ارسالها: 23330
#701
Posted: 9 Sep 2017 10:02
بیشتر موقع ها حس میکنی همه چیز رو درک میکنی اما الان چیزی به جز احساس پوچی نمیکنم.چند روز پشت سرم همش میگه فردا فردا ولی این فردا هم نمیاد فقط . عین آدمای بی هدف که هیچ هدفی ندارند شدم هر چه پیش آمد خوش امد.متنفرم از حس پوچی.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 3596
#703
Posted: 16 Sep 2017 11:44
۲۵ شهریور ... سالروز پادشاهی محمد رضا شاه پهلوی ... آریامهر بر ملت ایران مبارک باد ..
جاوید شاه ..... پاینده باد رضا شاه دوم ... یا همان شاهزاده رضا پهلوی ... طولانی باد عمر با عزت خد متگزار ترین بانوی وطن شهبانو فرح پهلوی ....به امید آن که روزی فرا رسد که نام میدان ۷ تیر تهران را به عنوان قبلی اش برگردانیم ... ۲۵ شهریور ... امروز باید در لوتی روز جشن و شاد مانی و بزن بکوب باشه .... من نمی دونم چه خبره این جا ... چرا به این مهمترین روزهای سرنوشت ساز ایرانمون اهمیت داده نمیشه ... یکی این روزه .. یکی هم ششم بهمن ۱۳۴۱ هست که بی تردید مهمترین روز آغاز ترقی و شکوفایی اقتصادی و صنعتی و تغییر و تحولات دیگه ایه .. روزی که یکی از اقدامات مهم اون اصلاحات ارضی بود همونی که به مذاق خمینی خوش نیومد و دوست نداشت زمینهای خوانین بین کشاورزا تقسیم شه ... شاه به ملتش رسید و همه رو بلای جونش کرد ... ششم بهمن اقا جان ... یه میدونی بود در یکی از شهر های مازندران .. شهر دلکش و نتان یاهو و هادی نوروزی و.... اون میدون حالا هم هست اسمش بود ششم بهمن ... الان اسمش شده ۱۷ شهریور .. باور کنید ۹۰ درصد مردم شهر هنوز میگن ششم بهمن .. با این که نصف بیشترشون قبل از انقلاب نبودن ... روز به این مهمی ..نقطه عطف تحولات ایران .. ششم بهمن .. لذت می برم که خون ششم بهمنی در رگهای مردم این شهر جاریست چی ؟! نشنیدم ..متوجه نشدم .. زیاد حرف نزنم برم همون تولد حسینقلی خان نا کجا آبادی رو تبریک بگم ؟ بشناسم که در ایران من چه افرادی چه خد متهایی کرده اند ؟با فرهنگ و هنر و سوابقش در ایران آشنا شم ؟ درسته .. این ارزشها جای خود داره .. و بسیار نیک و پسندیده و قابل تقدیره که به یاد اونا و زحمات و هنرشون باشیم ولی تا ششم بهمن نمی بود تا ۲۵ شهریور نمی بود که که بیشتر این هنر مندان و ادبای مشهور یا گمنام ظهور نمی کردند و ما الان یا می شدیم طالبان زده یا سرنوشتی مثل گرسنگان آفریقا رو پیدا می کردیم که بی تردید اگه این نظام مافیایی امپریالیستی و سپاه پاسداران بر این مملکت حاکم باشند به اون روز هم خواهیم رسید . به افتخار زنده زیاد محمد رضا شاه پهلوی ....:
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
ارسالها: 3596
#704
Posted: 17 Oct 2017 17:59
یه امروز غروبو به خودم گفتم نرم بیرون . ته کابینت آشپزخونه چشمم خورد به یه عرق گیاهی .. رفتم جلوتر .. . فکرکردم خوردنیه .. دیدم پلمب شده هست .. روی قوطی با یه تیکه کاغذ و با خود کار این برچسب اضافه شده بود یک قاشق از دارو رو در یک لیوان آب رقیق کرده موهایتان را با آن بشویید..فکر کنم باید مال ده سال پیش باشه .شایدم کمتر . موبان آوند ....حالا کاری به این ندارم که با یک لیوان آب چه جوری میشه موها رو شست ولی خط عیالمو شناختم ..حالا اون موها کجان ؟ زیر سنگ .. زیر خاک ...توی این دنیا چیزی که بیشتر از همه باهام رفیقه اشک چشامه ....نمی تونستم جلوخودمو بگیرم .نه جلو صدامو نه جلو اشکامو ... رفتم تو جا رختخوابی اتاقم که راحت گریه کنم ...چشمم افتاد به چند تا از خریداش پتو نخی های نازک ...فرارکردم اومدم سمت هال دیدم پاهام رو همون قالیه که جهیزشه .. رفتم یه لیوان آب بخورم دیدم همون لیوان مخصوصیه که اون واسم خریده ..رفتم ظرف بشورم دیدم اون جا مایعی رو که به دیوار چسبیده اون گرفته .. رفتم جلو آینه با حاشیه های برنزی یا مسی که اوایل دهه ۸۰ مد بود .... که اشکامو پاک کنم ....دیدم اونم اون خریده . یادم میاد سر این آینه و کنسول و سنگ کنارش خیلی دعواش کرده بودم . زن ! تازه خونه ساختیم هوای دستمونو داشته باش ... خیلی ناراحتش کرده بودم .. خدامنو ببخشه ..... لعنت بر دنیای جدایی ها .. یعنی خدایی که هم مرده ها رو حس می کنه هم زنده ها رو و جدایی براش مفهومی نداره می تونه دردمو احساس کنه ؟ پاشم برم نمازمو بخونم .. بیست دقیقه از اذان گذشته ... ایرانی
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
ارسالها: 3596
#705
Posted: 29 Nov 2017 20:56
بیست 20 سال پیس درچنین روزی ..ایران 2 استرالیا 2 .. بیست سال گذشت .. انگار همین دیروز بود .. همین دیروز دیروز هم نه ها ... ی ... من واسه یک ماموریت کاری-اموزشی در مشهد بودم .صبحها کار بعد از ظهر ها تحصیل ...فلکه آب و برق و دانشگاه فردوسی محل برگزاری کلاسهامون بود .. محل زندگی خداداد عزیزی ..چه غوغایی بود ! منم قاطی جمعیت شرکت کننده درجشن ها و هیاهوی مردم بودم ... تقی آباد ..احمد آباد ..پارک ملت ..بلواروکیل آباد ..بلواردانشجو ..ای خدا چقدر راهپیمایی یا پیاده روی کردم اون روز .... راه خیلی زیادی بود ..سرازپا نمی شناختیم ... انگارمعجزه شده بود .. یادم میاد من این بازی رو درمحل کارم دیدم .. در ششصد دستگاه نزدیک میدان فردوسی ..تلویزیون سیاه و سفید داشتیم . قلبم داشت از جا در میومد .... وقتی بازی تموم شد هیشکی باورش نمی شد که با اون همه قدرت حریف به ناگهان ورق برگشته باشه و یک ترازدی برای مردم استرالیا رقم بخوره ... اون سال ایران بار ها و بار ها فرصت داشت تا بی دردسر بره به جام جهانی .... چه شعارهایی می دادند ! نه قابلمه نه دیزی .. خداداد عزیزی ..خدادادعزیزی دوای هرمریضی .... روزنامه ها کاریکاتورهایی می کشیدند که خداداد عزیزی را در حال آمپول زدن به بیماران نشون می داد ... اون شب از خوشحالی بارها و بار ها از خواب بیدارشدم ... یه استاد دانشگاه دیوانه داشتیم که تیپش هم به فاشیستهای نظام ضد اسلامی نمی خورد .خوش سرو وصع و شیک و پیک بود ..بی سواد هم نبود .می گفت ارتش و سپاه باید پیش بینی می کرد که ممکنه همچین جریانی پیش بیاد و آماده باش می بود ...انگار دوست نداشت مردم شادی کنن ایران داشت از شادی منفجر می شد اونم داشت چرندیات بی موقعی رو تحویل دانشجویان می داد .