صفحه 49 از 54: « پیشین 1 ... 48 49 50 ... 54 پسین »

خاطرات و ماجراهای دانشجویی (نظرسنجی در پست دوم)

shah2000

کاربر

ارسالها: 3080

#481 Posted: 30 Aug 2014 20:02

I_R_IRAN: جنابعالی وقتی میزاری یکی هم از همه جا بی خبر میاد میخونه بلکه چیر مالی باشه .... نه اینکه این داستان کویز و کر کر خنده بزاری!!!

جنابعالی که دستی در نویسندگی دارین چرا ما رو با قلمتون به فیض ادبی نمیرسونین؟
اگه هم نمیتونین اگه خوشتون نیومد از تاپیک برین بیرون و اگه هم سختتونهُ حتما باید چیزی بگین بااحترام باشه

در ضمن این فقط در مورد این تاپیک نیس در مورد کله انجمن صادقه

ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!

nisha2552

کاربر

ارسالها: 3525

#482 Posted: 30 Aug 2014 20:08

shah2000
اونو ول کن
تولدت چن شهریور بود؟؟

shah2000

کاربر

ارسالها: 3080

#483 Posted: 31 Aug 2014 21:43

nisha2552: تولدت چن شهریور بود؟؟
اصلا کی گفته من شهریوریم؟

تولد من ۲۷ خرداده
اصلا تولد خودت کیه؟

ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!

nisha2552

کاربر

ارسالها: 3525

#484 Posted: 31 Aug 2014 22:53

shah2000: اصلا تولد خودت کیه؟
منم ۱۸ خرداد

shah2000

کاربر

ارسالها: 3080

#485 Posted: 31 Aug 2014 23:13

nisha2552: منم ۱۸ خرداد
تولد دخترجونم آرمیتا هم فکر کنم خرداده

ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!

Parnia

کاربر

ارسالها: 69

#486 Posted: 1 Sep 2014 14:20

یه همکلاسی داشتیم اسمش باقر باقری بود. استاد همیشه اول فامیلشونو میگفت بعد اسمشونو . وقتی اولین بار صدا کرد گفت: باقری باقر بیاد!
پسر با حرکت زیگزاگی رفت پای تخته!
استاد گفت: چته؟
پسر: خودتون گفتین باقری با ...قر بیاد!!
هیچی دیگه! کل کلاس منفجر شد.

( خاطره مال من نبود تو یه شبکه اجتماعی مجازی خوندم گفتم شما هم مستفیض بشین)

Be happy for ever

Parnia

کاربر

ارسالها: 69

#487 Posted: 1 Sep 2014 14:33

یه کلاس داشتیم که ۸_۱۰ بچه های تربیت بدنی ( همه پسر) اونجا کلاسشون تشکیل میشد و ۱۰_۱۲ کلاس ما شروع میشد. اگه دقت کرده باشین همیشه خدا دخترا اول وارد کلاس میشن. یکی از همون روزا بعد اتمام کلاس تربیت بدنیا ما چن تا دختر رو سکوی رو به روی کلاس نشسته بودیم که اونا بیان بیرون ما بریم داخل. میدیدیم ۴ ۵ تا از پسرا هی بر میگردن داخل کلاس سقفو نگاه میکنن و میان بیرون ریز ریز میخندن! بعد که اونا رفتن ما وارد کلاس شدیم سریع همون جا رو نگاه کردیم! بله !!! اقایون یه کاندوم رو باد کرده بودن که به زیر سیستم خنک کننده کلاس چسبیده بود!!
هیچی دیگه با سعی و تلاش فراوان قبل اینکه پسرای کلاس بیان پایینش کشیدیم یکی با قیچی ابرو پارش کرد یکی هم با کلنکس ورداشتش انداختش سطل آشغال!
جالبیش اینجا بود بعد اتمام کلاس همون پسرا رو همون سکو ها نشسته بودن و منتظر بیرون اومدن ما بودن و از خنده قرمز!!
( خاطره یه فامیل دور مال سال های ۸۴_۸۵)

Be happy for ever

Parnia

کاربر

ارسالها: 69

#488 Posted: 1 Sep 2014 14:45

[b][/b]یه کاندوم دیگه!
تو کلاس نشسته بودیم. هنوز استاد نیومده بود پسرا هم بیرون کلاس بودن. یکی از دخترا رفت چیزی رو بندازه سطل آشغال یهو گفت: واییی بچه ها ببینین چه بادکنک شفافیه!! این رنگی تا حالا ندیده بودم! فلانی بیا بازی!
در حینی کهه اینا داشتن بازی میکردن چن تا از پسرا اومدن تو کلاس. یکی از پسرای کلاس که خیلی شوخ و خوشحال میزد با اخمای تو هم و یه حالت عصبانی رو به دختره کرد: این چیه تو دسته؟ ( دختره از ترسش سفید شده بود) بدش به من ببینم. زود برین دساتونو بشورید!
خودشم بادکنک رو باز کرد انداخت سطل آشغالی.
...... و ما بعععععد ها فهمیدیم که بادکنکه کاندوم بوده!!!

( از همون فامیل دور)

Be happy for ever

shah2000

کاربر

ارسالها: 3080

#489 Posted: 3 Sep 2014 23:28

Parnia
میشه بپرسم دانشگاه این فامیل شما کجاست؟تو ایرانه یا کویته؟

ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!

pirana_1991

کاربر

ارسالها: 1

#490 Posted: 4 Sep 2014 10:49

یادش بخیر یکی از دوستام تعرثف میکرد
یه خانمی ترم اول همکلاسی دوست ما شده بود
اینا هم خواستن دستش بندازن یه روز از سلف که میومد این آستین بالا زده و با دستای خیس اومدن از سلف بیرون پرسید چی شده ؟
اینا هم گفتن هیچیاینجا قانونه هر نفر یه بار همه ظرفارو بشوره ما هم برای اینکه شب امتحان نوبتمون نشه با کلی خواهش
خواستیم نوبتمون بیوفته جلو این بنده خدا هم خیلی رفته بود تو فکر دسته آخر فرداش میره جلوی سلف
میگه با آشپز کار دارم میره تو کلی گریه و خواهش میکنه میگه تور و خدا من بشورم
بعدم اونا فکر کردن یا دیوننست یا حاجتی داره گذاشتن بشوره بعد که شست داشته میرفته به این آشپز میگه توروخدا اسم من رو از لیست خط بزن که شب امتحان مجبور نشم بیام
آشپزم دستش میاد حریان چیه میترکه از خنده همه ولو میشن رو زمین
دست آخرم دوست ما که اینو دیده بود شده بود مثل سگ هار تا آخر دوران دانشجوییش یجور نگاهش میکرد انگار آدم کشته
آشپزم داستان رو بهش گفتن انقدر هوای دوست مارو داشت دو برابر غذا میداد همیشه

صفحه 49 از 54: « پیشین 1 ... 48 49 50 ... 54 پسین »

گفتگوی آزاد /

خاطرات و ماجراهای دانشجویی (نظرسنجی در پست دوم)

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

↑ بالا