انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
گفتگوی آزاد
  
صفحه  صفحه 66 از 77:  « پیشین  1  ...  65  66  67  ...  76  77  پسین »

Daily Entries | روزنوشت ها


مرد

 
عمر میگذره به سرعت خدا کنه به خیر تموم بشه و مدیون کسی نریم
     
  
مرد

 
نمیدونم که از یه طرف میگم دیگه نیام تو روزنوشت از یه طرف نمیدونم چی بگم یه جورایی دلم پره

اقا ما رفتیم سرکار عین یه ادم حسابی دروغ نگم فیلم بازی کردم ادای ادمهای خوبو سر به زیر حقیقت از فیلم بازی کردنم خیلی بدم میاد چون خودم نیستم دیگه اما گفتم بزار ادم بشم بسه نمیدونم ادای ادم های سر به زیرو در اوردم سرتو بنداز پایین برو بیا به خودم میگفتم شر نکن شر درست نکن اما درست شد نزاشتن هی اومدن رفتن تو مخ من اومدن دستور دادن هیچی نگفتم خوب حقیقتم پول میگرفتم باید چیزی نمیگفتم الان کاری ندارم یه روز حقوق ندادن یه روز کار تراشیدن یه روز اومدن به وظایف من اضافه کردن یه روز کردنم یه نفر یه روز کردنم ۲ نفر دوباره کردن یه نفر بردن انداختم یه جای پرت گفتم عیب نداره دیگه خلاف کردی باید توعون بدی بعد حالا چند روزه اومدن تهمت دارن میزنن بردن سوال جواب کردن ول کردن خدایشم من کاری نکرده بودم خوب تو بدترین دورانمم ۴تا خط قرمز واسه خودم داشتم بدم میاد خیانت کنم وقتی یکی داره بهم حال میده نامردیه بخوام نارو بزنم نمیدونم یه جورایی بهم برخورده نمیدونم شاید باید بر بخوره شاید نباید بر بخوره شاید باید بهشون حق بدم تو شایدام گیر گیر کردم حقیقت من عین ادم کار کردم بردنم زیر علامت سوال من دنبال یه لقمه نون حلالم نمیدونم همچین حقیقتش دیگه پیش خودم میگم اون که اون بالاسره ولم کرده حواسش بهم نیست نمیدونم عین بچه های ۵ساله شدم برگشتم به ۵سال پیش میگم حرف حرف من باید باشه باید حواست به من باشه باید هوای منو داشته باشی من ادم شدم خیلی کارا دیگه نمیکنم نمیدونم یه جورایی شاید دیونه شدم با خودم دارم میجنگم به خودم گیر میدم بی تفاوت شدم به همچی دیگه واسم مهم نیست سرکار میپیچم میام خونه نمیدونم الانم که دیگه یه سنگ بزرگ انداختن جلو پای من واسه ادامه کار موندم این همه ادم گناهکار توعون همه رو خدا انگار میخواد از من بگیره نمیدونم شاید الکی دارم زور میزنم همون خری که بودم باید بشم شاید روزی من باید جور دیگه بیاد شاید سرنوشت من مردن عین ادم زندگی نکردنه
نمیدونم میگم یه درس حسابی بدم به یه بنده خدایی که اون این سنگو جلو پام انداخته حساب کار دستش بیاد
هر روز میاد یه برنامه جدید میچینه منم اعصاب ندارم حوصله ندارم کوتاه اومدنامو اومدم بیشتر از این دیگه نمیتونم کوتاه بیام یعنی هیچ ادم همچین کاری نمیکنه بیرونم بیام همه میخوان بگن تقصیر رضاست عین روز برام روشنه
حالا فردا قراره صحبت کنم باهاش بیخیال شد که شد نشد دیگه نشده دیگه ولی یه بلایی سرش میارم توعونشم میدم

خنده های زندگی را روزگار ازما گرفت
ای خوشا روزی که ماهم روزگاری داشتیم
     
  
مرد

 
اخ که دلم خیلی پره داره جر میخوره اما.......

خنده های زندگی را روزگار ازما گرفت
ای خوشا روزی که ماهم روزگاری داشتیم
     
  
زن

 
در سایه تنهایی نشسته ام .. نمی دانم خوب است یا بد که آن چنان تلاطمی داشته باشی که احساس کنی طوفانی وآرام و بی خیال و ساکت و دنیایی از فریادی .. مثل پیاده ای که بی مهابا از لابلای ماشین ها با سرعت زیاد می گذرد. مثل کسی که نه از مرگ بیزار است نه از زندگی و هیشکدام را دوست نمی دارد .مثل کسی که برایش فرقی نمی کند در برزخ باشد یا در دنیا .تضادهایی که به توازن رسیده اند .. ایرانی
     
  
زن

 
1_
زندگی منشوری است در حرکت دوار....
2_
آغاز از نقطه ی پایان....
3_
ما همیشه یاد می گیریم...یاد گرفتن تکراری ترین و گاه مشقت بارترین اتفاق زندگی ماست...از آغاز بدنیا امدن تا آخرین لحظه های زندگی می آموزیم..آموختن یک عمل است و استفاده از آموخته ها یک رفتار...معمولا رفتار ما مطابق بر آموخته هایمان نیست چون تابع بسیاری از محرک ها، احساسات و ذهنیات درونی ماست. چیزی که برون داد ماست همین رفتار هست که مطابق بر اون قضاوت می شیم.....
در زندگی سعی کردم بسیاری از محرک ها و احساسات رو نادیده بگیرم _پیروزی تعقل و منطق بر احساسات و توهمات_ . اما خب همیشه نشده که پیروز بشم....ما همیشه پیروز این میدان نیستیم و خواسته و ناخواسته در دام بی منطقی می افتیم.....
4_
این آغاز پاسخی به یکی از محرک ها و جنگ با یکی از آموخته هایم هست.....
5_
سلام هستی...دلم برات تنگ شده بود!
چون مات توام
دگر چه بازم ...!!؟!
     
  ویرایش شده توسط: hhastii   
زن

 
زن خلبان نخواست با من دیدار کند . تلفنی به من گفت نمی تونم ....دوست ندارم خاطرات رو دوباره زنده کنم . من سه سال جنگیدم...سه سال خودم را زن حس نکردم . انگار بدنم مُرده بود . در این مدت عادت ماهیانه ای در کار نبود و هیچ احساس و میل زنانه ای هم نداشتم . و این در حالی بود که خیلی زیبا بودم ...وقتی شوهر اینده ام بهم پیشنهاد ازدواج داد...تو برلین ، نزدیک رایشتاگ ...بهم گفت "جنگ تموم شده ، ما زنده موندیم ، خیلی خوش شانس بودیم که زنده موندیم . با من ازدواج کن . " من میخواستم بزنم زیر گریه ، فریاد بکشم ، بزنم زیر گوشش ! یعنی چی با من ازدواج کن ؟ الان ؟ میان این همه کثافت شوهر کنم ؟ وسط دوده ها و اجر های سیاه ؟ .... به من نگاه کن ....ببین من تو چه وضعیتی هستم ! تو اول از من یه زن بساز ، برام گل بیار ، ابراز علاقه کن ، حرف های قشنگ بزن ، این قدر دلم میخاد یکی برام این کارو بکنه ! این قدر منتظر چنین لحظاتی هستم ! نزدیک بود بزنم زیر گوشش ، واقعا میخواستم بزنمش.....
جنگ چهره زنانه ندارد ، الکسیویچ


اینروزها درگیر این کتابم، با خودم فکر می کنم آیا واقعا جنگ چهره ی زنانه ندارد؟...شاید چون همیشه زنان نمادی از صلح و آرامش بوده اند. مهربانی و نرمی، ظرافت و زیبایی...و اینها همه با جنگ در تضاد است. حالا اگر ظرافت و نرمی به میدان جنگ برود چگونه می شود؟....برخلاف اسم کتاب من زنان را جنگجویانی قدرتمند می بینم، فقط انگیزه قوی بهشان بدهید بعد ببینید که چطور تضادها می تواند نیرویی سهمگین و خشمگین به وجود آورد....
چون مات توام
دگر چه بازم ...!!؟!
     
  
زن

 
1_ما برای زندگی،
نه به هوا نیازمندیم
نه به عشق،
نه به آزادی..
ما برای ادامه،
تنها
به دروغی محتاجیم که فریب‌مان بدهد..
و آن‌قدر بزرگ باشد
که دهان هر سوالی را ببندد
..
2_
از پنجره باد سردی میاد داخل اتاق....از سردی متنفرم اما دلم می خواد از این باد سرد پوستم تیر بکشه....دراز کشیدم و خیره شدم به عنکبوتی که تو کنج اتاق تار تنیده...همیشه عادت داشته ام توی یه گوشه ای یه تار عنکبوت رو بزارم باشه تا اینجور مواقع بهش خیره بشم...یه افسون خاصی در این تارها هست...وقتی حشره ای گرفتار باشه دست و پاهام کرخت میشه و همراه اون حشره حس جان دادن دارم....مدتها بود عنکبوت گوشه ی خونه رو فراموش کرده بودم...اینقدر گذشته که حتی ممکنه این عنکبوت اون قبلی نباشه اما حس من با تغییر عنکبوت عوض نمیشه چون در نهایت دست و پاهای چسبیده به تارها حس کرختی بهم میده...تصور رخوتناکی هست آدم میان سرمایی که در میان پوستش می دوه و بدنشو خراش میده، گوشه ی یه اتاق نفس نفس بزنه در حالیکه یکی اون پایین بهش زل زده و دست و پاهاش از کرختی چسبیدن به تارها مور مور میشه...
چون مات توام
دگر چه بازم ...!!؟!
     