آخه چه وقت گفتن این حرفابود؟! .. خب دیگه میون هر دسته ای یه چاپلوس خودشیرین هم بایدپیداشه دیگه ..دلاوران ایرانی سربازان وطن اون روز سنگ تموم گذاشتند همه شون خوب بودند ولی خب درمیان خوبان خدادادعزیزی ..علی دایی ..کریم باقری و سوپر سنگربان ایران درطول تاریخ احمدرضاعابدزاده کارشون بیش از تلاش سایریان به دیداومد . هرکس تا اون بازی رو مستقیم ندیده باشه و کل بازیهای ایران دراون سال رو ..اونم به طور مستقیم نمی تونه دقیقا حس کنه که من چی میگم ... فقط همینو بگم که دلم می خواست پیاده پروازکنم ....ایرانی
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
ارسالها: 3596
#706
Posted: 29 Nov 2017 21:08
هرچند بیات شده اگه بخوام الان بگم ولی حذف تیم فوتبال سوریه از راه یابی به جام جهانی فوتبال و انتخاب به حق استرالیا و راهیابی این تیم رو به جام جهانی به سپاه پاسداران .. علیرضا فغانی ... جانش فدا رهبر معظم نظام اسلامی ..دولت مقدس و مردمی تسلیت گفته ..به مردم دلاور ایران تبریک و تهنیت عرض می نمایم امیدست که از این پس دولت چاپلوس و بی غیرت ایران چنین خوش خدمتی هایی برای اربابان عرب خود نداشته باشد ..... درود بر بازیکنان استرالیا که مشت محکمی بر دهان رژیم ایران زدند
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
ارسالها: 6216
#707
Posted: 18 Jan 2018 14:54
ما نياز داريم كه ديگران ما را بپذيرند و دوست بدارند ، اما نمي توانيم خودمان خود را بپذيريم و دوس بداريم . هر چه عشق به خود در ما بيشتر باشد ، كمتر خودآزاري را تجربه ميكنيم. خودازاري نتيجه طرد كردن خويشتن است و طرد كردن خويشتن نتيجه داشتن تصويري از كمال است كه هرگز نمي توانيم به آن دست يابيم . تصوير ما از كمال دليل طرد شدن از جانب خودمان است، به دليل وجود آن است كه نمي توانيم خود را همانگونه كه هستيم بپذيريم و به همين دليل هم ديگران را آن طور كه هستند نمي پذيريم.
اگر با خودتان به شدت بدرفتاري كنيد ميتوانيد تحمل كنيد كه ديگري شما را كتك بزند ، تحقير كند و با شما مثل يك آشغال رفتار كند. چرا؟چون نظام اعتقادي شما ميگويد( من سزاوار اين رفتار هستم، اين شخص به من لطف ميكند كه با من ميماند. من لياقت عشق و احترام را ندارم من به اندازه كافي خوب نيستم.)
حقيقت اين است كه بسياري از مردم مي گويند كه همسرشان يا مادر يا پدرشان با انها بدرفتاري ميكنند اما ميدانيد ما خودمان خيلي بيشتر با خودمان بدرفتاري ميكنيم ، آنطور كه ما خودمان را قضاوت ميكنيم بدترين قاضي ها نمي كنند. اگر در برابر ديگران اشتباهي از ما سر بزند سعي ميكنيم اشتباه خود را نفي كنيم و ان را بپوشانيم . اما به محض اينكه تنها شديم قاضي بقدري قدرت ميگيرد و به قدري احساس تقصير مي كنيم كه احساس حماقت ، بد و نالايق بودن به ما دست مي دهد.
در طول زندگيتان هيچكس به اندازه خودتان با شما بد رفتاري و از شما سو استفاده نكرده است و حد اين سو رفتار با خويش دقيقا همان حد و مرزي است كه شما از جانب شخصي ديگر تحمل ميكنيد . اگر شخصي بيش از حدي كه شما خود را مي ازاريد ، شما را بيازارد به احتمال قوي به او اعتراض ميكنيد يا از او فاصله ميگيريد ...
