ارسالها: 2470
#61
Posted: 24 Jun 2011 17:12
1_
انسانها در قسمت هایی از زندگیشون دوست دارن به یه قدرت برتری تکیه بدن...در قسمت هایی از زندگیشون حس میکنن خلایی وجود داره به نام خالق و یا موجود همه چیز برتر و پرفکتی که هیچ نقصانی نداره و خارج از علم انسانی ما انسانهاست..چون اگر غیر این باشه اون نیروی برتر نمیتونه در ما انگیزه ی پرستتش ایجاد کنه و یا تکیه گاه مطلقی باشه...
.
2_
به قول یه دوستی هر کی خدا رو یه جور میبینه..و به قول یه فیلمی به اندازه ی تمام انسان ها راه برای رسیدن به خدا هست...شایدم یه جور دیگه بشه گفت که به اندازه ی تمام انسانها خدا وجود داره..بسیاری از ما خدا رو بر طبق نیازهامون و بر طبق خواسته هامون پیدا میکنیم..بهش چیزی اضافه و یا ازش چیزی کم میکنیم..مثل رفتاری که با دین داریم..دینی رو می پذیریم و بعد چیزایی از اون که طبق سلیقه ی ما ممکنه نباشه رو حذف میکنیم و بعد میگیم که ما مذهبی هستیم ولی اونجوری که خود ما برداشت کردیم از مذهب یا دین...پس میشه اینکه یه الگوی اولیه هست ولی خب چون اون الگوی اولیه یه کم سخته انجام دادنش گاهی و یا گاهی هم ممکنه خارج از منطق(که اکثرا هم میگیم این اشتباه نیست ما علممون نمیکشه به فهمش)در هر صورت ما انسان های دین مدار یا خدا مدار میشیم تا جایی که در حوزه ی این دین منفعت هاش بیشتر از ضررهاش باشه...
.
3_
سالها من خدا رو در کتابها و در نقل قولها و در بحث ها جستجو کردم.. به خدایی نرسیدم
بعد شنیدم که گفتن خدا رو در قلبت جستجو کن...در قلبم بسیار گشتم...قلبم صمیمانه دوست داشت خدایی باشه...خدایی برای لحظات تنهاییم...خدایی برای معجزه!!!!خدایی برای پرستش و بالاتر از هر چیز بالاتر از همه ی خواسته ها خدایی برای دوست داشتن..برای عشق ورزیدن چون نمیتونم زیباتر از عشق چیزی رو برای خد"ا اگه باشه" متصور باشم..قلب من تهی از هر خدایی شد...تهی از خدایی برای عشق ورزیدن...این جای خالی ممکنه گاهی ناراحت کننده باشه اما در ذات خودش برای من نوعی آرامش و شادی آورده...
میشه گفت من آرامش رو در دو دوره ی زندگیم پیدا کردم...یکی وقتی که مشتاقانه به سمت خدا میدویدم و یکی وقتی که مشتاقانه این کلمه رو از ذهنم حذف میکنم...فرق این دو آرامش اینه که در اون تکیه میدم و در این فقط و فقط خودم وجود دارم...انسانها تنها هستند...در ذات خودشون موجودات تنهایی هستند..این تنهایی نوعی غم و اندوه میاره اما در این غم و آندوه لذتی عمیق نهفته هست...شاید نشه این نوع لذت رو بیان کرد که چطور در این پارادوکس ما از غممون لذت میبریم شبیه درد دندانی که در هفت سالگی از لق بودن دندانهامون داریم..اما ما مدام زبون میزنیم و از اون درد یه لذت مبهم میبریم....
.
4_
آره دیگه در تنهایی ها خدایی نیست..اما من هستم..من فراتر از هر چیزی ..فراتر از هر زمان و مکانی هستم...در نا امیدی محض..در سیاهی مطلق به دنبال روزنه ای به نام خدا نیستم..فقط من هستم که میتونم شمعی رو روشن کنم...چه اهمیتی داره پایان چی باشه..چه اهمیتی داره دنیای دیگه ای هم هست یا نه...چه اهمیتی داره که بدن ما به چی تبدیل میشن..اگه روحی باشه و دوباره برگرده باز هم من همین هستم....
.
5_
بیشتر از خیلی ها ممکنه مرگ رو نفس کشیده باشم..بیشتر از خیلی ها میدونم واژه ی رفتن یعنی چی..بیشتر از خیلی میدونم واژه ی شکستن و دوباره ساخته شدن یعنی چی و در نهایت همه ی اینها "کلمه ای به نام خدا وجود نداره"
.
6_
یه شب داشتم با یه دوست صحبت میکردم...از هر دری حرف زدیم...بعد یه چند دقیقه سکوت بین ما شد...یهو گفت: "هستی چه خوب بود خدایی وجود میداشت..." نمیدونم چرا هنوز هم اندوه اون حرفش با من هست!
چون مات توام
دگر چه بازم ...!!؟!
ارسالها: 2470
#62
Posted: 24 Jun 2011 17:19
این حالت پی نوشت برا پست بالا رو داره:
اینکه نداشتن خدا رو ادعای روشنفکری میدونن یا تظاهر به اون ...شاید کمی غیر منصفانه باشه....لا اقل شخص من تا حالا یادم نمیاد حس روشنفکر بودن بهم دست داده باشه...
با خدا هم مخالف نیستم و باهاش نمیجنگم شاید چون فکر میکنم وجود نداره پس جنگی هم ندارم باهاش...چون این مساله ای کاملا شخصی هست...اعتقاد داشتن و یا نداشتن به خدا چیزی نیست که باعث قضاوت من نسبت به انسانها بشه...مهم این هست که ورای این اعتقاد و یا عدم اون چجور انسانی هستن.انسانی با خدا که خلق ازشون در امان نیستن یا اعتقاد نداشتن به خدا و نیکی و خیر رسوندن به همه موجودات و مهمتر از همه به خودشون.
اما با اعتقاداتی که با منطق و شعور انسانها و احساسات اونها بازی میشه مخالفم و مخالفتم رو هم میگم.
چون مات توام
دگر چه بازم ...!!؟!
ارسالها: 1079
#63
Posted: 29 Jun 2011 23:03
روزنوشت من دورانی بود كه خیلی زود بزرگ شدم الان كه دارم فكر میكنم به خودم خندم میگیره در صورتی كه همسن های من همش پی یلالی تلالی بودن اما من زود بزرگ شدم نمیدونم خوبه یا ید اما شد
به هم احترام بذارید و حقوق هم رو در اجتماع رعایت كنید .
زن و مرد هم نداره.
مهتون رو دوست دارم
thettffont: من معنای واقعی زندگی كردن رو از یاد برده ام خدا میدونه توی این زندگی همه چیز برام سیاه و سفیده نوشتن از چیزای رنگی برای اوناست كه زندگیشون رنگیه نه من
خیلی جالبه افكار متوهم بشر هیچوقت رنگ واقعیت پیدا نمیكنه
امروز از جلوی یه مسجدی رد شدم دیدم نمازگزارها اومدن بیرون چندتاشون با تسبیح ذكر میكردن و بهم نمازقبولی تعارف میكردن
خیلی جالبه من موندم نمیشه آدم خودش رو به توهم وصل نكنه ولو برای برای یك روز
اصلا مثل اینكه برای خیلی ها امكان پذیر نیست
حالا جالبه پیششون بری میگن خدای ما از همه خداها برتره یه خنده هم به هندوها میكنن
ای بشر
ای بشر
هیچوقت عوض نمیشی حتی تاریخ عكسشم بهت بگه...
این كاربر به درخواست خودش بن شد
مدیریت انجمن پرنس و پرنسس
ارسالها: 2470
#64
Posted: 30 Jun 2011 16:24
1_
امروز بالاخره بعد مدتها اونم با فشار و اصرار دوستم وبلاگمو اپدیت کردم...گاهی وقتا فکر میکنی انگار حرفی برا گفتن نداری..یا حرفات بوی تکرار رو گرفته...امروز وقتی پستمو اونجا خوندم خودم حس غمگینی بهم دست داده بود...بعد از اون تمام روزم دراز کشیده بودم و زل زده بودم به سقف و به اون نوشته ها فکر میکردم...مدتها بود شجاعت نوشتن با این بیان رو از دست داده بودم اونم نه با نام مستعار که با نام رسمی خودت بین آدمهایی که وجهه ی اجتماعی تو تنها چیزی هست که از تو دیدن...دلم از اون شعر گرفت...شاید بیرحمانه بود..شاید!!!
.
2_
خداییش این سیستم فیلترینگ احمقانه و مزخرف شده...حالا خوبه من تو وبلاگم فقط شعرهای مجازم رو میزارم...لطف فرمودن فیلترش کردن...وقتی دوستم گفت وبلاگت فیلتر شد از تعجب نزدیک بود فقط یه تک شاخ وسط سرم در بیاد...گرچه تازیگها حس میکنم موجی مشکوک تو فیلنر وبلاگهای ادبی مخصوصا وبلاگهای آدم های حقیقی به راه افتاده چون هفته پیش دیدم حتی سایت سارا شعر فیلتر شده..دیگه وبلاگ کسانی مثل ما جلو اون میشیم گنهکار بالفطره....
.
3_
یه تجربه ی باحال تو فیس بوک برای بانوان گرامی که دوست دارن به تعداد عشاق و خواستگارارشون اضافه کنند:
عزیزان عکستون رو به مدت یک روز تو پروفایل فیس بوکتون قرار بدید...با تجربه ای که من دارم حد اقل 10پیام ادد در یک روز و چند تا ( عدد نمیدم چون بر اساس ادمها متفاوته) ابراز لاو و تمایل به ازدواج خواهید دید...
خداییش این ملت مخشون کجای این دنیا گیر کرده که اینقدر رشد نکرده موندن(بلا نسبت رشد کرده ها)
.
4_
به کوفته ای که وا بره تو آب گوجه و تبدیل بشه به گوشت چرخ کرده و گوجه چی بگیم بهتره؟میخوام به ثبت برسونم چون این دومین باره در یه عملیات محیر العقول موفق به درست کردن همچین غذایی میشم
.
5_
از یکی باید تشکر کنم...از یکی هم کمی دلخورم(چه کسی بماند...)...همین!
چون مات توام
دگر چه بازم ...!!؟!
ارسالها: 2470
#67
Posted: 8 Jul 2011 11:56
1_
وقتی درد همه ی بدنتو به اتیش تبدیل میكنه...یه سرم مزخرف هم دستته كه رگهات جونی برا كشیدنش ندارن و چهار ساعت فقط نصفش رفته..خواب اورهایی هم كه زدن مصرفی جز ایجاد دل آشوبه و حس نیمه بیهوشی ندارن..
وقتی خودتو نیمه جون به سمت كامپیوترت میكشی كه فقط بگی حالم خوبه ولی خوابم میاد..
وقتی حتی تلفن هایی كه بهت زدن رو یادت نمیاد كی بوده و چی گفتی..
وقتی دكتر با تعجب میگه واقعا زنده ای....
وقتی........
تو میمونی و سیاهی اینروزها كه نمیتونه نقشش با هیچ لبخندی و با هیچ ماسكی بره...
.
2_
تو راست میگی معصومه جان! گریه كردن چیز خوبیه...راست میگی كه شجاعت ربطی به اشك نریختن نداره اما..اما به من یاد بده چجوری گریه می كنند؟
.
3_
من حالم خوب است..من همیشه حالم خوب است(اما تو باور نكن نازنینم!)
.
پ.ن:اما با همه ی اینها به قول هورنت_32 رمانتیك ترین چیز ممكن مردن در تنهایی است..باور نداری از نیوتن بپرس!
چون مات توام
دگر چه بازم ...!!؟!