیرشون رها میشی.
وقتی تمام زندگی رو ملخ میزنه و عریانش میکنه وقتی رویاهامون ملخ زده میشه دیگه نگران نیستیم که زمینی هست مواظبش باشیم.
مثل الان من،میتونی راحت دو روز تموم بخوابی و ککتم نگزه.انگار هیچی با خواب و بیداریت فرقی نمیکنی.انگار چیزی نیست بهش فکر کنی.همه چیز تموم شده.همه چیز رفته.تو موندی و خودت.
توی این مزرعه ترسی از داس و درو نیست دیگه...
من یک زن خوشبختم
و خیابانی که راه مرا دنبال می کند
خوشبخت است
و کوچه ای که
به گریبان خانه ام می رسد
خوشبخت است