ارسالها: 1095
#81
Posted: 9 Oct 2012 09:26
فاحشه کیست؟
کسی که جسم خود را در ازای پول، به تو اجاره میدهد؟
کسی که جسم خود را بدون دریافت پول، به تو و دیگران هدیه میدهد؟
کسی که تو را دوست دارد، اما جسم خود را متعلق به دیگری، دیگری و دیگری هم میداند؟
کسی که دیوانه وار از جسم خود میگذرد تا روح خود را آرام کند؟
کسی که جسم اش در اختیار توست، اما با تجسم از تصویر دیگری ارضا میشود؟
کسی که سکس با غریبه را تقبیح نمیکند و خیانت را واژه ای گمراه کننده میداند؟
کسی که به تو فکر نمیکند، اما هرزگی در خیال تو را دوست دارد؟
اما هرزگی در خیال تو را دوست دارد؟
هرزگی در خیال تو را دوست دارد؟
خیال تو را دوست دارد؟
تو را دوست دارد؟
دوست دارد؟
از امروز این آیدی رو به بکی از دوستان واگذار کردم ...درپناه دوست
فرشاد
ارسالها: 1095
#82
Posted: 9 Oct 2012 09:42
بوی خیانت
نگاه یهودای خائن به چهره پاک مسیح مقدس در تابلوی شام آخر،
چند صد ثانیه به تماشای نقاشی مشغول میشوم،
بی شک داوینچی خالق، طعم تلخ خیانت را تجربه کرده بود که سالها درگیر
کشیدن این پروژه شد!
با حالی منزجر به سمت اتاق حرکت میکنم،
در نیمه باز است،
نزدیک میشوم،
نزدیک تر،
و باز هم نزدیک تر،
دو نفس باقی ست تا فرصت لب هایت،
لمس برجستگی پستانت، شاهکار خلقت را به رخم میکشد،
مبهوت ازعریان بودنت در زمان متوقف میشوم،
چشمانت را ببند تا زیباییت چندین برابر شود!
در تو میخزم،
افکار مزاحم دور میشوند،
عشقبازی با یک ناشناس،
حتی اسمت را هم نمیدانم،
تو یک فاحشه ای و بوی "خیـــــــــانت" نمیدهی!؟؟؟
از امروز این آیدی رو به بکی از دوستان واگذار کردم ...درپناه دوست
فرشاد
ارسالها: 2557
#83
Posted: 9 Oct 2012 17:43
پسر گفت: اگر مي خواهي با هم بمانيم بايد همه جوره با من باشي دخترک که به شدت پسر را دوست داشت گفت: باشه عزيزم هرچه تو بگويي. پسرک دختر را عريان کرد، دختر آرام ميلرزيد ولي سخن نمي گفت مي ترسيد عشقش ناراحت شود... پسرک مانند ابري سياه بدن دختر را به آغوش کشيد و بدون کوچکترين بوسه شروع کرد... دخترک آهي کشيد و پسرک مانند چرخ خياطي بالا و پايين مي شد... دخترک بدنش مي سوخت ولي صدايي نمي آمد... پسرک چند تکان خورد و در کنار دخترک افتاد، دختر با لبخند گفت: آرام شدي عروسکم؟؟؟ پسرک آرام خنديد، لباسهايش را پوشيد و رفت...دخترک ساعتي بعد تلفن را برداشت و زنگ زد و گفت: سلام عشقم ولي پسرک مانند هميشه نبود و تنها گفت: ديگر به من زنگ نزن و قطع کرد... دخترک عروسکش را بغل گرفت و در کنج اتاقش آرام گريست... چند سال گذشت... تبريک مي گويم به پسرک! همان دخترک زيبا شد فاحشه قصه - اما فاحشه سيگارم تمام شده تو سيگار داري؟ فاحشه آرام مي گويد: چرا به ديگران نگفتي به جرم عاشق شدن فاحشه شد .
روزگار غریبی ست نازنین ...
ویرایش شده توسط: rezassi7
ارسالها: 2557
#84
Posted: 9 Oct 2012 18:09
میلاد و الناز
...
هوا ابری بود داشت نم نم ،بارونمیزد میلاد هم داشت با ماشینش از محل کارش برمیگشت خونه که کنار خیابون یه دختر خانومی رو دیدکه تنهاست و منتظر تاکسی! آروم رفت کنارشو شیشه رو داد پایین... سلام خانوم خوشگله برسونمتون... دخترک:برو آقا مزاحم نشو! میلاد:حالا سوار شو کرایه نمیخواد بدی! دخترک:برو آقا مزاحم نشو مگه خودت خواهر مادر نداری؟!میلاد:نه ندارم! دخترک:یه خنده ای کردو یواش یواش در عقب رو باز کرد مثل اینکه از میلاد خوشش اومده بود... میلاد:چرا عقب بشینی خب بیا جلو جا هست... این بود شروع آشنایی میلاد و الناز....
ادامه ی ماجرا:
میلاد در طی راه از دخترک سوال کرد اسمتونو میشه بگین؟
دخترک:الناز هستم.
میلاد:منم میلاد هستم 27 سالمه توییه شرکت کار میکنم،دانشجویی؟
الناز:بله با اجازتون
میلاد:چند سالتونه؟دانشجوی چه رشتهای؟
الناز:23 سالمه دانجوشی معماری هستم...
خلاصه صحبتهایی رد و بدل شد ، میلاد شمارشو دادبه الناز تا بتونن همدیگه رو پیدا کنن. اون شب شب اول دوستی میلاد و الناز بود،اونشب کلی با هم صحبت کردن تاخود صبح! فردای اون روز هم با هم قرار گذاشتن تا همو ببینن توی یه بستنی فروشی قرار گذاشتن و از خودشون برای هم گفتن... خلاصه روزهای خوبی بود واسه جفتشون هر روز میلاد از شرکتی که توش مشغول بود یهجورایی جیم میزد تا بتونه عشقشو ببینه عشقی که توی چند روز در قلب دوتاشون لونه کرده بود...هر روز النازو از دانشگاه تا نزدیکای خونشون میرسوند اینقد فکر ذهنشون درگیر هم بود که هیچی واسشون مهم نبود میلاد یه جورایی دیگه تن به کار نمیداد و النازم به درس... النازو میلاد خیلی به هم وابسته شده بودن ،میلادم نتونست جلوی خودشو بگیره و پیشنهاد ازدواج به النازو داد! الناز شوکه شده بود از خوشحالی اما به میلاد گفت:من باید بیشتر فکر کنم وبیشتر با هم باشیم...روزها گذشت و گذشت تا اینکه حدود سه ماه از دوستی این دو مرغ عشق گذشت که یه روز میلاد به الناز گفت:پدر و مادرم رفتن مسافرت و از الناز خواهش کرد که خودشو برسونه به خونشون تا یه کم با هم در کنار هم باشن و قلیون بکشن و .... ولی ای کاش که الناز به اونجا نمیرفت ولی چون به میلاد اعتماد داشت قبول کرد که بره خونشون...
الناز زنگ در حیاطو زد و میلاد هم در رو باز کرد،الناز وارد خونه شده بود کمی نگذشته بود که میلاد ازالناز خواست که لباساشو در بیاره و راحت باشن! اما الناز گفت نه،اینجوری راحتم میترسم شیطون بره تو جلدمون،اما میلاد نتونست بپذیره و گفت نه من اینجوری نمیخوام،مگه قرار نیست بیام خاستگاریت خب زن خودم میشی دیگه،بین زن و شوهرم که این حرفا نیست خلاصه با زبونش النازو خام کرد و.... حالا میلادم لباساشو در آورد و حالا جفتشون هیچ چیز پنهونی نداشتن،اینجاست که دیگه شیطون بدجور میره تو جلد آدما... میلاد با زبونش حسابی النازو گول زده بود وتونسته بود هر کاری که دوست داشت با الناز بکنه! چون شهوت جفتشون خیلی زیاد شده بود نتونستن جلوی خوشونو بگیرنو اون کاری که نباید انجام بشه انجام گرفت.... دیگه الناز یه دختر نبود....الناز داشت اشک میریخت،میلاد اونو دلداری میدادو میگفت خودم شوهرت میشم چیزی نشده که.... ولی الناز میترسید میترسید اگه میلاد با اون ازدواج نکنه انوقت تکلیفش چی میشه؟
میلاد واسه الناز یه تاکسی تلفنی گرفت تا النازو که هم از شدت درد هم از ناراحتی حال نداشت رو برسونه خونشون،از هم خداحافظی کردن ،الناز سوار ماشین شد،تا خونه ی النازشون نیم ساعتی راه بود تا اونجا الناز فرصت داشت که گریه شو تموم کنه تا بلکه خونوادش شک نکن... حالا الناز رسیده بود در خونشون...خلاصه به هر شکلی بود اون شب تموم شد و کسی چیزی نفهمید چند روزی الناز به میلاد زنگ نزد و خواست که یه چند روزی همدیگه رو نبینن،الناز خیلی فکرش مشغول بود همش میترسید که میلاد زیر همه ی حرفاش بزنه...تا اینکه یه هفته که از اون موضوع گذشت به میلاد زنگ زد و گفت که میخوام ببینمت،میلاد هم قبول کرد،اومد جلوی دانشگاه النازو سوار کرد،الناز بدون هیچ حرفی گفت:میشه بگی کی میخوای بیای خاستگاریم؟
میلاد:حالا میام صبر کن یه خورده
الناز:من نمیتونم خیلی صبر کنم بهتره تصمیمتو زودتر بگیری.
ماه ها از اون قضیه و دوستی میلاد و الناز میگذشت اما میلاد هنوز به خاستگاری الناز نیومده بود،الناز افسردگی گرفته بود چون اون چیزی که فکر میکرد نشده بود و همش غم م غصه میخورد... تا اینکه یه روز الناز به میلاد زنگید و گفت:میلاد چرا تصمیمتو نمیگیری؟الان 10 ماه میگذره از دوستیمون اما تو هنوز نیومدی خاستگاریم؟چرا؟
میلاد:من نمیتونم باهات ازدواج کنم!
همین که میلاد اون حرفو زد مثل اینکه دنیا رو سر الناز خراب شده بود،دیگه نمیتونست صحبت کنه حتی نتونست بگه چرا؟ همونجا از حال رفت،وقتیم که بهوش اومد خودشو زیر سرم دید تو بیمارستان.... چند روزی رو بستری بود تا اینکه حالش بهتر شد تا مرخصش کنن پدر و مادرش ازش میپرسیدن چیزی شده الناز؟ اما اون میگفت نه چیزی نیست... ولی درون الناز پر حرف بود پر غم پر غصه پر ناله اما به کی بگه با چه رویی بگه؟
چند روزی که تو خونه استراحت کرد و حالش بهتر شد یه روز به میلاد زنگ زد و گفت:اینه رسمش نامرد،چرا بهم قول دادی که باهام ازدواج میکنی؟چرا باهام اون کارو کردی ؟چرا دختریمو ازم گرفتی حالا ولم کردی ؟چرا؟چرا؟چراااااااااا؟
میلاد:خب من نمیتونم با دختری که باهاش .... انجام دادم ازدواج کنم نمیتونم بهش اعتماد کنم،نمیتونم... الناز اون روزم اگه اون اتفاق افتاد تقصیر جفتمون بود تو هم نباید میومدی نباید میذاشتی که من اون کارو باهات انجام بدم....
الناز نتونست همه ی حرفای میلادو گوش کنه و فقط بهش گفت خیلی نامردی....و قطع کرد.
الناز نمیدونست که چکار کنه،شایدالنازم خودش مقصر بود اگه اون روز به خونه ی میلاد نمیرفت... خلاصه اتفاقی بود که افتاده بود و نمیشد کاریش کرد....الناز با خودش عهد گذاشت كه ديگه به هيچ پسر و مردى اعتماد نكنه و با خودش قرار گذاشت
هيچوقت ازدواج نكنه
واقعا عجب رسميه اين رسم زمونه ....
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 7673
#85
Posted: 12 Oct 2012 10:18
عریان شو !
مگر برای ما شدن
برای
فردا شدن
چنین نباید !؟
برهنه ام
برهنه شو !!
برای ما شدن
برای فردا شدن
تن را نهدل را
برهنه کن!
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#86
Posted: 12 Oct 2012 10:20
مرا دختر خانم می نامند مضمونی کــه جذابیتش نفس گیر است .
دنیای ِ دخترانه من نـه با شمع و عروسک معنا پیدا میکند و نه با اشک و افسون , اما تمام اینها را هم در برمیگیرد .
من نه ضعیفم و نه ناتوان چرا که خداوند مرا بدون خشونت و زور ِ بازو می پسندد .
اشک ریختن قدرت من نیست . قدرت , روح من است .
اشک نمیریزم تا توجهی را به خواسته ام جلب کنم با اشکم روحم را می شویم
خانه ,بی من , سرد و ساکت است چرا که شور و ...
هیجان زندگی با صدای بلند حرف زدن و موسیقی گوش دادن نیست زندگی ترنم لالایی ارامش بخشی را می طلبد که خدا در جادوی...
صدای من نهفته است من تنها با ازدواج کردن و مادرشدن نیست که معنا میگیرم من به تنهایی معنا دارم معنای عمیقی در واژه دختر بودن اگر فرهنگ غلط و کوتاه نظری مرا ضعیفه بخواند باز هم قوی تر از قبل از پشت همین واژه سربلند میکنم و لبخند میزنم چرا که خداوند مرا دختر افریده است و همین برای من کافی است
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#87
Posted: 19 Oct 2012 23:54
شرف "مرد" ام میان پاهای من نفس آخر می کشد
هر روز فاحشه تر از روز پیش ام
هر روز زنانگی ای در من می میرد
هر روز زنی از سلاله ی من خنجر ِ ناموس میخورد
به جای همه زنهای دنیا ،
مرا بکشید !
من با هر آنچه در این دنیاست
همخوابه ام
من با
غم ِ نان همخوابه امبا بی وطنی
همخوابه ام
با تفنگت
با سنگرت
با آوارگی ا ت
سالهاست همخوابه ام
با زخمهایت
با چرک ِ رختهایت
با آشپزخانه ،همخوابه ام
من با قلم همخوابه ام
با رویاهایی که می نویسم
با کتاب ِ شعرم، دور از چشم ِ تو
همخوابه ام
با تو
که دوستت ندارم
همخوابه ام
از من فاحشه تر نخواهی یافت ...!
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 1095
#88
Posted: 24 Oct 2012 23:08
راستی روسپی! از خودت پرسیدی چرا اگر در سرزمین من و تو، زنی زنانگی اش را بفروشد که نان در بیاورد رگ غیرت اربابان بیرون می زند اما اگر همان زن کلیه اش را بفروشد تا نانی بخرد و یا شوهر زندانی اش آزاد شود این «ایثار» است !
مگر هردو از یک تن نیست؟
بفروش ! تنت را حراج کن… من در دیارم کسانی را دیدم که دین خدا را چوب میزنند به قیمت دنیایشان، ...
از امروز این آیدی رو به بکی از دوستان واگذار کردم ...درپناه دوست
فرشاد
ارسالها: 2557
#89
Posted: 28 Oct 2012 10:06
آی ایرانیهای مصیبت زده، آواره، وطن بربادِ فنا داده که همتون هم شیرید، شاعرید، فیلسوفید، مدرکِ فلان دانشگاه دارید، آیا در زندگیتان تاکنون دیدهاید زنی با این شهامت و صداقت بیاید و وجود زنانه اش را اینگونه مخلصانه برایتان تعریف کند؟ مگر امثال شما نبودند که به فروغ بزرگوار هم همین دشنامها را میدادند. همان فروغی که فریاد زد: من یک زنم مرا بشناس. افسوس که راه شما تا رسیدن به مرحله زیبایی که زیبا رسیده بسیار بسیار دور است. راستی ، چرا همه شما فحاشان از جنس نر هستید؟ آ
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#90
Posted: 28 Oct 2012 10:12
من یک فاحشه ام . . .
من یک فاحشه ام
نبودم ولی هستم
هستم تا وقتی که کفشهایم صدایم بزنند
تا وقتی که پرده ها به پنجره ها مرا غیبت کنند
تا زمانی که دیوار بیرون بکشد پیاده رو ها را از زیر پاهام
بالشت های زیادی را به یاد خیلی هابقل کرده ام
و زیر گوش خیلی از تشک ها نفس نفس زده ام
از درد به خود پیچیده ام و
به یاد تنهایی ام جیغ ها کشیده ام
هستم تا وقتی که کفشهایم صدایم بزنند
هر خیابان برایم حجله است جدا از دنیا
ماه عسلی روح انگیز، در کافه های شهر
اعتبار بالاتر از افتخار من نیست
که هم راز من نیمکت مرده ای شود
من یک فاحشه ام
نبودم ولی هستم
خیلی ها، خیلی چیز ها
زیر گوشهام گفته اند
از درد، حجله خوشی را عروسم
که تو باور کنی
او باور کند
شما یقین بیاورید به زنی که فریاد می زند
من یک فاحشه ام!
گاهی زیر فکر، فشار می آورم به سلول های سوخته ام
پالتوهای لاتکس و پوتین های چرم
را به زور به تنم کرده اند
دوست نداشتم نوک انگشت گاز بگیرم و آدامس خرسی باد کنم
نوک زبان را روی لب بچرخانم
من هم دوست نداشتم با یک لب تر کردنم
زیپ جهان باز و همه ی چیز های آنرمال عیان شوند
خیلی وقتا دوست داشته ام پدر از روی اشتباه
مرا به شام امشب دعوت کند
امشب ها می آید و باز امشب های دیگر
شماره ای از او نمی افتد روی صفحه گوشی
شام ها سرد و می شود و دلهامان از هم نیز
من یک فاحشه ام
نبودم ولی هستم
تا وقتی که
دایی رضا هم مرا مانند کتابهاش
به آتش ابراهیم نبرد
تا وقتی که پلیس هم
مهربان نشود و مهمان نواز
تا وقتی که درد دلم را به مادر بگویم
نه مادر گنجشک ها
من یک فاحشه ام
نبودم ولی هستم
تا وقتی که امتداد جاده، به شهر آرامش برسد نه رویاها!
روزگار غریبی ست نازنین ...