ارسالها: 7673
#11
Posted: 17 Sep 2012 19:40
هیچ چیز نبود...
فقط سکوت...
تنهایی، خود را در سرتاسر ؟ گسترده بود...
آن گاه که ؟ ، سکوت را خاموش کرد
تنهایی در وجود، پنهان شد...
.
..
...
نه!... وجود، خطوط نقشه ی جغرافیای تنهایی شد...
می اندیشم که بین ویروس و موجود زنده...و وجود بیمار...
.
..
...
نباید به خاطر بیاورم که
تنهایی، خود را در سرتاسر ؟ گسترده بود...
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#12
Posted: 17 Sep 2012 19:41
این که کابوس نیست...
شراب تلخ فلسفه بود... که از جام حماقت نوشیدم ،
شک نکن! که من فیلسوف ام
خِر خِر کلمات ام را ببین!
من با سرعت نور نگریختم...
با سرعت نور پرواز کردم ،
ثانیه ام ، سال ها شد...
و خالی تر از روز اول...
.
..
من و سرعت نور
.
..
...
ما سنگین ترین ، واژه ها را سرودیم...
غافل از اینکه کوانتومِ واژه های اشعار ما، جرم نداشت ،
این جا هیچ چیز قاطع نیست و همه چیز به نگاهی بستگی دارد...
کوچکترین چیز ها و حتی زنده گی...
.
.
.
من و سرعت نور
.
..
...
دور خودم که می چرخم، که می خندم...
می گوید: " هوها هی!
زمین که به دور تو می چرخد، هذلولی تنگ تر می شود.. ."
با ریشه های پوسیده ی طناب ، بر روی دیوار ، با رنگ قرمز نوشتم: " من مردم و
امی... "
مرده ای به من گفت: " انسان ها ، به امید زنده اند ، انسان همیشه امیدوار است ، و وقتی
که به هدف اش می رسد می میرد، می پوچد. "
یادم افتاد که زمین هم به دور خود می چرخد تا سالی ، نمی دانم،
سیصد و شصت و پنج بار،
خورشید گورستان را روشن کند.
به یاد آوردم که با سرعت نور به هدف
برخورد
کَ...
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#13
Posted: 17 Sep 2012 19:48
بارانه!
اندیشه ام از کلام تهی است
و پوچی ام از زبان، گریزان...
ما فرزندان اشتباه زمان های پوسیده ایم...
ما مخلوقات خدایی هستیم که عدالت، تنها بهانه ی ظلمش بود...
ما را به صلیب ارزش آویختند
و صلیب
ارزش شد...
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#14
Posted: 17 Sep 2012 19:49
من می رقصد
و از کلام...
و قهوه جوش ، بی قهوه می لرزد
فردا، من، کجا رفت؟
من در میان دو پرانتز معکوس
خواب آرام بین تیغ های مشوش
من در تهوع دود سیگار های دم قرمز
من دزدیده می شود دیروز...
من در کشاکاش شهوت بودن
من در کشمکش لحظه های پوچمن پاره پاره در سه بعد زمان
منحله ی تمول واژه های بی مکان
من عابر پیوسته ی نظم خویشتن است
من در قوس بسته ی بودن و نبودن است
من در تقید دو جهان نقطه است
من از شناسه های
َ م، ی، َد
و _ یم و _ ید و َند
گریخت
من در توالی اعداد بی هدف
از مرد پست تر
و از زن رسواتر ندید
زمان، پریود...
دماسنج در دهان خورشید تب کرد
و ترکید
و ذهن ام خون شد...
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#15
Posted: 17 Sep 2012 19:51
نشسته بود پشت پنجره ی اتاق
خورشید ، از غرب طلوع می کرد درست روبروی پنجره ی اتاق
با اینکه هر بار قبل از حادثه، این تصویر را دیده بود
اما باز این موقع می نشست کنار پنجره ی اتاق...
و مثل دفعه ی قبل از روی کاناپه برخاست
و اتاق، خالی...
با احتیاط گام بر می داشت
تا مبادا وقتی که نیست پشت پنجره ی اتاق
نور خورشید، تاریکی سرخ اتاق را بر هم زند
همه جا سرخ بود و پای ام مرطوب شدبه یاد آوردم که بار قبل، پس از آن که خودم را کشتم
خون ام را از کف اتاق پاک نکردم
آن دفعه نیز فراموش کرده بود
که باید
قبل از آن که خود را بکشد
خون اش را از کف اتاق پاک کند...
...شاید خیانت نکند پنجره ی اتاق
بار قبل فنجان را تمام سر کشیده بود
به سمت میز رفتم
گفتم:
" بفرمایید
یک فنجان عقده ی داغ! "
نیمی از فنجان را سر کشیدم
و باقی اش را روی خون کف اتاق ریخت
آن قدر منقبض شدم که داشتم منفجر می شدم
فنجان از دست اش افتاد و شکست
و فهمید که من در کنار اش حضور ندارد پنجره ی اتاق
آری!
پنجره ی اتاق دید که عقیده ندارد
کودکی عقده ای فریاد کشید
و عقیده اش شکست پنجره ی اتاق
خواست خیانت کند
به سوی اش دوید
پای اش به طناب دار گیر گرفت
و به بیرون پرتاب شد از پنجره ی اتاق
دیدم که دارم سقوط می کنم
و هر لحظه می بینم
که اکنون
پرتاب شده ام
با خود گفتم
چه فرقی می کند که سرخ باشد یا آبی...
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#16
Posted: 17 Sep 2012 19:54
می خواهم تن ام را
تمام
پیشکش کنم
می خواهم جسم ام را
روان ام را
و تمام خودم را
به کسی دیگر دهم
هر کس که زیباتر باشد
و هر کس که اضطراب نگاه اش
تلنگری باشدبرای شکستن یک عقده ی متراکم
که من، سراسر عقده ام
که جهان، مرا به شدت سنگین کرده است
گویی تمام جرم کیهان
و تمام معنای کیان
در وجودم متراکم گشته است
سیاهچاله ای گشته ام
که نور همه چیز را می بلعم
لیک تاریک ام و کسی مرا نمی بیند
دیروز خودم را کشتم
و امروز نمی خواهم باز گردم
دیوانه وار، خود را غرق فضای سرخ اتاق خواب ام کردم
و در گوشه ای از این فضا به دنبال تاریکی می گردم
و تاریکی را درست همین جا یافتم...
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#17
Posted: 17 Sep 2012 19:57
صداهایی که رشته ی باریک احساس ام را می درند
و ضربان سکوت...
که می خواهند چشمان ام را از حدقه بیرون بیندازند
آن قدر آرام ام که با خود می اندیشم شاید مرده ام
اما دریغ از ذره ای خسته گی...
بی انگیزه می اندیشم
و بی هدف می نویسم
دردی نیست که مرا بیازارد
و حتی اتفاق کوچکی که مرا بخنداند...
کودکی بودمکه می خواستم بزرگ باشم
و بزرگی هستم
که با خاطره ی کودکی هایم
در اندیشه ی این ام که چگونه خود را از سقف اتاق بازی کودکی ام
حلق آویز کنم
شاید کودکی بودم که با ابهام آرزوی این که می خواستم خود را حلق آویز کنم بزرگ شدم
اما برای چه بمیرم؟
همان طور که از خود می پرسم برای چه زنده گی کنم؟
نه نفرتی دارم از زنده گی که بخواهم بمیرم
و نه هراسی دارم از مرگ که اشتیاق به زیستن ام باشد
و چرا چیزی نپرسم؟
و در این دیلکتیک، پنهان شده ام
که چرا باید بپرسم؟
و این جا نقطه ی انسان است ...
نقطه ای که نه آغاز است و نه پایان
نقطه ای که همان حقیقت است
حقیقتی که می گوید:
" هیچ حقیقتی وجود ندارد"
حقیقتی که فریادزنان می گوید:
" من دروغ ام... "
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#18
Posted: 17 Sep 2012 19:58
به هیچ کس
مهم نیست که فردایی باشد یا نباشد
مهم نیست که روزی دیگر همه چیز برای ام مهم گردد
مهم نیست که اکنون چیزهایی برای من مهم است
من در انتهای راه نیستم
من در ابتدای راه نیستم
من هیچ کجای هیچ راهی نیستم
مادامی که هیچ راهی وجود ندارد
چون هدفی وجود ندارد
و چون انگیزه ای وجود ندارد
و چون آینده ای نیست...برای من که دیگر به منفعت خویش نمی اندیشم
که دیگر احساس تنهایی را با اسکناس خوش بر و رویی به نام عشق معامله نمی کنم
چه کسی می گوید که من انسان ام ولی نمی تواند پوچ شود؟
نه... نه... نگفتم که باید پوچ شود...
اما پوچی من از سرخورده گی نیست
و برای عشق من هیچ دلیلی وجود ندارد
چه خوب شد که عشق ام معامله نیست
مهم نیست که عاشق کسی باشم
هیچ چیز مهم نیست حتی همین جمله
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#19
Posted: 17 Sep 2012 20:00
همه عمر گشتیم
تا مگر
سخنی از ما به میان آید
تا یک لبخند کذایی، آویزه ی کنج لبان مان
خود را متواضعانه پنهان کند
زمان و مکان را
در خواب آشفته ی خویش
کش آوردم
تا مگر تویی را بسازم
و به بهانه ی عشقتصاحب ات کنم
تا در راستایی مداوم
تو را در ویران ساختن خویش
به سخنی در آورم
تا یک برق آشکار را در چشمان ام
و اندوهی رسوا را در چهره ام
به تو نمایش دهم
تا مفتخرانه بگویم
دوستت دارم
تا شاهانه به زیر آیم
تو بهانه ای بودی در بر پایی امپراطوری پاره گی من
تو انگیزه ای بودی
تا دوباره تنها شوم
هان!
دیوانه بودیم!
زندگی را برپا ساختیم!
تا از تنهایی به تنهایی برسیم؟
آری!
ما تنها ییم...
و بودن را دستاویز احساس با شکوه نبودن ساختیم
من تنها یم
و تو نبودنی...
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#20
Posted: 17 Sep 2012 20:03
راز استمرار هستی/ و خصلت دو گانه ی عشق/ فشاری که از زمین به تن ام وارد می آید/ ونتی که در پس خروار نت های دیگر، باز هم غالب اش، تکراری است/ و زمانی که می گویی، زمان وجود نداشت/ و جایی که می گویی، هیچ جایی نبود/ و باز همین ترتیب همیشه گی زمان و مکان/ جهانی که گویی همه چیز اش قافیه های کلام سرراست نظم گرفته است/ و شعری که در یک بسته ی کج مبهم دوست ات دارم ویران می شود/
وه! که قافیه سرودن و سخن راندن پوچی ام را می آزارد/ هر چه می کوشم تا در کناره ی خط ساحلی خشکی و دریا بجنبم، وای که موج های پر حجم زمان، مرا هجمه می آورند/ و می خواهند مرا به سوی عمیق ترین جای دریا ببرند/ نفس ام را در زیر خروار ها آب بستانند/ و تن ام را مرده به ساحل باز گردانند/ تازه اگر طعمه ی مرغان ماهی خوار و کوسه های درنده نشوم/ و هستی در همان اولین لحظه ای که زمان/ در من/ پدیدار گشت/ همچون آب دماغ کودکی/ کسل آور و چندش ناک/ در برابر ام آویزان شد/ و هر چه زمان می گذشت، کیهان آویزان، می غلتید و از خورش من سنگین تر شد/ و من اینجا، منتظر چکیدن این آویز ام/ تا تمام آن چه را که سیاه چاله های هستی با بی رحمی از من دزدیدند/ باز ستانم/ امادریغ و افسوس که بر جرم تخیلات ام، لحظه به لحظه افزوده می شود/ و این قانون جاذبهی گرانشی، لحظه به لحظه وجود ام را در خود اش می بلعد/ آخر در کدامین زمان، زمان مغرور جاودانه خواه از هم می پاشد/ و طومار هستی پلید/ در هم پیچیده می شود/
بزرگ ترین فاجعه رخ داد/ بزرگ ترین دزدی اتفاق افتاد/ و هیچ کس مجازات نشد/ و هیچ شخصی مواخذه نگشت/ و همه چیز در زیبایی راز گل سرخ پنهان شد/ و زمان، در راس آیین سرمایه داری جهانی محافظه کار/ زبان را کالای مصرفی عمومی ما کرد/ تا بدین سان یوغ بنده گی بر گردن ما نهد/ و در برده گی و بی گاری ما/ شکم اش را از تخیلات ما/ از توهمات ما/ پر تر کند/ اندیشه/ بازار آزاد کالای مصرفی زبان/ تا محتاج تر از هر زمان/ در پی قدرت و ثروت و شهوت و شهرت/ و به دنبال آینده و هدف و انگیزه/ جاودانه برده گی کنیم/ و شعر/ و عشق/ و هنر/ تنها چیزی که از کشمکش من و هستی باقی مانده است/ عشق و شعر و هنری/ که یک سر اش در دستان من است/ و سر دیگر اش در چنگال هستی است/ ای کیهان پتیاره!/ بی شک بدان! که نخ کلاف در هم پیچیده ی تو را خواهم کشید/ هیکل زشت و خپل ات را لاغر و هیچ خواهم کرد/ تا ای بیهوده! با نخ هایی که از من دزدیدی/ دوباره خویش را ببافم/
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن