ارسالها: 2808
#13
Posted: 16 Oct 2011 17:15
هنوز توست این سگا دستگیر نشدم
قلبم آرام است
این چشمها که میبینی
برای آبیاری آغوش تو پرآب شدهاند
اگه تونستی پوشه ای به اسم con توی کامپیوتر بسازی
بدون خط فاصله یا نقطه و....
ارسالها: 58
#14
Posted: 17 Oct 2011 23:14
یه بار به خاطر نصب ماهواره و اینكه كلی دیش و رسیور توی زیر زمینی بود
كه عموی گلم وثیقه گذاشت آزاد شدم
همین 2 سال پیش
تازه 18 سالم شده بود
پدرم تا 1 سال نذاشت زندگی كنم
البته حق داشت هنوز 18 سالم هم نشده بود می ترسید پام به بازداشتگاه و زندان باز بشه
و اینكه هراس داشت این چیزا واسم عادی شه
این كاربر به علت تخلف در قوانین انجمن بن شد
مدیریت انجمن پرنس و پرنسس
ارسالها: 58
#15
Posted: 18 Oct 2011 19:58
ttalu: من و با دوست دخترم تو پارك گرفتن
هیچ كاری هم نمیكردیم
اونقدر به یارو التماس كردم كه ولمون كرد
اونقدر كه به اون التماس كردم تو عمرم التماس نكرده بودم!!!!!
یه بار دقیقا همین اتفاق واسه دوستم اتفاق افتاد
اما فهمیدن كه دانشجو هست میخواستن از دانشگاهش استعلام بگیرن و
اونقدر التماس كرد كه اشكش در اومد اما در نهایت رهاش كردن و استعلام هم نگرفتن
تو یه شهر كوچیك دانشجو بود
خوشبختانه من توی جایی زندگی می كنم كه دیگه به این مسایل گیر نمی دن
10 سال پیش آره اما الآن دیگه نه
این كاربر به علت تخلف در قوانین انجمن بن شد
مدیریت انجمن پرنس و پرنسس
ارسالها: 287
#16
Posted: 3 Nov 2011 19:44
هو ... هرکدوم از ماجرهام خودش میتونه یه تایپیک داستانی جذاب باشه .
شاید ان نقطه نورانی دشت , چشم گرگان بیابان باشد .
ارسالها: 287
#17
Posted: 3 Nov 2011 19:56
بزارین اولین دفعش رو واستون بگم : من خیلی فضول بودم . یکبار یادمه سال 67 یا اوایل 68 بود , یادمه هنوز جنگ تمام نشده بود .
یکروز داشتم از مسجد میومدم بیرون که دیدم چندتا سپاهی از پادگان جفتیم اومدن بیرون و گرفتنم و بردنم ذاخل پادگان بازجویی , زیاد یادم نیست چی پرسیدن اما یادمه میگفتم من نمیدونم که کی با سنگ طده توی شیشه شما در صورتی که دیدم دوستام دارن فرار میکنن و فهمیدم کار خودشونه , بعد هی میگفتن بریم زندانیش کنیم که من بترسم , اما بعد که ازادم کردن و رفتم خونه بابام پرسید چی شده منم ماجرا رو واسش تعریف کردم و بابام گفت خودم میرم حسابشونو میرسم , بعد ترسیدم گفتم نکنه بابامو دستگیر کنن , به بابام گفتم نمیخواد بری , اما یادمه از فردای اون روز ببعد منام بادوستام اینقدر سنگ مینداختیم تا صدای شکستن بیاد و فرار میکردیم . یادش بخیر اونموقع دوم دبستان بودم , اخی
شاید ان نقطه نورانی دشت , چشم گرگان بیابان باشد .
ارسالها: 256
#20
Posted: 10 Dec 2011 05:18
پارسال زمستون بود یا همین موقع ها فکر میکنم که بگیر بگیر بود
حالا دلیل مضحکشون : رنگ شال گردنم
احمقا
دوستمم بخاطر همراهی با من
۱ نفر رو معرفی کردم خیلی با احترام ولمون کردن
خیلی خرن
"منی” که کنارش “تو” نباشد، بزرگترین پارادوکس دنیاست