ارسالها: 6368
#531
Posted: 16 Jun 2014 11:27
یادمان باشد ...
احساس چیزی نیست که فقط دوست داشتن و عشق را درک کند .
احساس گاهی یک دروغ مصلحت آمیز را هم درک میکند !
و درست وقتی که منطق از درک این دروغ عاجز است ...
تو به بدترین شکل به احساسِ ؛
عاشق و معشوق بودن
دوست داشتن و دوست داشته شدن
بدبین می شوی!!!
و این پایان ماجرا نیست
شروعی برای زمستان دلت است که ...
گرمای آتش بودنت هم نمی تواند
از زیر بهمن فاصله گرفتن نجاتت دهد !!!
مواظبش باش ، مواظب توست
عاشقش باش ، عاشق توست
و دوستش بدار بی دروغ مصلحتی ...
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ارسالها: 23330
#533
Posted: 21 Jun 2014 11:41
نمیدونم اینجا اینو بگم درست یا نه اما بهتر بگم یه عده از دوستان ! میگن تو انقد الکی جوگیر نشو و ...که اینجا به جایی برسی باید بگم که هیچوقت نخواستم اینکارو بکنم شاهدشم حمید هستش که خیلی قبل تر از اینکه مدیر بشه این قضیه رو میدونسته(این قبل از زمانی هست که به مدیران بگم که اسمم قبلی چی هست ) اگرم می خواستم جوگیر بشم هم نمی تونستم چون من قبلا یکبار هم اخراج شدم که فقط محض شوخی اومده بودم بازم میگم تا سوء برداشتی نشه و بار دیگه که عضو شدم به اسم قبلیمو به معاون انجمن و مدیر تالار عمومی گفتم که گفتم حتی اگه میخوان اخراجم هم بکنن بهتر از وضعیتی هستش که قبلنو پنهان کنم و بازم میگم از هر دوشون ممنونم که گذاشتن اینجا بازم فعالیت کنم.و در مورد ماری هم بهم میگن که اسمتو بعنوان مدیر پیشنهادی داده اولا این فقط پیشنهاد بوده میخوای چاپلوسی کنی و ... و اینم بگم دیگه فکر کنم برای اون عده از دوستان که فقط اسمشون دوست اما از دشمن هم بدترن که با اینکه من قبلا اخراج شدم امکان مدیر شدنم نیست و به خود ماری هم گفتم ممنون میشم اسممو عوض کنی و نظرم در مورد ماری مربوط به اخلاقی که خودم ازش دیدم بوده نه چیزه دیگه
هر کسی هر طوری مختار هستن در مورد این جمام پیشه خودشون برداشت کنن
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 297
#534
Posted: 25 Jun 2014 11:37
بین که چطور همه چیز یک چیز ساده حتی ، مثل انتخاب خمیر دندان ! یا اسم یک نوزاد! به قدرت ختم می شود
قدرت انتخاب...
احساس میکنم این قدرت رو از دست دادم
سر یه دو راهی ام دوس دارم هر دو راه رو همزمان با هم طی کنم،اما فقط یه حق انتخاب دارم این چند وقت زندگیم آروم بود و من ازش لذت میبردم اما همیشه یه چیزی هست انگار ، مثل یه علامت سئوال زهرآلود ، شبیه یه درد گاه و بیگاه و خفیف .. برای اینکه لبخند روی لب بماسه . یه چیزی که با عقل جور در نیاد . چیزی برای کلنجار رفتن
دیگر هیچ مزه ای دلچسب نخواهد بود...
من تمام حس چشاییم را...
روی لبانت...
جا گذاشته ام
ارسالها: 5428
#537
Posted: 25 Aug 2014 16:10
در راستای رنگین کمان .. هفت رنگ آسمان .. از چهره های غبار گرفته می گریزم . در دامنه کوهستان سرسبز ..آن جا که بهشت دامهاست از اسارت و دام از غمباره ها می گریزم . هیاهوی آرامش طلب .. چشمان خسته خویش را به من دوخته است و من به آرامش می نگرم . ابر های باران زا دیگر مرا نمی ترسانند و پیکره های آهنین روحم را نمی آزارند . تنها از تپش قلبهای آهنین می ترسم . در راستای رنگین کمان ..هفت رنگ آسمان ..رویای قهرمانی قهرمانان خیالی ..سیم های خار دار ..تپه های سست و خانه های خشت ..خانه ای سنگی از ان کیست ؟ کدامین دختر خوشبخت در آن زندگی می کند ؟ باز هم پریشان ها آرامشم را بر هم می زنند . نمی گذارند که با خود باشم . سار ها بر تپه های پوشالی نشسته اند . عجبا که فرو نمی ریزد ! باد ها ..خاکها را به صورتم می پاشند و من شکر گویان از این که خاکیان دور و برم نیستند گویی که سار ها باران را دوست دارند . .اما اتاقک آهنی ..اتاقک خاطره ها با قلبی پر از کاغذ به دنبالم امده است . ..................دختران زیبا روی همچنان به تلاش مشغولند .. هر احساس و اندیشه ای که داشته باشند باز هم درخور تحسینند چون که متکی به خود و بازوان و استقلال عمل خود و یاری خانواده هستند . چون مانند سوسولهای شهری قر و غمیش نمی آیند . .....نقل به عینه از دفتر خاطرات دوران سربازی مربوط به سالهای دور از کوههای مهاباد .. سوم خرداد یکی از سالها .....*******.نوشته بالا شاید امروز نوشت نباشد .. اما روز نوشتی بوده است . ان دختر در کنار مادرش به جمع آوری سنگ و ریختن آن در فرغون می پرداخته .. سنگ برای او همه چیز بوده است . برای دختر زیبای کرد .. دختر زحمتکش روستایی .. وقتی احساس کردم سنگ داخل گردان از جنس مرغوب است زمانی که فرمانده را دور و بر خود ندیدم تکه های سنگ دور و بر خود را به ان سوی سیم خار دار انداختم . دختر کرد لبخندی زد و آن تکه سنگها را به درون فرغون ریخت.. سنگ برای او طلا بود .....سالها گذشته است و من با گشودن و خواندن این قسمت از خاطراتم به یاد آن روز احساس کردم که پنجه ای قلبم را می فشارد . به یاد روز هایی که رفته اند و باز نمی گردند .. به یاد انسانهایی که شاید در کنار ما نباشند .. .به یاد انسانهایی که چون من به آغاز راه می اندیشند .. آری باز هم می گویم چه بسا خاطرات ما از لحظاتی که در آن به سر می بریم شیرین ترند ..همیشه دوست و همیشه برادر شما : ایرانی
ویرایش شده توسط: shahrzadc
ارسالها: 268
#538
Posted: 29 Aug 2014 21:37
t4rane: امروز پس از مدتها اومدم به سایت لوتی .. حس می کنم برام خیلی آشناست . احساس بیگانگی نمی کنم . هر وقت که بیام بوی آشنایی میاد . هرچند در اینجا دهها آشنا هستند که می تونن درد تو رو درک کنن .ولی کافیه حتی فقط یک آشنای خوب داشته باشی . آره اینجا خونه عشق و آشناییه . عشق فقط به این نمیگن که یه دختر و پسری به هم دل ببندن . یعنی همون دو جنس مخالف که بیشتر وقتا یکی به یکی نارو می زنه . اون عاشقی که اهل خیانت نبوده نخواهد بود خداست . تنها اوست که می ماند . عاشقتم خدا ..دوستت دارم . هرکی رو می خوای دوست داشته باشی داشته باش . منو هم دوست داشته باش .
t4rane: نمی دونم این چه حالیه که من دارم . انگار می خوام از یه چیزی فرار کنم . انگار می خوام به یه چیزی برسم . یه حالت ناباوری دارم . انگار وقتی به یه خواسته ای می رسم به نظرم میاد این اون چیزی نیست که من می خواستم . نمی دونم چرا بیشتر آدما همش در حال فرارن . شاید از سایه های خیال فرار می کنن . شایدم از خودشون . ولی آدم از تنها چیزی که نمی تونه فرار کنه خودشه . هرچند از خدا هم نمیشه فرار کرد . پاشم یه آبی به سرو صورتم بزنم و یه مناجاتی هم بکنم و راز و نیازی با خدای خودم . شاید اون جوری دیگه سایه ای جز سایه خدا رو .. روسرو پشت سرم نبینم
چقدر زیبا در ابعاد مختلف حست رو بیان کردی!بعضی حرفها آدم رو به دل خودش می بره. حالا اگر دلت قشنگ باشه دوست داری بمونی تو دلت. اگر دلت زشت باشه ، دوست داری بیای بیرون و میگه برو بابا حوصله داری!
t4rane: نمی دونم این چه حالیه که من دارم
شاید حس ندای دل بیدارت بین اینهمه فراموشیه دل
t4rane: انگار می خوام به یه چیزی برسم . یه حالت ناباوری دارم . انگار وقتی به یه خواسته ای می رسم به نظرم میاد این اون چیزی نیست که من می خواستم
توصیفت دلمو چنگ زد. یعنی حرفت تو دلم خیلی جلو رفت. آره یه حسیه!حس یه گمشده! هی دنبالش می گردیم گاهی فکر می کنیم بهش رسیدیم نگاش میکنیم گاهی لمسش می کنیم ولی دوباره حس می کنیم یه چیز کم داره. آدم کجا آروم می گیره؟ این سوال گمشده ی ماست! وقتی سوالش گم میشه رسیدن به جواب آسون نیست. خوش به حال اونایی که فهمیدن تو دلشون تو وجودشون هم استعداد بدترین ها را دارند و هم بهترین ها. خوش به حال اونایی که راه عملی برای رسیدن به اون خوبی ها و لذت های بزرگ و پایدار پیدا کردند
t4rane: نمی دونم چرا بیشتر آدما همش در حال فرارن
خوب فرار برای وقتی چشماتُ به دره ی جلو روت بستی آسون ترین راهه. حالشو نداریم وایسیم بجنگیم. شاید جنگ نخواد بوسه باشه ولی ما باز حال نداریم وایسیم ببینیم چیه، شاید اینقدر ها هم که فکر می کنیم ترسناک نبودیم
t4rane: شاید از سایه های خیال فرار می کنن
شاید سایه باشه شاید خیال باشه ولی واقعا روبرو شدن باهاش عقل می خواد دل می خواد
t4rane: شایدم از خودشون
وای از وقتی که ما خودمون یه سایه ی سیاه خیالی میشیم. اونوقت از خودمون می ترسیم از خلوت کردن با دل خودمون می ترسیم اونوقت همش باید یه چیزی باعث بشه خودمون رو فراموش کنیم. سیگار، شراب، آهنگ، داد و بیداد، رفاقت ، سکس........ وای به حال ارتباطی که معلوم نیست با کی هست ولی ما برای فراموش کردن خودمون می رویم سمتش.
t4rane: اون عاشقی که اهل خیانت نبوده نخواهد بود خداست . تنها اوست که می ماند . عاشقتم خدا ..دوستت دارم . هرکی رو می خوای دوست داشته باشی داشته باش . منو هم دوست داشته باش .
t4rane: پاشم یه آبی به سرو صورتم بزنم و یه مناجاتی هم بکنم و راز و نیازی با خدای خودم . شاید اون جوری دیگه سایه ای جز سایه خدا رو .. روسرو پشت سرم نبینم
خوش به حال اونایی که با دلشون رفیقند. خوش به حال اونایی رفتن به دلشون رفتن به دشت شقایقه. خوش به حال اونایی که میرن پیش خدا همه بدیهاشونو جا میذارن و جای اون بدیها رو با خوبی های خدا عوض میکنن.
در کل خیلی ممنون ترانه خانوم
خدا کند مهربانی رسمی شود که از قلبهای پاک میجوشد نه آنکه فریب و دروغی باشد که بر زبانها جاری می شود
------------------
ویرایش شده توسط: alirezadust
ارسالها: 268
#539
Posted: 29 Aug 2014 21:45
خـــــــــــــوابـــــــــــ بودم ولی نــــــــمی دانســـــــــتم که خـــــوابــــــم
می دانستم مقدس است بزرگ است شاید فرستاده ی خدا بود شاید مثل یک فرشته.
ناپختگی کردم بی احترامی کردم شاید فکر می کردم خیلی توانمندم و می توانم به بزرگی مثل او بی احترامی کنم. شاید حدود خود را نمی دانستم.اندکی بعد، به هوا بلندم کرد؛ دیده نمی شد ولی به نظرم خودش بود. مثل خفاشی که در شب به سرعت به اطراف می چرخد و از موانع رد می شود مرا می چرخاند. بسیار ترسناک بود قدرت او فوق قدرت من بود. چنان قدرتش بر من غالب بود که فقط کافی بود با سرعت مرا به کناری بکوبد تا له شوم. فریاد زدم رهایم کن! رهایم کن! افاده نکرد. دست و پا زدم افاده نکرد. چرخاندش ادامه داشت به طوری که می ترسیدم نابود شوم. مرا به اطراف می زد و رد می شدیم. ضربه ها درد چندانی نداشت ضربه ها جزئی بود با کمک گرفتن از دست و بدن از قدرت ضربه ها کم می کردم. درد اصلی ترس بود که اگر اندکی اراده کند نابود می شوم. زبان به ناسزا گشودم فحش دادم و فحش دادم ولی بازم افاده نکرد. لحظه ای با خود اندیشیدم؛ به یاد قدرت تسلیم در مقابل قدرت مطلق افتادم که من هرچه تلاش کنم فایده ندارد. اگر بخواهد بکوبد می کوبد. حتی دستهایم نیز مغلوب قدرت او بود. او فقط دارد مرا می ترساند ظاهرا می خواهد مرا تادیب کند. از تلاش بیهوده دست کشیدم خودم را به دستانش سپردم. چشمهایم را بستم رها شدم! از هر چه تلاش بیهوده و ناسزا رها شدم! آرام شدم ! ، آزاد!. دیگر به جایی کوبیده نشدم!. با خودم فکر کردم اگر مرا در هنگام تسلیم بکوبد چه؟ پیش از این با بدنم اندکی از ضربه ها کم می کردم. بهتر است چشم هایم را برای احتیاط باز کنم. در همین افکار بودم که او مرا مثل فرشته ای، یا مثل مادری که نوزاد عزیزش را به بستر می نهد آرام آرام ، در حالی که در تسلیم در مقابل آن قدرت، آزاد و آرام شده بودم روی زمین نهاد و من ماندم و یک تن آزاد و آرام
و از خواب بیدار شدم
______________________________
به نظرتون یک خواب واقعی بود؟ یا داستان بود؟
به هر حال چه خوب بود بی ادبی نمی کردم
چه خوب بود اگر بی ادبی کردم از اول تسلیم حق می شدم
چه خوب بود اگر معرفتم بیشتر بود و زمانی که خودم را سپردم ذره ای شک نمی کردم
خدا کند مهربانی رسمی شود که از قلبهای پاک میجوشد نه آنکه فریب و دروغی باشد که بر زبانها جاری می شود
------------------