ارسالها: 3080
#21
Posted: 25 Nov 2013 20:15
خاطره ی هفدهم
آغا جونم واستون بگه ترم دوم بودیم
بگین خوب
ریاضی دو داشتیم
اره دوستان من دانشجویی زرنگی بودم ترم اول ریاضی یک رو با زیرکی و تیز هوشی پاس کردم
بگذریمالبته نه مثل پسرم سیمون که ۲۰ بگیرم
استاد این درس ریاضی دو هم یه زن بود
این درس ریاضی دوهم خودتون میدونید با شکل مکلا سرو کار داری کلی شکل
مکل داره ای درسه
اقا استاده پای تخته داشت توضیح میداد
داشت یه شکلیو توضیح میداد
مث همیشه کل کلاسم سوتو کور
بچه ها همه لالا بودن
یه دفعه گفت بچه همونطور ک میگفتم این شرت
یکی از بچه ها اول کلاس گفت شرت شرت
اغا کل کلاس رفت رو هوا
اصلا همه داشتن میزدن تو سرو کله هم
اخه صندلیارو خورده بودن
استاد بدبخت سکوت مطلق کرد
برای شادی روح همچین استادی لطفا صلوات
خدا همچین اساتیدی رو که باعث شادی ما دانشجوها میشه از ما نگیرهو حفظشون که
به قول پارمیدا صلواتتتتتتتتتتت
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
ارسالها: 3080
#22
Posted: 25 Nov 2013 20:30
خاطره ی هجدهم
یه بار با دوستم که عمران می خونه رفتم دانشکده شون اونم گفت بیا بریم اون دختره که ازش خوشم می یاد بهت نشون بدم حالا آسانسورم خراب 4 طبقه رو به زور رفتیم بالا بعده ده دقیقه که ادرنالین خونم داشت بالا می رفت می گه حتما اون بلیز آبیه رو نپوشیده که نمی تونم پیداش کنم می گم مگه قیافشو نمی شناسی می گه نه بابا دقت نکردم که ای خدا واقعا به جامعه ی مهندسین تسلیت می گم لطفا یک دقیقه سکوت....
مهندس عمرانا شما 5 دقیقه هم رشته ایتونه!!
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
ارسالها: 3080
#23
Posted: 25 Nov 2013 20:38
خاطره نوزدهم
چند وقت پیش سره کلاس استاد داشت میگفت : شما دیگه مهندس شدید.طرز حرف زدن و افکارتون باید مهندسی باشه و این حرفا... بعدش گفت باید از الان سعی کنید مقاله های علمی یا paper بنویسید! خلاصه داغ کرده بود و همینجوری داشت نصیحت میکرد... بعد پرسید اصن میدونید paper چیه؟! یدفه همه کلاس ساکت شدن ... منم که سرم تو گوشیم بود و از ماجرا بی خبر بودم خواستم از فرصت استفاده کنم و اطلاعاتمو به رخ بچه ها بکشم. یه دفه دستمو بردم بالا و با غرور گفتم بله استاد من میدونم... استاد خیلی خوشحال گفت بگو مهندس... منم توضیح دادم که یه ورق هایی هست که علف میریزن توش و رول میکنن و میکشن!!! ....هیچی دیگه بعدش استاد در حین اینکه افسوس میخورد با بغض از کلاس رفت بیرون
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
ارسالها: 3080
#24
Posted: 25 Nov 2013 23:51
خاطره بیستم
یادمه ترم قبل یه شب تو اتاق مهمون داشتیم بشقاب کم بود.
رفتم از بچه های اتاق بغل بشقاب بگیرم بعد نیم ساعت زیرو رو کردن اتاق دوتا بشقاب کثیف آورد .
یه نیگا بهش انداختم گفتم حس نمیکنی اینا نشسته باشه ؟!
با اعتماد به نفس کامل گفت ...
ببین اینارو ببر بشور شام که خوردین کثیف پس بیار !!!
یعنی تا حالا این جور قانع نشده بودم!!
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
ویرایش شده توسط: shah2000
ارسالها: 3080
#25
Posted: 26 Nov 2013 00:59
خاطره بیست و یکم
ترم ۳ دانشگاه بود صبح تا شب ورق بازی میکردیم شلم و حکم و ...
یه بار مهمون واسمون اومده بود ورق کم داشتیم رفتم در اتاق ترم یکی ها در زدم گفتم ببخشید بچه ها شما ورق دارید ؟
گفتند بله پاشدند دور اتاق زیر تخت تو کمد گشتند بعد از 5 دقیقه گشت زنی دور خودشون یکیشون از تو کیفش چند تا ورق A4 در آورد گفت پیدا کردم چند تا میخوای ؟
منم یه نگاهی بشون کردم گفتم والا ... یکی کافیه ممنون
یکی گرفتم اومد تو اتاق تا صبح بهشون میخندیدیم ....
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
ارسالها: 3080
#26
Posted: 26 Nov 2013 01:19
خاطره بیست و دوم
مسابقات بین قاره ای رو که یادتون هست مسابقه ی والیبال ایران بود همه تو نمازخونه خوابگاه نشسته بودیم بازی که تموم شد اومدیم بریم یکی از دانشجوهای ارشد اومد دمپایی شو بپوشه دید نیست ما هم با بچه ها داشتیم بهش نگاه میکردیم دمپایی خودشو پیدا نکرد دمپایی منو پوشید داشت میرفت صداش کریم .آقا دمپایی برا منه . گفت ببخشید و ی دمپایی دیگه پوشید برا اونیکی رفیقم گفتیم اونم برا ماست بعد از عوض کردن 4 جفت دمپایی یجفت تا به تا مونده بود .با حالت بغض گفت نامردا همین امروز دمپایی گرفته بودم عاخه این چیه برا من گذاشتین.
این دمپاییم داستانی بود واسه خودش
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
ارسالها: 3080
#27
Posted: 26 Nov 2013 19:34
خاطره بیست و سوم
ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺳﺎﻟﻦ ﺍﻣﺘﺤﺎﻧﺎﺕ ﻫﻤﻪ ﮐﻨﺎﺭ ﻫﻢ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮔﻔﺖ : ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﯾﮑﯽ ﺩﺭﻣﯿﻮﻥ ﻣﯿﺸﯿﻨﯿﻦ ﯾﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﯾﮑﯽ ﺩﺭ ﻣﯿﻮﻥ ﻣﯿﮑﻮﻧﻤﺘﻮﻥ.
ﯾﻬﻮ ﮐﻞ ﺳﺎﻟﻦ ﻣﻨﻔﺠﺮ ﺷﺪ
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
ارسالها: 3080
#28
Posted: 26 Nov 2013 19:49
این متنو تو یه سایت خوندم خوب بود گفتم پستش کنم شماها هم ببینین و کیفشو ببرین
دانشجوی ترم بوقی . . .
- سال اول پسرها با کیف سامسونت به دانشگاه می آیند ولی سال آخر با خود هیچ چیز نمی آورند! ( حتی خودشان را!)
- سال اول همیشه برای نشستن در صندلی های جلو بین دانشجویان رقابت است ولی سال آخر برای نشستن در صندلی های عقب!
- سال اول پسرها دنبال دخترها ی دانشگاه هستند ولی سال اخر دختر ها دنبال پسرها!
- در سال اول همه گمشده ی خود را فقط در داخل ورودی خود جستجو می کنند ولی سال اخر همه گم شده ی خود را همه جا جستجو می کنند به جز ورودی خود!
- در سال اول پسر ها، دخترهای ورودی خود را ناموس خود می دانند ولی در سال آخر طفیلی خود!
- سال اول اکثر دخترها به علت چندش آور بودن حتی از کنار سرویس های بهداشتی دانشکده هم عبور نمی کنند ولی در سال اخر اکثر وقت خود را در جلوی آینه ی همان سرویس می گذرانند!
- در سال اول هر پسری که ازدواج کند بقیه پسر ها او را تیز و موفق می دانند و به حال او غبطه می خورند ولی در سال اخر هر پسری که ازدواج کند همه او را احمق و بیچاره می دانند و به حال او گریه می کنند!
- در سال اول اگر دختری به پیشنهاد ازدواج پسری جواب رد بدهد بقیه دخترها او را تحسین کرده و قهرمان ملی خود تلقی می کنند ولی در سال آخر اگر پسری پیدا شود که به یک دختر پیشنهاد ازدواج بدهد بقیه دختر ها آن دختر را تحسین کرده و قهرمان ملی تلقی می کنند!
- سال اول دخترها با چند جزوه و یک کیف کوچک برای مداد و خودکار به دانشگاه می آیند ولی سال آخر با یک کیف بزرگ محتوای آرایشگاه همراه!
- در سال اول اگر کسی به کار تحقیقاتی و علمی یا حتی فرهنگی بپردازد یا در انجمن ها ی دانشگاه فعالیت کند همه او را فعال و نمونه می دانند ولی در سال آخر اگر کسی این سوسول بازی ها را کند او را احمق و بیکار و علاف می دانند!
- در سال اول همه (مخصوصا دختر خانم ها) آرزوی گرفتن نمره ی بیست را از اساتید دارند ولی در سال اخر همه ی دانشجویان برای نمره ی ده حاضرند به مستخدم دانشکده هم التماس کنند!
- در سال اول همه ضمن خوشحالی از ورود به دانشگاه رویای ادامه ی تحصیل تا مقطع دکترا و چه بسا بالاتر را در سر می پرورانند ولی در سال آخر همه برای اتمام دوره شان لحظه شماری می کنند!
- سال اول همه ی دانشجویان اساتید خود را افرادی نابغه فعال و نمونه می دانند و آنها را به عنوان الگوی خود قرار می دهند ولی در سال آخر ، اساتید خود را افراد معمولی ای که یا شانس داشتند و یا پارتی می شناسند!
- سال اول دانشجویان دانشگاه را محیطی می دانند که در آن می توانند علم خود را کامل کنند و به مدارج بالای علمی برسند ولی سال آخر متوجه می شوند همان اندک علمی را که در دوران قبل از دانشگاه آموخته بودند از دست دادند وفقط یک مدرک بی ارزش بدست آوردند!
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
ارسالها: 1796
#29
Posted: 26 Nov 2013 19:50
ما که دانشگاه نرفتیم ولی این خاطره واسه پارساله {پیش دانشگاهی} خیلی ردیفه
یه روز سر کلاس عربی معلمش اخوند بود نشسته بودیم داشتیم استراحت میکردیم و معلم سرش تو لپ تاپش بود یهو یه قلوه سنگ قد هندونه خورد به آهن میز معلم آقا این آخونده همچین شوکه شد ۶ متر پرید هوا عمامشم از سرش افتاد هیچکی تو اون لحظه نخندید و من جوری بلند خندیدم که معلم دوباره جفت کرد عاقا هیچی دیگه به خاطر این که من خندیدم همه تقصیرا افتاد گردن حاجیتون و نهایتا به ۸ ضربه شیلنگ ختم شد
اندوه بزرگی ست انبوه انتظار