ارسالها: 268
#601
Posted: 6 Apr 2015 00:41
ادامه ی پست قبلی
دیگر فرصت را از دست نمی دهم . نگاهم را از او نمی گیرم. احساس می کنم سطح شنوایی ام پایین می آید و حواسم به او متمرکز می شود ، به دنبالش راه می افتم. جلوی درب می ایستد. ضربان قلبم بالا رفته. به او می رسم. از او می پرسم دنبال حراست بودید؟ کاری از دست من بر می آید؟
دختر:
_ شما حراستی؟
_ نه ولی گفتم شاید کسی مزاحم شده و کاری از دستم بر بیاید
_ آقایان وارد واگن خانمها شده اند. انگار نه انگار که واگن مخصوص خانمها است. از دست شما کاری بر می آید؟
این در حیطه ی کار من نبود. بحث قانونی بود و نمی شد من وارد بشوم
_ نه . گفتم شاید کسی مزاحم شده گفتم اگر کاری از دستم بر بیاد انجام بدهم.
_ نه ممنون
_ پیاده که شدید می توانید به مامورین گزارش کنید
با لحنی تاسف بار می گوید:
آن خانمهایی که آنجا هستند باید اعتراض کنند که انگار خوششان می آید
بر می گردم . دو قدم که رفتم رویم را به سمت دختر بر می گردانم و می گویم به هر حال به نظر من بهتر است شما هم اعتراض کنید. درب باز می شود و دختر در ایستگاه پیاده می شود. احساس راحتی می کنم. از پله ها وارد طبقه ی پایین می شوم و اولین صندلی کنار یک خانواده می نشینم. صندلی های متروی برون شهری ۶ به ۶ روبروی هم است و ردیف اول پنج تایی است. کنارم زنی میان سال ، روبرویم مردی میانسال، کنار پنجره دو تا بچه که به نظر بچه هایشان می آیند نشسته اند. پسر حدود ۵ ساله و دختر حدود ۷ ساله به نظر می رسند. هنوز ذهنم در اتفاق قبلی است خوشحالم که فرصتی پیدا شد که کمی اشتباهم را جبران کنم. به نظرم یک دقیقه نگذشته بود که
شـــــــــــــــــق
صدای پس گردنی مادری که کنارم نشسته بود به پسرش که ظاهرا کمی بازی گوشی می کرد
به همان راحتی که مردم پشه ای مزاحم را بر روی دستانشان می زنند
به این مادر نگاه می کنم. رویش به طرف پنجره است و من کمتر از نیمرخ او را می بینم. زنی میانسال با پوستی سبزه و چهره ای پر، به اصطلاح تپلی است. یاد نازی خانوم می افتم
نمی توانم از کنار این تجاوز به بچه بی تفاوت بگذرم. باز هم ممکن است درگیری ایجاد شود
چند لحظه فکر می کنم. دستم را روی پای مرد قرار می دهم تا توجهش به من جلب شود. اینطوری هم با لطافت بیشتری برخورد کرده ام و هم جلب توجه دیگران نمی شود. با لحن آرامی می گویم:
من جای بچه دردم آمد.
مرد لبخندی می زند و بچه را نگاه می کند چند لحظه سکوت می کند
من به مادر نگاه می کنم. متوجه شده ولی صورتش را سمت پنجره گرفته است. از زاویه ی دید من معلوم است که لبخند بزرگی زده و نمی خواهد به من نگاه کند
مرد با لبخندی به من نگاه می کند و می گوید:
_ خیلی شیطونی می کنند و هر چه با حرف می گوییم ساکت نمی شوند
من هم لبخند مهربانی دارم و گفتگویمان با لبخند پیش می رود
_ باشد. بچه است دیگر! بچه باید بازی کند. بچه ها تا بچه اند خوش هستند. بزرگ که بشوند مثل ما درگیر مشکلات زیادی می شوند. اجازه بدهید تا وقتی بچه هستند بازی کنند و از زندگی لذت ببرند
مرد به پسرش اشاره می کند و می گوید خودش متوجه شده ما چه می گوییم
پسر خود را به گوش پدر می رساند و آهسته چیزی می گوید
مرد می خندد و به من می گوید: میگه عمو میگه عیب نداره
من لبخند می زنم
مرد: مثلا در خانه نشستیم یکباره جیغ می زند؛ می رویم می بینیم دارد می خندند.
و شانه هایم را به علامت مهم نیست و تاکید حرفهای گذشته بالا می برم و ادامه می دهم:
_ باشد. بازی بچه ها شیرین است
(منظورم این نیست که به بچه ها اجازه بدیم هر طور می خواهند بازی کنند بلکه منظورم اجازه بازی و قرار دادن مسیر درست بازی است)
من: من هم که بچه بودم خیلی بازی گوش بودم. بچه باید بازی کند
_ می گویند بچه هایی که در بچگی بازی گوش هستند بعدا آرام می شوند و بالعکس افرادی که در بچگی ساکت بوده اند بعدا شیطون می شوند
_ به نفع شماست دیگر. بهتر! الان بازی گوشند که بعدا آرام باشند
مرد با لبخند سکوت می کند. چهره اش نشان می دهد حرف مرا قبول دارد
از صندلی پشتی صدای زنی می آید که به شخصی می گوید هر چی من گفتم باید همان را انجام بدهی! من گفتم حرف نزن ! حرف نمی زنی! من گفتم ساکت باش ساکت می شوی! هر چی من گفتم!
از تعجب ناخودآگاه سرم را برگرداندم که ببینم موضوع چیست بلندی صندلی مانع از دید من می شود
یک امپراطور یا شاه مستبد هم آن پشت نشسته بود. شاید صدای من شاهدی برای کودک دیگری شده بود و مرا در نزد مادرش شاهد می گرفت. این پادشاه در نطفه این صدا را خفه کرد و گفت حرف حرفِ من است. به تو اجازه ی زندگی دادم زندگی می کنی و اگر اجازه ندادم باید گوش دهی
من شرمی از مقابله با او هم نداشتم ولی اولا صندلی مانع دید من می شد و من نمی خواستم تجسسس کنم که این حرف چه بود؟ و از طرفی فقط حرف زدن من مهم نیست بلکه تاثیر آن هم مهم هست و از آنجا که تخریب پدر و مادر در نزد بچه مشکل بوجود می آورد ترجیح دادم این صدا را پیگیری نکنم. در رابطه با خانواده ای که کنارم نشسته اند سعی دارم بچه را دچار تضاد نکنم و پدر و مادر را در جلوی بچه تخریب نکنم
دوباره متوجه پدر می شوم و می پرسم:
_ اسمشان چیست؟
_ پسرم امید ، دخترم آرزو
_ به به ! چه اسمای قشنگی، می تونم باهاشون صحبت کنم؟
_ بله! امید! امید! ببین عمو چی میگه!
پسرک خجالت می کشد و مرد دستش را می گیرد و به سمت من می کشاند. من دست بچه را می گیرم و پسرک را در حالیکه از خجالت سرش را پایین انداخته و لبخندی بزرگ به لب دارد به سمت خودم می کشم مادر به سمت پنجره حرکت می کند صندلی کنار من خالی می شود و من پسرک را کنار خودم می نشانم. با پسر گفتگویی دارم او را نوازش می دهم و با او می خندم. حرفم که تمام می شود اندکی بعد پسرک به سمت خواهرش می رود که پدرش می گوید بمان، که من می خواهم که اجازه بدهد به میل خودش باشد
پسر در آغوش خواهرش جای می گیرد.
با خواهرش بازی می کند. پسر که انگار فرصتی خاص به دست آورده و خود را در پناه می بیند شروع به بازی می کند. دیگر عروسی گرفته است. ایستاده و با دست روی شیشه بندری می زند. خواهرش هر چند وقت یکبار شکمش را قلقلک می دهد که باعث می شود پسر به آغوش خواهرش باز گردد و بنشیند.
مادر به دختر می گوید آرزو ولش کن!
دلم می خواهد بر سر مادرش فریاد بزنم چه دردی داری که بچه ها را رها نمی کنی؟ ولی احساس می کنم مقابله با همان زدن بس است و بیشتر از این کاری از دستم بر نمی آید
وقتی می بینم آروز چقدر با صمیمت با برادرش بازی می کند و چقدر برادرش را دوست دارد. دلم از رفتار مادرش آتش می گیرد. انگار مادر فکر می کند من عاشق چشم و ابروی امید شدم که دیگر به امید کاری ندارد و به آروز گیر می دهد. به آروز نگاه می کنم. به خاطر سن بیشتر و دختر بودنش فهم بیشتری از جریان پیدا کرده است. آروز هم به من نگاه می کند. الان که می نویسم یاد نگاه دختر دلم را داغ می گذارد که چگونه مظلوم است و اسیر دست نفهمی مادر است. دلم می خواهد کاری کنم ولی انگار یک دیوار به بلندی جهل، و پهنای بی خردی مانع این می شود که برای آروز کاری کنم. پس مجبورم سکوت کنم
من دنبال جمله ای بودم که جایگاه پدر و مادر را محکم کنم جمله ی خاصی به ذهنم نرسید. به صدای دست بچه که به شیشه می کوبید دقت کردم برای دیگران آزار دهنده نبود. خیلی آهسته برای خودش بازی می کرد. با این حال گفتم امید وقتی بازی می کنی باید مراقب باشی دیگران را اذیت نکنی. شاید ما ندانیم ، ولی این جمله ها برای بچه ها خیلی ماندگار است مخصوصا وقتی کنارش خاطره ای ماندگار دارند.
نزدیک ایستگاه بودیم. در ایستگاه به خوبی خداحافظی کردیم و برای هم سال خوبی را دعا و آرزو کردیم
هنگام پیاده شدن به صندلی عقب دقت می کنم. ظاهرا آن صدا برای زنی بود که عروسکی حدود ۵ ساله را همراه داشت.
به قرار می رسم. هنگام کار باید تمام حواسم جمع باشد و گاهی ذهنم پراکنده می شود همکارم هنگام توضیح دادن گاهی مجبور است دوبار حرفش را تکرار کند. از همکارم عذر می خواهم و توضیح می دهم که دست خودم نیست گاهی ذهنم به جای دیگر می رود.
ادامه در پست بعدی
خدا کند مهربانی رسمی شود که از قلبهای پاک میجوشد نه آنکه فریب و دروغی باشد که بر زبانها جاری می شود
------------------
ویرایش شده توسط: alirezadust
ارسالها: 268
#602
Posted: 6 Apr 2015 00:56
ادامه ی پست قبلی
هنگام بازگشت به خانه از مترو پیاده می شوم و منتظر تاکسی می شوم. شب شده و دیگر خطی ها برای مسیر من نیستند. کمی منتظر می مانم و ترجیح می دهم سوار خط دیگری بشوم و مقداری پیاده روی کنم. قبل از سوار شدن مردی که ظاهرا از مسافران همان تاکسی هست جلوی درب تاکسی ایستاده و از من می پرسد شما زودتر از فلان جا پیاده می شوی؟ متوجه می شوم که می خواهد هر که زودتر پیاده می شود جلوی درب بنشیند. جواب نه می دهم و سوار می شوم. مردی دیگر کنار من نشسته و آن مرد هم سوار می شود. آن مرد می گوید می خواستم اگر زودتر پیاده می شوم مزاحم شما نشوم. گفتم بله و با لحنی که حکایت از تشکر می کرد می گویم بله لطف کردید
کمی جلوتر مسافر صندلی جلو پیاده می شود و مردِ کنار من هم پیاده می شود تا در صندلی جلو بنشیند. وقتی می نشیند می گوید:
صندلی عقبِ پراید واقعا جایش برای سه نفر کم است. من متوجه شدم این آقا در فشار است. و به من اشاره می کند.
راننده تایید می کند. من هم که فشار خاصی را تحمل نکرده بودم.
با توجه به دقتی که هنگام سوار شدن کرده بود و حرفی که الان زد، و طرز برخورد و بیانش، احساس محبت خاصی در رفتارش کردم. این نتیجه گیری و رسیدن جمله بعدی به ذهن من شاید حدود یک ثانیه طول کشید و گفتم:
خواهش می کنم!..... آدمای مهربونو باید از گرمای وجودشون استفاده کرد!!
نمی دانم مسافرِ کناری من خیلی خوش خنده بود یا من خوب اجرا کردم که ۷-۸-۱۰ ثانیه داشت هاه هاه می خندید.
مسافر جلویی یا همون مسافر مهربون گفت خواهش می کنم! و خطاب به من ادامه داد امیدوارم که سال خوبی داشته باشید به راننده و مسافر دیگر هم همین را گفت.
راننده: امیدوارم شما هم سال خوبی داشته باشید پارسال که سال خوبی نبود ایشالا امسال سال خوبی داشته باشید.
من: آقا همه ی سالها خوب هستند ما بد و خوبش می کنیم (منظورم برای خودمان بود)
مسافر مهربون: یه وقتایی دیگران باعث ایجاد تنش در زندگی ما می شوند که مصداقش حکومت است که فقط به فکر خودشان هستند. یه وقتایی هم ما خودمان زندگیمان را دچار تنش و بحران می کنیم
من: بله واقعا. آقا هر وقت خودمان به خودمان رحم کردیم از دیگران انتظار داشته باشیم به ما رحم کنند. وقتی خودمان به خودمان رحم نمی کنیم چگونه انتظار داریم دیگران به فکر ما باشند.
مسافر مهربون: بله همینطور است
من: هر وقت مادر به بچه اش رحم کرد. هر وقت مرد به زنش رحم کرد. آنوقت انتظار داشته باشیم دیگران به ما رحم کنند
مسافر مهربون: بله کاملا درست است
به محلی می رسم که باید پیاده شوم و مقداری از راه را قدم بزنم.
پیاده می شوم. همینکه پیاده می شوم
باران می آید
و سفرم در زیر باران به پایان می رسد
راستی من عاشق بارانم ولی باران شهرهای شلوغ نگرانم می کنند چون اسیدی هستند.
بعد از اینکه آن دختر بازگشت و من واکنش نشان دادم چند بار به شدت پشیمان شدم که اتفاقات آن روز را تعریف کنم. هنوزم از ابعادی بسیار ناراحتم که تعریف کردم ولی احساس کردم در کل خوب و لازم است.
نمی دونم چندبار می توانم آن طوری باشم که آن روز بودم.
خدا کند مهربانی رسمی شود که از قلبهای پاک میجوشد نه آنکه فریب و دروغی باشد که بر زبانها جاری می شود
------------------
ارسالها: 1135
#603
Posted: 7 Apr 2015 00:42
امروز
هیچی حالا دیگه شدم باعث ابرو ریزی
رفتم خونه خواهرم بچو ببینم نیم ساعت نشستم
رضا هی من من میکنه شوهرش بعد میگه رفیقم با خانومش داره میاد اینجا
تو هم استین کوتاه پوشیدی یه جورایی زشته دست مستت تمام جای زخمه
کلی حرف اخرش برو اگه میشه
من بقران گفت رفیقم داره میاد اصلا خودم میخواستم برم بلند شدم خوب دیگه حرف نمیزدی نمی شد من که داشتم میرفتم چی شد تو بدختی هاشون اولین نفری که به ذهنشون میرسه رضا هستش تو خوشحالیاشون میشم باعث ابرو ریزی
من انقدر حالم گرفته شد ها خوب تو طویله که بزرگ نشدم با رفیقتم صنم ندارم چرا من باید بشینم اونا میان
مادرمم الان چند روزه اونجاست خواهرمم بیدار بود ناموسا یه کلمه بهش حرف نزدن این چه حرفیه میزنی خودش فهمید مهون میخواد بیاد داشت میرفت من از اون انتظار ندارم ولی از خواهر مادرم انتظار دارم
یه کلمه بهش حرف نزدن حالا من اونجا باشم یکی به اونا بگه تو پدر یارو رو در میارم
میشورمش میچلونمش میندازمش تو بند رخت خشک بشه
ببین تو رو قران شانس منو
بعد میگه ناراحت نشدی که خودمو جمع و جور کردم زدم بیرون گفتم نه بابا این چه حرفیه ناراحتی من بیخیال
خوبه والا شانس منو نگاه حالا خوبه ناقص نیستم معتاد نیستم اگه بودم هیچی دیگه
همیشه این جور موقع ها یه کی ناراحت باشه سعی میکنم یه جورایی ارومش کنم
حالا خانوادم باشن که هیچی دیگه
پیش خودم میگم بشاش تو یه گونی سابقه غرور چییه ادم واسه خانوادش غرور نداره که
انقدر گیر میدم تا بگه چی شده بعد انقدر مسخره بازی در میارم تا بخنده یادش بره اروم شه
خودم چی هرچی میشه باید بریزم تو خودم میگم مشکل من واس خودمه به خانوادم یا هیچ کس دیگه ربطی نداره که بخوان واسه من ناراحت بشن
اینجام میام میگم چون کسی منو نمیشناسه میام میگم یه خورده اروم شم
این همه بدبختی کشیدم یکی نیومد بگه رضا چته چرا ناراحتی اعصابم خورد شد عرق سگی رو بقل کردم چپیدم یه گوشه
این همه دعوا کردم یه بار نگفتن رضا چته تو از خونه رفتی بیرون سالم بودی این شکلی چرا برگشتی یه موقع هایی فقط مادرم می پرسید اونم به دروغ یه چی میگفتم حرص نخوره
والا من بدبختی ندارم من غم ندارم من مشکل ندارم من غصه ندارم
یکی نپرسید اخه لامصتب چرا ناراحتی چرا لبت جر خورد چرا چشت کبوده چرا با چاقو زدنت
یه موقع هایی انقدر ناراحت بودم با هیچکی حرف نمیزدم حوصله هیچ کاری رو نداشتم عین سگ عرق میخوردم یکی نپرسید چه مرگته چته بچه
امروز خواهرم میگه بچم بزرگ شد ازت پرسید دایی چرا رو بدنت چرا انقدر جای زخمه چی میخوایی بهش بگی
هیچی چی میخوام بهش بگم میگم یه زمانی شر بودم مال اون موقع هستش نکنه فردا بچت بخواد بره جایی با من خجالت میخواد بکشه
همه چیزو بهش میگم اگه قرار باشه منو بخواد با همه چیزم بخواد اگر نه که هیچی دیگه
باعث ابرو هم شدم دیگه
باعث خجالت شدم
بهش گفتم نکنه میترسی بچت به من بره ها بابا بچت بزرگ شد فهمیدم دیگه حالیش میشه خودمو گمو گور میکنم
خیالت راهت
حالا از اون انتظار ندارم من هرچی بدبختی کشیدم اون برعکس تو پر قو بزرگ شد
ناراحتم نیستم دختره باید همین طوری میشد
عجب دنیای نامردیه من حاضرم جونمم بدم صد جور به شوهرش فهموندم بخوایی اذیتش کنی با من طرفی با زبون بی زبونی با زبون بهش گفتم
همه جوره پشتشم جونمم براش میدم
انوقت اینطوری اونم از اقام
اقام خانواده من خوب هستن میددونی من ابم باهاشون تو یه جوب نمیره مخصوصا اقام
خدایش خیلیم دوسش دارما ولی اخلاق هامون ۱۸۰ درجه باهم فرق داره یه موقع با هم خوبیم یه موقع جنگو دعوا
به جون هرچی مرده خواهر زادم به دنیا اومد از بچه ۱۶ ساله تا ادم بزرگش زنگ زدن رفیقامو میگم اومدن رضا پول هست رضا تعارف نکنی ها رضا
رفیق داشم اومد کارت اورد عابر بانک به زور داد دستم گفت ۴ تومن پول توش هست اینم رمزش خرجش کن
گفتم دارم به روح داشم گفت میدونم داری بزار باشه احتیاجت میشه یه موقع
بعد ۲ روز کارتشو بهش دادم یه قرونم خرج نکردم از پولش داشتم پول اما همین حرکتش واسم یه دنیا بود
گفت رضا داشت نیست من هستم
حالا اقام یه کلمه نگفت این بچه پول داره نداره خوب غرورم داره اصلا احتیاجم داشته باشه نمیگیره نه میگه
یه کلمه نگفت
خوب دیگه رسم روزگاره من شدم بد روزگار باعث ابرو ریزیو خجالت
خنده های زندگی را روزگار ازما گرفت
ای خوشا روزی که ماهم روزگاری داشتیم
ارسالها: 268
#604
Posted: 8 Apr 2015 01:52
امشب داشتم دوچرخه سواری می کردم از کنار یه ماشین می گذشتم که یهو یه دختره گفت آقا.......
چون هدفن تو گوشم بود فقط آقاشو کامل فهمیدم. یه کم جلوتر ترمز کردم گفتم شاید باهام کار دارن. برگشتم دیدم چند تا چراغ سبز ناجور داد در حد نمی دونم چی بگم
بدجور چراغ سبز میداد وقتی دور زدم با دستش اوکی داد با دوستاشم همچین خوشحالی می کرد که انگار نهنگ صید کرده
رسیدم بهش میگم هدفون تو گوشم بود نشنیدم. میگه هیچی گفتم دوچرخه ات رو بده یه دور سوار شیم. شوخی کردم
گفتم میشد ولی شوخی کردی دیگه و دور زدم حرکت کردم به راه خودم
از خودم می پرسم این چه جور آدمی بود؟ چه شخصیتی داره؟ برای چی اینجوری کرد؟ یهو به ذهنم می رسه چرا از خودش نمی پرسی؟
برمی گردم بهش میگم من اهل دوستی و اینا زیاد نیستم ولی دوست دارم با شخصیتت آشنا شم می تونم شمارت رو داشته باشم؟
میگه شمارت رو بگو.
دادم و خداحافظی
انصافا خوشکل بود. اون دو تا رو ندیدم ولی اون یه دونه که دیدم انصافا خوشکل بود. شاید پولی بودن که هر سه تاشون به یه نفر قانع بودن
در ضمن امت حزب الله نگران و ناراحت نشن فقط یه سوژه ی تحقیقی هستش اگر با اینجور آدما صحبت نکنم یه فاصله ای می گیرم که با توجه به یه سری مسائل برام خوب نیست. و اگر بخوام کار دیگه ای بکنم موقعیت بهتر هم هستش یا اصلا همون موقع باهاشون می رفتم
خدا کند مهربانی رسمی شود که از قلبهای پاک میجوشد نه آنکه فریب و دروغی باشد که بر زبانها جاری می شود
------------------
ارسالها: 2890
#606
Posted: 19 Apr 2015 19:35
امروز روز خوب و نسبتا" سختی بود
از کله ی سحر تا ۳ ظهر بدون وقفه مشغول کار عملی بودیم
منم اونقدر غرق و جوگیر کارم بودم که هی ابتکار به خرج میدادم
طوری که استاد برگشت گفت به یه سری باید گفت خلاقیت کاری اتون رو کم کنید و به یه سری هم گفت ساده درست نکنید !
دیگه مجبور شدم کارم رو ساده تر و معمول ترش کنم !
حیف ِ اون اندیشه های نوگرایانه ای که در سر داشتم / خخخخ !
آخراش دیگه پنچر شدیم / همه خسته ، کوفته با چهره های آویزون و پر از گلایه !
برگشتم گفتم : استاد بسه دیگه خسته شدیم !
میخنده و میگه : آخی دلت میخواد یه خسته نباشید حسابی بگم سرحال بشی !
گفتم : نه آخه اینجوری که آدم سرحال نمیشه !
باید بریم خونه استراحت ...
چهره ی استاد :
من :
.
.
.
حالا زیاده ماجرا !
ولی در کل روز خوبی بود / اونم با این هوای مطبوع بهاری و دلپذیر !
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 1135
#607
Posted: 19 Apr 2015 23:57
عجب روزی بود امروز
کله صبح یه برنامه دعوا جرو بحث با اقام
۱۲۳ عرق سگی کله صبح
هی تو مخی میرفت هی تومخی میرفت
تا کی ساعت ۶ خورده ای
من حالم خراب روانم ضعیف به درو دیوارم گیر میدادم
هی صدا صدا
میگم خیالاتی شدی بابا دعوا کجا بود رفتم دیدم اره دعوا شده چه دعوایی تودلم گفتم اخ جون دعوا
منم حالم خراب اعصابم داغون با اقام حرفم شده عجیب سر صبح هم عرق خوردم اصلا یه جوری شدم یه حالتی شدم اول صبح عرق خوردم
سرمو از پنجره اوردم بیرون
حقیقت رفتم اصلا واسه دعوا گفتم خدا خودش روزی رو رسوند
حالا این یارو واحد بقلیه ما دعواش شده با یکی اونم پایین هستش اینم تو واحدش از پنجره سرشو کرده بیرون اونم پایین
نه این پایین میره نه اون بالا میاد منظورم از پایین تو کوچه هستش
بعد حالا چی این میگه زنتو فلان اون میگه خواهر مادرتو فلان این میگه مرده هاتو اون میگه همه کستو
حالا منم موندم بخندم لخت شم سینه بزنم گریه کنم
دعوا این مدلی ندیده بودیم که دیدیم
من حالا مست دعوا کردم بااقام سگ ها سگ فقط منتظر بودم پاچه بگیرم
خندم گرفته خودمو جمع کردم
گفتم اینجا تویله نیستا فحش زنو بچه دارید به هم میدید خواهر مادر ما اینجا زندگی میکنه
هی فحش هی فحش این میگه الان میام پایین اون میگه الان میام بالا
رفتم در خونه یارو رو زدم دستشو گرفتم بردمش پایین تو خیابون گفتم دعوا کنید دیگه این همه ادم جمع شدن کتک کاریه شمارو ببینن بزنید هم دیگه رو
دوباره وایسادن فحش فحش فلانت میکنم اونجوریت میکنم اعصابم خورد شد یه ۱۰۰ تا قدم پایین تر از ما پارک هست گفتم بزنید هم دیگه رو فحش همش حرفه باد حواست
اقا اینا دعوا میکردن خدا بهم رحم کرد سکته مکته مغزی نکردم از خنده
به هم دیگه چک میزدن موی هم دیگه رو میکشیدن چنگ چنگ مینداختن هم دیگه رو فقط گاز نگرفتن
وای یه چند سالی بود اونطوری نخندیده بودم اشک چشم در اومد فکم درد گرفته بود ولو شده بودم رو زمین
ملت اومدن جدا کردن وای همچین میگفت این همسایه ما ولم کننین پیش خودت میگفتی الان کارد سلاخی میکشه یارو رو می کش
خدا پدر مادرشون رو بیامرزه خیلی باحال دعوا میکردن
بعدشم ریده شد دوباره تو اعصابم
بخدا نامردیه طرف میره هزارتا گوه میخوره بعد میگن چی شده میگه این پسره اعصاب نزاشته برام
مرد باش بگو میخواستم برم عشقو حال کنم من کم درد دارم میریزی رو من تو ادمی
وجدان داری تو
خنده های زندگی را روزگار ازما گرفت
ای خوشا روزی که ماهم روزگاری داشتیم
ارسالها: 2890
#610
Posted: 25 Apr 2015 19:16
امروز یه اتفاق جالب افتاد !
سرکلاس بودیم و استاد تاخیر داشت / طی قرار هر استادی که تا نیم ساعت تاخیری داشته باشه دانشجوها می تونن کلاس رو ترک کنن ، درست ۲۵ دقیقه از تاخیر استاد گذشته بود و بین بچه ها ولوله که این استاد نمیاد و فلان و فلان که بریم / همه بلند شدن با چهره های خندون کیف کتاب هاشون رو برداشتن از کلاس رفتن بیرون ، هنوز از پله ها پایین نرفته با استاد روبرو شدن / یهو ما که تو کلاس بودیم همه یهو ریختن تو کلاس و با هُل و سبقت گرفتن سرجاشون نشستن / من و چند تای دیگه به زور خنده امون رو نگه داشتیم / استاد اومد با چهره ی عبوس که بلــــــه دیگه معطل اینید که به یه بهونه ای دربرید / سکوت مرگباری با نیش های باز تو کلاس بود که یهو استاد برگشت گفت : برگه دربیارید امتحان میان ترم !
یهو همه ی ما اینطوری :
دیگه با هزار قسم و آیه و معذرت خواهی از خیر این امتحان گذشت
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ویرایش شده توسط: SARA_2014