كتاب چهار ميثاق
دون ميگوئل روئيز (ترجمه دل ارا قهرمان)
+ معمولا چند تا کتاب رو همزمان باهم میخونم و جلو میبرم. همه کتابها مربوط به یه موضوعی میشه که توی اون بازه از زندگی دارم روش قفل میکنم و معمولا خیلی کند پیش میره. چون با هر ابهامی، دنبال جواب نوشتاری یا آدمی که جواب بده میگردم. اما همیشه، در کنارش، یه دونه رمان هم میخونم و پیش میبرم. این قسمت از مطالعه، مثل لذت تماشای کتابای عکسدار، توی بچگیه...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 3596
#708
Posted: 21 Jan 2018 20:40
سال گذشته جمعه اول بهمن بود .. 9 ماه ازمرگ همسرم می گذشت .. من و پسرام به اتفاق همسرپسردومم یعنی عروس 19 ساله ام رفته بودیم به خونه پدر ومادرم .. پدر اون روز سر حال بود فقط به طور غیر عادی پای راستش کمی می لنگید .. ما فکر می کردیم مشکل استخوان یا کمبود ویتامین داره .. باهامون شوخی می کرد اما این شوخی ها گاه خارج از حد شده بود .. انگار ناحیه چپ مغزش یه فعل و انفعالاتی داشت . تقدیر نامه هاشو می آورد وصدامون می کرد تا ببینیم .. عکس خودشو در کتاب چاپ شده از طرف آموزش و پرورش بار ها و بار ها نشونمون می داد ... بهش می گفتم بابا تو اگه ده هزار بیت شعر حفظی و شعر میگی عوضش من نویسندگی می کنم .. می خندیدم و بهش می گفتم پدر هیشکی در دنیا به اندازه من مطلب ننوشته ... پدر یه نگاهی بهم می کرد و به شوخی می گفت تو هیچ پخی نیستی ..یک ماه از مراسم عقد دفتر خانه ای پسر کوچیکم می گذشت به خاطر مرگ مادرش جشن نگرفتیم هرچند منم دلم نمی خواست تا سالگرد فوت مادرش نشده عقدی صورت بگیره .ولی شرایط طوری شده بود که ممکن بود اون و کسی که دوستش داشت و داره ..در راه رسیدن به هم به مشکل بخورن ... پدرم واسه همسرم واسه عروسش خیلی غصه می خورد .. یادم نمیره یکی دو ساعت پس از مرگ همسرمو ..که با چهره ای گریان و وحشت زده و مات و مبهوت توی خونه مون به گوشه ای خیره شده بود . باورش نمی شد ... اول بهمن 95 پدر کمی لاغر و ضعیف شده بود یه حسی بهم می گفت که باید بیش از هر وقت دیگه ای عشقمو به پدرم نشون بدم این که چقدر دوستش دارم .. اون شب بغلش کردم .. دست چپمو دور سرش حلقه زدم لبامو گذاشتم رو سر و صورتش ..پدرهمیشه بوی پدر رو می داد . بوی زندگی و امید رو . و بعد دستمو گذاشتم دور کمرش ... یه حس دلتنگی عجیبی داشتم .. از زندگی و از جدایی ها . به خدا گفتم خدایا من ازپدرم هیچی نمی خوام ..اون خودش برام بزرگترین سرمایه هست .....سه روز بعد پدر به کما رفت . خونریزی مغزی ..هرچند وقتی پس از یکماه بستری بودن در آی سی یو و بیهوشی آوردیمش خونه ..چند بار چشاشو باز کرد و وقتی صداش زدم با نگاهش و فشردن دستم با دست چپش جوابمو داد اما اول بهمن آخرین روزی بود که تونست حرف بزنه .. پدر چند ماه بعد اواخر فروردین 96 درست در روز پدر .. روز تولد حضرت علی برای همیشه چشاشو به روی این دنیای خاکی بست اون رفت و منو با دنیایی از خاطرات تکرار ناشدنی تنها گذاشت ..مرغ جانش درست در آغاز روز پدر از قفس تن آزاد گردید و به من مهلت نداد تا در همان بیهوشی اش ..هدیه ام رو بهش بدم .. پدر نماینده خدا بود تا به من خوندن و نوشتن یاد بده .. تا به من یاد بده قبل از این که برم به مدرسه کتاب داستان بخونم . تا بتونم در 8 سالگی نویسندگی کنم .. وقتی در این چند سال اخیر نوشته هام درچند مراسم خونده شد اون با غرور و افتخار پیش همه می گفت اینو پسرم نوشته انگار خودش اونا رو نوشته بود و واقعا هم همین طور بود چون من بدون تلاشهای اون در آغاز زندگی و آموزش هرگز نمی تونستم با واژه ها کنار بیام . حالا اون پیش خداست .. خدا پیش منم هست ..ولی همه که نمی تونن خدا باشن تا همه رو ببینن .. فقط یه چیزی رو می دونم که ما آدما باید در هر حالی شکر گزار باشیم . و خداست که می بخشه .. خداست که پسر و پدر و همسر و مادر و دختر می آفرینه . خداست که می تونه بازم ما رو به هم برسونه . درسته که خدا همه جا هست ولی نباید کاری کنیم که تنهامون بذاره . پس باید شکرش کنیم ..به خاطر نعمتهایی که بهمون داده . خدایا! سپاسگزارم به خاطر نعمتهایی که به من دادی .. خداوندا ! پدر را درپناه خودگیر .. همیشه محتاج دعای پدرم هستم اما دعا.. قدر دانی .. حق شناسی مرا در حق او پذیرا باش .. خدایا ! ممنونم از این که تنهام نذاشتی ...هیچوقت تنهام نذار .. به من لیاقت همیشه با توبودن را عنایت کن ..بچه ها قدر باباتونو بدونین .. فقط اینو هرگز فراموش نکنین که ما هرگز و هیچوقت نمی تونیم و نباید که از پدر .. ارث پدر طلبکار باشیم ..دوست و برادر یتیم شما : ایرانی
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
ویرایش شده توسط: aliazad77
ارسالها: 3596
#709
Posted: 25 Jan 2018 19:55
امروز پنجشنبه پنحم بهمن نود و ششه ... دلم می خواد از دیروز بگم که یکی از نحس ترین روزهای زندگیمه ... ولی یه کمی هم از این روز میگم ....38 سال پیش در چنین روزی جمعه پنجم بهمن 1358نخستین دوره انتخابات ریاست جمهوری ایران برگزارشد .مردم هنوز فکر نمی کردند که دیکتاتوری بر این کشور حاکمه . با همه پیش بینی هایی که روشنفکرانی چون بازرگان درخصوص پلاسیدگی جمهوری اسلامی داشتند و هشدارهایی که مرحوم طالقانی داده بود مردم هنوز براین باورنبودند که این نظام واقعا پوک و پلاسیده باشه و پشت پرده مافیایی باشه که چون خوره به جان ملت افتاده سرمایه های ملی رو به یغما ببره ... ابوالحسن بنی صدر انتخاب شد و جالب یا تاسف برانگیز این بود که بیشتر گروههای طرفدار رژیم و تیپ هایی مثل اصولگرایان فعلی و چپاولگرانی مثل رفسنجانی و مدعیان فضلی چون بهشتی ..که یه عده ازاین گروههاو اشخاص با خودشون هم درگیر بودند علیه بنی صدر شوریدند و اجازه ندادند که این مرد کارشو انجام بده .. یکی از ایراداتی که به بنی صدر گرفته میشه و بهتره بگیم انتقاداینه که میگن لو دهنده کودتای نوژه از طرف عده ای از سران شاهنشاهی او بوده ..به واقعیت خبر کاری ندارم اما این واقعیت را باید پذیرفت دستگاه اطلاعاتی این نظام فقط روی یک فرد دور نمی زد و از طرفی تا همین چند وقت پیش ها شرایط مملکت طوری نبود که بخواهد پذیرای رژیم شاهنشاهی و تجدید بیعت با نظام گذشته گردد ..چه رسدیا می رسید به آن که این کودتا و دگرگونی در ماههای نخست پیروزی نمایشی بعد از انقلاب روی می داد که مردم به هیچ وجه پذیرای آن نمی شدند ..افکار و فرهنگ ملت در نخستین سالهای پس از انقلاب نوعی ستیزه جویی یا گریز از نظام شاهنشاهی شده بود ... بحث در این مورد زیاده ..می پردازم به روز بسیار نحس و نفرت انگیز چهارم بهمن که واقعا یواش یواش دارم به خرافه ای به نام نحس و شگون ایمان میارم که می دونم نباید این طور باشه
یکشنبه 4 بهمن 1394: در این مورد زیاد نمی تونم حرف بزنم یا چیزی بنویسم . فقط این که شاهد رفتاری از شخصی بودم که انتظارشو نداشتم .. ضربه ای خوردم که پیش درآمد و مقدمه ای بود برای ضربات سهمگین دیگر از بازی بد روزگار .. و حدود دوسال جنگیدم تا بتونم از چراهای زیادی سردر بیارم ولی در این رابطه .. هنوزم خیلی چیزا واسم مثل راز مثلث برموداست ..
دوشنبه 4 بهمن1395: پدر به کما رفت . نوعی خونریزی مغزی ... حالا دراثر ضربه بود و به مرور زمان خون از کناره ناحیه چپ سرش وارد کورتکس مغز شد یا مویرگی درجا ترکید یا ورم هایی داشت که به تدریج اونو از پا انداخت بالاخره دیگه بیهوش شد .. اول بهمن ماه آخرین روزی بود که باهاش حرف زدم و سوم بهمن آخرین روزی بود که سرپا بود و حرف زد . اصلا فکر نمی کردم که 77 روز بعد فوت کنه ..
چهارشنبه 4 بهمن 1396: دایی همسرم یعنی دایی همسر جدیدم که شصت و خوردی سال سن داشت و خیلی سالم و سر حال بود به ناگهان ایست قلبی کرد و مرد ... این روی روحیه زنم تاثیر بدی داشت ..وقتی همسرم گریه و زاری های زن اون مرحومو می دید به این فکر می کرد که اگه بین من و اون همچین جدایی و فاصله ای بیفته چی میشه ؟!یه حس دلتنگی و اندوه خاصی بهش دست داده بود ..این روزا از بودن با من یه حس خوبی داره که خودشو در اوج خوشبختی حس می کنه . واسه همین همش آرزو می کرد زود تر از من بمیره . با این که خیلی واقع بین تر و منطقی تر از منه بعضی وقتا که احساساتی تر از من میشه باید یه جورایی برم کمکش ..خودمو کشتم تا هر جوری بود آرومش کردم .. فقط اون لحظاتی که خدا رحمتی رو می ذاشتن توی قبر من به این فکر می کردم که سال گذشته همین لحظاتو کنار پدری بودم که به کما رفته بود و منتظر دکتر و عکسبرداری از مغزش بودیم تا ببینیم چی شده .. ایرانی
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
ارسالها: 2470
#710
Posted: 25 Jan 2018 22:40
سالها میگذره و کسانی هستن که از یادت نمیرن...کسانی هستن که انگار نبودنشون توی زندگیت هیچ وقت دیده نشده ولی حتی اگر سالی یکبار یا ماهی یک بار یا روزی یکبار و یا اصلا هر وقت یادت میاد دلت براشون تنگ میشه و یه لبخند کمرنگ می زنی ...حس می کنی چقدر می تونه دلتنگی بهانه های ساده اما قشنگی داشته باشه...برای رفیقم دلم تنگ شده....حس می کنم چقدر دلم می خواد حتی یکبار دیگه با همون لحن جدی و گاهی فوق جدیش، پیامشو بخونم و سعی کنم با کودک درونم مبارزه کنم تا سر به سرش نزارم و هی نصیحت نشنوم...دلم حتی برای نظریه صادر کردنای خودخواهانه ش تنگ شده...برای همه ی روزهای همفکری و همدلی...برای کسی که منو خیلی میشناخت..خیلییی
رفیق نازنینم بیا حتی اگر با نام دیگه..فقط بیا....
چون مات توام
دگر چه بازم ...!!؟!