ارسالها: 4603
#31
Posted: 6 Jul 2012 11:49
زندگینامه لئوناردو داوینچی
لئوناردو داوینچی(۱۵ آوریل ۱۴۵۲ - ۲ مه ۱۵۱۹) از دانشمندان و هنرمندان ایتالیاییدوره رنسانس است که در رشتههاینقاشی، ریاضی، معماری، موسیقی، کالبدشناسی، مهندسی، تندیسگری، و هندسه شخصیبرجسته بود...
لئوناردو داوینچی(۱۵ آوریل ۱۴۵۲ - ۲ مه ۱۵۱۹) از دانشمندان و هنرمندان ایتالیاییدوره رنسانس است که در رشتههاینقاشی، ریاضی، معماری، موسیقی، کالبدشناسی، مهندسی، تندیسگری، و هندسه شخصیبرجسته بود.
داوینچیرا کهنالگوی«فرد رنسانسی» دانستهاند. ویفردیبینهایت خلاق و کنجکاو بود. ویطراح اولیه صدها اثر معماریو همچنین طرح اولیه هواپیما به شمار میرود. یکیاز طرحهایابتکاریاو لباس غواصیو زیر دریاییجنگیاست. او همچنین مسلسل، تانک نظامی، ساعتیکه به ساعت داوینچیمعروف است، کیلومتر شمار و چیزهایدیگر را اختراع کرد.
لئوناردو داوینچیبرایطرحهایخود بوسیله خط معکوس یادداشت هاییرا نوشته است که فقط آنها را در آینه میتوان خواند. بیشتر شهرت جهانیاو بهخاطر نقاشیهایشام آخر و مونالیزا است.
لئوناردو داوینچیدر سال ۱۴۵۲ در یک روستایتوسکانیزاده شد. پدرش کارمند دولت و مادرش در مهمانخانه ایخدمتکار بود. او دوران کودکیرا نزد پدربزرگش و تحصیلات ابتداییرا در مدرسه دهکده محل سکونتش گذراند و با حل مسائل مشکل ریاضینشان داد که از هوش زیادیبرخوردار است. او را به شاگردیبه هنرکدهایدر فلورانس فرستادند تا نزد آندرئا دل وروکیو (۱۴۳۵-۱۴۸۸) که نقاش و پیکرتراش بود، آموزش ببیند.
داوینچیپیکرتراشیرا از استادان فن آموخت و سپس به میلان رفت. پس از بازگشت به فلورانس در مدت ۴ سال تابلویمعروف مونالیزا را خلق کرد (که در موزه لوور پاریس نگهداریمیشود).
وروکیو استاد پیکرتراش داوینچیبسیار نامدار بود به گونهایکه شهر ونیز ساخت بناییادبود بارتولومئو کولئونیرا به او واگذاشت. کولئونیسرداریبود که بیش از دلاوریهاینظامی، از جهت اعمال نوعدوستانه خود حق بر گردن مردم ونیز داشت.
در آتلیهایکه قابلیت ساخت چنین شاهکارهاییرا داشت، لئوناردویجوان محققا میتوانست چیزهایزیادیبیاموزد. بدون شک در آنجا با رموز فنیکارهایریخته گریو کارهایفلزیآشنا شده و آموختهاست که چگونه با مطالعه و مشاهده دقیق مدلهایبرهنه و پوشیده، تابلوها و تندیسهاییرا پدید آورد.
او همچنین به پژوهش درباره گیاهان و جانوران مختلف پرداخت تا بتواند از آنها در تابلوهایش استفاده کند؛ فزوده بر آن، دانش گستردهایدر باره نورشناسی، ژرفا نماییو استفاده از رنگها کسب کرد. چنین آموزشیکافیبود که از هر نوجوان با استعداد دیگریهنرمندیبرجسته بسازد، و در واقع شمار زیادیاز نقاشان و پیکر تراشان خوب از هنر آموزان آتلیه موفق وروکیو بودند.
لئوناردو در سال ۱۴۷۲ به عضویت گروه قدیس لوقا درآمد. مرکز این گروه یا اتحادیه، که عمدتاً از داروفروشان، پزشکان، و هنرمندان تشکیل شده بود، در بیمارستان سانتا ماریانوئووا بود. احتمالا لئوناردو در آنجا فرصتیبرایآموختن کالبدشکافیبه دست آورد. در ۱۴۷۸ شورایشهر از او خواست نمازخانه سان برناردو در کاخ وکیو را نقاشیکند. ولیبنا به علتی، این مأموریت را انجام نداد.
از دامنه وسیع آفرینشگریذهن لئوناردو اطلاعاتیدر دست است، زیرا شاگردان و مریدانش، دفاتر پیش طرح ها و یادداشتهایاو را به دقت برایما حفظ کردهاند، دفاتریبا هزاران صفحه مملو از نوشتهها و طراحیها و گزیده کتابهاییکه میخوانده، و پیش نویس کتابهاییکه قصد نگارششان را داشتهاست. هر چه بیشتر از این اوراق را بخوانیم کمتر دستگیرمان میشود که چگونه آدمیزادهایتوانستهاست در همه آن حوزههایگوناگون پژوهشگری، به کمال برسد و در تقریباً همه آنها خدمات ارزنده و مهمیانجام داده باشد.
منبع:همشهری آنلاین
ویرایش شده توسط: anna_nemati
ارسالها: 285
#40
Posted: 7 Aug 2012 09:39
بیوگرافی - زندگینامه نقاشان - ادوارد مونش نقاش غمزده
نقاشیهای غمزده و آزاردهندهی ادوارد مونش ( Edvard Munch ) نقاش نروژی (۱۹۴۴- ۱۸۶۳)، تبدیل به سمبولهای جهانی روانپریشی و رنج شدهاند. و مونش با نقاشیهایی از چهرهی خودش اینکار را انجام داده است ـ رابرت هیوگز
حتی آنان که با قطب شمال یخزده و زمستانهای طولانی ، مالیخولیایی،مأیوسکننده و دلگیرش - که تصاویری از ملال و زوال در آن طنینانداز است - نسبتی دارند هم برایخودشان هنرمندانی دارند: استریندبرگ، ایبسن، اینگمار برگمن ِ فیلمساز و کنوت هامسون داستاننویس. اما بیتردید، بینواترین شمالی در میان آنها، یا دست کم در میان هنرمندان بهیاد ماندنی، ادوارد مونش است...
نومیدی سرسختانهی او همراه با غرقهشدن درخود ، خشم و کجخلقی هرکسی را برمیانگیزد و به نظر میرسد که دوزخ میتواند تعریفی از حضور ابدی ادوارد مونش در اتاقی کوچک باشد. حتی انگار نظر خود مونش هم همین است. وقتی دیگران به عقب بازمیگردند و بازیهای کودکیشان را به یاد میآورند، حافظهی مونش فقط فضایی جهنمیرا به یاد میآورد و میگوید:
« بیماری و جنون، فرشتگان سیاهی برفراز گهوارهی من بودند. همیشه احساس میکردم که با من غیرمنصفانه رفتار میشود، بیمادر، بیمار و همیشه در معرض تنبیه، در جهنمی که بالای سرم بود.»
وقتی ادوارد فقط پنج سال داشت، مادرش بر اثر بیماری سل درگذشت. پدرش مردی مذهبی، عجیب و غریب و اهلقشقرق به پا کردن بود. نزدیکترین شخص به ادوارد خواهریبود که یک سال از خودش بزرگتر بودو در۱۵ سالگی از دنیا رفت. همهی اینهابهقدر کافی ضربهی روانی بود که بتواند ستونهای ظرفیت هرکسی را درهم شکند.اما این ضربهها شخصیت نهفتهی مونش را وامیداشت که عملا رنج و درماندگی خود را اغراقآمیزتر جلوه دهد. این نکتهبهخودی خود منحصر به فرد و مختص او نیست، بلکه خصلت معمول بسیاریاز افسردگان مضطرب است. اما حدی از اغراق که مونش پیش گرفته بود ، مضحک بهنظر میرسید.
سال ۱۹۰۲ با پایان یافتن دوستی چهارسالهی مونش با زن جوان و پولداری به نام تولا لارسن Tulla Larsen شوک دیگری به او وارد شد. تولا از وی که به طرز مضحکی از ازدواج میترسید، خواست که با او ازدواج کند. به نظر میرسید که مونش از مردانی است که میترسند با ازدواج موقعیت هنریشان را از دست بدهند و این تعهد را نپذیرفت. تولا تهدید کرد که خودکشی خواهد کرد، اما بهجای او، مونش به خودش شلیک کرد! منتها بهجای این که با تپانچه شقیقهاش را هدف قرار دهد، با تزلزل به نوک انگشت وسط دست چپششلیک کرد. بدون شک این کار برایش دردناک و ناخوشایند بود، اما تهدیدی برای زندگیاش به شمار نمیآمد، به ویژه که دستی که با آن نقاشی میکرد، صدمه ندیده بود.
مونش رویدادها را- هر آنچه که بود- در نقاشیهایش با اغراق همراه میکرد.
در تابلوی "میز جراحی" (۳-Operating Table۱۹۰۲) بدن او برهنه و بیروح بهصورت دمر کشیده شده، در حالی که سه پزشک و یک پرستار که کاسهای لبریز از خون را نگه داشته بر بالینش حضور دارند. لکهی بزرگی از خون لخته شده روی ملافه ترسیم شده و صحنه از دید جمعیتی از انترنها که از پشت پنجره نگاه میکنند، دیده میشود.
هرقدر هم که بیننده مشتاق دیدن چنین صحنهی عصبیکنندهای باشد، باز هم این نمادگرایی، بهنظر ِ بیننده نهایت ِ اغراق را به همراه دارد.
این تابلو نمونهی بدی از ترحم به خویشتن است که از قرار با خاطرات ِ نقاش از درسهای آناتومی رامبراند که نزد استادش دکتر تولپ فراگرفته بود، ترکیب شده است و از آنجا که ظاهرا اینبرای ادوارد مونش کافی نبوده، آن را با جزئیات خونآلودتری در بازسازی تابلوی نقاشی "مرگ مارا» (The Death of Marat) اثر ژاک لویی داوید تکرار کرده است. در این بازسازی، تولا لارسن برهنه به عنوان شارلوت کوردی، قاتل ِ "مارا" ترسیم شده است.
واقعا شگفتانگیز است که کسی مانند مونش تا این حد درمانده و خودنگران باشد که بیش از هرچیز این همه سلفپرتره کشیده باشد. تعداد این پرترهها به صدها اثر میرسد و نمایشگاه بزرگی از آنها از اول اکتبر۲۰۰۵ در رویال آکادمیلندن افتتاح شد.
هنر، گاهی تجسم و ترسیم ناتوانی انسان و توصیف ضدقهرمان و پذیرشاین نکته است که جهان به سرعت میچرخد و آنچه درون آن است، عجیبتر از آن است که بتوان آن را حس کرد. و شیوههای مونش در این خودترسیمی، پذیرش چنین احساساتی است. او نقاشی است که بهطرز غیرقابل باوری بیپرواست و هرگز از نمایش ضعفهایش نمیترسد، زیراباور دارد که روح انسان جدا از مرکزیت و اهمیت کالبدش، و به دور از شیوههای پرترهنگاری سنتی، به وسیلهی طبیعت خود و ذاتا آشفته و پریشان شده است.
اگر سلفپرترههای مونش گاهی بیننده را میترساند، - پرترههایی ترشرو، مضطرب، با یک عالم ضربهیقلممو و از ذهنی در کنتراست شدید باروشنایی- به این دلیل است که خود همهی این اضطرابها و وحشتها را تجربه کرده و چیز دیگری جز آنها نداشته است. بنابراین او آنجاست،[اشاره به نمایشگاه آثار ویدر لندن ] در تصویری پس از تصویر دیگر –مردی خوشقیافه و تقریبا ایدهآل در جوانی، شخصی عصبی با استخوانبندی دراز در میانسالی، و چهرهای خسته از بیماریها و ناتوانیهای متعدد، در اواخر پنجاهسالگی و اغلب خیره به تماشاگر ، مانند مخلوقی از درون ِ پناهگاه ِ بوم ِ نقاشی که میخواهد دربارهاش بدانید.
آثار مونش آکنده از حس گذر زمان است.انگار که دقیقهها و ساعتها ویروسهایی هستند که زندگی هنرمند را میبلعند و یکی از دردناکترین بیانیههایش در این باره، تابلویی مربوط به سالهای آخر عمر او با عنوان « میان ساعت و بستر» است.
در این سلفپرتره ، او بین یک ساعت پاندول بلند و بستری که کاناپهای است ساده و بیتجمل با یک روتختی ایستاده است.
آنچه که ممکن بود برای هر نقاش دیگری، پرترهای معمولی از پیرمردی باشد که از خواب برخاسته، برای مونش تبدیل به تمثیلی از مرگ میشود، یعنی زمان که از سمت چپ میگریزد و بستری درسمت راست که او در آن بهطرز کسالتباری خواهد مرد.
اگر ناگزیر بودم که یکی – فقط یکی- از سلفپرترههای مونش را انتخاب کنم، قطعا یکی از اولین کارهایش ( متعلق به سال ۱۸۹۵) یعنی سلفپرترهی سیاه و سفید با عنوان "سلفپرتره با اسکلت بازو" Self Portrait with Skeleton Arm را انتخاب میکردم.
در این سلف پرتره مرد جوانی از یک زمینهی مخملی سیاه خالص به شما خیره شده و هیچ نشانی از اضطراب در چهرهاش نیست، بهجز اختلاف آزاردهنده و عجیبی در میان پلکهایش – کنایهای محض از ذهنی تقسیم شده– با استخوانهای جلوی بازو که در امتداد پایین تصویر کشیده شدهاند. به نظر میرسد که استخوانها اعلام میکنند: " من آنچه شما بودهاید هستم و شما نیز آنچه من هستم خواهید بود".
مونش فقط یکی از نمادگرایان Symbolists کشورهای اسکاندیناوی بود (استریندبرگ و ایبسن نمونههای دیگرند) که در دههی ۱۸۹۰، دائما و با وسواس به مسئلهی ضعف خود ـ به عنوان مرد ـ در مقابل سرسختی و بیرحمی زن چنگ میزد.از دید او زنها چه بودند؟ آیا آنان مردان را از این که کاملا مردانه عمل کنند مانع میشدند، یا موجوداتی سلطهجو و مادروار بودند که آنها را سرخورده میکردند و یا حتی « لیلیت»ها (دیومادینه در اساطیرعبری) یا بانوان زیبای بیشفقتی بودند که به مردان وعده میدادند و ناکام میگذاشتند؟ این فرضیهی آخر برای مونش اهمیت زیادیداشت و به عنوان یکی از اصلیترینالگوهای او به شمار میرفت.
وقتی زنان در سلفپرترههای مونشحضور مییابند، آنها را به هیبت خونآشام و لیلیت ترسیم میکند و برعکس، وقتی میخواهد مردی را ترسیم کند، او را به صورت یک قربانیذلیل و مغلوب نشان میدهد و اغلب اوقات نیز چهرهی خودش را به آن میدهد.
این که مونش از ترسیم چهرهی خودش لبریز نمیشود، رقتانگیز نیست. حتی آدم کرمگونهی در حال جیغ کشیدن روی پل در معروفترین اثرش (جیغ، ۱۸۹۳)، به شهادت خودش یک سلفپرتره است و با این حال، سلفپرترههای مونش که گاهی تکراری و اغلب ملالآورند، از بین نخواهند رفت. آنها هرکسی را که شتابزده تصور میکند که دختران صورتی زیر چترهای آفتابی در نقاشیهای امپرسیونیستی، حقیقیترین چهرههای دههی ۹۰ هستند، از اشتباه درمیآورد.
نمایشگاه « ادوارد مونش به قلم خودش» از اول اکتبر تا ۱۱ دسامبر ۲۰۰۵ در آکادمی سلطنتی هنرها در لندن برپاست.
● ادوارد مونش به قلم خودش
رابطهی صمیمانهی مونش با تولا لارسن Tulla Larsen در سال ۱۹۰۲ در حالی به پایان رسید که هنرمند به دست خودش شلیک کرد. این واکنشی ازسر استیصال و ناشی از این ترس بود که ازدواج ممکن است خلاقیت او را نابودکند. لارسن تهدید کرده بود که اگر مونش رابطهشان را برهم زند، خودکشی خواهد کرد، اما به جای این کار با نقاش دیگری ازدواج کرد!
"سلفپرتره در جهنم" (۱۹۰۳) اثری دراماتیک است که بدن برهنهی هنرمند را نشان میدهد که با شعلههای آتش دوزخ روشن شده است. چهرهاش سرخ و سوخته است و سایهی بدشگونی از پشت او برخاسته است. با این حال مونش در این تصویر وضعیتی متکی به خود دارد. این اثر بیانیهای است دربارهی رنجهایشو نقش او به عنوان یک هنرمند.
مونش آماده است تا تنشها و آسیبهای روحی زندگیاش را به عنوان نیروهایی که وجودشان برای خلاقیتاش ضروری است، بپذیرد.
توصیف مونش از دوست دختر سابقش درتابلوی «سلفپرتره با تولا لارسن» (۱۹۰۵) نیز خوشایند نیست. لارسن با یک چهرۀ خاکستری مایل به سبز ترسیم شده که او را مریض احوال و پریشان نشان میدهد. هرچند، این اثر رانمیتوان پرترهی صریحی از لارسن تلقی کرد، اما مونش احساس بغرنج و پیچیدهاش را دربارۀ لارسنو به طور کلی زن بازتاب داده است، احساساتی که در آن اغلب ترس و تشویش غالباند. این فیگور از زن مضطرب در واقع جنبهای از شخصیت خود مونش است که ترسهای هنرمند در رابطه با زن، روابط اجتماعی خودش را تجسم میبخشد.
پس از تکمیل این تابلو، مونش سعی کرد که خاطرۀ لارسن را از ذهنش پاککند. تابلوی "مرگ مارا Death of Marat اشاره به قتل انقلابی فرانسوی "ژان- پل مارا" در سال ۱۷۹۳ توسط زنی به نام شارلوت کوردی دارد که به بهانهی دادن اطلاعاتی که ادعا میکردجان "مارا" را نجات میدهد، وارد شد واو را با ضربهی چاقو در بستر خویش به قتل رساند. بازسازی این نقاشی توسط مونش وسیلهای برای نشان دادن تمایلات تاریخی یا سیاسی نبوده است. درعوض مردی را نشان میدهد که مرده در بستر خونیناش افتاده و بین بستر او و میز طبیعت بیجان، زنی بسیار شبیه به فیگور زن در تابلوی"سلفپرتره و تولا لارسن" ( Self-Portrait with Tulla Larsen ) ، ایستاده است.
در سال ۱۹۰۸ ادوارد مونش که از آسیبهای روانی رنج میبرد، خود را برای معالجه به یک کلینیک روانی سپرد و این دورهای بسیار خلاق در زندگی او و زمانی بود که آثار زیادی را خلق کرده بود.
منبع:ویستا
قول میدهم لام تا کام حرفى نزنم
فقط بگذار از”دال تا میم” بگویم ، بگذار بگویم که“دوستت دارم.