ارسالها: 24568
#51
Posted: 1 May 2013 14:59
چگونه یک زن رو خوشحال کنیم ؟!
برای خوشحال کردن یک زن يک مرد فقط نياز دارد که اين موارد باشد.
۱. يک دوست
۲. يک همدم
۳. يک عاشق
۴. يک برادر
۵. يک پدر
۶. يک استاد
۷. يک سرآشپز
۸. يک الکتريسين
۹. يک نجار
۱۰. يک لوله کش
۱۱. يک مکانيک
۱۲. يک متخصص چيدمان داخلي منزل
۱۳. يک متخصص مد
۱۴. يک روانشناس
۱۵. يک دافع آفات
۱۶. يک روانپزشک
۱۷. يک شفا دهنده
۱۸. يک شنونده خوب
۱۹. يک سازمان دهنده
۲۰. يک پدر خوب
۲۱. خيلي تميز
۲۲. دلسوز
۲۳. ورزشکار
۲۴. گرم
۲۵. مواظب
۲۶. شجاع
۲۷. باهوش
۲۸. بانمک
۲۹. خلاق
۳۰. مهربان
۳۱. قوي
۳۲. فهميده
۳۳. بردبار
۳۴. محتاط
۳۵. بلند همت
۳۶. با استعداد
۳۷ پر جرأت
۳۸ مصمم
۳۹. صادق
۴۰. قابل اعتماد
۴۱. پر حرارت
بدون فراموش کردن :
۴۲. عشق ورزيدن به خريد
۴۳. بسيار پولدار بودن
۴۴. تنش ايجاد نکردن براي او
۴۵. نگاه نکردن به بقيه دختران
و در همان حال، شما بايد :
الف. توجه زيادي به او بکنيد، و انتظار کمتري براي خود داشته باشيد
ب. زمان زيادي به او بدهيد، مخصوصاً زمان براي خودش
پ. اجازه رفتن به مکانهاي زيادي را به او بدهيد، هيچگاه نگران نباشيد او کجا مي رود.
هيچگاه فراموش نکنيد :
* سالروز تولد
* سالروز ازدواج
* قرارهايي که او مي گذارد
حال!!!!
چگونه يک مرد راخوشحال کنيم ؟!
هیچی!!!
فقط تنهاش بذاريد و دست از سرش بردارید.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#52
Posted: 16 Aug 2013 14:23
آقایان توجه
به اشکهای همسرتان توجه کنید
زیـــــــــــرا
هیچ چیز گــــــــــران تر از اشـــــــک یک زن جود ندارد...!
هنگامی که یک قطره بیرون می آید...
اول با خط چشم "Lancome" و...
و ریمل مژه "Dior"... مخلوط میشود...
پس از آن هنگامی که پایین می آید و به گونه میرسد...
با "Chanel blusher" و "Estee Lauder Foundation" ... مخلوط میشود...
و در صورت لمس لب ها، با رژ لب "Clinique" و... مخلوط میشود...
این به این معنی است که یک قطره است به ارزش حــــــداقل $60
با دلار ۳۵۰۰ هم بگیری ۲۱۰ هزار تومن . تازه اگه اینا رو خودش زده باشه.
اگه رفته باشه آرایشگاه همین میشه دو برابر یعنی برو رو ۵۰۰ هزار تومن .
پس عقل حکم میکنه باهاش راه بیای ))
و باعث ریختن اشکهاش نشی!!!!
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#53
Posted: 30 Aug 2013 20:20
اگر کریستوف کلمب ازدواج کرده بود!
اگر کریستوفر کلمبوس ازدواج کرده بود٬ ممکن بود هیچگاه قاره امریکا را کشف نکند٬چون بجای برنامه ریزی و تمرکز در مورد یک چنین سفر ماجراجویانه ای٬ باید وقتش را به جواب دادن به همسرش٬ در مورد سوالات زير می گذراند:
- کجا داری میری؟
- با کی داری می ری؟
- واسه چی می ری؟
- چطوری می ری؟
- کشف؟
- برای کشف چی می ری؟
- چرا فقط تو می ری؟
- تا تو برگردی من چیکار کنم؟!
- می تونم منم باهات بیام؟!
- راستشو بگو توی کشتی زن هم دارین؟
- بده لیستو ببینم!
- حالا کِی برمی گردی؟
- واسم چی میاری؟
- تو عمداً این برنامه رو بدون من ریختی٬ اینطور نیست؟!
- جواب منو بده؟
- منظورت از این نقشه چیه؟
- نکنه می خوای با کسی در بری؟
- چطور ازت خبر داشته باشم؟
- چه می دونم تا اونجا چه غلطی می کنی؟
- راستی گفتی توی کشتی زن هم دارین؟!
- من اصلا نمی فهمم این کشف درباره چیه؟
- مگه غیر از تو آدم پیدا نمی شه؟
- تو همیشه اینجوری رفتار می کنی!
- خودتو واسه خود شیرینی می ندازی جلو؟!
- من هنوز نمی فهمم٬ مگه چیز دیگه ایی هم برای کشف کردن مونده!
- چرا قلب شکسته ی منو کشف نمی کنی؟
- اصلا من می خوام باهات بیام!
- فقط باید یه ماه صبر کنی تا مامانم اینا از مسافرت بیان!
- واسه چی؟؟ خوب دوست دارم اونا هم باهامون بیان!
- آخه مامانم اینا تا حالا جایی رو کشف نکردن!
- خفه خون بگیر!!!! تو به عنوان داماد وظیفته!
- راستی گفتی تو کشتی زن هم دارین؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#54
Posted: 12 Sep 2013 14:36
موضوع انشاء « ازدواج را توصیف کنید»
پیش بابایی می روم و از او می پرسم: «ازدواج چیست؟»، بابایی هم گوشم را محکم می پیچاند و می گوید: «این فضولی ها به تو نیومده، هنوز دهنت بوی شیر میده، از این به بعد هم دیگه توی خیابون با دخترای همسایه ها لی لی بازی نمی کنی، ورپریده!»، متوجه حرف های بابایی و ربط آنها به سوالم نمی شوم، بابایی می پرسد: «خب حالا واسه چی می خوای بدونی ازدواج یعنی چی؟!»، در حالی که در چشمهایم اشک جمع شده است می گویم: «بابایی بهتر نیست اول دلیل سوالم رو بپرسید و بعد بکشید؟!»،
بابایی با چشمانی غضب آلوده می گوید: «نخیر! از اونجایی که من سلطان خانه هستم و توی یکی از داستان ها شنیدم سلطان جنگل هم همین کار رو می کرد و ابتدا می کشید و سپس تحقیقات می کرد، در نتیجه من همین روال را ادامه خواهم ...» بابایی همانطور که داشت حرف می زد یک دفعه بیهوش روی زمین افتاد، باز هم مامانی با ملاقه سر بابا رو مورد هدف قرار داده بود، این روزها مامان به خاطر تمرین های مستمرش در روزهای آمادگی اش به سر می بره و قدرت ضربه و هدفگیری اش خیلی خوب شده، ملاقه با آنچنان سرعتی به سر بابایی اصابت کرد که با چشم مسلح هم دیده نمی شد.
مامانی گفت: «در مورد چی صحبت می کردین که باز بابات جو گیر شده بود و می گفت سلطان خونه است؟!»، و من جواب دادم: «در مورد ازدواج»، مامانی اخمهاش توی همدیگه رفت و ماهیتابه رو برداشت و به سمت بابایی که کم کم داشت بهوش می یومد قدم برداشت، مامانی همونطور که به سمت بابایی می یومد گفت: «حالا می خوای سر من هوو بیاری؟! داری بچه رو از همین الان قانع می کنی که یه دونه مامان کافی نیست؟! می دونم چکارت کنم!»، مامانی این جمله رو گفت و محکم با ماهیتابه به سر بابایی زد و بابایی دوباره بیهوش شد.
بعد از بیهوش شدن بابایی، مامان ازم خواست کل جریان رو براش توضیح بدم، منهم گفتم که موضوع انشا این هفته مون اینه که «ازدواج را توصیف کنید.»، بابایی که تازه بهوش اومده بود گفت: «خب خانم! اول تحقیق کن، بعد مجازات کن! کله ام داغون شد!»، و مامانی هم گفت: «منم مثل خودت و اون آقا شیره عمل می کنم، عیبی داره؟!»، بابایی به ماهیتابه که هنوز توی دستای مامانی بود نگاهی کرد و گفت: «نه! حق با شماست!»، مامانی گفت: «توی انشات بنویس همه ی مردها سر و ته یه کرباس هستند!»
بابابزرگ که گوشه ی اتاق نشسته بود و داشت با کانالهای ماهواره ور می رفت و هی شبکه عوض می کرد متوجه صحبت های ما شد و گفت: «نوه ی گلم! بیا پیش خودم برات انشا بگم!»، مامانی هم گفت: «آره برو پیش بابابزرگت، با هشت ازدواج موفق و دوازده ازدواج ناموفقی که داشته می تونه توضیحات خوبی برات در مورد ازدواج بگه!»
پیش بابابزرگ می روم و بابابزرگ می گوید: «ازواج خیلی چیز خوبی است، و انسان باید ازدواج کند ... راستی خانم معلمتون ازدواج کرده؟ چند سالشه؟ خوشـ ...»، بابابزرگ حرفهایش تمام نشده بود که این بار ملاقه ای از طرف مامان بزرگ به سمت بابابزرگ پرتاب شد، البته چون مامان بزرگ هدفگیری اش مثل مامانی خوب نیست ملاقه به سر من اصابت کرد.
به حالت قهر دفترم رو جمع می کنم و پیش خواهر می روم، نمی دانم چرا با گفتن موضوع انشا در چشمانم خواهرم اشک جمع می شود، و وقتی دلیل اشک های خواهر رو می پرسم می گوید: «کمی خس و خاشاک رفت توی چشمم!»، البته من هر چی دور و برم رو نگاه می کنم نشانی از گرد و خاک نمی بینم، به خواهر می گویم: «تو در مورد ازدواج چی می دونی؟» و خواهرم باز اشک می ریزد.
ما از این انشا نتیجه می گیریم بحث در مورد ازدواج خیلی خطرناک است زیرا امکان دارد ملاقه یا ماهیتابه به سرمان اصابت کند، این بود انشای من، با تشکر از اهالی خانه که در نوشتن این انشا به من کمک کردند!
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 9253
#56
Posted: 16 Sep 2013 21:20
ﺗﻮ ﺟﺎﺩﻩ ﺷﻤﺎﻝ ﺩﺍﺷﺗﯿﻢ ﻣﯿﺮﻓﺗﯿﻢ
، ﯾﻪ ﺩﻓﻪ ﯾﻪ ﮔﺎﻭ ﭘﺮﯾﺪ ﻭﺳﻂ ﺟﺎﺩﻩ ﻣﻨﻢ ﻣﺤﮑﻢ ﺯﺩﻡ ﺭﻭ
ﺗﺮﻣﺰ ﻭ ﺧﯿﻠﯽ ﺷﺎﮐﯽ ﺷﺪﻡ
ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺑﻮﻕ ﺯﺩﻥ ،
ﺩﯾﺪﻡ ﻫﻤﯿﻨﺠﻮﺭﯼ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﻩ ﻭﺳﻂ ﺟﺎﺩﻩ ﻋﯿﻦ ﺑﺰ ﺩﺍﺭﻩ
ﻣﻨﻮ ﻧﯿﮕﺎ ﻣﯿﮑﻨﻪ ،
ﯾﻌﻨﯽ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﺟﺬﺑﻩ ﺵ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
ﺍﻭﻣﺪﻡ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺷﻢ ﺩﯾﺪﻡ ﮔﺎﻭﻩ ﯾﻪ ﻧﮕﺎ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﺮﺩ،
ﯾﻪ ﻧﮕﺎ ﺑﻪ ﺗﺎﺑﻠﻮﯼ ﻣﺤﻞ ﻋﺒﻮﺭ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ،
ﺑﻌﺪ ﯾﻪ ﺳﺮﯼ ﺑﻪ ﻧﺸﻮﻧﻪ ﺍﻓﺴﻮﺱ ﺗﮑﻮﻥ ﺩﺍﺩ ﻭ
ﺭﻓﺖ
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 2004
#57
Posted: 16 Sep 2013 21:42
shomal
مرسی خیلی با حال بود
***** PERSIAN GULF***** &خلیج پارس&
ارسالها: 9253
#58
Posted: 16 Sep 2013 23:10
بابام داشت نماز میخوند ،یهو داد زد : الله اکبر ! الله اکبر !
دویدم گفتم:
- چیه بابا در میزنن؟ میگه : الله اکبر !
- گوشیت زنگ خورد؟ میگه : الله اکبر !
- شام واست نگه داریم؟ میگه : الله اکبر !...
- کسی طوریش شده ؟ میگه : الله اکبر !
- بو سوختگی میاد؟ میگه : الله اکبر !
- جک و جونور دیدی ؟ میگه : الله اکبر !
گفتم بابا خوب یکم راهنمایی کن !!
با عصبانیت داد زد : الله اکبر ! ( دستشو هم به علامت خاک بر سرت تکون داد !)
نمازش تموم شده میگه : یه ساعته میگم بزن کانال 36 ببینم امشب خرم سلطان داره یا نه چقدر تو خری آخه ؟
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#59
Posted: 17 Sep 2013 22:48
پسر :میتونم جزوه تونو واسه کپی بگیرم ؟
دختر :از این مسخره بازیا خوشم نمیاد, حرفتو رک بگو !
پسر :من نمیومدم سر کلاس حقیقتش , اینه که دست به دامن شما شدم
دختر :بهتر نیست منو دعوت به یه قهوه بکنید؟
پسر :واسه چی؟ خوب الان کپی میگیرم میدم , زیاد طول نمیکشه
دختر :خوب باشه , قبول می کنم
پسر :حالا میشه جزوه تونو بدید کپی بگیرم؟
دختر :من که قبول کردم دیگه , نمی خواد سر این لوس بازیا بیفتی تو خرج
و بدین سان دانشجوی پسر آن درس سه واحدی رو افتاد
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#60
Posted: 17 Sep 2013 22:50
ﺷﻮﻫﺮ : ﺧﺎﻧﻮﻡ ! ﻏﺬﺍ ﺁﻣﺎﺩﺱ ؟
ﻫﻤﺴﺮ : ﻫﻨﻮﺯ ﻧﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﯾﻪ ﮐﻤﯽ ﺻﺒﺮ ﮐﻨﯽ !
ﺷﻮﻫﺮ : ﭘﺲ ﻣﻦ ﻣﯿﺮﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﻣﯿﺨﻮﺭﻡ ﻭ ﺑﺮﻣﯿﮕﺮﺩﻡ !
ﻫﻤﺴﺮ : ﻟﻄﻔﺎ ﻓﻘﻂ ۵ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺻﺒﺮ ﮐﻦ !
ﺷﻮﻫﺮ : ﯾﻌﻨﯽ ﻏﺬﺍ ۵ ﺩﻗﯿﻖ ﺩﯾﮕﻪ ﺁﻣﺎﺩﺱ ؟!
ﻫﻤﺴﺮ : ﻧﻪ ﺩﯾﮕﻪ ! ﻣﻦ ۵ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻣﯿﺸﻢ ﺑﺮﯾﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ
----------------------------------------------------------------------
ای کسانی که ایمان آوردید...
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
لطفا بیاید ایمان و ببرید ! (
خیلی شلوغ میکنه ! )
شبم هست ، دیر وقته ، خونوادشم نگران میشن :|
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم