ارسالها: 3080
#12
Posted: 25 Nov 2013 16:08
خاطره نهم
تو اتاقمون تو خوابگاه نشسته بودیم داشتیم چایی می خوردیم که چند تا از دوستامون (حدود ده نفر)میومدن اتاق و هاج و واج به اطراف نگاه میکردند و اتاق رو ترک می کردن.
بعدش چندتا از بچه های بسیجی اومدن و همه جای اتاق رو چک کردن حتی زیر تختاهم گشتن.
بعد از اون نگهبانی دم در اومد تو و اونم همه جارو حتی تو کمدامونم گشت و شاکی اتاق رو ترک کرد.
ما متعجب مونده بودیم که اینا منظورشون چی بوده..که یهو دوستم که نتونست جلو خندشو بگیره گفت که یه جفت دمپایی زنانه پیدا کرده و با خودش آورده تو خوابگاه،الانم جلو دره.
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
ارسالها: 3080
#13
Posted: 25 Nov 2013 16:21
خاطره دهم
یه رفیق دارم قبلا تو خوابگاه دانشگاه که بودیم شبها زود می خوابید ما هم موقع خواب اذیتش می کردیم.
یه شب هی ما مهتابی رو روشن می کردیم این خاموش می کرد، چند بار که این کار رو انجام دادیم یکدفعه پاشد خیلی عصبانی و با جذبه گفت:
اگه فقط دو بار دیگه، فقط و فقط دو بار دیگه مهتابی رو خاموش کنید من می دونمو شما!
بعدا ازش پرسیدم چرا گفتی دوبار دیگه نگفتی یه بار؟
گفت : چون مطمئن بودم بازم روشن می کنید میدونستم ضایع میشم!
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
ارسالها: 3080
#14
Posted: 25 Nov 2013 16:30
خاطره یازدهم
هنوز دانشگاه قبول نشده بودیم هی بهمون می گفتن قبول شدن مثل بالا رفتن از پله های سرسره میمونه فقط کافیه برسی بالای سرسره(قبول بشی) بعدش خودت سر می خوری تا لیسانس و فوق و دکترا !!!
دانشگاه قبول شدیم از همون ترم اول اولین چیزی که فهمیدیم معنی درست سرسره بود ...
یکی برقارو خاموش کنه لطفا
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
ارسالها: 3080
#15
Posted: 25 Nov 2013 16:48
خاطره دوازدهم
وقتی می خوای صبح بری دانشگاه......
ﺗﻮﯼ ﺗﺨﺘﺨﻮﺍﺑﺘﯽ، ﺳﺎﻋﺖ 6 ﺻﺒﺤﻪ، 5 ﺩﻗﯿﻘﻪ ﭼﺸﻤﺎتو ﻣﯿﺒﻨﺪﯼ...
یه مرتبه چشماتو باز می کنی می بینی ساعت شده 7:45 دقیقه
حالا ﺗﻮﯼ ﮐﻼﺳﯽ، ﺳﺎﻋﺖ 9:30ﺻﺒﺤﻪ، 5 ﺩﻗﯿﻘﻪ ﭼﺸﻤﺎتو میبندی...
ﻭ بعد باز می کنی ﺳﺎﻋﺖ هنوز 9:31 ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺍﺳﺖ...!!!
خو یعنی چی .......
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
ارسالها: 3080
#16
Posted: 25 Nov 2013 19:18
خاطره سیزدهم
سرکلاس دینامیک (حدود 40 نفر )یه زنبور(ازهمین زنبو زردا) نمیدونم از کجا اومده بود تو کلاس رفت رو دسته صندلی یه دختره نشست
دختره یه جیغ زد اومدم فرار کنه یه مرتبه پاش پیچ خورد گرومپ خورد زمین....
حالا ما رو میگی داشتیم، بیهوش می شدیم از خنده دختره گفت خیلی کصافتین بلند شد رفت بیرون
تا اخر ترم هم دیگه نیومد کلاس
بسلامتی زنبور که موجبات خنده مارو فراهم کرد.
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
ارسالها: 3080
#18
Posted: 25 Nov 2013 19:34
خاطره چهاردهم
اول بگم اینو پسرخالم واسم تعریف کرد منم یکم بهش شاخ و برگ دادم بعد از قول اون نقلش کردم واستون وگرنه من از این شانسا ندارم
تـرم قـبـل اولـیـن امـتـحـانم یـه امـتـحـان خـفـن بـود هـیـچـی هـم طـول تـرم نـخـونـده بـودم و بـلـد نـبـودم خـلاصـه از چـنـد روز قـبـل از امـتحـان یـه ذره تـه ریـش نـگـه داشتم و یـه کـم در حـد10نـمره درس خـونـدم و بـا پـیـرهـن مـشـکی رفـتـم سـر جـلـسـه, بـعـد از یـه ربـع اسـتـاد اومـد بـالای سـرم دسـتـش رو گـذاشـت رو شـونـه م گـفـت آقـای ...(فـامیلـیش)چـرا بـرگـه ت چـیـزی نـنـوشـتـی؟؟؟چـرا مـشـکی پـوشـیدی؟؟؟ یـهـو این پسرخاله ی ما هم بـغـض کـردُ خـیـره شـد بـه بـرگـه و بـا صـدای خـسـتـه گـفـت اسـتـاد دخـتـرخـالـم....عـشـقـم....هـمـه زندگیم...نـفـسـم ...کـه قـرار بـود بـا هـم ازدواج کـنـیـم رفـت پـیـش خـدا... بـعـد سـرم رو گـذاشـتـم رو مـیـز و شـروع کـردم مـثـلا گـریـه کـردن....(حـیف اسـتـادش زن بـود مـگـه نـه پـا مـیـشـدم بـغـلـش مـیـکـردمخـفـن حـس گـرفـته بـودمـا) یـهـو دیـدم اسـتـاد هـم بـغـض کـرد و یـه مــیــگ مــیــگ گـفـت و بـه سـرعـت نـور از صـحـنـه دور شـد از پـلـه هـا رفـت پـایـیـن...خـلاصـه درحـد10,11 نـوشـتـم و 2روز بـعـد جـوابـهـا اومـد رو سـایـت 19 شـده بـودم و بـقـیـه امـتـحان هـا هـم هـمـیـن روش بـود و مـعـدلـم بـالای 17 شـد الـبـتـه جـا داره از خـالـه و شـوهـرخـالـه عـزیـزم کـه دخـتـر نـدارن تـشـکر ویـژه کـنـم...
پ ن : دوسـتـانِ بـاهـوش می خواهن بپـرسـن آقاجـان اگـه اسـتـادتون زن بـود چـطوری دسـتـش رو گـذاشـت رو شـونـت؟؟؟ بـعله سـوال بـه جایـیه .!!منم ازش پرسیدم و اون گفت:
اسـتادمون از ایـن دسـتـکش سـفیدهـای رز مـاری دسـتـش داشت
یعنی همچین پسرخاله ای من دارم
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
ارسالها: 3080
#19
Posted: 25 Nov 2013 19:44
خاطره پانزدهم
اون زمانی که ما تازه دانشگاه رفته بودیم دانشگاهمون برای ورودی های جدید مراسم معارفه گرفته بود!
ماهم که تابلو بود ترم اولی هستیم،هیچی دیگه رفتم تو دانشکده از یه ترم بالایی پرسیدم برای معارفه کجا برم؟گفت این پله هارو میری پایین بعد بپیچ سمت چپ!
من رفتم پایین دیدم اونجا پارکینگ دانشکده است!!!!
هیچی دیگه من از اون پایین تا طبقه ی آخر شروع کردم به مورد عنایت قرار دادن عمه ی اون دانشجو و الی آخر
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
ارسالها: 3080
#20
Posted: 25 Nov 2013 20:00
خاطره ی شانزدهم
سر کلاس یکی از درسا (که الان یادم نیست چی بود!) نشسته بودیم یه دختره ردیف جلوی ما داشت چرت میزد یکی از بروبچ داشت کنفرانس میداد راجع به تلفات کابل که یهو وسط کنفرانس بلند گفت (تلفات)دختره از خواب پرید فکر کرد گفته صلوات بلند صلوات فرستاد که کل کلاس یهو دسته جمعی هلی کوپتری زدیم
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!