ارسالها: 3663
#222
Posted: 23 Dec 2018 22:43
امروزدوم دی ماهه .. روزتولدهمسرمه ... سال گذشته خونه مادرم یه جشن که چه عرض کنم مجلس کوچولویی برپا کردیم و کیکی بود و عکسهایی ازگروه 7 نفره مون ..دومین روزی بود که داخل شناسنامه هامون اسم هردومون بود...امسالو دیگه چون شب یلدا درخونه مون همه دور هم بودیم یک کاسه اش کردیم و یه هدایایی به خانومم داده شد ..
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
ارسالها: 7118
#223
Posted: 27 Feb 2019 18:43
پارسال این موقع مادرم داشت خریدهای شب عیدش رو میکرد.
لباس و پالتوهایی که هنوز تو کمدش آویزونه و هیچوقت فرصت نکرد بپوشه.
شب عید فریزرش پر از گوشت و مرغ و ماهی بود اما خودش بیمارستان بود...
عجب سالی بود امسال...
💔تو زمستون داره چشمات...❤️🩹
ارسالها: 997
#224
Posted: 28 Feb 2019 12:06
نزدیک امتحاناتم بود.
ﺟﻮﻭﻧﯽ ﻫﻢ ﺑﻬﺎﺭﯼ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﮕﺬﺷﺖ
ﺑﻪ ﻣﺎ ﯾﮏ ﺍﻋﺘﺒﺎﺭﯼ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﮕﺬﺷﺖ
ﻣﯿﻮﻥ ﻣﺎ ﻭ ﺗﻮ ﯾﮏ ﺍﻟﻔﺘﯽ ﺑﻮﺩ
ﮐﻪ ﺁﻥ ﻫﻢ ﻧﻮﺑﻬﺎﺭﯼ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﮕﺬشت
ارسالها: 377
#225
Posted: 28 Feb 2019 15:32
پارسال این موقع اصلا یادم نمیاد، از بس زندگی شخمی هست کلا حافظه ام زیاد نگه نمی داره اطلاعات بدون کاربرد و بد رو
ای کاش که جای آرمیدن بودی
یا این ره دور را رسیدن بودی
ارسالها: 130
#227
Posted: 27 Mar 2019 12:08
پارسال این موقع خونه بودم مثل الان
ولی هوا گرمتر بود و خورشید میتابید
کلا واسه آدم بیکار هرسال بدتر از پارساله
من میگفتم شب عشق، نداره ترسی برام وقتی تو ماهی
تو میگفتی اره من ماهم ولی تو اومدی آسمونت رو اشتباهی
ارسالها: 1101
#228
Posted: 31 Mar 2019 04:34
یه شب که نمیخواد بذاره بخوابم.فضا ساکته. بیش از حد ساکت.انگار همیشه عادت کرده بودم موقع استراحت سکوت مطلق نباشه. یادمه پارسال همین موقعه ها اینطور بیدار میموندم.از اینکه روز های عجیبی رو در پاییزش گذرونده بودم انگار شوکی در من وجود داشت و هنوز هم مقداری هست. گهگاهی رویا های شیرینی میدیدم ولی اکثرا ناراحت و غمگین و تنها و گوشه نشین بودم.شاید الان که تصادفا دقیقا همونجا و تنها نشستم منو برده به گذشته. یادمه روز هاشو گریه میکردم و شب هاشو در افکارم که با واقعیت فرسنگ ها فاصله داشت میگذروندم.یادمه یه بار با مادرم به صورت بچگانه بحثم شد و سر همین اتفاق ساده خودم و بقیه رو اذیت کردم و در آخر باعث اتفاقاتی شد که به افسردگی پاییزی کشید. یک سال و چند ماه سردی و ناراحتی واقعا زمان کمی نبود.ولی بچه بودم و درک نمیکردم .هر چند الان هم خودم رو عاقل و بالغ نمیدونم.همیشه فکر میکردم از همه زرنگ ترم و آدما رو بازی میدم و در حقیقت داشتم تو یه بازی بزرگ خودم رو گول میزدم. دوست ندارم با ای کاش گفتن حال خودمو خراب تر کنم . شاید تقدیر اینطور بوده.شاید همه اینا باعث شد بتونم با اونی که تکیه گاهم شد آشنا بشم. همین آشنایی شاید باعث شد بتونم پنجره های جدیدی رو روبه روی خودم ببینم . یادمه روزای اولش رو هیجان زده بودم. بعد از ماه ها احساس هیجان زدگی و ذوق زدگی رو داشتم تجربه میکردم.یواش یواش هیجان تبدیل به آرامشی شد که خواب و خوراک رو بهم برگردونده بود . ولی احساس شادی و سر زندگی از بین نرفته بود. هنوز اون اولی ها رو یادمه : " آخه من ورزشکارم " مگه من گفتم نیستی ؟ اصن چه ربطی داشت ؟ "-این در چرا گیر کرده بود ؟ " " +نمیدونم " (سینه اش را جلو میدهد تا بیشتر به چشم آید ) ای مارمولک تو روحت قشنگ معلوم بود حول کردی. سر کلاس م.س واقعا آبرو ریزی بودا.
ویرایش شده توسط: Priestess
ارسالها: 3663
#229
Posted: 8 Apr 2019 01:05
پارسال این موقع درتکاپوی برگزاری مراسم اولین سالگرد فوت پدرم بودم
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود