ارسالها: 1135
#592
Posted: 26 Mar 2015 02:23
sinarv1
سلام چطوری سینا خوبی خوشی
دیشب خیلی زور زدم نتم قطع شد دیگه وصل نشد
سینا ببین چندتا رفیق کار درست داری واسط وقت میزارن پیام میدن قدرشونو بدون به حرفاشون گوش کن
من خودمو نمیگما نه من جزو ادمیزاد نیستم
تو دور زمونه ای که اهو به بچش شیر نمیده کسی واسه کسی وقت نمیزاره نامردی شده روزمره زندگی بلانسبت شماها
این همه رفیق داری که میان برات پیغام میزارن به فکرت هستن براشون مهمی که میانو میگن بی تفاوت رد نمیشن از کنارت
خوب اینا خودش میشه یه نعمت
من تو زندگیم درد زیاد کشیدم در به دری زیاد کشیدم توعون زیاد دادم کتک زیاد خوردم
یه کلمه از اخرش تو پر قو بزرگ نشدم
نه کسی نازمو خریده نه ناز کردن بلدم
همیشه هم یه ادمی بودم هرچی شده ریختم تو خودم دم نزدم غر نزدم
اینجا میام میگم از سره اینه که هیچکی منو نمیشناسه
یه چی مثل خودت
سینا نمیگم صد درصد درکت میکنم چون بگم دروغ گفتم ولی اینی که گفتی همچین واسه خودمم شده
داداش تو عون اشتباه دیگران رو دادن سخته درد داره زیاد قبول دارم طعمشو چشیدم
این که یکی از یه جای دیگه ناراحت بشه بیاد سرتو و خانوادت خالی کنه درد داره قبول دارم
من همیشه خودم فکر میکردم یه روز یه جایی اقامو میکشم توعون اشتباه و خراب کاریشو باید بده
اما ۲ ساعت بعد سال تحویل حالش خراب شده نمیدونم قاطی کرده بودم تو بیمارستان عربده میکشیدم
دکتر رو به زور می اوردم بالا سرش اقام حالش خوب شده بود انقدر خوشحال بود هی میگفت کی بود عربده میکشید دکتر دکتر رضا تو بودی نه اون باورش میشد نه خودم که انقدر ناراحت بشم به خاطر حال بدیش
حاله خودم بدتر از اون خراب شده بود قلبم داشت از سینه می زد بیرون هی میگفتم یا حضرت عباس اتفاقی براش نی افته ............................خودمم باورم نمیشد هیچکسی باورش نمیشد
خودم اینو قبول کرده بودم یه روزی میکشمش اگه اقام نبود تا الان هزار بار کشته بودمش
ادم تا چیزی رو داره قدرشو نمیدونه موقع که زبونم لال رفت تازه قدرشو میدونه
داداشم که مرد دیگه واقعا کم اوردم خورد شدم گفتم اخر خط همین جاست خوش گذشتو باید بزنم خلاص
بزرگ ترین درد تو زندگیم بود میگفتم دیگه من نمیتونم زندگی کنم
مشکل اعصاب داشتم بدترم شد کارم به دکترو قرصو هزارتا کوفتو زهر مار رسید اما اونم رد شد
اوف شاید ۱۰ خودکشیه ناموفق داشتم ناموفق نه اینکه بگم میخوام خودکشی کنما نه به هیچ کسی خبر نمیدادم میرفتم یه گوشه کاری که میخواستمو میکردم پیدام میکردن میبردن بیمارستان روانپزشک با هزار تا چیز دیگه
اگه میخواستم کاریم کنم به قصد خودکشی واقعا میکردم ترسم نداشتم اما اون روزا رد شد
به قول مادرم خدا بهترین نعمتی که به ادم داده فراموشیه ولی من چرا اینطوری نیستم نمیدونم
داداش گلم اون چیزی که من فهمیدم یه کلمه از اخرش برات بگم
خدا با کسی تعارف رو در وایسی نداره اگه قرار بود بممیری یا بمیرم الان هفتا کفن پوسونده بودم پوسونده بودی
پس قرار نیست بمیری زور الکی نزن گشتم نبود نگرد نیست
من کلا تو سال ۳دفعه حالم واقعا خراب میشه واقعا خراب میشه ها به زور مادرم اینا قرص میکنن تو دهنم
یکی محرمه یکی عیده یکی هم تولد داداشمه
شاید ما محکومیم به زندگی کردن
من دیگه رو حساب توعون پس دادن نمیزارم چون ۱۰ برابر توعون پس دادم
واسه خودت زندگی کن گذشته رو ول کن به قول یه بنده خدایی خاطرات بد مثل چاه دستشویی مینونه هرچی همش بزنی بو گند همه جا رو ورمیداره
گذشته تموم شد نه میتونه دست کاریش کنی نه تغییرش بدی
زندگیتو بساز شروع کن دیگه شده کاریش نمیشه کرد
نه کسی رو از دست دادی نه چیزی رو یه جور زندگی کن ۴ سال دیگه خواستی مرور کنی زندگیتو عین من نشینی هی حسرت بخوری هی حرص بخوری چرا این کارو کردم اون کار رو نکردم
شروع کن تو واسه بچت یه اقای خوب باش که بچت بهت افتخار کنه
زن بگیر چرا زن نمیگیری زن بگیری درست میشه از تنهایی هم در میایی ولی یکی رو پیدا کن درکت کنه باهاش راه بیای باهات راه بیاد
واسه خودت زندگی کن هر کاری بخوایی بکنی این صبح باید شب بشه حالا میخوای ناراحت باش میخوایی نه خوشحال
اینو که دارم میگه سخته ولی حقیقته حقیقتم تلخ
یه وقت هایی ما خودمون اشتباه میکنیم همه چی رو خراب میکنیم تقصیر خودمونه
با خودمون لج میکنیم همه چی رو ول میکنیم به فکر اینکه جبران کنم کارشو ولی نه اون داره زندگیشو میکنه تو هستی که داری گند میزنی به زندگیت
با زندگی اصلا حال نمیکنم من اما واسه زندگی کردن بگردم تو خودم چندتا چیز هستن که بخاطرشون بخوام زندگی کنم
نمیدونم من اینطوری شدم اینهمه گناه کردم مقصر کیه اقامه خودم یا خدا
ولی من اگه بخوام اقامو نشون بدم ۴تاش برمیگرده سمت خودم
ارزو میکنم حالت خوب شده باشه یا بشه از ته قلبم ارزو میکنم
چون بچه سینه سوخته ای هستی ارامش حقته
خنده های زندگی را روزگار ازما گرفت
ای خوشا روزی که ماهم روزگاری داشتیم
ارسالها: 8967
#595
Posted: 26 Mar 2015 10:56
پدر بزرررگ اما از نوع خودم الان ۱۰ روزه دیگه نیس تو این دنیا
ای بابا خیلی سختم حرفمو تو نوشته بیارم
۶سالش بود از شهرستان اومد طهرون متولد ۱۳۰۱۳ بود
از کفاشی شروع کرد کار تو طهرونو
خیلی قد بلندو خوش تیپ بود اینا وصف مامان بزرگم بود
و خیلی هم رفیق باززززز
از شب تا صبح کفش میدوخت
صبحا هم تو بازار خ سعدی دلالی و پادویی میکرد
عموش تو خ اکباتات مسافر خونه داشت ادم سرشناسو
مایه داری بود ولی به پدر بزرگم بها نمیداد چون زنش از پدر بزرگم خوشش
نمومد گذشتو گذشت تا از پادویی تو بازار با شراکت یهکی از همشهریاش
یه دکون تو یه پاساژ خریدن
اگه من تو این ۳۰ و چند ساله عمرم یه مرد و بخوام نام ببرم
میگم بابایی یعنی همون پدر بزرگم
واسه همه دلسوز بود چشمشو واسه کفش دوختن گذاشت اونم واسه زنو اولادش
چشم به ناموس و غیر ناموس نداشت
تو کاسبی تا جایی که میتونست جنس بونجول نمیوورد یا اگه هم میوورد تبلیغ نمیکرد
اکثر مشتریاش کشاورزا و از شهرستانا بودن صنفش این بود
همیشه سود کمی میگرفت ازشون
من نوه پسر بزرگش بودم اما غیر من ۴تا دیگه نوه داشت
پدرسالار بود تو زندگیش خوب یا بد این روشو دوس داشت
۴تا خونواده زیر پرچمش داشت
تو جوونیش دعوا زیاد کرده بود همیشه هم سر یه مشت رفیق که چه بگم
......
کلیه از سر دعواها تخلیه شد.. چشماش خونریزی کرد ..از ایستادنهای زیاد تو کار واریس شدید گرفت
امروز که دارم مینویسم ۱۰ روزه تنها کسم تو دنیای واقع ایم نیس پیشم
خودم رفتم تو قبر همه چپ چپ نگام کردن.. کفن پیش دادن پایین بابایی رو قد بلند بدو قبرو خوب نکنده بود مسئول بیزهرا
مجبور شدم زانوشو یه مقدار خو کنم
اون یارو گفت باز کن روشو گره هاشو باز کردم
چهرشو دیدم بوسیدم
طرف شروع کرد به خوندن میگن تلقینه انگاری
میگفت تکون بده شونشو
ای وای دنیا با تمامه بتی که ازت واسه خودم ساختم
رفتی زیر خاک
موندم با خودم که همیشه ورد زبونش یا علی بود
یعنی اونور به دادش میرسه
یه شعر داشت که همیشه میخوندو اشکش میومد
الهی جمله را ایمان عطا کن
محمد را شفاعت خواه ما کن
در ان ساعت که در قبرم گذارند
محمد با علی همراه ما کن
یارب به علی سینجلی را برسان
درمانده منم شاه ولی را برسان
وقتی که عجل دامن عمرم گیرد
قبل از ملک الموت عـــلی را برسان
حق با علیست
من که نمیرسم به گرد پاش خدایا هر چی بود زیرورو کشی بلد نبود همچیش رو بود
خودت به دلش نگاه کنو دریابش
اونایی که اعتقاد دارن یه فاتحه براش بفرستند
دمتون گرم
نه دسترسی به یار دارم
نه طاقت انتظار دارم
هر جور که از تو بر من آید
از گردش روزگار دارم
ارسالها: 1135
#596
Posted: 27 Mar 2015 03:17
سلام
من خودم داغون حال خراب عیدا اینطوری میشم
گوشیم زنگ خورد
یه رفیق داشتم گفتم واسه مادرش دعا کنید مریضه مرد بنده خدا
۲ ساعت پیش داشتم واسه لاو تعریف میکردم کاری نداریم
اقا گوشیه من زنگ خورد این رفیقم پشت تلفن رضا مادر فلانی مرد اقا منو میگی انگار برق ۳فاز وصل کردن بهم انقدر ناراحت شدم گفتم کجاید گفت فلان بیمارستان گفتم بیا دنبالم بریم بیمارستان اینا دیگه تو محل ما نیومدن بعد اسباب کشی من بردمش تو محل همه شمارشو گرفتن کاری نداریم
همه بچه محل ها بودن بعضی ها با اقاننشون میگم همسایه بودن تو بیمارستان اصلا یه وضعی هرکی رو میخواستی پیدا کنی بود
من رفتم تو حیاط بیمارستان اینهمه ادم رو من کلید کردن بیا برو یه کم ارومش کن من خودم از قصد دور وایساده بودم یه نمه اروم بشه برم کنارش خودمم حالم خراب بغض گلوم گرفته بود جمعیت بود اونجا غروره نمیزاشت بزنم زیر گریه کلا تو رفیقامم خیلی کم پیدا میشه کسی گریه منو دیده باشه مگر تو ختم داداشم بوده
گیر دادن به من منم میگم مادرش مرده برم چی بگم ...............من خودم جای اون بودم خدایی نکرده وسط همین بیمارستان شاهرگمو میزدم چرا من
مرتکیه بیناموس برگشته به من میگه تو سنگ دلی حرفتم تو روش میزنی رکی فقط نری ۲تایی خودکشی کنیدا
مرتیکه بی همه چیز حرف بلد نیستی نزن دیگه یهو قاطی کردم نگهبان بیمارستان اومد گفت برو بیرون گفتم فرار کن بابا تا بچه هاتو یتیم نکردم همینم مونده تو منو بیرون کنی بی پدر رفت تو بیمارستان مامور هستا اونو صدا زد اولش گفتا میرم مامور بیارم گفتم فرار کن بابا بدردنخور
اقا ماموره اومده رو من کلید کرده برو بیرون این اومد گفت اون اومد گفت کاری نداریم بیخیال شد
حالا رفیقمم بدبخت داره زار میزنه
اقا من راضی شدم برم ارومش کنم حالا هی میرم نزدیک می بینمش بغض میکنم میرم پشت درخت خودمو جمع کنم دلداریش بدم هی خواستم برم هی بغض کردم اخر مادرم اومد گفت ابرو حیثیت مارو بردی داری قایم موشک بازی میکنی همه دارن نگات میکنن خلو چل بازی در نیار گفتم میخوام برم هی بغض میکنم میگم گریه کنم حالش بدتر میشه مثلا من میخوام دلداریش بدم مادرم گفت برو دیگه عیب نداره گفتم یه استادیوم ادم اونجاست همه میبینن
گفت هنو کار هاتو کنار نزاشتی برو دق کرد
اقا من رفتم تا منو دید گفت رضا بدبخت شدم بیچاره شدم رفتم اونو دل داری بدم خودم شدم بدتر از اون
ناموسا میخواستم بگم بیا همین جا خودکشی کنیم بعد دیگه این اومد اون اومد نشد بگم
ناموسا جیگرم کباب شد خیلی وقت بود اینطوری گریه نکرده بودم
قبل ها اینطوری نبودم خودمو جمع میکردم حالا هرکی بود ارومش میکردم ولی الان نه شایدم به خاطر اینکه مادرش بود انقدر حالم بد شد
خیلی بده نتونی کسی رو اروم کنی نمیدونم بچه ها میگفتن تو رو دید اروم شد یه نمه من که حرف نزدم فقط بغلش کردم گریه کردم چی میخواستم بگم بهش
بین اینهمه ادم هی منو نگاه میکرد میگفت چوب دارم میخورم چوب رضا توعون منو خانوادم داره پس میده
خدا کنه با خودش کنار بیاد بفهمه مرگ حقه من درکش میکنم همچین احساسی رو داشتم هنوزم نمیتونم کنار بیام با خودم
اینهمه ادم همه هم اوباش یکی از یکی گناه کار تر چرا این گیر داده به من
حقیقت میگفت جوب دارم میخورم همچین یه ترسی اومده بود سراغم تنم میلرزید
من ادم شدم دیگه شدم نشدم نمیدونم ولی اون بالا سری شاهده خیلی از کارهای کسای دیگه رو من نکردم
واسه همه اسیرای خاک یه فاتحه بخونید
خنده های زندگی را روزگار ازما گرفت
ای خوشا روزی که ماهم روزگاری داشتیم
ارسالها: 268
#600
Posted: 6 Apr 2015 00:18
از خانه خارج می شوم تا در تعطیلات سال نو از فرصت استفاده کنم و به قراری مربوط به کارم برسم
در ابتدای خط، منتظر پر شدن تاکسی می شوم. خودرو خالی است و من سوار خودرو نمی شوم تا اگر لازم شد از حق خودم در صندلی جلو بگذرم و به صندلی عقب بروم. دو خانم می رسند و من جلو سوار می شوم و از راننده می پرسم آیا می شود با سه نفر راه بیفتد؟ که همزمان مردی از راه می رسد و حرکت می کنیم. چند ثانیه بعد خانمی که سن بیشتری دارد به راننده پیشنهاد می دهد که هزار تومان بیشتر کرایه می دهند تا از مسیری متفاوت برود.
مسیری که این مسافر پیشنهاد می دهد از نظر زمانی و مسافت تقریبا هیچ فرقی با مسیر اصلی نمی کند و کرایه ی اضافه، برای خروج از مسیر اصلی پرداخت می شود. راننده قبول نمی کند و در خواست پول بیشتری می کند تا مسیرش را عوض کند که مسافر قبول نمی کند.
کمی جلوتر راننده دو مسافر را می بیند که از ابتدای خط دور شده اند و منتظر خودروهای رهگذر هستند. راننده خطاب به آن دو مسافر با لحنی طلبکار می گوید: خوب چرا به اول خط نمی روید تا آنجا سوار شوید. راننده ی تاکسی دلش به شما ها خوش است دیگر!
معلوم است که آن دو مسافر صدای او را نمی شنوند و مخاطب اصلی ما هستیم و راننده قصد فرهنگ سازی برای آینده را دارد.
من با لحنی آرام و پرسشگر می گویم: مسافر هم باید دلش به راننده ی تاکسی خوش باشد نه؟!
راننده انگار لحظه ای شوکه می شود و این تعجب در زبانش پیداست. چند لحظه بعد می گوید مگر شما ......؟!!
در حالی که لبخند معنا داری دارم می پرسم:
_ بین آن مسیر و مسیر اصلی چقدر فرق است؟
_ هیچی، مسیر ما نیست
_ همانطوری که انتظار دارید مسافر هوای شما را داشته باشد شما هم هوای مسافر را داشته باشید.
خانم جوان تر که انگار فرصتی برای اعتراض و بیان ناراحتی اش پیدا کرده، و انگار مرا همسنگر خود پنداشته، به سخن می آید و با لحنی اعتراض آمیز و نسبتا هجومی می گوید:
هستند بین همکارهایتان که پول اضافه هم نمی گیرند و از آن مسیر می روند
راننده: خانم آن مسیر ، مسیرِ اصلی ما نیست اگر می خواهید از آنجا بروم باید پول بیشتری بدهید
خانم جوان تر به اعتراض خود ادامه می دهد و کوتاهی های دیگر رانندگان را به زبان می آورد. بین صحبت هایش معلوم می شود مادر و دختر هستند. راننده سعی بر توجیه دارد
راننده: یه پیرزنی هست که همه تاکسی ها می شناسند هر دفعه که می آید سه هزار تومان بیشتر می دهد و می گوید از آن مسیر برویم.
رفتار پیرزن را طوری بیان می کند که انگار یعنی به این می گویند مسافر خوب!!!
خانمِ مادر که انگار می خواهد به جو آرامش بدهد و به بحث خاتمه بدهد خطاب به راننده می گوید: خدا پدر و مادرتان را بیامرزد
راننده سعی بر توجیه کارش دارد که دختر با حالت اعتراض می گوید : نه آقا سه هزار تومان بیشتر نمی دهیم!!
راننده: داریم صحبت می کنیم
من که صحبتم را بسیار آرام شروع کرده بودم و حرفم سنگر گرفتن در مقابل راننده نبود، احساس تاسف می کنم از اینکه یک حرف ساده و یک گفتگوی بسیار ساده به سمت جنگ می رود. انگار نمی شود در بین بسیاری از افراد حرف زد و نجنگید. حرف زد و اختلافات به سمت جنگ نرود. انگار نمی شود حرف زد و با وجود اختلاف آرام بود
با لحنی آرام می گویم: در جامعه ی ما مسئولیت ضعیف شده و دیگر اینکه یک صحبت ساده به سمت درگیری می رود. قصد من از بیان این مطلب یک گفتگوی دوستانه بود
راننده تایید می کند و صحبت بین من و راننده ادامه پیدا می کند. من حرف از مسئولیت می زنم و اینگونه می گویم که وقتی می توانیم بی دردسر کار دیگران را درست کنیم چرا نکنیم؟ راننده از مشکلات مالی اش می گوید و اینکه دیگران در برابر او احساس مسئولیت نداشته اند. من پاسخ می دهم قرار باشد با بدی دیگران بدی را ادامه بدهیم هر روز وضعمان بدتر می شود و اوضاع این می شود که شاهد هستیم. راننده با بیان بی مسئولیتی دیگران قصد توجیه خود را دارد که احساس می کنم باید حرفم را تکرار کنم و می پرسم:
_ شما متوجه عرض بنده شدید؟
_ بله ولی حرف شما چندان کاربرد ندارد
کاربرد نداشتن حرف مرا با صدای بسیار پایین بیان می کند. انگار که از بیانش شرم دارد
راننده: الان فقط پول جواب می دهد. پول بده بگو این کار را انجام بده! و باز هم از پول هایی که خرج می کند می گوید.
من که احساس می کنم گفتنی ها را گفته ام و حرفهایم را در حد خود موثر می دانم و به نظرم از اینجا به بعد این شخصیت افراد است که به آنها انتخاب می دهد سکوت می کنم.
اندکی بعد پیاده می شوم و به سمت مترو راه می افتم. در مسیر، ذهنم به طرق مختلف مشغول است و کم و بیش از قدم زدن در هوای بهار لذت می برم
نزدیک به قطار که می شوم صدای سوت بسته شدن درب ها را می شنوم. یادم می آید که ممکن است دیر شده باشد و سوت قطارِ مورد نظر من باشد. ناراحت می شوم که چرا حواسم نبود سریعتر قدم بزنم که به قطار برسم. با قطار بعدی کارم خیلی دیر می شود. نزدیک پله ها، قطار را می بینم. پله ها را شیرجه می روم که شاید برسم. با بعضی قدمهایم چهار یا پنج پله پایین می آیم. حدود سه متری درب، دربها بسته می شود. می دانم با آن شیرجه ای که آمدم اسباب لبخند دیگران را فراهم کردم. از تصور خنده ی آنها لبخند شیرینی می زنم و منتظر قطار بعدی می مانم. کارم دیر می شود.
در قطار باز هم غرق افکارم هستم که چند صندلی جلوتر دختری حدود ۲۰ تا ۳۰ ساله، از دو مرد سوالی درباره ی حراست مترو می پرسد. فاصله اش کم نیست و فقط کلمه ی حراست را واضح می شنوم. ذهنم کنجکاو می شود که چرا حراست را می خواهد؟ آنها جواب منفی می دهند و دختر با قدمهایی تند سالن را ترک می کند چهره اش ناراحت بود ولی به نظرم رسید که موضوع خیلی بد نیست. در حالیکه از پرسش او چند ثانیه بیشتر نمی گذرد نگاهم او را دنبال می کند؛ او درب واگن را باز می کند و وارد واگن ویژه ی بانوان می شود( در قطارهای برون شهری مترو یک درب بین واگن ها هست که می شود بین واگن ها حرکت کرد)
بیشتر فکر می کنم و از خودم می پرسم که چرا حراست را می خواست؟ نکند مزاحمتی در کار باشد؟ شاید از دست من کاری بر می آمد! من چرا نپرسیدم؟! بیشتر فکر می کنم می بینم ممکن کسی او را اذیت کرده باشد و هیچ دفاعی نداشته باشد. چرا من کاری نکردم؟! از خودم خجالت می کشم. خودم را سرزنش می کنم. دخترک بیچاره به حریمش تجاوز می شود و هیچ کس نیست از او حمایت کند و به خودم می گویم تو هم مثل دیگران سکوت کردی. از خودم به شدت ناراحتم و گاهی سعی می کنم با دلیل اینکه وقتِ کافی برای فکر و واکنش نداشتم خودم را توجیه کنم که از نظر خودم پذیرفته نیست. به اطراف نگاه می کنم بلکه شاید دوباره او را دیدم که نبود. به سرزنش خودم ادامه می دهم. از خودم خجالت می کشم. یادم می آید که به چارلی گفته ام که در حمایت زنِ دستفروش بیش از حد خشونت به خرج داده است. حالا خودم در مقدمه مانده بودم. بیشتر از خودم ناراحت می شوم و با خودم می گویم تو در اصلش مشکل داری، چطور به دیگران می گویی خشونت زیادی به خرج داده اند؟!! تصمیم می گیرم این اتفاق را در در لوتی منعکس کنم و اینطوری بنویسم خــــــــــــاکـــــــــــــ تو سر بــــــــــی غــــــــــــــــیرتم. اینطوری از خشم خودم نسبت به خودم کم می شود. گاهی اینگونه جواب خودم را می دهم که خیلی تند اتفاق افتاد. غیر منتظره بود و فرصت تصمیم گیری نداشتم. ولی دلم به این جواب ها راضی نمی شود. اطراف را نگاه می کنم بلکه شاید دختر را دوباره ببینم ولی نیست. در افکارِ سرزنش خودم غوطه ور هستم که با خودم می گویم باید چه می کردم؟
شروع به خیال پردازی می کنم
خیال:
همینکه دختر از کنارم رد می شود سریع می پرسم:
_ چی شده؟ کاری از دست من بر می آید؟
_ مزاحمم شدن
با دختر به طبقه بالا می روم تا موضوع را بررسی کنم
اول سعی می کنم از آنها هم جریان را بشنوم. شاید دختر قضاوت غلطی داشته و سعی می کنم یک طرفه قاضی نروم. اگر دعوا نداشتند دعوا نمی کنم. از دختر حمایت می کنم تا حرف خودش را بزند و از آنها بازخواست می کنم. نمی خواهم دختر خود را تنها فرض کند. نمی خواهم تجاوزی بی پاسخ در ذهن دختر بماند.
یا نه!
ممکن است همان اول که شرح جریان را می پرسم ، بگویند: به تو چه؟
در این صورت بدون اینکه جواب بدهم کتم را در می آورم تا بهتر آماده ی برخورد باشم. ولی باز هم دوست ندارم شروع کننده ی درگیری جسمی باشم.(قبلا پیش آمده به خاطر اینکه نخواستم شروع کننده ی درگیری باشم یکباره به بینی ام ضربه زده اند و حدود نیم لیتر خون از دست داده ام. ولی باز هم نمی خواهم شروع کننده باشم) ممکن است ۵-۶ نفر باشند. بدنِ ۷۰-۸۰ کیلویی من می تواند آدمهای بی شرف را بیشتر تحریک به زورگویی کند. احتمال درگیری می رود. در جواب <به تو چه؟> شاید بگویم: اگر می فهمیدی که سوال نمی کردی! احتمال درگیری می رود.
(با سابقه ی ورزشی که دارم اگر بخواهم بدون در نظر گرفتن آسیب طرف مقابل حمله کنم معلوم نیست چند نفر عادی را حریف هستم. شاید ۱۰ نفر شاید ۲۰ نفر شاید کمتر و بیشتر.
تعجب نکنید چون ضربه ی آنها فقط به نقاط حساسی مثل سر در من اثر دارد. مثلا شکمِ من، در برابر ضربه ی آنها هیچ آسیبی نمی بیند. بعلاوه ی سرعت خیلی بیشتر من، و اینکه ضربه زدن آنها به سرِ من، برایشان ساده نخواهد بود. در مقابل فقط کافی است که من با یک چهارم قدرتم به شکم آنها ضربه بزنم تا پخش زمین بشوند و ضربه ی تمام قدرت من در جا طرف را می کشد. ولی آنچه مرا محدود می کند این است که من به هیچ وجه نمی خواهم طرف را بکشم و حتی نمی خواهم آسیب جدی بزنم. تنظیم قدرتی که هم باعث کنار رفتن طرف بشود و هم او را نکشد و یا آسیب جدی نزند برای من بسیار سخت است و می تواند بسیار گران تمام شود چون وقتی من فرصت ضربه نداشته باشم آن بی شرف ممکن است ضربه ای را به قصد جان من بزند. بعضی هایشان اینقدر خر و کمتر از الاغ هستند که اصلا فکر نمی کنند ضربه ی آنها به چه ختم می شود؟! ولی من باز هم نمی توانم ضربه ای بی حساب بزنم. اینجور مواقع مجبورم ضربه های کاری نزنم)
ممکن است چند نفر چاقو کش باشند. هر احتمالی ممکن است و جانم در خطر می افتد و من در خیالم با آنکه می دانم جانم در خطر است باز هم حاضر نیستم دختر را تنها رها کنم
به خودم نهیب می زنم خاک تو سرت! همش خیال پردازی! موقعیت را از دست دادی و حالا بشین در خیالت با غیرت باش! حالت را در لوتی می گیرم . همچین بزرگ می نویسم خاک تو سر بی غیرتم و بولد می کنم تا همه بدانند که به چارلی گیر میدهی و خودت در مقدمه مانده ای. اینها سرزنش من به خودم است
در همین خیالات سرزنش خودم هستم که ژاکت بنفش دختر نظرم را جلب می کند که از کنارم می گذرد. خیلی تند در حال عبور است. دیگر فرصت را از دست نمی دهم
ادامه در پست بعدی
خدا کند مهربانی رسمی شود که از قلبهای پاک میجوشد نه آنکه فریب و دروغی باشد که بر زبانها جاری می شود
------------------