ارسالها: 9253
#81
Posted: 12 Sep 2013 23:31
آره یک بار ماشین یک بابایرو داشتم سیستم میبستم طول کشید طرف رفت خونه تا بعدظهر بیاد ماشینو ببره
یکی از دوستام زنگ زد منم با ماشین طرف رفتم دنبالش شانس گوهمون ۱۱۰ شک کرد بهمون نگهمون داشت
۵ساعت باز داشت بودم تا صاحب ماشین اومد
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 58
#85
Posted: 29 Aug 2014 10:29
آره؛بخاطر اعتراض به دستگيرى دوستام بخاطر بدحجابى!
زودآزادشدم
سلام چطورى مهندس?خوبى?
شنيدم عقايدت نئوكانتيه?آره?
شقايقت چى?
اونم نورمانديه?
ارسالها: 58
#86
Posted: 29 Aug 2014 10:31
آره؛بخاطر اعتراض به دستگيرى دوستام بخاطر بدحجابى!
زودآزادشدم
سلام چطورى مهندس?خوبى?
شنيدم عقايدت نئوكانتيه?آره?
شقايقت چى?
اونم نورمانديه?
ارسالها: 1135
#87
Posted: 7 Oct 2014 21:36
درگیری رعب وحشت واسه ۳سال پیشه
طرح ارازل واوباش
دعوا با مامور کلان تو جاده چالوس بود میخواستن موتورمو بگیرن در هر ۳ مورد به غلط کردن افتادم
درگیری با بسیجی ها مهلمون
خدارو شکر عقلم اومد سر جاش بد روزایی بود
خنده های زندگی را روزگار ازما گرفت
ای خوشا روزی که ماهم روزگاری داشتیم
ارسالها: 3666
#90
Posted: 11 Feb 2017 19:51
shahrzadc: یه بار داشتم سر قبر تنی چند از شهدای اعدامی فاتحه می خوندم منو بردن باز جویی ..صحبت بیست سال پیشه .. دیدن هیچ پخی نیستم و هیچی هم بارم نیست نیم ساعت نکشید که ولم کردن . ..ایرانی بی بخار
یک بار دیگه هم بازداشت شدم که اونم نیم ساعت طول نکشید که ولم کردن .. راستش من و خانوم مرحومم ده سال قبل از ازدواج با هم دوست بودیم و فقط با نامه و تلفن و تقریبا دیدن در معابر عمومی این رابطه رو ادامه می دادیم .. بعد از بله برون .. یک بار بدون اطلاع خونواده رفتیم یه ساندویچ خوردیم با هم اونم چند وجب از هم فاصله داشتیم و حرکت اضافی هم نمی کردیم .. ساندویچیه جاش بود جاسوس بود و دستمال به دست ... بیرون که اومدیم چند نفر از سربازان گمنام امام زمان ما رو محاصره کردن ..یکی شون دلسوز تر بود و خلاصه به عیالم گفت برو فرار کن ..دقایقی بعد ماشین گشت و انتظامی سر رسید و منو بردن بازجویی و خلاصه عین یک خلافکار اختلاس کن جنایتکار ازم بازجویی کردن و آخرش امضاء و تعهد گرفتن که دیگه از این کارا نکنم و با خانوم آینده ام بیرون نرم البته من بیشتر از این می ترسیدم که خونواده ها بفهمن و دعوامون کنن ..و از پدر و مادرم هم حساب می بردم . هم در بازداشت سیاسی و هم در بازداشت غیر سیاسی در هر دومورد از سپاه و انتظامی خواستم که به خونواده ام چیزی نگن .. انگار که خیلی رفیق جون جونی ام باشن که من از اونا این درخواستو کردم دوست و برادر شما : ایرانی
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود