ارسالها: 2470
#671
Posted: 17 Nov 2016 20:31
خط اول:
خاطرات از درون شما را گرم می کنند اما در عین حال شما را پاره پاره می کنند.
"""هاروکی موراکامی"""
خط دوم:
سن که می گذره خاطره هامون هم بیشتر میشن...نوستالژیهامون هی بهش اضافه میشه...هر کدوم این اضافه شدنا یه باری میشه روی دلمون...با بعضی ها می خندیم با بعضی ها بغض می کنیم...بعضی هاشون حتی نمی خواهیم تصویرشون کنیم و بعضیاش رو هزار بار هزار بار مرور می کنیم...
خط سوم:
خاطره ها مثل یک بمب خنثی نشده می مونن توی مغزمون...امان از وقتی که یک تلنگر منفجرش کنه...
چون مات توام
دگر چه بازم ...!!؟!
ارسالها: 22
#672
Posted: 25 Nov 2016 22:14
میدونید یه سری دردها بین انسان مشترک هستش چون ساختار فیزیکی انسان ها یکشکل هستش اما یک سری دزد ها و زخم ها برمیگرده به ساختار اجتماعی ماو محیطی که درش بزرگ شدیم !!مثلا توی افریقای مرکزی اگر یک مرد بتونه یک آهو رو شکار کنه میتونه دختری رو که توی یه خیمه چشم کرده به ازدواج خودش دربیاره حال اینکه این قبایل خیلی بدوی هستن ولی این یه رسمی هستش که تحکمش رو به محیطش محکم کرده ! در افغانستان یا بعضی از همین جاهای ایران خودمون دختر رو از بچگی سندش رو به نام یه مرد میزنن!!و اون دختر بیچاره به گونه ای محکومه به زندگی ای که دیگران براش تصمیم گرفتن یعنی به تنها چیزی که اهمیت نمیدن خودشه !! توی تبت قبیله ای هستن که در ۵۰۰۰ارتفاع بر روی کوه ها زندگی میکنن و به علت اینکه تعداد دخترها کم هستن ، هر زن با ۴ تا ۵ مرد میخوابه !!حتی توی افریقا هم هست
حالا منظورم اینه که یه دردی بین همه ی این زنها یا انسان ها مشترکه ! اونم نبود اختیار شخصی و وقتی سرچ میکنی میبینی اوه ه ه ه چقدر انسان ها مثل من هستند و در این کارزار نامردی تنها نیستم یا حداقل دز مقوله ی تنهایی اینجا تنها نبودم و نیستم
به دنبال تولدی دیگر نیستم
من به نیروانا نخواهم رفت
من در ”آنجا بودن”نیستم
من از اشراق سخنی ندارم
ابرمرد خود را به دار آویختم
من از هستندگی نیست گشتم
من از "ترکیب" پندی نگرفتم
””آوا””
ارسالها: 22
#673
Posted: 25 Nov 2016 22:29
مردها هر چقدرم بزرگ میشن ولی مادرشون رو دوست دارن و انگار همیشه مثل یه نوزاد هستن راستش مردها یه جورایی نیاز به تر و خشک کردن دارن تا روزی که میمیرن من الان سالهاست از مادرم دور هستم و اون داره پیرتر میشه ، راستش دوست دارم سر بذارم روی دامنش دست بکنه توی موهام و دستهاش رو ماچ کنم دوست دارم گرمای بدنش رو حس کنم .روزهای غربت سنگین هستن ولی راستش من موقتی توی غربتم یه ندا از درونم داره میاد که باید در خاک مادریم بمیرم در جایی که مادرم منو به دنیا آورد و با خاطراتم بزرگ شدم...
مادر دوست دارم
به دنبال تولدی دیگر نیستم
من به نیروانا نخواهم رفت
من در ”آنجا بودن”نیستم
من از اشراق سخنی ندارم
ابرمرد خود را به دار آویختم
من از هستندگی نیست گشتم
من از "ترکیب" پندی نگرفتم
””آوا””
ارسالها: 22
#674
Posted: 25 Nov 2016 22:34
نمونه شعرم از دفتر فراغ
کوه درد پرپر میشود از حکایت های ناگفته
کمند ، تنگ تر است از همیشه
نحیف گردنم در دندان شیران تا کی خرد شود؟
سینه ی صبوری ها لبریز است از بیدادها
پرندگان مهاجرم ، گمراه سما هستند امروز
ره گم کرده ام در این دیار سرد
واج ها ، ملولند از بیان من
گردنت سرد است یا لبهای من..
آری
لب همان لب است ؟
یا بوسه ات بی معنی است؟
""آوا""
به دنبال تولدی دیگر نیستم
من به نیروانا نخواهم رفت
من در ”آنجا بودن”نیستم
من از اشراق سخنی ندارم
ابرمرد خود را به دار آویختم
من از هستندگی نیست گشتم
من از "ترکیب" پندی نگرفتم
””آوا””
ارسالها: 22
#676
Posted: 26 Nov 2016 07:44
روزنوشت امروزم درباره خشونت علیه زنان هستش
شاید دوسال گذشته رو بشه بدترین سالها خشونت علیه زنان توی خاورمیانه دانست ،اون از داستان اسیدپاشی های سریالی ایران و قتل فرخنده در افغانستان و زنان ایزدی در دست داعش و زندانی فعالان حقوق بشری در ایران و کلی ماجرای دیگه اما همین الان هم در همین ثانیه خشونت علیه زنان در جریان است اما هر کدام از ما میتوانیم آموزگاری برای جامعه ی خود باشیم مثلا پدر من انسان زن دوستی بود و هیچگاه با مادرم بد برخورد نکرد و این نگرشش به ما نیز منتقل شد ،پس بیاییم در هرجا که خشونتی علیه جنس مونث اتفاق افتاد با تمام قوا از حقوقش صیانت به عمل آوریم زیرا زنان پایه گذاران و تربیت گران نسل اتی ما هستند ،زنان بنیاد روانی یک جامعه هستند .
جامعه ای که زن در اون محدود شد ، مطمئن باشید اولین ضربه ی مهلکی که وارد میشه به اخلاق و فضایل وارد میشه.
زنان رو دوست بدارید و به حریم شخصی آنان احترام بگذاریم باور کنید همه ی ما مردها اول از خودمان باید شروع کنیم به همین سادگی...
آوا
به دنبال تولدی دیگر نیستم
من به نیروانا نخواهم رفت
من در ”آنجا بودن”نیستم
من از اشراق سخنی ندارم
ابرمرد خود را به دار آویختم
من از هستندگی نیست گشتم
من از "ترکیب" پندی نگرفتم
””آوا””
ارسالها: 22
#677
Posted: 27 Nov 2016 14:47
همیشه به این فکر میکردم وقتی یک میگه یه تعریف از خودت ارایه بده واقعا من باید چه تعریفی بهش بدم ؟ منظور من از تعریف شرح خصوصیات اخلاق و رفتاری و غیرو ذالک هستش . اما من فهمیدم وقتی به یکی به ما میگه خودتو تعریف کن در واقع ما "خود ایده آل " رو تعریف میکنیم و نه خودت هویت و ماهیت اصلی خودمون. میدنید ما نمیتونیم هیچوقت از خودمون یه تعریف رئالیستی داشته باشیم دلیلش هم گویا و روشن هست اونم بخاطر اینه انسان به دلیل نیازهای خود مجبور به مجاهدت به سمت دیدگاه خودش هست و همین باعث مشکل در تعریف خودش میشه . ما بین تعریف ایده آل و خود واقعی ما بسیاز فاصله هست اما ما ایده آل رو بیشتر میپسندیم پس بیاییم تلاش کنیم که واقعا اگر ایده آل نگر هستیم به سمت همون جاری و ساری باشیم و فقط در محدوده کلام نباشه
به دنبال تولدی دیگر نیستم
من به نیروانا نخواهم رفت
من در ”آنجا بودن”نیستم
من از اشراق سخنی ندارم
ابرمرد خود را به دار آویختم
من از هستندگی نیست گشتم
من از "ترکیب" پندی نگرفتم
””آوا””
ویرایش شده توسط: avayebikas
ارسالها: 22
#679
Posted: 29 Nov 2016 02:19
دردها اگه از بیرون سر بکشند را میشه تسکین داد ولی اگه از برون بیاد تمام هستی و نیستی آدم رو با خودش متلاشی میکند
کاش میتونستیم مرز واقعیت ها رو زیرپا بگذاریم و خیال رو با واقعیت آمیخته میکردیم
به دنبال تولدی دیگر نیستم
من به نیروانا نخواهم رفت
من در ”آنجا بودن”نیستم
من از اشراق سخنی ندارم
ابرمرد خود را به دار آویختم
من از هستندگی نیست گشتم
من از "ترکیب" پندی نگرفتم
””آوا””
ارسالها: 22
#680
Posted: 30 Nov 2016 18:38
هر صبح که از خواب پامیشم به این فکر میکنم که یک روز از باقیمانده عمرم رو سپری کردم و به پایان عمر خودم نزدیک میشم ولی هیچوقت به این فکر نکردم که الان در کدام مرحله از سنتز زندگی خودم هستم یا هنوز در تز و آنتی تز گیر افتادم و مداما درگیر درستی و غلطی هستم اما تنها چیزی که درست حسابی حسش میکنم رسیدن به پیری هستش دارم حس میکنم دیگه انرژی گذشته رو ندارم.بچه بودم میخواستم بزرگ بشم وقتی هم بزرگ میشدم دوست داشتم برم دوران بچگی های خودم دورانی که با برادرها و خواهرم بازی میکردیم داد و قال میکردیم پدر مادر رو کفری میکردیم خلاصه دوران نابی بود از صداقت و بی ریایی ...اما گذشت و همش در حال گذشت......هممون باز سفر بستیم به سمت سنتز و تکامل خودمون....آره این قانون نانوشته اما عملی هستش که انسان مجبور است به اون تن بده.
به دنبال تولدی دیگر نیستم
من به نیروانا نخواهم رفت
من در ”آنجا بودن”نیستم
من از اشراق سخنی ندارم
ابرمرد خود را به دار آویختم
من از هستندگی نیست گشتم
من از "ترکیب" پندی نگرفتم
””آوا””