ارسالها: 268
#14
Posted: 21 Nov 2014 03:18
از پدرش شنیده ام و این اتفاق مربوط به حدود سال ۸۴ می شود
پدری که از زبان او خاطره را نقل می کنم درباره ی پسرش خاطره ای می گوید. پسرش در آن زمان در اوایل جوانی بوده است
بازهم یادآوری می کنم. کلمات را دقیق یادم نمی آید ولی محتوا را در ذهن دارم و هیچ تغییری ندارد. از زبان پدر می گویم
همیشه، هر وقت که ما این پسرم را در جمعمان داریم دیگر نمی توانیم زباله هایمان را بی مبالات رها کنیم. حتی اگر زباله ای طبیعی باشد و در طبیعت باشیم، اگر در دید و مکان پرترددی باشد می گوید تا زمان تجزیه شدن زباله، محیط را زشت می کند و باید مراعات کنیم. جالب اینجاست که خسته نمی شود و همیشه مراقب است. در یکی از خیابانهای داخل شهر سوار خودرو بودیم و من(پدر) رانندگی می کردم. پسرم کنارم نشسته بود. خرمایی برداشتم و پس از صرف آن، هسته را به بیرون از پنجره انداختم. مثل همیشه شروع کرد.
پسر: پس چرا هسته را بیرون انداختید؟
من(پدر) شروع کردم به جواب دادن که کمی هم تند بود. آخر یک هسته خرما چه مشکلی در خیابان ایجاد می کند که تو اینهمه سختگیری می کنی؟! مردم اینهمه آشغال در خیابان رها می کنند!! این هسته خرما چه دردی دارد که تو به این اشکال می گیری؟!
پسر: اینجا مکان طبیعی نیست که این هسته تجزیه شود. اتفاقا همین هسته خرما می تواند باعث لیز خوردن و خسارت فراوان شود.
به چهارراهی رسیدیم و پشت چراغ قرمز متوقف شدیم. دوباره خرمایی برداشتم خوردم و هسته را دوباره به بیرون انداختم! پسرم نگاهش را سمت من چرخاند و با نگاهی از سوال و تعجب به من نگاه کرد! هیچ چیز نمی گفت فقط نگاه می کرد. من خندم گرفت. هه! هه! می خندیدم. این بچه چرا اینقدر حساس است؟! خنده ی من همچنان ادامه داشت. او(پسر) پیاده شد و هسته خرما را از خیابان پیدا کرد و برداشت و به داخل آورد و من همچنان می خندیدم
خدا کند مهربانی رسمی شود که از قلبهای پاک میجوشد نه آنکه فریب و دروغی باشد که بر زبانها جاری می شود
------------------
ویرایش شده توسط: alirezadust
ارسالها: 268
#16
Posted: 25 Nov 2014 00:37
از زبان صاحب خاطره نقل می کنم و مربوط به بهار سال ۹۳ است
شاید خاطره تا حدودی خصوصی به نظر بیاید. در نظر بگیرید که من پای حرف دل خیلی ها نشسته ام و درد و دل شنیده ام. به همین دلیل کمی خاطرات خصوصی دارم
سعی کردم اتفاق را کامل منعکس کنم و خاطره هیچ تغییری در محتوا نداشته باشد.
درک فضای اولی که پیش زمینه ی ایجاد خاطره است برای کسی که تجربه اش را ندارد آسان نیست. من سعی کردم حرف دل صاحب خاطره را منعکس کنم. ولی اصل خاطره می تواند برای هر انسانی قابل فهم باشد
.
.
چند روز اول بهار، بعد از روزهای زمستانی که دویدن در آن روزها پوست را آزار می دهد، برای یک دونده حس و حال خاصی دارد. آن هوای لطیف بهاری در منطقه ای خارج از انبوه ساختمانهای شهر ، و تازگی بهار و دلخوشی هایش، همه و همه احساس بسیار دلنوازی ایجاد کرده بود. نفس های عمیق در آن هوای بهاری پس از گذر زمستان وصف ناشدنی است. حال و هوای نوروز در ایران به حال خوش من کمک کرده بود و من از نظر حس و حال، یکی از روزهای به یادماندنی را سپری می کردم. آن روز عجب هوایی داشت. پاهایم جلوتر از تنم، و دلم مشتاق تر از پاهایم، برای دویدن در این هوای بهاری بی قراری می کرد. می خواستم اطراف باغهایی بدوم که در حاشیه ی شهر، طبیعت و هوای لطیف تری داشت و هوای بهاری، آن روز را دلنشین تر می کرد. روز تعطیل بود و خانواده ها برای تفریح به داخل باغ ها آمده بودند تا روحشان را باطبیعت صیقل بدهند. صدای بازی بچه ها با تمام طراوت و شادابی و دل های ساده و پاکشان ، چقدر دوست داشتنی است.
چه احساس خوبی! زمان و مکان و هوا و محیط و احساسات شخصی جمع شده بودند. تا این دوندگی در روزهای اول بهار به یاد ماندنی باشد. بعد این زمان هنوز یادم نرفته چه احساس سبکی و زیبایی داشتم.
غرق محیط و تنفس عمیق، در آن هوا می دویدم و لذت می بردم. اینقدر حواسم غرق خودم و طبیعت بود که متوجه عابر کنارم نبودم و وقتی متوجه او شدم که فقط حدود سه متر با من فاصله داشت. زنی در حاشیه ی جاده ی کنار باغ، صندلی چرخداری را به جلو می راند. نمی دانم پسرش روی صندلی بود یا نسبتی دیگر با او داشت. گاهی قدم زدن اینقدر لذت بخش است که از نوع حرکات پا می توانی بفهمی که او غرق لذت است. هر کسی روی صندلی بود، آنها نیز فرصت را مثل من غنمیت شمرده بودند و از راه رفتن آن زن کاملا مشخص بود که آنها هم از هوا و لطافت بهاری و طبیعت محیط بسیار لذت می برند.
ذهنم اینقدر درگیر خودم بود که تا متوجه اوضاع بشوم از آنها عبور کردم و حدود دو متری هم فاصله گرفتم. همیشه مراقب بودم دل کسی را نسوزانم. همیشه مراقب بودم تا جای ممکن باعث حسرت انسانها نشوم. حالا شاید او هم دلش می خواست مثل من در این هوا بدود! شاید همه ی لذتش را به حسرت تبدیل کردم!
از دویدن ایستادم. می خواستم از او دور شوم و دوباره شروع کنم.
در آن لحظه با خود می گفتم :
اه....!! من چقدر گیجم! حواسم کجا بود؟! چرا زودتر ندیدمشان؟! باید قبل از اینکه مرا در حال دویدن ببینند می ایستادم. به تند راه رفتن ادامه دادم تا دیگر در دیدم نبودند. و دوباره دویدن را از سر گرفتم
در حالیکه همه چی دست به دست هم داده بود تا آن روز عالی شود. انگار با این اتفاق، آب سردی بر حرارت احساسم ریخته باشند. همه ی آن احساسات شیرین با سرزنش خودم از بین رفت. البته چه بسا آن معلول با دیدن من، نه تنها حسرت دویدن در این فضا را نداشته باشد بلکه خوشحال نیز شده باشد. ولی با خودم فکر می کردم اگر حسرت خورده باشد چه؟ نوع قدم زدن آن زن و حرکتش به نحوی بود که کاملا معلوم بود چقدر از فضا لذت می برد. اگر من خرابش کرده باشم چه؟ خودم را جای او فرض می کردم. و ناراحت بودم نکند این فضا را بر او تلخ کرده باشم؟!
با خود فکر می کردم:
چرا فرصت را از دست دادم؟ چرا زودتر متوقف نشدم؟ الان آن مادر و پسر داشتن کلی لذت می بردند! شاید با دیدن من دلش می خواست که او هم بدود! یک روز هم که چنین فرصتی برای لذت از طبیعت داشته، شاید من آن فرصت را با حسرت همراه کردم. اصلا ای کاش اتفاقی می افتاد من به شکل خیلی بدی در جلوی چشمانش واژگون می شدم تا بداند هر که بامش بیش برفش بیشتر. شاید اینطوری بهتر می شد
خلاصه شروع به دویدن کردم و با چهره ای در هم ریخته و حال گرفته شده به راهم ادامه دادم. فکر می کنم به صورت ناخودآگاه ذهنم درگیر راه چاره ای بود تا درد دلم را التیام دهد.
به ذهنم رسید
ای کاش جلوی او زمین می خوردم
انگار حرصم از خودم در آمده بود. داشتم با تصور زمین خوردن، حرصم را از خودم خالی می کردم. بیشتر از این ناراحت بودم که فرصت را از دست داده ام و دلم می خواست قبل از رسیدن به آنها از دویدن می ایستادم
با خودم فکر می کردم
اصلا چطور بود عمدا جلویش به زمین می خوردم؟ ای کاش چنین دل و فکر قوی داشتم که در لحظه چنین با سرعت تصمیم بگیرد. چرا من فرصتها را از دست می دهم؟ اصلا چطور است برگردم و جلویش عمدا زمین بخورم که مثلا اتفاقی بوده؟ نمی دانم! حالا به مسیر ادامه می دهم تا به انتهای جاده برسم و در مسیر برگشت بیشتر فکر می کنم.
مردد بودم. نمی دانم چرا اینقدر احساس بدی داشتم. شاید به خاطر این بود که من در لحظات پیش، احساس خیلی خوبی داشتم. و فکر می کردم آن دو هم چنین احساسی داشته اند. حالا فقط همین احتمال کافی بود که من این حس را از آنها گرفته باشم. همین عذابم می داد. و از همه بدتر دیر تصمیم گرفته بودم و اگر زود تصمیم گرفته بودم می توانستم قبل از آنها از دویدن دست بردارم.
تقریبا با خودم تصمیم گرفتم که اگر در مسیر برگشت سر راهم بودند به شکل شدیدی در جلوی رویش خودم را زمین بزنم.
در مسیر برگشت از دور، نمایی مشابه با آنها دیدم. خودم را از آن طرف جاده به این طرف که آنها بودند کشیدم. به دویدن ادامه دادم و مصمم شدم. می خواستم به شکل شدیدی در هنگام دویدن در جلو آنها زمین بخورم. در ذهنم تمرین می کردم. پای چپ را به راست گیر بدهم یا بالعکس؟ در ذهنم تمرین می کردم چگونه باشد که طبیعی جلوه کند. با توجه به سرعت دویدن به شدت با دستهایم به زمین می افتادم. از تصورش دردم آمد. ولی می دانستم آسیب خاصی نخواهم دید. به پوست کف دستم نگاه کردم. انگار با پوست سالمش خداحافظی می کردم. به دویدن ادامه دادم به روبرو نگاه کردم.
نمای مشابهی که از دور دیده بودم آنها نبودند. به آن سوی جاده برگشتم و دیگر آنها را ندیدم
حس و حال آن روز باعث شد که چنین تصمیمی گرفتم . همان وقت با خودم فکر می کردم حسرت آن شخص فقط یک احتمال بود و شاید او با دیدن دویدن من خوشحال تر شده باشد. شاید نباید سلامتی ام را به خطر می انداختم. ولی چیزی که نسبت به آن مطمئن بودم این بود که خوشحالم که چنین حسی دارم و خدا را شکر می کردم. وقتی برای دویدن می رفتم دلم از نعمت هایی مثل سلامتی و هوا و بهار و این چیزها خوش بود. وقت برگشتن، یک نوع لذت و دلخوشی داشتم که نه به سلامتی وابسته بود نه به هوا نه به بهار، بلکه وابسته به دل بود. خدایا شکرت. این حس گرچه با غم ایجاد شد گرچه همراه با غم بود ولی لذتش باعث شد همه ی لذتی که از سلامتی و هوا می بردم را از یاد ببرم. و هنوز هم لذتش در دلم زنده باشد. وقت برگشتن خدا را شکر می کردم که دلم هنوز در این زمستان زمان زنده است
از همه مهمتر شاید آن شخص مثل حال خوش برگشتن من، به لذتهایی فوق لذت جسم رسیده باشد و با دیدن دویدن من خوشحال تر شده. شاید خیلی کوتاه بین بودم. ولی هر چه بود خدا را شکر می کنم که نسبت به حال او بی اهمیت نبودم و حاضر بودم خودم را زخمی کنم بلکه شاید از ناراحتی احتمالی او کم شود
-------------------------------------
توضیح کوچکی بدهم .خودش هم اعتراف می کرد که شاید نه تنها آن شخص به سلامتی او و دویدن در آن هوا حسرت نخورده باشد بلکه شاید خوشحال هم شده باشد. ولی در کل آن لحظه چنین حسی داشته، واکنش او در برخورد با این مسئله توجه مرا به شدت جلب کرد. برای او لذتهای احساسی و شرافت، خیلی بیشتر از لذت های جسمی اثر بخش بوده ، طوری که لذت جسمی را فراموش کرده است پس چه بسا آن معلول هم چنین باشد. ولی در هر صورت اهمیت دادن او به آن شخص و اینکه دقت داشته که حتی به صورت احتمالی هم او را ناراحت نکند برای من بسیار زیبا بود
خدا کند مهربانی رسمی شود که از قلبهای پاک میجوشد نه آنکه فریب و دروغی باشد که بر زبانها جاری می شود
------------------
ویرایش شده توسط: alirezadust
ارسالها: 268
#17
Posted: 1 Dec 2014 23:04
با سلام خدمت همه ی دوستان
مطلبی را عرض کنم که برای نقل خاطراتتان نیاز نیست خاطره ای داشته باشید که بسیار خاص باشد. اگر دقت کنید من در قوانین چندجا عرض کردم اگر حق انتخاب دارید. بنظرم خاص ترین خاطرات خوب ما می تواند بسیار شنیدنی باشد. هم از نظر بازدیدکنندگان فعلی و هم از نظر دوستانی که در سالهای آینده مطالعه خواهند کرد. به هر حال هر طور میل دوستان گرامی است و بنده همچنان در خدمت دوستان هستم
خدا کند مهربانی رسمی شود که از قلبهای پاک میجوشد نه آنکه فریب و دروغی باشد که بر زبانها جاری می شود
------------------
ارسالها: 268
#18
Posted: 1 Dec 2014 23:12
از خاطرات خودم می گویم و مربوط می شود به خاطرات من، از شخصی که از کودکی تا بزرگسالی با او برخورد داشته ام
شاید خیلی خاص به نظر نیاید، ولی برای من خاطرات بسیار دلنشینی از او بجا مانده که یادآوری اش دلم را آرام می کند
در دوران کودکی ام روزهای تابستان به باشگاه می رفتم و ورزش می کردم. بین استادها ، استادی داشتم که هر چه می گذرد در خاطرم عزیز تر می شود
آن سالها چندان متوجه حس مسئولیت استاد نبودم ولی حالا با مرور خاطراتم یادم می آید. که استاد چقدر مهربان و مسئولیت پذیر بود. نمی شود تک تک رفتارها را منعکس کرد ولی برای مثال برای اینکه متوجه بشوید می گویم
مثلا: همانطور که می دانید مدیریت بر کودکان و نوجوانان در محیطی که تحرک زیادی دارند اصلا ساده نیست. استاد همیشه مهربان بود و فقط گاهی کمی تندتر صحبت می کرد. حتی در آن مواقع، فقط جدی تر می شد و یادم نمی آید که رفتارش گزنده باشد. همیشه می گفت <<وقتی دعوایتان می کنم در چشم های من نگاه نکنید دلم می سوزد>> دعوا که نمی کرد همین جدی صحبت کردن را دعوا کردن می نامید. فقط کافی بود وقتی جدی صحبت می کند در چشمانش نگاه کنید تا بخندد و بگوید به چشمانم نگاه نکن. فقط کافی بود وقتی تند می شود به چشمانش نگاه کنیم تا به گونه ای دلجویی کند. و این درحالی بود که بعد آزار و اذیت بسیار از طرف ما کمی تند می شد که این هم به خاطر خودمان بود. چهره اش در خاطر من با لبخندی دلنواز همراه است. سالها از او دور بودم. دوران بزرگسالی ام سری به استاد زدم. باز هم برای محبت دنبال بهانه می گشت. باز هم همان رفتار محبت آمیز ، و من خاطراتم را از کودکی به بزرگسالی وصل کردم
-------------------------
بعضی انسانها با گذر زمان، در خاطرات کم رنگتر می شوند تا کم کم تقریبا فراموش می شوند. برخی دیگر با گذر زمان باعث رنجش بیشتر در خاطراتمان می شوند. و عده ای که در این زمانه کم هستند هر چه زمان بیشتری از خاطرات آنها می گذرد در دلمان عزیزتر می شوند در حالی که خودشان دیگر نیستند. استاد من از این دسته بود. گرچه الان کنارم نیست و من مدتهاست که او را ندیدم ولی هربار که یادم می آید بیشتر به بزرگواری او پی می برم و خاطراتش دلنوازتر می شوند. حس من از خاطرات استادم مثل حس انسانی است که در سرما لحظاتی را با آتشی گرمتر می شود
خدا کند مهربانی رسمی شود که از قلبهای پاک میجوشد نه آنکه فریب و دروغی باشد که بر زبانها جاری می شود
------------------
ارسالها: 1135
#19
Posted: 8 Dec 2014 20:14
موضوع مال سالهای دوره
برا حودمه
اقا من یه روز داشتم از تهه کوچمون در میشدم اتفاقی که پارسال نبود مال سالهای دور از خانس
هیچی دیدم یه ماشین تخلیه نخاله ساختمانی اومد کمپرسی بود زارت نخاله هارو ریخت رو ریل قطار رفتم بهش گفتم پوفیوز چی کار میکنی دنده یکو چاق کرد فرار منم گفتم چکار کنم چکار نکنم دیدم صدای صوت قطار داره میاد وایلا
پیرهنمو در اوردم اتیش زدم اتش نشانی اومد خاموش کرد هی اشاره کردم نیا به راننده قطار ابله فکر کرد دارم پانتومیم یاپانتومیم اجرا میکنم میخندید منم اعصاب خورد شد گفتم میخندی ابله الان قطار با کوهی ازنخاله برخورد میکونه هیچی دیگه اومدم خونه پی ار جیمو برداشتم برگشتم زدم قطارو منفجر کردم نزاشتم به کوهی از نخاله بربخوره اینجور ادمیم من
نتیجه گیری
روی ریل قطار نخاله ساختمانی نریزد
توی روز پیرهنتنو اتیش نزنید اتش نشانی میاد خاموشتون میکنه
چارلی دهقان نبود اما فداکار بود
اسم چارلیو تو کتاب دبستان نوشتن دهقان فداکار چارلی دهقان نبود
خنده های زندگی را روزگار ازما گرفت
ای خوشا روزی که ماهم روزگاری داشتیم
ویرایش شده توسط: charli1369
ارسالها: 268
#20
Posted: 9 Dec 2014 22:23
چارلی عزیز و لاوبوی عزیز خیلی خوش آمدید به تاپیک
چارلی
شوخی خیلی با نمک و خند داری بود در حدی که دوست دارم بماند ولی اگر بخواهیم بماند ممکن بعضی از دوستان دلخور بشوند یا بعضی دیگر بخواهند بیشتر بنویسند
charli1369: موضوع مال سالهای دوره
برا حودمه
اقا من یه روز داشتم از تهه کوچمون در میشدم اتفاقی که پارسال نبود مال سالهای دور از خانس
هیچی دیدم یه ماشین تخلیه نخاله ساختمانی اومد کمپرسی بود زارت نخاله هارو ریخت رو ریل قطار رفتم بهش گفتم پوفیوز چی کار میکنی دنده یکو چاق کرد فرار منم گفتم چکار کنم چکار نکنم دیدم صدای صوت قطار داره میاد وایلا
پیرهنمو در اوردم اتیش زدم اتش نشانی اومد خاموش کرد هی اشاره کردم نیا به راننده قطار ابله فکر کرد دارم پانتومیم یاپانتومیم اجرا میکنم میخندید منم اعصاب خورد شد گفتم میخندی ابله الان قطار با کوهی ازنخاله برخورد میکونه هیچی دیگه اومدم خونه پی ار جیمو برداشتم برگشتم زدم قطارو منفجر کردم نزاشتم به کوهی از نخاله بربخوره اینجور ادمیم من
نتیجه گیری
روی ریل قطار نخاله ساختمانی نریزد
توی روز پیرهنتنو اتیش نزنید اتش نشانی میاد خاموشتون میکنه
چارلی دهقان نبود اما فداکار بود
اسم چارلیو تو کتاب دبستان نوشتن دهقان فداکار چارلی دهقان نبود
ای کاش اون وسطا یه حرکت ژانگولر زده بودی که خاطرت می موند
خدا کند مهربانی رسمی شود که از قلبهای پاک میجوشد نه آنکه فریب و دروغی باشد که بر زبانها جاری می شود
------------------