ارسالها: 12930
#181
Posted: 26 Nov 2014 14:25
چشم ها ی نگران درسرنوشت سوخته
غم آرزوهای بر باد رفته بر دل زن جوان سنگینی میکند «هیچکس نمیتواند بگوید بر قربانیان اسیدپاشی چه میگذرد!»«لیلا» و مادرش از سوی شوهر سابق هدف اسیدپاشی قرار گرفتهاند و داستان غمانگیزی دارند.ساعت 9 صبح یکشنبه 12 آبانماه سال گذشته زن جوان همراه مادرش وقتی از شهرداری سرآسیاب ملارد بیرون آمدند، مرد آشنایی را پیشروی خود دیدند و تلخی به چهرهشان نشست.دختر جوان با دیدن همسر سابقش گامهایش را تندتر کرد تا اینکه «علی» با سرعت خود را به لیلا 34 ساله رساند.مرد عصبانی از پشت سر موهای لیلا را چنگ زد که این زن نالهکنان مجبور به نشستن روی زمین شد و برای اینکه شوهر سابقش با مشت به سر و صورتش ضربه نزند، دستانش را روی صورتش گذاشت، غافل از اینکه سناریوی یک جنایت اسیدی کلید خواهد خورد.
علی که بارها لیلا را تهدید به مرگ و اسیدپاشی کرده بود، در برابر دیدگان حیرتزده رهگذران و فریادهای مادرزن سابقش در بطری نارنجیرنگ را باز کرد و همزمان با کشیدن موهای زن جوان سعی کرد دستانش را از جلوی صورتش بردارد. لیلا التماس میکرد و مادرش از همه کمک میخواست تا اینکه علی ظرف پر از اسید را به سمت صورت زن گریان خالی کرد.
سوزش دستان لیلا که جلوی صورتش را پوشانده بود، فریادهای این زن را در پی داشت و داماد اسیدپاش وقتی دید مادرزنش در نزدیکی وی میخواهد دخترش را نجات دهد، اسید را روی پاهای «صغری» پاشید. مادر و دختر روی زمین افتادند و علی که میدید حلقه جمعیت خشمگین تنگتر میشود، پا به فرار گذاشت. همزمان پسر جوانی بسرعت خود را به مادر و دختر رساند و بطری آبی که در دست داشت را روی صورت و دستان لیلا ریخت و برخی از رهگذران نیز با پلیس و اورژانس تماس گرفتند. مادر و دختر مرتب «سوختم سوختم» میکردند تا اینکه امدادگران اورژانس آنها را سوار آمبولانس کرده و به بیمارستان شهریار کرج بردند که پزشکان با توجه به نوع سوختگی که با اسید بود، آنان را نپذیرفتند و اورژانس هر دو را به بیمارستان شهید مدنی انتقال داد.
لیلا و مادرش در این بیمارستان نیز به خاطر سوختگی با اسید و نبودن امکانات کافی پذیرش نشدند تا اینکه ساعتی طول کشید تا آنها از کرج به تهران انتقال یافته و در بیمارستان سوانح سوختگی شهید مطهری بستری شدند.
صورت لیلا در این اسیدپاشی در امان ماند اما دو دستش، گوش و سمت چپ بدنش در این جنایت اسیدی سوخت تا جایی که پزشکان پس از اقدامات پزشکی مجبور به برداشتن لاله گوش وی شدند. مادر لیلا نیز از ناحیه هر دو پا تحت درمان قرار گرفت و زمانی که برای پیگیری پرونده اسیدپاشی به دخترش در کلانتری شهریار حاضر شد، سناریوی عجیبی را پیشروی خود دید. صغری در کلانتری شنید که داماد اسیدپاش وی نتوانسته از صحنه اسیدپاشی فرار کند و با ادعاهای عجیبی خود را بیگناه نشان داده و با سپردن وثیقه آزاد شده است.
علی در ادعاهایش به مأموران گفته بود که مادرزنش قصد داشته تا او را هدف حمله اسیدی قرار دهد و با اطلاع از این موضوع برای دفاع از خود ظرف اسید را از کیف صغری درآورده و روی آنها پاشیده است.
شکست سکوت
لیلا و مادرش پس از یک سال وقتی دیدند عامل جنایت اسیدی نه تنها آزادانه در خیابانها میچرخد بلکه به هر طریقی باز به تهدید آنها پرداخته است، سکوت خود را شکستند.
زن جوان گوش سمت چپش کمشنوا شد و به خاطر برداشتن لاله گوشش همیشه سردرد میهمان اوست. لیلا مدتها برای پنهان نگه داشتن سوختگیهایش خود را در خانه زندانی کرده و اگر دوستانش او را همراهی نمیکردند و به این زن امید زندگی نمیدادند، در شرایط بد روحی و روانی به باتلاق بیماری فرو میرفت. لیلا 17 ساله بود که با علی 25 ساله ازدواج کرد و روزهای نخست زندگیاش را با آرامش در کنار این مرد که کارمند یکی از ارگانهای شهری است، ادامه داد. پس از 18 سال زندگی مشترک این زوج جوان دو دختر 11 و 15 ساله دارند. لیلا میگوید بدرفتاریها و بدبینیهای علی زندگی را برای او تلخ کرده بود تا اینکه زن جوان تصمیم به جدایی از علی گرفت. لیلا همراه با دو دخترش به خانه مادریاش رفت و با راه انداختن یک کارگاه تولیدی مانتو زندگی خود را سپری میکرد اما هر روز از سوی شوهر سابقش مورد تهدید قرار میگرفت. علی سعی کرد با تهدیدهایش لیلا را به زندگی گذشته بازگرداند اما بدرفتاریها و تهدیدهایش فایدهای نداشت.
روز اسیدی
علی با ترفندی توانسته بود کارگاه تولیدی لیلا را پلمب کند و زن جوان روز 11 آبان ماه سال گذشته برای فک پلمب کارگاهش به شهرداری سرآسیاب ملارد رفت که در آنجا علی به سمت وی حمله کرد تا خفهاش کند که با میانجیگری مردم لیلا از چنگال مرد خشمگین نجات یافت.
علی دستبردار نبود و بارها همسرش را به اسیدپاشی تهدید کرد تا اینکه روز 12 آبان ماه وقتی دید لیلا و مادرش در شهرداری سرآسیاب هستند با ارسال پیامکی از حضورش جلوی شهرداری خبر داد. لیلا باور نداشت که علی قصد اسیدپاشی دارد و زمانی که با مادرش ساختمان شهرداری را ترک کرد، علی را با ظرف نارنجی رنگ و پر از اسید پیشروی خود دید. زن جوان که نتوانست با پای پیاده فرار کند، دستانش را روی صورتش گذاشت، میترسید کتک بخورد یا به صورتش اسیدپاشی شود. علی دستبردار نبود، ظرف اسید را روی دستان و سمت چپ صورت لیلا ریخت و مادرزنش که این صحنه را میدید، خواست کاری کند که خودش نیز گرفتار اقدام اسیدپاشی علی شد.
درد دلهای زن جوان
لیلا در بیمارستان شهید مطهری تهران تحت درمان قرار گرفت، ابتدا موهایش را تراشیدند تا اقدامات پزشکی صورت بگیرد و سپس لاله گوشش را برداشته و بعد از آن عمل پیوند پوست انجام شد.
زن جوان روی تخت بیمارستان سعی کرد چهرهاش را ببیند ولی آینهای در اتاق نبود تا اینکه به سمت پنجرههای بیمارستان رفت و چهره خود را روی چارچوب مسی رنگ دید. لیلا میگوید باورش سخت بود، خودم را نمیشناختم تا اینکه روز به روز و با گذر زمان این حادثه را پذیرفتم.
او میگوید تنها چهره، گوش و دستانم نسوخته بلکه همه آرزوها و اهداف زندگیام نیز در این ماجرای اسیدی سوخته است.
لیلا که میترسد، میگوید هنوز از سوی همسرش مورد تهدید قرار میگیرد و نمیداند چرا شوهر اسیدپاشاش با این جرمی که مرتکب شده است، آزادانه زندگی میکند.
لیلا به آرامی لبخند میزند، ولی تصویری از رنج و غم پنهان در چهرهاش نقش میبندد.
در این حادثه لیلا و مادرش هدف اسیدپاشی قرار گرفتهاند و هزینههای ابتدایی درمان را به سختی پرداخت کردهاند و حالا میگویند هنوز درمانشان تمام نشده و دستانشان خالی مانده است. زن جوان با تلخند میگوید: از همسرم جدا شدم تا از بدرفتاریهای او در امان باشم اما انگار بیفایده بود. ای کاش مرا کشته بود، چون اسید زندگی را برای من و خانوادهام سیاه کرده و روزهای سختی را پشتسر میگذاریم. اگر کشته میشدم، با گذشت یک سال همه به آرامش برمیگشتند اما مادرم هر روز با دیدن من غصه میخورد و هیچوقت خودم را نمیبخشم چون وجود من زندگی را برای خانوادهام سیاه کرده و شرمنده همگی آنها هستم.
لیلا در آخر با جملهای کوتاه میگوید: هیچوقت و هیچکس نمیتواند زندگی، دردها، حرفها و سختیهای ما قربانیان اسیدپاشی را درک کند و تعجب میکنم علی هنوز به زندان نرفته و حکمش تنها دو سال زندان و پرداخت دیه کمی است که ما به این حکم اعتراض کردهایم.
دلگویههای مادرانه
صغری 50 ساله که در این سناریو هر دو پایش سوخته است، میگوید: هر روز که لیلا را میبینم، اشک میریزم و غصه میخورم. روز حادثه دیدم از بدن دخترم دود سفیدرنگ بلند میشود و از مردم کمک خواستم اما بیفایده بود. کاش نبودم تا این روزها را نمیدیدم، نه تنها حمایتی نمیشویم، بلکه از سوی دامادمان تهدید هم میشویم. از مسئولان میخواهم به پروندههای اسیدپاشی بیشتر توجه کنند تا دیگر شاهد چنین صحنههای تلخی نباشیم و میخواهم ما را حمایت کنند.
حکم دادگاه
علی به خاطر اسیدپاشی به لیلا و مادرش از سوی قاضی شعبه 101 دادگاه عمومی جزایی دادگستری شهر ملارد گناهکار شناخته شد و وی را به پرداخت دیه و دو سال زندان محکوم کرد. در این حکم علی در زمینه اسیدپاشی به صغری به خاطر سوختگی درجه سوم قدام و داخل ران چپ و راست به وسعت 8 درصد از کل بدن به 12صدم دیه کامل انسان، سوختگی درجه سوم به وسعت نیمدرصد پشت دست چپ به 75 صدم درصد دیه کامل انسان، سوختگی درجه دوم به وسعت 5/3 درصد از درجه دوم خلف هر دو ساعد به 5/3 درصد دیه کامل انسان، پیوند پوستی از ناحیه ران راست به نواحی سوختگی به دوصدم دیه کامل انسان محکوم شد. در این حکم برای پرداخت دیه لیلا نیز آمده است: علی به خاطر سوختگی به وسعت 25 درصد از نوع درجه دوم و سوم در نواحی صورت، گردن و سر و گوش چپ و اندام فوقانی سمت چپ و کتف و زیر بغل چپ و پشت هر دو پا و زانوی راست و وسعت سوختگی درجه دوم 5/4درصد از سطح کل بدن به 5/4 صدم دیه کامل انسان و وسعت سوختگی از نوع درجه سوم در ناحیه فوق 5/20 درصد به 41صدم دیه کامل انسان نقص عضو ناشی از محدودیت پوستی در تماس با عوامل فیزیکی و شیمیایی 5 صدم دیه کامل انسان، نقص زیبایی به دنبال جوشگاه ناشی از سوختگی سمت چپ صورت به 25صدم دیه کامل انسان و به دنبال سوختگی لاله گوش چپ به طور کامل از بین رفته است نصف دیه کامل انسان و همچنین انسداد مجرای گوش 6 صدم دیه کامل انسان و به خاطر ارش برداشت پیوند پوستی از ران راست و چپ به محل سوختگی به 3صدم دیه کامل انسان محکوم شد.
در این حکم علی از لحاظ جنبه عمومی جرم به دو سال زندان تعزیری با احتساب ایام بازداشت قبلی محکوم شد.
اعتراض به رأی
لیلا و مادرش میگویند این حکم مجازات برای داماد اسیدپاششان بود و به آن اعتراض کردهاند.
زن جوان به شوک گفت: از لحاظ روحی و روانی هیچ خسارتی جبران نمیشود، من به خاطر نداشتن پول هنوز نتوانستهام لاله گوشم و دیگر اندامم را ترمیم کنم و حالا با این مقدار دیه قادر نخواهم بود بخش کوچکی از سوختگیهایم را ترمیم کنم. لیلا افزود: باور میکنید شب و روز ندارم، زندگیام نابود شده است و تنها دلخوشیام مجازات علی و دریافت دیه برای هزینههای درمانم بود که متأسفانه با این حکم نه تنها من بلکه مادرم نیز قادر نخواهد بود درمان شود. میدانم تا آخر عمرم باید با این ضایعه زندگی کنم، اما به اندازهای برخورد قضایی با علی ساده و سبک بوده که او هنوز مرا تهدید میکند و امنیت جانی ندارم و این حکم هم نتوانست درس عبرتی برای این اسیدپاش باشد.
وی با بغض گفت: از جامعه رانده شدهام و اینها اصلاً درنظر گرفته نشدهاند، هیچکس نمیتواند بگوید یک قربانی اسیدپاشی چه شرایطی دارد، گاهی آرزوی مرگ میکنم و حالا با این حکم همه آرزوهایم بر باد رفته است.
بنابر این گزارش، با توجه به اعتراض مادر و دختر به میزان محکومیت مرد اسیدپاش پرونده در دادگاه تجدیدنظر استان تهران تحت رسیدگی قرار خواهد گرفت.
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 12930
#182
Posted: 26 Nov 2014 14:26
یک معلم در میرجاوه دانش آموزش را با "شیلنگ گاز" تنبیه و روانه بیمارستان کرد
تنبه بدنی یک دانش آموز به نام "عبدالحمید گرگیج" از سوی معلم "دبستان حسین ریگی" در میرجاوه با استفاده از "شیلنگ گاز" این کودک 9 ساله را راهی بیمارستان کرده است.
عبدالحمید گرگیج کودک 9 ساله و دانش آموز سوم ابتدایی "دبستان شهید حسین ریگی" در میرجاوه روز یک شنبه 25 آبان ماه از سوی معلم خود با "شلنگ مخصوص کپسول گاز" مورد ضرب و شتم قرار گرفت که همین تنبیه سبب "پارگی رگ و عفونت دست" این دانش اموز سوم ابندایی شده است.
این کودک که اکنون به دلیل عفونت ناشی از پارگی رگ و نیاز به جراحی از میرجاوه به بیمارستان امام علی زاهدان منتقل شده است روز یک شنبه دوم آذر ماه مورد جراحی قرار گرفت و قرار است روز دوشنبه نیز یک عمل جراحی دیگر بر روی او انجام شود.
عبداللطیف گرگیج از طایفه "گرگیج" که روز یک شنبه به همراه مهدی گرگیج(عضو پیشین شورای شهر زاهدان) از این دانش آموز9 ساله در بیمارستان امام علی زاهدان عیادت کرده، می گوید: "عبدالحمید گرگیج فرزند نورالله" دانش آموز کلاس سوم از سوی معلمش دردبستان شهید حسین ریگی شهرستان میرجاوه مورد ضرب و شتم و تنبیه فیزیکی واقع شده و از ناحیه دست راست مجروح" شده است.
به گفته عبداللطیف گرگیج "یک عمل جراحی صبح یک شنبه انجام شد و عمل دیگری روز دوشنبه بر روی این دانش آموز ابتدایی انجام خواهد شد" و حتی "به خاطر شدت ضربات تنبیه بدنی احتمال صدمه و فلجی دائمی به دلیل پارگی رگ ها و عصب" دست وی وجود دارد.
خبر این ضرب و شتم این دانش آموز کلاس سوم ابتدایی درحالی منتشر شده است که سه روز پیش در دبیرستان بروجرد یک دانش آموز کلاس اول دبیرستان با ضربات چاقو محسن خشخاشی، دبیر فیزیک، خود را به قتل رساند.
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 12930
#183
Posted: 26 Nov 2014 14:29
حکم اعدام سهیل عربی به اتهام توهین به مقدسات «تایید شده است»
http://postimage.org/
سایت «کلمه» از تایید حکم اعدام سهیل عربی در دیوان عالی ایران به اتهام «توهین به مقدسات و سبالنبی» خبر داده و نوشت که این حکم روز یکشنبه دوم آذر به وکیل آقای عربی ابلاغ شده است.
این سایت روز دوشنبه سوم آذر در گزارش خود، تایید حکم اعدام آقای عربی در شعبه ۴۱ دیوان عالی کشور به ریاست علی رازینی ظرف مدت کوتاهی از صدور حکم اولیه در دادگاه کیفری استان تهران را «غیرمنتظره و عجولانه» دانست.
بر اساس گزارشها، سهیل عربی روز هشتم شهریور در شعبه ۷۶ دادگاه کیفری استان تهران به ریاست قاضی سیامک مدیر خراسانی به اعدام محکوم شده بود.
به گفته کمپین بینالمللی حقوق بشر در ایران، آقای عربی «هشت صفحه فیسبوک به نامهای مختلف» داشته که به دلیل نوشتههایش در آن صفحات متهم به چند اتهام از جمله «توهین به ائمه اطهار و پیامبر» شده است.
سهیل عربی و وکیلش با اعتراض به اتهام سبالنبی، این اتهام را رد کردهاند.
«یک منبع مطلع» روز هشتم آبان به وبسایت کمپین بینالمللی حقوق بشر در ایران گفته بود: «طبق ماده ۲۶۲ قانون مجازات اسلامی اگر شخصی به پیامبر اسلام توهین کند مجازاتش اعدام خواهد بود اما ماده بعدی، ماده۲۶۴ به صراحت میگوید اگر متهم در دادگاه صرفا ادعا کند که حرفهای توهین آمیز را بر اساس عصبانیت، نقل قول یا سهو قلم و سهو زده است، حکم اعدام او به مجازات ۷۴ ضربه شلاق تبدیل میشود».
به گفته این منبع مطلع، سهیل عربی در دادگاه چندین بار تکرار کرده که «در شرایط نامناسبی» این مطالب را نوشته و «پشیمان» است اما «بدون توجه به این سخنان» سه نفر از قضات به اعدام و دو نفر حکم به حبس دادهاند.
بر اساس گزارشها، سهیل عربی، ۳۰ ساله، متاهل و دارای یک فرزند پنج ساله است که در آبان ۱۳۹۲ توسط ماموران قرارگاه ثارالله سپاه پاسداران به همراه همسرش بازداشت شد. همسر او چند ساعت بعد آزاد شد اما او دو ماه در سلول انفرادی بند دو الف سپاه پاسداران بود و پس از آن به بند ۳۵۰ زندان اوین منتقل شد.
به گفته کمپین بینالمللی حقوق بشر در ایران، سهیل عربی به دلیل نوشتههایش در فیسبوک با دو پرونده دیگر نیز مواجه است که تاکنون حکم آنها قطعی شده است.
به گفته این کمپین، او به اتهام توهین به احمد جنتی، دبیر شورای نگهبان و غلامعلی حداد عادل، نماینده تهران در مجلس، از طریق نوشتههایش در فیسبوک در دادگاه ویژه کارکنان دولت به ۵۰۰ هزار تومان جریمه نقدی و ۳۰ ضربه شلاق محکوم شد که این حکم در تجدید نظر عینا تایید شده است.
همچنین او به اتهام توهین به علی خامنهای، رهبر جمهوری اسلامی، و «تبلیغ علیه نظام» در شعبه ۱۵ دادگاه انقلاب به ریاست ابوالقاسم صلواتی به سه سال حبس محکوم شده که این حکم نیز در دادگاه تجدیدنظر عینا تایید شد.
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 12930
#184
Posted: 26 Nov 2014 14:38
تجاوز به دختر ۱۵ ساله ای که بالای درخت زندگی می کرد
روزنامه شرق :لیلا برای فرار از جامعه روی درخت رفته. شبهای متوالی بدن نحیفش را بالا کشیده. با یکلا ملحفه در سرمای پاییزی تهران کز کرده روی شاخههای نهچندان مطمئن، از ترس آزارواذیت؛ تجربهای هولناک که بارهاوبارها دچارش شده؛ بیصدا، بیفریاد با زخمهای عمیق بر تن و روحش.
کلا چهارماه طول کشیده؛ چهارماه که از دختر 15ساله خانه تبدیل شود به مادر ناشنوا در چهارمین روز ترک شیشه و هرویین؛ در سرپناه شبانه زنان معتاد و کارتنخواب.
سعی میکنند با ایماواشاره او را متوجه سوالهایم کنند. خودش اما صدایش درنمیآید که تنها دستهایش میچرخند و آواها از دهانش خارج میشوند؛ گنگومبهم. میفهمم خانهشان شهریار بوده است؛ پدرش نقاش، مادرش خانهدار. پدرش در اثر یک تصادف میمیرد، مادرش سهماه بعد سکته میکند و در آن زمان لیلا تنها در خانه بوده و صدایی نداشته به اورژانس زنگ بزند. هرچه با برادرهایش تماس میگیرد جواب نمیدهند تا مادر جلو چشمانش جان میدهد. قصهاش به اینجا که میرسد، اشکهایش سرازیر میشود؛ اشکهایی که خیال بندآمدن ندارند. کسی را یارای تسلایش نیست. غمش در کنار درد و بیقراری چهارمینروز ترک هرویین و شیشه برای مادری 35کیلویی که چهارماهه هم باردار است، طاقتفرساست.
پروانه؛ دختر بهبودیافتهای که اولینبار لیلا را به سرپناه شبانه «تولد دوباره» آورده، با هیجان میگوید: «خودم فیلمش را دیدم، تو کوچه اوراقچیها خوابیده بود از ترسش. دمدمای صبح بوده انگار. فیلمش را گرفته بودند. خودم فیلمشرو دیدم علنا. ببین مردم این منطقه چهجوری هستن؟ تو تاریکروشن هوا ازش تو خواب فیلمگرفته بودن. دنبال سوژهن دیگه.»
صداها درهم گم میشوند. هرکس چیزی میگوید. لیلا با سهتا برادرش زندگی میکرده است. یکی متاهل است و دوتا مجرد. برادر را که ادا میکند، دوانگشت دودستش را به نشانه پیوند در هم گره میزند. ادای فرار را با دوانگشت در حال حرکت درمیآورد. ادای کتک و زاری را که درمیآورد، انگشتهایش را بر صورتش میکشد. «دریا» ایماواشارههایش را ترجمه میکند: «برادرهایم زیاد من را کتک میزدند. برادرم به من شک کرد.» ادای بریدن مو را درمیآورد. «موهایم را برید. کتکم زد.» شکی که حاصلش فرار لیلا از خانه بوده و این، نقطه آغاز تراژدی زندگی دخترک میشود؛ کتکی که هنوز هم گویا آثارش روی بدنش هست: «زمانی که آمد اینجا جای ضربوشتم روی بدنش هنوز باقی مانده بود. با سیم کتکش زده بودند و گوشت بدنش کنده شده بود.» اولینبار چطور آمدی «شوش» لیلا؟ اولینبار را با یک نشانش میدهد. کسی او را آورده و اینجا وسط میدان «شوش» رها کرده. چه کسی؟ معلوم نیست. «شوش» را میتواند ادا کند. شینی بلند. اینجا همین حوالی «لوکیشن» لابد قصه است؛ قصهای با انبوهی سیاهیلشکر، اراذلواوباش، معتادان و زنان خیابانی «شوش».
اولین کام را چهزمانی گرفته معلوم نیست. سر درددلش باز شده، کاری به سوالهای من ندارد. قصه خودش را روایت میکند. در پارک؛ حیران و سرگردان میچرخیدم. التماس میکردم. کف دستهایش را به نشانهای التماس برهم میگذارد. سرش را خم میکند. چشمانش همان زاری التماس را دارند. «گشنم بود؛ خواهش کردم به من غذا بدن. در خونه مردمرو زدم گفتم سردمه اجازه بدین بیام تو... . با سیلی زدن تو صورتم و گفتن برو. برو از اینجا.»
مسوول سرپناه میگوید: «یکماه اول لیلا را در یک خانه نگه داشته بودند و از او سوءاستفاده میکردند.»
اینها را که میگوید، پروانه به حرف میآید که: «تو اون خونه بوده که میم میره اونجا و باهاش آشنا میشه. ساقی بوده مواد میبرده اونجا. بعد هم دلش سوخت که اونجا ازش سوءاستفاده میکردن از اون خونه آوردش بیرون. موادش را براش نگه میداشت. ولی کاری کرد که مواد نکشه. چون تو اون خونه معتادش کرده بودن. من از روزی که دیدمش تو «شوش» بود. یک موقع کاری چیزی داشت گشنهاش بود یا هرچی من و مهدی بهش کمک میکردیم. تا اینکه میم گیر کرد، میم را بردند کمپ و این موند تو خیابان.»
پروانه لابهلای اشکهای روان لیلا ادامه میدهد، ضجههایش: «شب اول بعد از رفتن میم موند تو خیابون اما فرداشبش که دیدم اینجوریه آوردمش اینجا. تو این منطقه باید یکی بالای سر آدم باشد اگه نباشه همه میخوان همهجوره سوءاستفاده کنن. منم دیدم اینطوری شد، میخوان ازش سوءاستفاده کنن. جایی جز اینجا بلد نبودم خدایی. زمان ما این خوابگاه و اینا نبود که ما به این بدختی افتادیم. جاومکان نداشته باشه مصرفکننده هم باشه بهعنوان اینکه بیا جا بدیم بهت، مواد بدیم بهت، آخرش به سوءاستفاده ختم میشه. من خودم سنم یکم از این بالاتر بود این تجربههارو کردم. این نمیتونه از خودش دفاع کنه زبون نداره نمیتونه داد بزنه.»
صدای گریه لیلا در اتاق میپیچد. نفسش لابهلای هقهقها گیر میکند. زنهای خوابگاه او را در آغوش میکشند تا کمی آرامتر شود. دستش را میگیرم. تازه یادم میافتد که کودک است و دستان کودکیاش را گرفتهام؛ کودکی که در چهارماه پیش و لابهلای دردها جامانده. انگشتانش ظریف و کوتاهند، نقطههایی از لاکنقرهای روی دستهایش جامانده.
دریا در جستوجو ی راهی برای آرامکردنش با ایماواشاره و صدا میگوید: «لیلا اول خدا، انگشت را میگیرد به سمت آسمان. رو میکند به ثریا اون مادر، من خواهر اینها همه دوست.»
«قلبم میزند.» با مشتی که روی سینهاش میگیرد، این را میگوید. هرزمانیکه یاد پدر و مادرش میافتد، اینشکلی میشود. لیلا به لرزه میافتد. نبضش را میگیرند. آبقند بهش میدهند. پتو میپیچند دورش. روز چهارم ترک مواد است. هرویین و شیشه را با هم کنار گذاشته. دردهای فیزیکی هرویینش کنار رفته. الان بیقراری شیشه مانده.
ثریا میگوید: «روز چهارم و روز هفتم سختترین روزهای ترک شیشه است.» اینجا همه همدردند.
دریا ادامه میدهد: «لیلا سهدرد دارد؛ درد خماری و نسخی و درد بچهاش و درد سوم اینکه لال است و نمیتواند دردش را بگوید. کارهای بچهاش در حال پیگیری است، از طریق قوهقضاییه و پزشکیقانونی کشور. با پزشکیقانونی از طریق دادستانی در حال انجام است اگر دیر هم شود انجام میدهند.»
پروانه تعریف میکند که: «من یکبار با قفل فرمون کتک خوردم سر این. یکبار اومدن ببرنش رفتیم دعوا با قفلفرمون مارو زدن.» ثریا پی حرفش را میگیرد که «آوردنش به مرکز به این راحتی نبود. خیلیها اومدن اینجا دنبالش. تهدیدمون کردن. شیشههای مرکزرو شکستن. سنگبارونکردن مرکزرو شبانه... مردای پارک خود ما رو هم تهدید کردن. همین بار دوم ساعت 5/1شب آوردیمش. چهارشب پیش برای بار دوم آوردیمش. بچههای اینجا از بیرون خطگرفتن، پروندنش. ترسونده بودنش که تحویل مامورا میدنت. میندازنت زندان. این بهونه بود که ببرن و ازش سوءاستفاده کنن. برای اینکه باهاش کاسبی کنن. بار دوم با مامور رفتیم پارک «شوش» برش گردوندیم. سهروز تمام منطقهرو زیرپا گذاشتیم که پیداش کنیم.»
در این مدت چه بر لیلا گذشته بود؟ «حدود 15، 20روز بیرون بود. وضعیت جسمیش شبیه دفعه اولی بود که اینجا آوردیمش. تا مدتها درگیر جراحتهایش بودیم.»
«20روز پیش که فراریش دادند، برایش سمعک گرفته بودیم. داشتیم پیگیری میکردیم. فقط باید میبردیم بهزیستی قالب گوشش را میگرفتیم که متاسفانه آن موقع فراریاش دادند از مرکز.»
قرصی به اصرار میدهند بخورد، حالا دیگر گریه لیلا تبدیل به مویه شده است.
لیلا دستهایش را به حالت دعا میآورد بالا و چیزی میگوید. دریا تکرار میکند: «خدایا کمکم کن.»
آزمایش «اچآیوی» و «هپاتیت» او منفی بوده اما کمخونی دارد. 35کیلو وزنش است.
اصالتا اهل شمالشرق ایران هستند. میرود عکس پدر و مادرش را میآورد. دوتا عکس 3در4، در قاب کوچک عکسها، پدر و مادر جوانند و جدی. عکس مادرش را میگیرد کنار صورتش. میگوید شبیه مادرم هستم. با صورتی کشیده، لبهای درشت و چشمهای ریز مثل لیلا. از آرزوهای لیلا که میپرسم لبش به خنده باز میشود با همان زبان ایماواشاره. دستهایش را میگذارد روی گوشهایش و سرش را تکان میدهد و میخندد: «دوست دارم بازی کامپیوتری، هندزفری و سمعک داشته باشم. ساعت بزرگ طلایی داشته باشم. مثل ساعت معلمم.» دستش را میگذارد روی مچ دستش. ادای رقصیدن درمیآورد برای گفتن عروسشدن و با خوشحالی میفهماند دوست دارد عروس شود. «چون من پدر و مادر ندارم دوست دارم بچه به دنیا بیارم.» شکمش را بزرگ میکند. «مادر بچهم بشوم. شوهر داشته باشم که بابای بچهم شود. من بابا ندارم، بچهم بابا داشته باشد.»
دوست دارد خانه بگیرد و هیچ مردی را به خانهاش راه ندهد. نشان میدهد که از چشمی در بیرون را نگاه میکند و مردان را راه نمیدهد. انگشت سبابهاش را به نشانه نه تکان میدهد. به ما تعارف میکند با دستهایش، «اما شما بیایید» انگشتانش را گره میزند: «شما دوستانم هستید.»
در حال رفتنیم که سوگند میآید داخل. 17ساله و بسیار زیباست. یکی از زنان کارتنخواب او را آورده. دیشب را در پارک خوابیده است. مادرش را ماموران در حال حمل موادمخدر گرفتهاند و صاحبخانه او را از اتاق نقلیشان انداخته بیرون. اعتیاد ندارد. کار دریا و ثریا ادامه دارد. اینبار تلاش برای نگهداشتن سوگند در این سرپناه.
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 12930
#185
Posted: 27 Nov 2014 18:11
اسید، عشق و موتور
فرهیختگان : داستان اسیدپاشی برای بهدست آوردن دختر مورد علاقه این بار در قالب سناریویی جدید در شرق تهران در حالی رقم خورد که قربانی نداشت. سعید که مدتی بود رابطهاش با دختر مورد علاقهاش شکرآب شده بود برای بهدست آوردن دوباره دختر جوان به فکر فداکاری برای او افتاد و در حالی که دوست خود را مامور کرده بود روی صورت دختر اسید بپاشد، دقیقا لحظه حادثه مقابل دختر حائل شد و اسید روی لباسهای خودش ریخت.
متهم دو ساعت پس از این حادثه در حالی در کلانتری تهراننو برای شکایت از اسیدپاشها حاضر شد که پس از چندین ساعت مشخص شد راکبان موتورسوار از دوستان خودش بودهاند.عقربههای ساعت، پنج بعدازظهر سومین روز آذر امسال را نشان میدادند که وقوع یک فقره اسیدپاشی در خیابان 32/6 نیروی هوایی و دستگیری یکی از عوامل اسیدپاشی به کلانتری 128 تهراننو اعلام شد. با حضور ماموران در محل و انجام تحقیقات اولیه مشخص شد دو سرنشین یک دستگاه موتورسیکلت طرح هوندا 125 سبزرنگ قصد اسیدپاشی بر صورت دختر 20 سالهای را داشتهاند که جوانی بهنام سعید 24 ساله خودش را در زمان اسیدپاشی، حائل فرد اسیدپاش و این دختر قرار داده و باعث شده اسید پشت لباس خودش ریخته شود.
دستگیری اولین متهم پرونده
دو نفر از شاهدان این حادثه با مشاهده صحنه اسیدپاشی اقدام به تعقیب فرد اسیدپاش کردند و زمانی که این شخص قصد داشته سوار موتورسیکلت شود و به همراه همدستش از محل متواری شود، مانع آنها شدند و در یک تعقیب و گریز موفق به دستگیری راننده موتورسیکلت شدند. یکی از این افراد در اظهاراتش به کارآگاهان گفت: «در حال عبور از خیابان بودم سرنشین یک موتورسیکلت، در حالی که موتور هنوز به صورت کامل توقف نکرده بود از موتور پیاده شد و اقدام به پاشیدن اسید به سمت دختر خانمی کرد، در این زمان پسر جوانی که در نزدیکی این دختر خانم حضور داشت خودش را حائل قرار داد و باعث شد تا اسید به پشت کمر خودش بریزد. این دو نفر (راکب و سرنشین موتورسیکلت) در حال متواری شدن از محل بودند که دوست همراهم با لگد ضربهای به پشت موتور آنها زد که هر دو نفرشان افتادند. آنها قصد داشتند به صورت پیاده از محل متواری شوند که توانستیم یکی از آنها را در خیابان 32/6 دستگیر کنیم.» نفر دوم نیز در اظهاراتش به ماموران گفت: «موتورسواری در وسط خیابان سرعتش را کم کرد و ترکنشین آن از روی موتور پایین پرید و اقدام به پاشیدن اسید به خانم جوانی کرد. همزمان با اسیدپاشی، پسر جوانی که در نزدیکی این دختر جوان قرار داشت خود را حایل کرد و اسید پشت لباسهای او ریخت. در زمان فرار این موتورسواران و با حضور تعدادی از اهالی و دخالت آنها، من توانستم ضربهای به موتورسیکلتشان بزنم که هر دو نفرشان زمین خوردند و در ادامه با تعقیب راننده موتورسیکلت توانستم وی را در فرعی 31/ 6 دستگیر کنم.»
به دام افتادن طراح اسیدپاشی
با انتقال دختر جوان، حسین 19 ساله و سعید بهعنوان شخصی که اسید روی او ریخته شده بود به کلانتری 128 تهراننو جهت آغاز تحقیقات، حسین در اظهاراتش گفت سعید که اسید روی لباسهای او پاشیده شده، در حقیقت همدست آنها و در واقع طراح صحنه اسیدپاشی است. او در اعترافات خود ضمن معرفی عامل اسیدپاشی به نام کامران، به ماموران گفت: «چند روز پیش به همراه سعید و کامران داخل پارک نشسته بودیم که سعید عنوان کرد به دختری علاقهمند شده و میخواهد کاری کند این دختر هم به او علاقهمند شود.» وی افزود: «به این بهانه، سعید به من و کامران پیشنهاد داد که شما بیایید به سمت او اسید بپاشید. البته طوری باشد که اسید روی او نریزد تا او پس از مشاهده پاشیدن اسید روی من، به من علاقهمند شود.» با توجه به اعتراف «حسین» در مورد نقش سعید در اسیدپاشی، او نیز لب به اعتراف گشود و اظهارات حسین را تایید کرد.
میخواستم به من علاقهمند شود
با آغاز تحقیقات از متهمان، سعید با تایید اظهارات حسین در اعترافاتش به کارآگاهان گفت: «حدود شش ماه است که با حسین و کامران دوست شدهام، اما از حدود دو روز پیش بود که تصمیم به این کار گرفتم که صحنهسازی کنم، به شکلی که دوستانم اسید را روی من بپاشند تا دختر خانمی که مدتی است به او علاقهمند شدهام، با دیدن این صحنه به من علاقهمند شود.»
دستگیری عامل اسیدپاشی
با شناسایی کامران 19 ساله بهعنوان عامل اصلی اسیدپاشی، کارآگاهان اداره شانزدهم موفق به شناسایی مخفیگاه وی در منزل یکی از بستگانش در میدان خراسان- انتهای خیابان 17 شهریور شده و در ساعت 6:15 چهارم آذر او را دستگیر و به اداره شانزدهم پلیس آگاهی منتقل کردند.
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 12930
#186
Posted: 27 Nov 2014 18:13
راز جنین مرده در زیرزمین میدان فردوسی
شکایت عجیب
چندی پیش زن سابقهداری طلاهایی را که همسرش برای خرید و فروش به خانه آورده بود، سرقت کرد و متواری شد. مرد جوان که هرگز تصور نمیکرد همسرش چنین بلایی سرش بیاورد برای شکایت از او راهی دادسرا شد. با شکایت از این زن، وقتی بازپرس پرونده دستور استعلام از سابقه همسر این مرد را صادر کرد، ابعاد دیگری از ماجرا فاش شد. مدارک جدید نشان میداد این زن که معروف به شیلا بوده است درسال ٨٣ به همراه خانوادهاش یک باند فساد تشکیل داده بودند.
وقتی سابقه این زن رو شد هزاران علامت سوال در ذهن همسرش نقش بست. او که احساس میکرد تمام این سالها با دروغ زندگی کرده، تردید رهایش نکرد. همین شک و گمانها کافی بود تا او در جریان سقط جنین شیلا در یک مرکز غیرقانونی قرار بگیرد.
مرد جوان در رابطه با شکایتش به «شهروند» گفت: «همسرم باردار بود اما یک روز وقتی به خانه آمدم ادعا کرد از پلههای خانه افتاده و احساس میکند بچهمان سقط شده است. او را به بیمارستان کسری بردم و بعد از انجام آزمایش مشخص شد جنین خفه شده، آن زمان ٩میلیون تومان خرج بیمارستان و عمل شد تا جنین مرده را از شکمش خارج کنند، اما حالا از طریق یکی از دوستانمان متوجه شدم شیلا بچه را در یک مرکز غیرقانونی سقط کرده است.»
تله پلیسی
با شکایت این مرد جوان در دادسرای ناحیه ٣٤ تهران با دستور بازپرس عموزاد پرونده جهت رسیدگی به مرکز غیرقانونی سقط جنین به اداره آگاهی ارجاع شد. وقتی کارآگاهان در جریان این ماجرا قرار گرفتند با طراحی یک قرار صوری راز این زیرزمین مخوف را برملا کردند. ٢ زن مامور اداره آگاهی با همراهی یک وکیل برای رازگشایی از این مرکز غیرقانونی راهی ساختمان میدان فردوسی شدند. ٥ زن باردار دیگر هم مشتری این مطب بودند.
مرد پزشک که هرگز تصور نمیکرد در تله پلیسی گرفتار شده باشد با دادن نرخهای عجیب به مشتریانش مشاوره داد و گفت: «اگر جنین در ماههای آخر بارداری باشد با تزریق یک آمپول خفه میشود، و ٢ روز بعد باید با عمل جراحی یا در بیمارستان یا در همین مطب جنین را خارج کنید که هزینه آمپول ٢میلیون و ٥٠٠هزار تومان و عمل جراحی ٥میلیون تومان است. جنین را هم میتوانیم به خودتان تحویل بدهیم تا دفن کنید اما اگر قرار باشد ما این کار را انجام دهیم ٥٠٠هزار تومان دیگر هزینه دارد. اما اگر جنین در ماههای اول بارداری باشد با عمل کورتاژ جنین را با همان هزینه ٤میلیون تومان خارج کرده و در چاه فاضلاب میاندازیم.» همین حرفهای تکاندهنده مرد پزشک کافی بود تا کارآگاهان برای بازداشت او با مستندات و مدارک جمعآوریشده وارد عمل شوند.
ادعای متفاوت
عملیات دستگیری کارکنان این مرکز قانونی آغاز شد. این درحالی بود که همسر مرد پزشک و یک کارگر در مطب او حضور داشتند. با دستور بازپرس پرونده پزشک این مرکز غیرمجاز که مردی ٨٥ساله بود دستگیر و به دادسرا منتقل شد.
این جراح که رئیس یکی از بیمارستانهای پایتخت بوده وقتی در برابر بازپرس پرونده قرار گرفت ادعای عجیبی را مطرح کرد و گفت: « ٦٠سال است که بهعنوان پزشک جراح عمومی در این حرفه فعالیت دارم. من از روی وظیفهام و برای نجات دادن جان بیمارانم این عملها را انجام میدادم. این روزها بسیاری از زنان و دختران برای خلاص شدن از دست فرزندهای ناخواسته با تهیه قرصهای گرانقیمت جنین را سقط میکنند. درحالیکه با این کار مقداری از جنین در رحم زن باردار میماند و همین امر باعث عفونت یا نازایی و چهبسا مرگ خواهد شد. اما من با انجام عمل و ساکشن جنین را از رحم تخلیه میکردم تا جان بیمارانم را نجات بدهم.»
با ادعاهای این پزشک جراح و همچنین مستندات موجود، به دستور قاضی عموزاد بازپرس شعبه چهارم دادسرا پرونده برای ادامه رسیدگی به دادسرای جرایم پزشکی تهران ارجاع شد.
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 12930
#187
Posted: 28 Nov 2014 12:42
کودک ربایی یک زندانی مشروط
زندانی« رأی آزاد» با همدستی دوستش به کودکربایی میلیونی دست زد، این دو مرد جوان که ناشیانه پسربچه آبادانی را ربوده بودند خیلی زود شناسایی شدند.عقربه ساعت شش عصر 24 آبانماه سال جاری را نشان میداد که پسر 10سالهای به نام «محمد» با چهرهای آشفته، خود را به خانه عمویش در منطقه 93 ایستگاه 10 کوی قدس رساند.محمد که همراه پسرعموی پنج سالهاش برای خرید نان از خانه خارج شده بود پرده از ربوده شدن «سجاد» توسط دو مرد ناشناس برداشت.
دقایقی نگذشته بود که مأموران کلانتری 11 آبادان در جریان این کودکربایی قرار گرفتند.
«جواد» 30 ساله پدر سجاد کوچولو به مأموران گفت: وقتی برادرزادهام از ربوده شدن پسرم خبر داد شوکه شده بودیم تا اینکه تعدادی از همسایگان نیز با مراجعه به خانهمان گفتند که متوجه این کودکربایی شدهاند.
وی افزود: بیشتر همسایگانمان از فامیلهایمان هستند و با کسی نیز اختلاف و دشمنی ندارم.
مأموران در این مرحله به تحقیقات میدانی دست زدند و خیلی زود به چند دوربین مداربسته رسیدند. پلیس با بررسی فیلمی از زمان آدمربایی پی برد دو مرد سوار بر پراید سفیدرنگ با شیشههای دودی پیش پای سجاد کوچولو و پسرعمویش توقف کرده و وی را قاپیده و دست به کودکربایی زدهاند. همین سرنخ کافی بود تا پلاک خودروی دزدان شناسایی شود و مأموران با اطلاعات بهدست آمده موفق به دستگیری صاحب خودرو شوند. صاحب پراید سفیدرنگ وقتی با مأموران روبهرو شد ادعا کرد که ساعت 5 عصر پسرش «خلیل» با خودرو از خانه خارج شده و از ماجرای کودکربایی هیچ اطلاعی ندارد. در حالی که ردیابیها برای دستگیری خلیل ادامه داشت، ساعت 10 شب 24 آبانماه بود که پلیس در تماس تلفنی یک رهگذر شنید که پسربچه پنج سالهای در پارک معلم آبادان رها شده است. مأموران که احتمال میدادند خلیل با در جریان قرار گرفتن تحت تعقیب بودن خود اقدام به رهایی پسرکوچولو کرده است بسرعت به پارک رفته و سجاد کوچولو را به آغوش خانوادهاش رساندند. در حالی که هیچکس نمیدانست انگیزه اصلی از این کودکربایی چه بوده پلیس پی برد که خلیل با آزاد کردن گروگانش به شهر ماهشهر فرار کرده است. این ردپا کافی بود تا تیم ویژهای از پلیس بوشهر به ماهشهر اعزام شدند و با شناسایی مخفیگاه جوان گروگانگیر وی را در عملیاتی غافلگیرانه دستگیر کردند. خلیل در همان بازجوییهای ابتدایی لب به اعتراف گشود و گفت: یکی از دوستانم در همسایگی خانه پدری سجاد زندگی میکند، از وی شنیده بودم که خانواده سجاد در وضعیت مالی خوبی قرار دارند. وسوسه شدم و به فکر ربودن سجاد افتادم و برای اجرای نقشهام به سراغ «هاشم» که به خاطر سابقه کیفری در زندان است، رفته و پی بردم که وی به صورت رأی آزاد روزها بیرون از زندان است و هر شب خود را به زندان معرفی میکند.
بدین ترتیب هاشم نیز با شنیدن ماجرای کودکربایی و وسوسه پول میلیونی پذیرفت با هم دست به این گروگانگیری بزنیم.
وی ادامه داد: روز حادثه در نزدیکی خانه سجاد کوچولو به کمین نشستیم تا اینکه طعمهمان همراه پسرعمویش محمد برای خرید نان وارد خیابان شدند. وقتی خودمان را به این بچهها رساندیم سجاد را داخل خودرویمان انداختیم و پسرعمویش محمد را با کتک زدن فراری دادیم و سوار بر پرایدمان پا به فرار گذاشتیم اما فکر نمیکردم بعد از چهار ساعت نقشهمان فاش شود و دستگیر شویم. مأموران در گام بعدی به زندان رفته و هاشم را نیز به پلیس آگاهی انتقال دادند.
هاشم ابتدا شرکت در هرگونه آدمربایی را نپذیرفت اما وقتی از سوی سجاد کوچولو و شاهدان ماجرا شناسایی شد چارهای جز اعتراف ندید.
هاشم به مأموران گفت: وقتی خلیل از ماجرای کودکربایی و وضعیت مالی پدر سجاد حرف زد وسوسه شدم و پذیرفتم تا دست به این دزدی بزنم، اما وقتی شنیدم خلیل دستگیر شده در زندان ماندم تا مأموران را گمراه کنم البته میدانستم بالاخره مجبورم اعتراف کنم.
سجاد کوچولو نیز با آزادی از چنگ آدمربایان به شوک گفت: وقتی مرا داخل پراید سفید رنگ گذاشتند بهانه پدر و مادرم را گرفتم اما آنها به حرفهایم گوش نمیدادند تا اینکه مرا در خانهای قدیمی نگه داشتند. آنها برایم فیلم کودک گذاشتند تا آرام شوم، یک ساعت آرام بودم تا اینکه دوباره گریه و زاری کردم و میخواستم با تبلت دزدان بازی کنم اما آن را به من ندادند تا اینکه خوابم برد و وقتی بیدار شدم دیدم در پارک هستم و پلیس بالای سرم است.
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 12930
#188
Posted: 28 Nov 2014 12:43
حکم قصاص قاتل افسر پلیس تایید شد
فرهیختگان :حکم قصاص مردی که افسر پلیس را به قتل رسانده بود دیروز در دیوان عالی کشور قطعی شد. همدستان این مرد نیز به زندان و تبعید محکوم شدند.
بیستوهفتم اردیبهشت 91 زن جوانی با اداره آگاهی فیروزکوه تماس گرفت و کمک خواست. این زن گفت که شوهر 39 سالهاش به نام رامین که افسر پلیس است دیشب برای پیگیری یک پرونده از خانه بیرون رفت و دیگر بازنگشت. «همهجا را دنبال او گشتهام، اما خبری از شوهرم نیست و گوشی موبایلش هم خاموش شده است. میترسم بلایی سرش آمده باشد.»
در حالی که تلاش برای افشای راز ناپدید شدن این مرد آغاز شده بود، پلیس خودروی او را رها شده در حاشیه خیابان یافت. بدن نیمهجان رامین نیز که آثار ضرب و جرح روی صورتش نمایان بود، روی صندلی عقب خودرو رها شده بود. این مرد به بیمارستان منتقل شد و پزشکان اعلام کردند وی بر اثر برخورد جسم سخت به سرش در حال اغماست. در حالی که شواهد نشان میداد کارت عابربانک این افسر پلیس به سرقت رفته است، تلاش برای ردیابی متهم یا متهمان آغاز شد، اما پلیس به نتیجهای نرسید.
109 روز از این ماجرا گذشته بود که رامین روی تخت بیمارستان تسلیم مرگ شد. به این ترتیب تحقیقات وارد مرحله تازهای شد و پلیس به بررسی مکالمات تلفنی قربانی پرداخت.
شواهد نشان میداد رامین چندینبار با موبایل زنی به نام شکیلا که همسر یک متهم تحت تعقیب بود تماس گرفته است. با به دست آمدن این سرنخ، شکیلا 29 ساله بازداشت شد.
این زن سعی داشت خود را از ماجرای مرگ رامین بیاطلاع نشان دهد، اما وقتی فهمید پرینت مکالمات تلفنی دستش را رو کرده، لب به بیان حقیقت گشود. این زن گفت: «شوهرم حامد معتاد و خلافکار است. او مدتی پیش به جرم حمل مشروب بازداشت شد و رامین افسر رسیدگیکننده به پروندهاش بود. شوهرم کینه رامین را به دل گرفته بود، اما پس از آزادی از زندان بار دیگر دست به خلاف زد و این بار هم رامین رسیدگی به پروندهاش را برعهده گرفت. شوهرم نمیخواست این بار هم به دام پلیس بیفتد، اما رامین از من خواسته بود تا به محض اینکه خبری از مخفیگاه شوهرم به دست آوردم به او اطلاع دهم.
به همین خاطر شوهرم میخواست این افسر پلیس را ادب کند. او مرا مجبور کرد تا با نقشه از پیش طراحی شده با رامین تماس بگیرم و برای دادن اطلاعات تازه از شوهرم، او را به خانهمان بکشانم.
وقتی رامین به خانهمان آمد شوهرم و دوستش بهروز به یکباره به او حمله کردند. شوهرم با چوب چند ضربه به سر و صورت افسر پلیس زد. من دیدم بهروز هم با نانچیکو ضربهای به صورتش کوبید. آنها سپس بدن نیمهجان افسر پلیس را با خودشان بردند و تلفنی به من گفتند آن را در حاشیه خیابان رها کردهاند.»
به دنبال اظهارات این زن، حامد و بهروز کمتر از یک هفته بعد در مخفیگاهشان در جاده فیروزکوه بازداشت شدند و به جنایت کینهجویانه اعتراف کردند.
به دنبال بازسازی صحنه جرم کیفرخواست صادر و به شعبه 71 دادگاه کیفری استان تهران فرستاده شد. در نشست رسیدگی به این پرونده که به ریاست قاضی عزیزمحمدی و با حضور چهار مستشار تشکیل شد متهمان در حالی پای میز محاکمه ایستادند که اولیای دم برای آنها اشد مجازات خواستند.
در پایان آن نشست هیات قضایی وارد شور شد و حامد را به قصاص و 74ضربه شلاق محکوم کرد. بهروز نیز به جرم معاونت در قتل به 15سال زندان و دو سال تبعید به نیکشهر محکوم شد. هیات قضایی شکیلا را نیز به چهار سال زندان محکوم کرد. دیروز این رای در شعبه هفتم دیوان عالی کشور مهر تایید خورد و قطعی شد. به این ترتیب حامد در صورت ناتوانی در جلب رضایت اولیای دم، در یک قدمی چوبه دار خواهد بود.
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 12930
#189
Posted: 28 Nov 2014 12:45
برکناری معلم و مدیر مدرسه در پی تنبیه بدنی دانشآموز زاهدانی
به گزارش ایلنا، یک دانش آموز پسر که تنها ۹ سال دارد در یکی از مدارس منطقه میرجاوه (واقع در مرز پاکستان) توسط معلم تنبیه شده و بعد از چند روز به دلیل عفونتی که در بین انگشتان این دانش آموز ایجاد شده بود، در بیمارستان بستری میشود.
در پی چنین اتفاقی مدیر مدرسه به مدیر کل آموزش و پرورش استان سیستان و بلوچستان گزارش میدهد که این عفونت در اثر تنبیه معلم در بین انگشتان این دانش آموز ایجاد شده و دانش آموز به همین جهت در بیمارستان بستری شده است، براساس این گزارش پرونده معلم جهت بررسی به هیات تخلفات ارجاع میشود و در نهایت هم مدیر مدرسه و هم معلم برکنار میشوند.
اما بعد از گذشت ۲۴ ساعت از بستری شدن دانش آموز مذکور بیمارستان اعلام میکند که عفونت ناشی از تنبیه بدنی نبوده و مربوط به گذشته است اما با زمان تنبیه این دانش آموز همزمانی پیدا کرده است.
با وجود اینکه گفته میشود؛ پارگی رگ و عفونت دست دانش آموز ۹ ساله زاهدانی ناشی از ضربات معلم نبوده، اما تنبیه بدنی این دانش آموز در نهایت منجر به برکناری مدیر و معلم مدرسه شده است.
بنابر پیگیری خبرنگار ایلنا دانش آموز زاهدانی و اولیای وی تاکنون هیچ شکایتی از معلم و مدیر مدرسه نداشتهاند.
گفتنی است؛ اینکه دانش آموز با شلاق و یا شیئی نظیر این توسط معلم مورد ضرب و شتم قرار گرفته، تاکنون تایید نشده است.
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 12930
#190
Posted: 28 Nov 2014 12:47
استخدام منشی، ترفندی برای سرقت عجیب
دختر جوان زمانی که برای خرید لباس فرم منشی راهی مانتوفروشی شد، تصور نمیکرد داستان استخدام او در دفتر حقوقی ترفندی برای سرقت اموالش است.
دختر جوان مدتها بود که بهدنبال کار میگشت. کار هر روزش شده بود ورق زدن آگهیهای تبلیغاتی تا اینکه یک روز چشمش به آگهی استخدام در یک دفتر حقوقی افتاد. با شماره روی آگهی تماس گرفت و مرد جوانی گوشی را برداشت. آن مرد مشخصات دختر جوان را پرسید و شرایط کار را برایش توضیح داد و بعد از اینکه هر دو بر سر شرایط کار توافق کردند به دختر جوان گفت:
شما استخدام هستی و همین الان میتوانی به آدرسی که میگویم بیایی تا با هم برای خرید لباس فرم منشی به مانتوفروشی برویم. دختر جوان هیجانزده به محل قرار رفت غافل از اینکه همه این ماجرا ترفندی برای سرقت اموالش است.
او میگوید: با آن مرد به مانتوفروشی رفتیم. او میگفت که محل کارم یک محیط رسمی و اداری است و باید از نظر ظاهری، کاملا مرتب باشم. مانتویی را که مناسب بود انتخاب کردم و خواستم به اتاق پرو بروم که آن مرد از من خواست کیف و وسایلم را به او بدهم.
من هم کیفدستیام را که داخلش پول نقد، گوشی تلفن همراه، مقداری طلا و همه مدارک شناساییام بود به او دادم اما وقتی برگشتم نه از آن مرد خبری بود و نه از وسایلم. با شکایت دختر جوان مأموران راهی مغازه مانتوفروشی شدند و تصویری از مرد سارق بهدست آورند. قاضی پرونده از کسانی که وی را میشناسند خواسته است اطلاعات خود را از طریق شماره تماس 21865649در اختیار کارآگاهان قرار دهند.
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