  ویرایش شده توسط: hhastii   
زن

 
كافكا با لحنی گله‌آمیز گفت: "شما شوخی می‌کنید. ولی من جدی گفتم. خوشبختی با تملک به دست نمی‌آید. خوشبختی به دید شخص بستگی دارد. منظورم اینست که آدم خوشبخت، طرف تاریک واقعیت را نمی‌بیند. هیاهوی زندگی‌اش صدای موریانه مرگ را که وجودش را می‌جود، می‌پوشاند. خیال می‌کنیم ایستاده‌ایم، حال آنکه در حال سقوطیم. اینست که حال کسی را پرسیدن، یعنی به صراحت به او اهانت کردن.
مثل اینست که سیبی از سیب دیگر بپرسد: حال کرمهای وجود مبارکتان چطور است؟‌ یا علفی از علف دیگر بپرسد: از پژمردن خود راضی هستید؟ حال پوسیدگی مبارکتان چطور است؟ خوب، چه می‌گویید؟"
بی‌اختیار گفتم: "چندش‌آور است."
کافکا گفت: «می‌بینید؟» و چانه‌اش را به حدی بالا گرفت که رگهای کشیده گردنش نمایان شد. "حال کسی را پرسیدن، آگاهی از مرگ را در انسان تشدید می‌کند. و من که بیمارم، بی‌دفاع‌تر از دیگران رو دررویش ایستاده‌ام."...!

""گفتگو با کافکا / گوستاو یانوش""


2_
گاهی ما دوست داریم و حتی نیاز داریم کسی چشم در چشممان بدوزد و بگوید: عزیزم! حال پوسیدگی مبارکت چطور است؟ تو لبخند بزنی بگویی خوبم...من همیشه خوبم... بعد توی دلت آخرین کرمی که در درونت می لولد را قورت بدهی...
چون مات توام
دگر چه بازم ...!!؟!
     
  ویرایش شده توسط: hhastii   
زن

 
1_
بديی های من به خاطر بدی كردن نيست. به خاطر احساس شديد خوبی‌های بی‌حاصل است. می خواهم به اعماق زمين برسم. عشق من آن‌جاست، در آنجایی كه دانه‌ها سبز می شوند و ريشه‌ها به‌هم می ‌رسند و آفرينش، در ميان پوسيدگی، خود را ادامه می‌دهد. گويی بدن من يک شكل موقتی و زودگذر آن است. می‌خواهم به اصلش برسم. می‌خواهم قلبم را مثل يک ميوه‌ی رسيده به همه‌ی شاخه‌های درختان آويزان كنم.
""فروغ فرخزاد""


2_
دلتنگی نام دیگر فصل پاییز هست...
3_
به اناری که توی دستمه نگاه می کنم...می خوام حدس بزنم که داخلش چجوریه... بعد یاد حرف سهراب می افتم""" کاش آدم ها دانه های دلشان پیدا بود.....""""
چون مات توام
دگر چه بازم ...!!؟!
     
  
زن

 
گاهی آدم ها در زندگی به یک جایی می رسند که آن جا همان جایی است که بی اهمیت ترین، کلیشه ای ترین و دم دست ترین حرف هایی که تا حالا فقط می شنیده اند را آنقدر ملموس و دقیق و زیرپوستی، درک میکند که انگاری پا به سرزمین دیگری از واژه ها و مضامین و مفاهیم گذاشته است..... این بخش از زندگی رو نمی تونی پیش بینی کنی کی اتفاق میفته...آدم می مونه تو یک پارادکس... که خودش رو در آستانه ی فصلی سرد و خزانی ببینه یا احوالات غمگنانه بخش دوم زندگی.... در این فصل است که نتیجه گیری ها آغاز می شود.... آدم ها جور دیگری قضاوت می شوند..... طعم ها و احساسات.... ترس ها و نگرانی ها... این بخش از زندگی مثل فیلمی است که درمیانه، احساس می کنی کارگردانش از هرچه در آغاز در ذهن داشته دست شسته... زوایای دوربین دیگر آن زوایای سابق نیست.... قهرمان هایش ضد قهرمان شده اند.... موقعیت ها تراژیک و مسیر داستان هم..... این بخش از زندگی که می رسد همه چیز شتاب می گیره...گذشته نه از آن جهت که گذشته که از این جهت که تصویری متفاوت با تصاویر این بخش جدید از زندگی هست مدام جلوی چشمت می یاد... تغییر آدم ها که از همه شان تکان دهنده تر است...
زندگی کلا چیز عجیبی ست وقتی هم که میانه ها اینگونه تغییر می کند عحیب تر میشه چون تو همین قسمت قبل نمی دونستی باید یکی از قهرماناتو همین قسمت چون بیننده ها دیگه نمی خوان ریختشو ببینن بکشی...اصلا من از غافلگیری های اینجوری لذتی نمی برم....هیجانی نداره...یک اندوه هست و دیگر هیچ....
چون مات توام
دگر چه بازم ...!!؟!
     
  ویرایش شده توسط: hhastii   
صفحه  صفحه 66 از 77:  « پیشین  1  ...  65  66  67  ...  76  77  پسین » 
گفتگوی آزاد

Daily Entries | روزنوشت ها

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA