ارسالها: 6368
#541
Posted: 9 Oct 2014 11:03
برا همه مون پیش اومده که در هر دو حالت واقعی یا مجازی ،خاطره هامونو تداعی کنیم ...
گاهی وقتها اون خاطره ها حس خوبی بهت میدن ،
گاهی وقتها حس خوبی نمیدن،
گاهی حتی حس تنفر داری ...
اما تو این شرایط بالاخره میدونی حست چیه !
اما ...
اما ی وقتهایی تداعی خاطره ها ... ی اسمهایی، ی پستهایی، ی آواتارها و امضاهایی رو برات یاد آوری میکنه که ی علامت سوال بزرگ هستن !
و هر چی تلاش میکنی حستو بهشون درک کنی فقط مثل مرداب بیشتر غرقت می کنن و ...
علامت سوالتو بزرگ و بزرگ تر ...
فقط باید انقدر زرنگ باشی که به موقع در بری وگرنه زیر اون سوال له میشی!
.
.
.
به اینکه هر کسی برای حتی بدترین کارش ی دلیل مستحکم داره اعتقاد دارم ،
حتی اگه به دید دیگران توجیه باشه اما مهم خود طرفه که حتما بهترین راه براش اون کار تو اون برهه از زمان بوده...
اما اینو همنمیتونم فراموش کنم که زمان خودش حلال خیلی از مشکلاته !!!
اما میخوام ی سری مخاطب خاص داشته باشم ...یعنی چند نفر !!!
دوستهای عزیزی که بهترین راه رو به نظر خودتون انتخاب کردین...
کاش برای ی ثانیه هم خودتونو جای اون کسایی که براشون مهم بودین میذاشتین ...
تا اینطوری باعث آزارو انتظارشون نشین !
خوب و بد ، عشق و تنفر...
و متضادهای دیگه درسته همیشه دو خط موازیند، اما اینو یادتون باشه محکم ترین قانون شکنها همین متضادها هستند !
چون درست ی جایی که تصور نمیکنین ...
مثلا همین موازیها قانون بهم نرسیدنشون رو میشکنن و بهم میرسند که هیچ، گاهی جابه جا هم میشن ...
خوب ، بد میشه
و عشق ، تنفر میشه ...
پس مواظب جایگاه و انتخابهاتون باشید !
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ویرایش شده توسط: anything
ارسالها: 1135
#546
Posted: 21 Oct 2014 21:00
سلام دیروز صبح فرماندمون بعد از ۷روز مرخصی اومد منم که چند روز غیبت کرده بودم همه تو دفتر منشی میگفتن از دستت شاکیه افتابی نشو حالا از اون روز که رفته بودم از غیبت بازداشت بودم در یگان ولی دم غروب فنسو بغل میکردم کجا خونه گروهبان نگهبان اشنا بود امار خوابمو رد میکرد کاری نداریم تا دیروز اقا فرمانده اومد همه به خط بودن منم ول میچرخیدم تویگان تا اومدن تو محوطه دنبالم منم رفتم اقا جلو صد نفر رید به من منم شروع کردم جواب دادن یهو از دهنم
در رفت جلو همه گفتم تو کی هستی داری با من اینطوری حرف میزنی جونتو پشت لباس نظام قایم کردی داری اینطوری حرف میزنی لباس نظامم در بیاری بیرون پادگان میتونی به نظرت اینطوری به من فحش بدی بیییییییییییییییی نا اقا اومدم وس بگم رفیقام جلو دهنمو پریدن گرفتن بردنم اونور هیچی دیگه گفتم دوباره رفتم زندان نطام دویدم فنسو بغل کردم خداحافظ پادگان تو شهر چرخیدن تا ساعت۳-۴ اومدم خونه حالم بد بود اعصاب خراب دوباره فراری شدم
ساعت ۶-۷ غروب رفیقم زنگ زد گفت فرمانده گفته بگید بیاد باهاش کاری ندارم رفیقام باهاش صحبت کرده بودن گفته بودن اعصابش خرابه اونم گفته بود عیب نداره بیاد حال خدایش خودمم پشیمون بودم از دهنم در رفت
به رفیقم گفتم داره دونه میپاشه ساده نباش بیام مستقیم دادسرام گفت نه ناموسا بیا
اقا منم دو دل برم نرم رفتم پیش یه رفیقم عقلش خیلی کار میکنه اون گفت برو بلاخره نری میان میبرنت خودت برو سنگین تری یه کاریه کردی مگه ادعات نمیشه برو دیگه تا کی میخوای فرار کنی
اقا کاری ندارم امروز صبح رفتم از فنس پریدم داخل پادگان فرستادم دنبال رفیقم که زنگ زده بود گفتم ببین اومدم دونه پاشیده باشن از تو میبینم بریزن سرمم بگیرن اونوقت بیام بیرون پرم به پرت میگره به حرف تو اومدم
اقا رفیقم رفت دفتر منشی بعدصدام کرد رفتم تو بچه هایی دفتر منشی فرمانده ریخت بیرون رفیقم رفت بیرون
ناموساگفتم که الان که بزنه دعوا شروع شه
برگشت گفت من بی ناموسم من پشت لباس نظام قایم شدم فکردی کی هستی
صد بار تا حالا بگایی دادی هیچی نگفتم
گروهبان نگهبان اومده دیروز صبح میگه فلانی تهدیدم کرده امار خوابشو رد کردم یه هفته
مرخصی خاصی بهت ندادم ...........
اقا منو میگی از خجالت داشتم اب می شدم ای کاش زمین دهن وا میکرد میرفتم تو
گفت فرمانده قبلیت زنگ زده بود سفارش کرده بود پدرتو در بیارم فراریت بدم موقعی که اومدم اینجا
حالا باهات حال کردم بهت حال دادم شاخو شونه میکشی لات بازی در میاری میخوای بفرستم دادسرا ببینی تهدید
کردن چند ماه جرم داره
حالا برو دیگه باهات کاری ندارم
اقا منو میگی شرمنده شرمنده ها هیچی از دلش در اوردم گفتم دست خودم نبود یهو از دهنم در رفت بعد خودم ناراحت شدم به قران
گفت این اخرین فرصته عین ادم بیا برو بزار خدمت تموم شه دیگه غیبت کنی کاری باهات ندارم حالم بهت نمیدم منظورش مرخصی این حرف ها بود خدایشم خیلی حال داده اندازه یه دفتر هزار برگ فقط تعهد دادم
نتیجه میگیریم زود اعصبانی نشییم نگیم خدا هوامو نداره و همیشه یه جا ادم فروش یا مخبر هست که امار تو به فرمانده بده و در اخر پدر گروهبان نگهبان رو در بیاریم که رفته به فرمانده گفته
خنده های زندگی را روزگار ازما گرفت
ای خوشا روزی که ماهم روزگاری داشتیم
ارسالها: 273
#549
Posted: 2 Nov 2014 19:58
بعضی وقت ها این سوال برام پیش میاد که
خدا مارو به خاطر بلاهایی که سرهم میاریم می بخشه؟
ولی بعد به دوروبرم نگاه میکنم و به ذهنم میرسه که
خدا خیلی وقته اینجارو ترک کرده!
من اگر کشته شوم باعث بد نامي توست!
موجب شهرت بي باکيو خود کاميه توست!