ارسالها: 6368
#62
Posted: 2 Jun 2012 05:39
چهار شمع به آرامی می سوختند .
محیط پیرامون آنها آنقدر آرام بود که صدای آنها شنیده می شد .
شمع اول گفت : من صلح نام دارم ! بنابر این هیچکس نمی تواند مرا روشن نگه دارد و یقین دارم که بزودی خاموش خواهم شد . پس شعله ی آن به سرعت کم شد و سپس خاموش شد .
شمع دوم گفت : من ایمان نام دارم و احساس می کنم که کسی وجود مرا ضروری نمی داند ولازم نیست بیشتر شعله ور بماند. وقتی سخنش به پایان رسید ، نسیم ملایمی وزید و آن را خاموش کرد .
نوبت شمع سوم رسید . او با ناراحتی گفت : نام من عشق است
من دیگر قدرت روشن ماندن ندارم چون همه مرا کنار گذاشته اند و اهمیت مرا درک نمی کنند . مردم حتی عشق ورزیدن به نزدیکانشان را نیز فراموش کرده اند . طولی نکشید که او هم خاموش شد .
ناگهان پسرکی وارد اتاق شد .
و دید که از چهار شمع سه تا خاموش شدند .
پسرک به آن سه شمع خاموش گفت : شماها چرا خاموشید ؟ مگر قرار نبود تا وقتی که تمام میشوید روشن بمانید ؟
و سپس شروع به گریه کردن کرد .
ناگهان شمع چهارم که هنوز روشن بود به حرف آمد و گفت :
نگران نباش تا زمانی که من هستم میتوانی به وسیله من آن سه شمع را روشن کنی .
نام من امید است
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ارسالها: 1095
#63
Posted: 2 Jun 2012 06:58
خدايا
براي دلهاي نا اميد,اميدي
براي آسمان خالي ابر سفيدي
براي پرنده پروازي
براي قناري آوازي
براي شبهاي بي فروغ ماهي
براي گمشده راهي
براي يك شاعر غم زده شعر قشنگي
بهترين ترانه اي براي دلتنگي
براي من خدا
فقط خدايي راستي بگو امشب به خلوت دل من مي آيي؟
از امروز این آیدی رو به بکی از دوستان واگذار کردم ...درپناه دوست
فرشاد
ارسالها: 1095
#64
Posted: 2 Jun 2012 07:00
بابایی داشت اشکنه می خورد گفت((الهی شکر))یک کسی آن جا بود به او گفت((بابا خدا را خجالت نده دیگر!آخر برای چی خدا را شکر!))
این شکر ،شکر آن یارو است که می گفت:الحمدالله که گوشمان زیر بغلمان نیست!بدبخت بیچاره هیچ نعمت دیگری ندارد،دنبال چیزهایی می گردد که خدا را شکر کند!الحمدالله که گوشمان زیر بغلمان نیست!اگر زیر بغلمان بود،تا یکی حرف می زد مدام بازومان .....
بلند می کریدم که بله؟وچه منظره مضحکی داشت!
حالا که بدون این که جایی مان را تکان بدهیم حرف طرف را می شنویم ،پس الهی شکر!!شکر به این نعمت!!
یک ((مقدس اردبیلی))بود که ماه های رمضان منبر می رفت،هر روز یک شکر می کرد به اسم ((سی شکر))روزانه یک نعمتی کشف می کرد و مردم می گفتند:شکر
یک روز مثلا می آمد و می گفتمردم شکر کنید!))
پرسیدندچرا شکر کنیم؟))
می گفت((فردای قیامت اگر این ملایکه ی عذاب آمدند و از شما پرسیدند:خدا به شما عقل داده،شعور داده،چرا به حرف من عمل نکردید؟))شما نمی دانید که چطوری جواب خدا را بدهید!((خدا را شکر کنید!))که خدا علمایی مثل ما خلق کرده،تا وقتی که خداوند چنین سوال هایی را می کند به او بگویند))قربان!جواب ابلهان خموشی!))یعنی اینها ابلهند و جوابی ندارند بدهند!
فردا می گوید:شکر دوم !بگویید((الهی شکر))
می پرسند:چه شکری
می گوید((این الاغی که سوار می شوید اگر خدای نکرده خداوند جوری خلقش می کرد که پشتش مثلا یک شاخ قرار داشت آن وقت چه کار می کردید؟
حالا پشت الاغ شاخ ندارد.بلند بگو الهی شکر!
پس فردا شکر سوم
می گفت((شب تابستان روی پشت بام که نشسته ای یک کاسه سکنجبین کنارت می گذاری ،خیار هم در آن میریزی و می گیری می خوابی،نیمه شب بلند می شوی،اگر جبرییل که از روی آسمان رد می شود،طوری ساخته می شد که می توانست بشاشد!و تو یک مرتبه می دیدی که توی کاسه ات مدفوع جبرییل است آن وقت چه کار می کردی؟حالا که خداوند علی اعلی جبرییل را یک جوری ساخته که نمی شاشد پس الهی شکر!
نتیجه:این را اگر چه الان به عنوان شوخی تلقی می کنیم،فلسفه ی زندگی ماست!توده ی ما را نگاه کنید که به چه چیزهایی راضی اند.آنها که مذهبی ترند،مقدس ترند،چقدر راضی ترند!
به همان میزانی که بدبخت ترند بر ((نعمات))خداوند شاکرتر
شکر این کونه استعمارگرانه است!
این درست به عکس شکر آگاهاه است که((آگاهی بر نعمت))است.این((غفلت از نعمت هایی است که از دستشان گرفته اند
منبع:کتاب کوچک شریعتی
از امروز این آیدی رو به بکی از دوستان واگذار کردم ...درپناه دوست
فرشاد
ارسالها: 1095
#65
Posted: 2 Jun 2012 07:04
مردی با خود زمزمه کرد: خدایا با من حرف بزن
یه سار شروع به خواندن کرد ! اما مرد نشنید
مرد فریاد برآورد خدایا با من حرف بزن.......
آذرخش در آسمان غرید ، اما مرد اعتنایی نکرد
مرد به اطراف خود نگاه کرد و گفت : تو کجایی ؟؟؟؟
بگذار تو را ببینم ......
ستاره ای درخشید، اما مرد ندید
مرد فریاد کشید " خدایا یک معجزه به من نشان بده " .....
کودکی متولد شد و اما مرد باز توجهی نکرد
مرد در نهایت یاس فریاد زد: خدایا خودت را به من نشان بده و بگذار تو را ببینم .....
از تو خواهش می کنم ......
پروانه ای روی دست مرد نشست و او پروانه را پراند و به راهش ادامه داد .....
ما خدا را گم می کنیم ......
در حالی که او در کنار نفس های ما جریان دارد ......
خدا اغلب در شادی های ما سهیم نیست ......
تا به حال چند بار خوشی هایت را آرام و بی بهانه به او گفته ای ؟؟
تا به حال به او گفته ای که چقدر خوشبختی ؟؟؟؟؟؟
که چقدر همه چیز خوب است ؟؟؟؟
که چه خوب که او هست ؟؟؟
خدا همراه همیشگیه سختی ها و خستگی های ماست
زمانی که خسته و درمانده به طرفش می رویم
خیال می کنیم تنها زمانی که به خواسته خود برسیم او ما را دیده و حس کرده اما ............
گاهی بی پاسخ گذاشتن برخی خواسته های ما نشانگر لطف بی اندازه او به ماست
خورشید را باور دارم حتی اگر نتابد
به عشق ایمان دارم حتی اگر آن را حس نکنم
به خدا ایمان دارم حتی اگر سکوت کرده باشد ...
تا خدا هست، جایی برای نا امیدی نیست
(خدایا حتی یک آن ما را به حال خود وامگذار)
از امروز این آیدی رو به بکی از دوستان واگذار کردم ...درپناه دوست
فرشاد
ارسالها: 1095
#66
Posted: 2 Jun 2012 08:12
روزی فرشته ای از فرمان خدا سرپیچی کرد
و برای پاسخ دادن به عمل اشتباهش در مقابل تخت قضاوت احضار شد
فرشته از خداوند تقاضای بخشش کرد
خداوند با مهربانی نگاهی به فرشته انداخت و فرمود
من تو را تنبیه نمی کنم
ولی تو باید کفاره ی گناهت را بپردازی
کاری را به تو محول می کنم
به زمین برو و با ارزشترین چیز دنیا را برای من بیاور
فرشته خوشحال از اینکه فرصتی برای بخشوده شدن دارد
به سرعت به سمت زمین رفت
سالها روی زمین به دنبال با ارزشترین چیز دنیا گشت
روزی به یک میدان جنگ رسید
سرباز جوانی را یافت که به سختی زخمی شده بود
مرد جوان در دفاع از کشورش با شجاعت جنگیده بود
و حالا درحال مردن بود
فرشته آخرین قطره از خون سرباز را برداشت
و با سرعت به بهشت باز گشت
خداوند فرمود
به راستی چیزی که تو آوردی باارزش است
سربازی که زندگیش را برای کشورش می دهد
برای من خیلی عزیز است
ولی برگرد و بیشتر بگرد
فرشته به زمین بازگشت و به جستجوی خود ادامه داد
سالیان دراز در شهرها،جنگلها و دشتها گردش کرد
سرانجام روزی در بیمارستان بزرگ پرستاری دید
که بر اثر یک بیماری در حال مرگ بود
پرستار از افرادی مراقبت کرده بود که این بیماری را داشتند
و آنقدر سخت کار کرده بود که مقاومتش را از دست داده بود
پرستار رنگ پریده در تختخواب سفری خود خوابیده بود
و نفس نفس می زد
در حالی که پرستار نفسهای آخرش را می کشید
فرشته آخرین نفس پرستار را برداشت
و به سرعت به سمت بهشت رفت
و به خداوند گفت
خدوندا مطمئنم آخرین نفس این پرستار فداکار
با ارزشترین چیزدر دنیاست
خداوند پاسخ داد
این نفس چیز با ارزشی است
کسی که زندگیش را برای دیگران می دهد
یقینا از نظر من با ارزش است
ولی برگرد و دوباره بگرد
فرشته برای جستجو ی دوباره به زمین بازگشت
و سالیان زیادی گردش کرد
شبی مرد شروری را که بر اسبی سوار بود در جنگل یافت
مرد به شمشیر و نیزه مجهز بود
او می خواست از نگهبان جنگل انتقام بگیرد
مرد به کلبه کوچکی که جنگلبان و خانواده اش در آن زندگی می کردند، رسید
نور از پنجره بیرون می زد
مرد شرور از اسب پایین آمد
و از پنجره داخل کلبه را به دقت نگاه کرد
زن جنگلبان را دید که پسرش را می خواباند
و صدای او را که به فرزندش دعای شب را یاد می داد،شنید
چیزی درون قلب سخت مرد،ذوب شد
آیا دوران کودکی خودش را به یاد آورده بود؟
چشمان مرد پر از اشک شده بود
وهمان جا از رفتار و نیت زشتش پشیمان شد و توبه کرد
فرشته قطره ای اشک از چشم مرد برداشت
و به سمت بهشت پرواز کرد
خداوند فرمود
این قطزه اشک با ارزشترین چیز در دنیاست
برای اینکه این اشک آدمی است که توبه کرده
و توبه درهای بهشت را باز می کند
از امروز این آیدی رو به بکی از دوستان واگذار کردم ...درپناه دوست
فرشاد
ارسالها: 103
#67
Posted: 2 Jun 2012 08:24
کجاست آن امیدی که برایش زندگی کردم،برایش نفس کشیدم و برایش جان دادم.کجاست؟در میان انبوهی از دروغ های آغشته به خون.
این كاربر به علت تخلف در قوانین انجمن بن شد
مدیریت انجمن پرنس و پرنسس
ارسالها: 1095
#68
Posted: 2 Jun 2012 08:29
باور ها وامیدهایمان را با دروغهایشان بر باد دادن
هیــــج وقت زمین نـــیا!!!
این جا تا دلت بخواد ،آدمای فراموشکار زیادن که بهشون میگن:.....!!
از امروز این آیدی رو به بکی از دوستان واگذار کردم ...درپناه دوست
فرشاد
ارسالها: 103
#69
Posted: 2 Jun 2012 08:32
دگر با چه امیدی زندگی کنم.تو خود درد کشیده ای!بسی سخت است امید به نا امیدی.ضربه هایی سخت از پس دروغهایی کوچک.
این كاربر به علت تخلف در قوانین انجمن بن شد
مدیریت انجمن پرنس و پرنسس
ارسالها: 1095
#70
Posted: 2 Jun 2012 08:35
درد رخم خورده را زخم خورده داندو بس
ولی چرا نا امیدی کمی همت کمی جوانمردی وکلی گذشت می خواهد
از امروز این آیدی رو به بکی از دوستان واگذار کردم ...درپناه دوست
فرشاد