انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
علم و دانش
  
صفحه  صفحه 2 از 2:  « پیشین  1  2

Holographic Universe | جهان هولوگرافیک


زن

 
رقصنده همچون شکلی موج گونه
اما شاید شگفت آورین کشفیاتی که پریبرام بر ملا ساخت کشفیات دانشمند روسی، نیکلای بر نشتاین، بود مبنی بر اینکه حتی حرکات جسمانی ما نیز در مغز ما با همان زبان موج گونه فوریه حک شده است. در دهه 1930، برنشتاین چند داوطلب را لباس تنگ سیاه پوشاند و در آرنج ها و سر زانو و سایر مفاصلشان نقاط سفیدی گذاشت. سپس آنها را روبه روی رمینه ای سیاه قرار داد و از آنها در حال فعالیتهای گوناگون جسمانی نظیر رقصیدن، راه رفتن، جهیدن، چکش زدن و تایپ کردن فیلم گرفت.
وقتی فیلم را ظاهر کرد، دریافت که تنها نقاط سفیدی پدیدار بودند که به بالا و پایین و چپ و راست در جهات گوناگون و در هم برهم حرکت می کردند. او، جهت بهره بری بیشتر از کشفیاتش، خطوط گوناگونی را که از نقاط سفید پدید آمده بود تجزیه و تحلیل کرد و همه را به یک زبان موج گونه تبدیل نمود. و با کمال تعجب دریافت که اشکال موج گونه حاوی الگوهایی پنهانی هستند که به او اجازه می دهند حرکات بعدی آزمون شونده ها را تا حد یک اینچ پیش بینی کند.
وقتی پریبرام با کارهای برنشتاین آشنا شد، بی درنگ به پیامدهای آن نیز پی برد. شاید دلیل آنکه الگوهای پنهانی پس از تجزیه و تحلیل حرکات آزمون شونده ها پدیدار شدند این بود که حرکاتی از این دست دقیقاً به همین گونه است که ابتدا در مغز ذخیره می شوند. این مطلب امکانات هیجان انگیزی پیش رو می نهاد، چرا که اگر مغز حرکات آدمی را از طریق تجزیه و تبدیل به جزئیات فرکانسی شان تحلیل می کرد، پس میتوانست مسئله سرعتِ یادگیری اعمال و رفتار جسمانی پیچیده ما را نیز توضیح دهد.مثلاً، ما هنر دوچرخه سواری را با به خاطر سپردن مشقت بار همه حرکات ریز و درشتِ عمل دوچرخه سواری یاد نمی گیریم. بلکه با درک و دریافت کل جریان حرکتها می آموزیم. اگر فرض کنیم که مغز ما اطلاعات را به شکلی جزء به جزء ذخیره می کند، آن کلیت جاری را که تعین کننده فراگیری همه اعمال و فعالیتهای جسمانی است، مشکل بتوان توضیح داد، اما فهم این نکته راحت تر است اگر بپنداریم مغز ما اعمال و رفتار را به شیوه فوریه تجزیه و تحلیل کرده آنها را یکجا جذب می کند.
واکنش جماعت دانشمندان
بر خلاف دلایل بالا، مدل هولوگرافیک پریبرام همچنان موضوعی بسیار بحث انگیز و مورد اختلاف باقی می ماند، بخشی از مشکل این است که نظریه های مردم پسند بسیاری همراه با دلایل و شواهد معتبر در دست است که چگونگی کارکرد مغز را به نحو احسن توضیح می دهد. برخی از پژوهشگران بر این باورند که میتوان خصلت پخش شوندگی خاطره را به وسیله کم و زیاد کردن مواد شیمیایی گوناگون مغز توضیح داد. برخی دیگر برآنند که نوسانات الکتریکی موجود میان دسته های بزرگ سلول های عصبی را می توان دلیل کارکرد خاطره و فراگیری دانست. هریک از این آرا و مکاتب حامیان خود را داراست. با احتیاط می توان گفت که بیشتر دانشمندان استدلالهای پریبرام را چندان متقاعد کننده نمی دانند. مثلاً فرانک وود، روانشناس اعصاب از دانشگاه پزشکی بومن گریِ کارولینای شمالی، می گوید: ((هولوگرافی برای تنها تعداد معدودی کشفیات ارزشمندِ آزمایشگاهی می تواند توضیح لازم و حتی مرجحی عرضه کند)) پریبرام از این گفته حیرت میکند و توضیح می دهد که کتابی در دست چاپ دارد که در آن بیش از پانصد بار به چنین شواهد و داده هایی ارجاع شده است.
سایر پژوهشگران با پریبرام هم عقیده اند. مثلاً دکتر لری دوسی، رئیس سابق بیمارستان سیتی دالاس، قبول دارد که نظریه پریبرام سایر نظریه های بی شمار و پایدار مغز را به چالش می کشد، ولی این را هم می گویم که: ((اگر بسیاری از متخصصان کارکردهای مغز، جذب این ایده(پریبرام) شده اند بیشتر به این خاطر بوده که دیدگاههای کهنه کنونی شدیداً در توضیح مسئله ناکافی بوده اند))
ریچارد رستاک، عصب شناس و نویسنده با عقاید دوسی موافق است. او می گوید بر خلاف شواهد قانع کننده مبنی بر اینکه قابلیتهای انسانی همه در سرتاسر مغز پخش شده اند، اغلب پژوهشگران پیوسته بر این اصرار می ورزند که کارکرد خاص مغز را می توان همانطور در مغز مشخص کرد که وجود شهر را در نقشه. رستاک معتقد است که نظریه هایی که بر اصل بنیاد شده نه تنها بیش از حد ساده انگارانه است، که حتی در مقام یک محدودیت مفهومی چنان عمل می کند که مانع درک ما از پیچیدگی واقعی مغز می شود. او می پندارد که ((یک هولوگرام نه تنها (جهت شناخت مغز) وسیله ای است مناسب، که در حال حاضر شاید بهترین الگوی چگونگی کارکرد مغز را عرضه می کند))
برخورد پریبرام با بوهم
تا سال 1970، برای پریبرام آن قدر مدرک و دلیل جمع شده بود که او را متقاعد کند نظریه اش درست است. افزون بر آن، او در آزمودن ایده هایش در آزمایشگاه به کشف این نکته نیز نایل آمد که سلولهای واحد عصبی در موتور مغز تنها به یک رشته فرکانسهای محدود و انتخاب شده جواب می دهند، کشفی که نتایج به دست آمده را کاملاً تاکید می کرد. با این حال، پرسشی که پریبرام را آزار می داد این بود که اگر در مغز ما تصویر واقعیت اصلا تصویر نیست و یک هولوگرام است، این هولوگرام چه چیزی است؟ مشکل قضیه در این است که انگار از عده ای که دور میز نشسته اند عکس پولوراید بگیریم و وقتی آن را ظاهر کردیم ببینیم که به جی افراد، دور میز توده ای ابری مبهم از الگوهای تداخلی جمع شده است. در هر دو مورد می توان به درستی پرسید کدام یک واقعیت حقیقی است: جهان به ظاهر عینی که عکاس/مشاهده گر تجربه کرده یا الگوهای تداخلی محو و مبهمی که توسط دوربین/مغز ضبط شده است؟
پریبرام به این نکته پی برد که اگر الگوی هولوگرافیک مغز را تا نتایج منطقی اش دنبال کنیم، در به روی این احتمال گشوده ایم که واقعیت عینی جهانِ بیرون_جهان فنجانهای قهوه، کوهستانها، درختان سرو، و چراغهای روی میز_ ممکن است اصلاً وجود نداشته باشد، یا دست کم آن گونه که ما معتقدیم وجود نداشته باشد. با این فکر، پریبرام در بحر حیرت فرو میرود و چنین می اندیشد که آیا واقعاً ممکن است آنچه عارفان بزرگ در طول قرون گفته اند حقیقت داشته باشد، که واقعیت همان مایا است ،یعنس توهم، و آنچه در عالم خارج است بواقع سمفونی پر طنین اشکال موج گونه، یعنی قلمروی فرکانسهایی است که تنها پس از آنه به ساحت حواس ما وارد شدند به جهانی که ما میشناسیم تغیر شکل میدهند؟
پریبرام سپس فهمید که راه حل مورد نظر ممکن است اساساً خارج از حوره خاص فعالیت او باشد، و به قصد مشورت به سراغ پسرش که فیزیکدان بود رفت. وی نیز به او پیشنهاد کرد به کارهای فیزیکدانی به نام دیوید بوهم نگاهی بیندازد. وقتی پریبرام به کارهای بوهم نظر انداخت، مثل برق گرفته ها شد. او نه تنها پاسخ پرسش خود را یافت، بلکه دریافت که کل جهان، به گفته بوهم، خود یک هولوگرام است.
دیگر هیچ مزه ای دلچسب نخواهد بود...
من تمام حس چشاییم را...
روی لبانت...
جا گذاشته ام
     
  
زن

 
کیهان همچون هولوگرام
باعث حیرت و شگفتی است که چگونه بوهم توانسته خود را از بند قالبهای سفت و سختِ مشروط شدگی علمی برهاند و با اندیشه ای کاملاً تازه و عالمگیر تنها بماند، اندیشه ای که هم برخوردار از انسجام درونی است و هم قدت منطق جهت تبیین پدیده های گوناگون و وسیع حاصل از تجربه فیزیکی و آن هم از دیدگاهی کاملاً غیر منتظره... نظریه وی چنان از نظر شهودی اقناع کننده است که بسیاری پنداشته اند که جهان بهتر است همهن باشد که بوهم توضیح میدهد، حتی اگر واقعا آن نباشد.
(جان پی.بریگز و اف.دیوید پیت از کتاب جهان آینه ای)
راهی که بوهم را به این اعتقاد کشاند که جهان دارای ساختاری همچون هولوگرام است، بواقع در ژرفای ماده و در جهانِ ذراتِ زیر اتمی شکل گرفت. توجه و علاقه بوهم به علوم و نحوه کارکرد امور در دوران جوانی اش شکفته شد. یک بار در شهری که می زیست، ویلکس-بار از ایالت پنسیلوانیا، به اختراع یک کتری مخصوص چای دم کنی دست زد. پدرش که تاجر موفقی بود، کوشید او را وادارد از این اختراع سودی به دست آورد. اما بعد از آنکه بوهم فهمید جهت تعیین کیفیت بازارِ فروش جنس، نخستین اقدام این است که می باید خانه به خانه راه بیفتد و کلی آمار جمع کند، علاقه اش به کسب و کار فروکش کرد.
اما علاقه بوهم به علوم سر جای خود بود، و کنجکاوی حیرت انگیزش باعث شد که به قله های دیگری جهت فتح و ظفر نظر کند. در دهه 1930، وقتی دانشجوی کالج پنسیلوانیا بود، با یکی از چالش برانگیزترین قله ها رو به رو شد، آنجا بود که برای اولین بار مجذوب فیزیک کوانتوم شد.
براستی که جهان مجذوب کننده ای بود. این قلمروی نا شناخته را فیزیکدان ها در قلب اتم یافته بودند و حامل چیزهایی به مراتب شگفت آورتر از اکتشافات مارکویولو یا کورتس بود. چیزی که این جهان جدید را فریبنده می ساخت این بود که همه چیزش بر خلاف عقل سلیم مینمود. بیشتر شبیه سرزمینی سحرآمیز بود تا ادامه جهان طبیعی. نوعی قلمروی آلیس در سرزمین عجایبی که در آن نیروهای رازآمیز به مثابه چیزهای عادی قلمداد شده و هر امر منطقی را وارونه کرده بودند.
یکی از کشفیات حیرت انگیز فیزیکدان های کوانتوم این بود که اگر شما ماده را به تکه های کوچک تقسیم کنید، سرانجام به جایی می رسید که آن تکه ها _الکترونها، پرئتون ها و غیره_ دیگر حاوی ویيگی های شی مادی نخواهند بود. مثلاً ما غالباً الکترون را به مثابه یک گوی گوچک یا زنبور ریزی می پنداریم که ویز ویز کنان به دور و بر می چرخد، و این پندار از حقیقت بسیار دور است. گرچه الکترون گاه چنان عمل می کند که گویی یک ذره کوچک منسجم است، فیزیکدانان دریافته اند که الکترون تقریباً واجد هیچ بعدی نیست. درک و تصور این گفته برای اغلب ما مشکل است، چون هر چیزی که در سطح وجود انسانی ماست واجد بُعد است. با این حال، چنانچه بخواهید عرض یک الکترون را اندازه بگیرید، هرگز نمی توانید. خواهید دید که این کار محال است، چون الکترون اصلاً مثل اشیای معمولی دیگری که می شناسیم نیست.
کشف دیگر فیزیکدان ها این بود که الکترون قادر است هم به صورت ذره و هم به صورت موج نمود کند. اگر الکترونی را به سوی صفحه تلویزیون خاموش پرتاب کنیم، یک ذره نورانی پدیدار می شود که از اصابت الکترون به مواد فسفری که پشت شیشه صفحه تلویزین را فراگرفته به وجود آمده است. نقطه حاصل از اصابت الکترون بروشنی سویه ذره بودن ماهیت آن را آشکار می سازد.
اما این تنها مشکلی نیست که الکترون قادر است به خود بگیرد. چه، الکترون در عین حال می تواند به توده ابری موهوم از انرژی بدل شود و چنان عمل کند که انگار موجی است گشوده در فضا. هر گاه الکترون به صورت موج نمود کند، کاری می کند که از هیچ ذره ای بر نمای آید. مثلاً اگر به مانعی که دو شکاف دارد بربخورد، می توان همزمان از هر دو شکاف گذر کند. هرگاه الکترونهای موج گونه به هم اصابت کنند بی درنگ الگوهای متداخل تولید می کنند.
این خصلت بوقلمون صفتانهالکترون را نیز می توان در تمام ذرات زیر اتمی و همچنیندر همه آن چیزهایی که زمانی میپنداشتند تنها به صورت موج متجلی می شوند بازیافت. نور، اشعه های گاما، امواج رادیویی و اسعم ایکس همه اینها می توانند از حالت موج گونه به ذره بدل می شود و برعکس. امروزه فیزیکدان ها معتقدند که پدیده که پدیده زیر اتمی را نمی باید تنها به عنوان موج یا ذره طبقه بندی کرد، بلکه باید به عنوان چیزهایی در نظر گرفت که همواره به نوعی قادرند هر دو باشند. این چیزهای کوانتا نام دارد و فیزیکدان ها معتقدند که کوانتا در حکم ماده اولیه ای است که کل جهان از آن به وجود آمده است.
شاید اعجاب آورتر از همه این باشد _و همه شواهد و مدارک هم مؤید آن است_ که کوانتا(کوانتوم ها) تنها زمانی به صورت ذره نمود می کنند که ما بدانها می نگریم. برای مثال، وقتی کسی به الکترون نگاه نمی کند، آزمایشها نشان می دهند که همواره موج است. فیزیکدان ها می توانند به این نتیجه برسند چون پیشاپیش استراتژی ماهرانه ای جهت تشخیص طرز رفتار الکترون، آنگاه که کسی به آن نگاه نمی کند، اندیشیده اند(باید دانست که این تعبیر یکی از تعابیرِ فیزیکدان ها از شواهد به دست آمده است و همه بدان معتقد نیستند، از جمله، چنانچه خواهیم دید، خود دیوید بوهم).
یک بار دیگر میبینیم که انگار با سحر و جادو طرفیم تا جهان طبیعی موجود. تصور کنید که گوی بولینگی به دست گرفته اید که هرگاه بدان بنگرید، گوی بولینگ است و در غیر این صورت توده ابری توخالی. اگر روی کف مسیر بولینگ پودر تالک بریزیم و یک توپ بولینگ کوانتومی را روی آن به سوی هف قل بدهیم، وقتی بدان نگاه می کنیم یک خط باریکِ پودرِ تالک روی کف بولینگ خواهیم دید.
ولی اگر آن هنگام که توپ را فرستادید چشمک بزنید، خواهید دید که برای یک یا دو ثانیه شما توپ را نمیبینید بلکه توده های موج گونه پراکنده و وسیعی را می بینید نظیر حرکات پر پیچ و خم ماری که از میان شنها عبور می کند.
فیزیکدان های کوانتوم نیز، آن هنگام که برای نخستین بار به این کشف مهم دست یافتند که کوانتوم ها تنها زمانی به ذرات تبدیل می شوند که مورد مشاهده قرار گیرند، وضعیت مشابهی داشتند. فیزیکدانی به نام نیک هربرت که حامی این نظریه است می گوید گاه به این خیال می افتد که جهان پشت سرش همیشه حکم یک سوپ کواتوم را دارد که بسیار گنگ و مبهم است و مداوم در حال جاری شدن. اما هرگاه سربر میگرداند و می کوشد به این سوپ کیهانی چشم بدوزد، نگاه او بلافاصله آن را سر جایش خشک می کند و به واقعیت عادی بر میگرداند. به اعتقاد او، از این لحاظ ظاهراً ما قدری شبیه میداس هستیم، آن پادشاه افسانه ای که هیچگاه حسِ لمسِ ابریشم یا نوازش دست انسان را نمی شناخت، زیرا هر آنچه را که دست می زد به طلا تبدیل می شد. هربرت می گوید: (( به همان سان، انسانها نیز هرگز قادر نخواهند بود بافت حقیقی واقعیت کوانتوم را تجربه کنند زیرا به هر چه دست می زنند به ماده تبدیل می شود)).
دیگر هیچ مزه ای دلچسب نخواهد بود...
من تمام حس چشاییم را...
روی لبانت...
جا گذاشته ام
     
  
زن

 
بوهو همبستگی ماهوی
یک جنبه واقعیت کوانتومی که بوهم آن را بخصوص جالب توجه می یافت، حالت همبستگی ماهوی یا درونی ای بود که ظاهراً میان وقایع زیر اتمیِ نامرتبط به هم وجود داشت، و چیزی که مایه حیرت بوهم می شد این بود که اغلب فیزیکدان ها به این پدیده اهمیت چندانی نمی دادند. در واقع مسئله را چنان بی اهمیت قلمداد می کردند که حتی یکی از نمونه های معروف پدیده همبستگی ماهوی، در یکی از اساسی ترین نظریه های فیزیک کوانتوم، سالها پوشیده مانده بود.
این نظریه همان بود که فیزیکدان دانمارکی، نیلس بور، یکی از مؤسسان اولیه فیزیک کوانتوم، نخست آن را ابراز و ارائه کرده بود. بور می گفت که اگر ذرات زیر اتمی تنها مقابل چشمان مشاهده گر وجود پیدا می کنند، پس سخن گفتن از مختصات یک ذره و ویژگیهایش آن سان که قبل از مشاهده وجود داشته اند نیز به همان طریق بی معناست. این گفته به گوش بسیاری از فیزیکدانان آزار دهنده می آمد، زیرا بخشِ اعظمِ علم بر بنیادِ کشفِ مختصاتِ پدیده ها قوام گرفته بود. حال اگر کنشِ مشاهده کردن واقعاً به خلق چنین مختصاتی می انجامید، بر سر آینده علم چه می آمد؟
یکی از فیزیکدان هایی که اظهارات بور کلافه شده بود، انیشتین بود. انیشتین، بر خلاف نقشی که در پایه گذاری نظریه کوانتوم ایفا کرده بود، از مسیری که این علم تازه بر وبال گرفته در آن قرار گرفته بود زیاد خشنود نبود. او بخصوص به نتیجه گیری بور، مبنی بر اینکه مختصات یک ذره وجود ندارند مگر اینکه دیده شوند، معترض بود، زیرا وقتی این ایده را با کشفیات دیگر فیزیک کوانتوم پیوند می داد، چنین بر می آمد که ذرات زیر اتمی ماهیتاً همسته اند و آن هم به طریقی که از نظر انیشتین کاملاً غیر ممکن می نمود.
کشف مزبور این بود که پاره ای فرآیندهای زیر اتمی سرانجام به تولید یک جفت ذره می انجامد که واجد مختصات مشابه یا بسیار مرتبط به هم هستند. مثلاَ اتم بسیار ناپایداری را که فیزیکدان ها پوزیترونیوم می نامند در نظر بگیرید. اتم پوزیترونیوم از ترکیب یک الکترون و یک پوزیترون ساخته شده (یک پوزیترون عبارت است از یک الکترون با بار مثبت). از آنجا که پوزیترون در واقع ضد ذره و مخالف الکترون است، هر دو در نهایت همدیگر را منهدم می کنند، تحلیل می روند و به دو کوانتوم نور یا فوتون مبدل می شوند و در دو مسیر متضاد حرکت میکنند(توانایی تغییر شکل یک نوع ذره به نوعی دیگر از دیگر قابلیتهای کوانتوم است). از لحاظ فیزیک کوانتوم، دو فوتون، قطع نظر از اینکه تا چه حد از هم دور می شوند، هرگاه مورد اندازه گیری قرار گیرند، هر دو دارای زاوایای یکسانِ قطبیدگی (پولاریزاسیون) هستند ( قطبیدگی عبارت است از موقعیت مکانیِ جنبه موج گونه فوتون وقتی از نقطه اولیه اش دور می شود).
در سال 1935، انیشتین همراه با همکارانش پودولسکی و روزن مقاله ای منتشر کردند که اکنون بسیار معروف شده: ((آیا توصیف کوانتوم مکانیکی از واقعیتِ فیزیکی را می توان کامل دانست؟)) در این مقاله، نویسندگان توضیح دادند که چرا وجود چنین ذرات دوقلویی ثابت می کند که نظریه بور نمی توانند درست باشد. آنها اظهار داشتند که دو تا از این ذرات را، فرض کنیم فوتونهایی که پس لز نابودی پزیترونیوم ساطع شده اند، می توان تولید کرد و گذاشت تا به فاصله قابل ملاحظه ای از هم دور می شوند. سپس می توان زاویه قطبیدگی آنها را جداگانه اندازه گرفت. اگه قطبیدگی ها را دقیقاَ در یک زمان اندازه گیری کنیم و آن طور که فیزیک کوانتوم پیش بینی می کند آنها را یکسان بیابیم، و اگر حق با بور باشد و خصایصی همچون قطبیدگی به عرصه وجود پا ننهند، مگر مورد مشاهده و اندازه گیری قرار گیرند، اینها همه به ما میگویند که این دو فوتون به طریقی خاص می باید همزمان با هم در ارتباط باشند، زیرا هر دو می دانند بر کدام زاویه قطبیدگی می باید توافق کنند.مسئله اینجاست که بنا به نظریه نسبیت خاص انیشتین، هیچ چیز سریعتر از سرعت نور در حرکت نیست، یا حتی همزمان با آن، چه در آن صورت مانع زمانی از میان می رود و راه به انواع ناسازه (پارادوکس)های غیر قابل قبول می گشاید. انیشتین و همکارانش متقاعد شده بودند که هیچ تعریف معقولی از واقعیت اجازه نمی دهد که این چنین همبستگی ماهوی ای از نوع ((سریعتر از نور)) وجود داشته باشد، و بنابراین بور حتماً در اشتباه است. استدلا اینها را امروزه به طور خلاصه به ام ناسازه انیشتین-پودولسکی-روزن،می شناسند.
بور چندان به استدلال انیشتین توجه نکرد.برعکس، بر این باور بود که نوعی ارتباط سریعتر از نور در حال وقوع است و لذا در صدد ارائه توضیح دیگری برآمد. ذرات زیر اتمی وجود پیدا نمی کنند مگر اینکه دیده شوند، پس دیگر نمی توان آنها را از چیزهای مستقل تصور نمود،بنابراین، استدلال انیشتین بر پایه یک اشتباه بنا شده بود، چرا که ذرات دوقلو را به مثابه ذرات جدا از هم در نظذ می گرفت، آنها بخشی از یک نظام تقسیم نشدنی به حساب می آمدند و طور دیگری به آنها نگاه کردن بی معنا می نمود.
بیشتر فیزیکدانها در زمان خود با بور موافق بودند و پذیرفتند که تعبیر وی از این واقعه درست بوده است. عاملی که به پیروزی بور کمک کرد این بود که فیزیک کوانتوم موفقیت خود را در پیش بینی پدیده ها چنان به اثبات رسانده بود که کمتر فیزیکدانی حاضر می شد برای آن کوچکترین امکان خطایی تصور کند.با این حال، وقتی انیشتین و همکارانش برای نخستین بار نظریه شان را درباره ذرات دوقلو عرضه کردند، به دلایل تکنیکی و غیره نتوانستند آزمایشهای مورد نظر را به انجام رسانند واینباعث شد که نظریه آنها راحت تر از یادها برود.این مسئله عجیب مینمود، زیرا اگر چه بور استدلال خود را علیه حملات انیشتین به تئوری کوانتوم تدارک دیده بود، چنانچه خواهیم دید، نظرگاه بورنیز، مبنی بر اینکه سیستم های زیر اتمی تقسیم ناپذیرند، پیامدهای گسترده ای برای ماهیت واقعیت داشت. طرفه اینجاست که این پیامدها نیز مورد غفلت قرار گرفتند، و یک بار دیگر بر اهمیتِ بالقوه مسئله همبستگی ماهوی سرپوش گذاشته شد
دیگر هیچ مزه ای دلچسب نخواهد بود...
من تمام حس چشاییم را...
روی لبانت...
جا گذاشته ام
     
  
زن

 
دریای زنده الکترون ها
بوهم در طول سالهای اولیه فعالیتش در مقام یک فیزیکدان موضع بور را قبول کرده بود،اما از اینکه بور وپیروانش چندان توجهی به مسئله همبستگی ماهوی نشان نمیدادند در عجب بود. پس از فراغت از تحصیل در کالج ایالتی پنسیلوانیا، به دانشگاه کالیفرنیاب برکلی رفت و قبل از دریافت دکترا در سال 1943، در لابراتوار لارنس برکلی رِیدیِیشِن مشغول به کار بود. در همان جا بود که به یک نمونه تکان دهنده دیگر از همبستگی ماهوی کوانتومی برخورد کرد.
در این لابراتوار، بوهم کاری را آغاز کرد کرد که بعدها برجسته ترین اقدام او در زمینه پلاسما به حساب آمد. یک پلاسما غبارت از گازی است حاوی الکترونهای شدیداً به هم چسبیده و یونهای مثبت، یعنی اتمهایی که از بار مثبت برخوردارند. وی با تعجب دریافت که هرگاه الکترونها در پلاسما قرار می گرفتند از رفتار فردی دست می کشیدند و طوری رفتار می کردند انگار بخشی از یک کل بزرگتر و ماهیتاً هم بسته اند.هر چند که حرکات فردی آنها تصادفی و بدون ترتیب جلوه می کرد، بسیاری از الکترونها توانستند آثاری تولید کنند که به طور اعجاب آوری درست سازمان یافته بودند. شبیه نوعی موجود امیبی، پلاسما پیوستهخود را می زایید و همه ناخالصی ها را کنار می زد، به همان شیوه که یک موجود زنده زیست شناختی ماده غریبه ای را پس میزند و در کیسه خود انباشته می کند.بوهم از این ویژیگیهای سازمند چنان به هیجان آمده بود که بعدها می گفت اغلب چنین می پنداشته اند که دریای الکترونها چیزی((زنده)) است.
در سال 1947، بوهم کرسی استادیاری را در دانشگاه پرینستن پذیرفت که خود دلیل مقام علمی رفیع او بود، و همان جا تحقیقات دانشگاه برکلی اش را با بررسی الکترونها در فلزها توسعه داد و یک بار دیگر دریافت که این حرکاتِ ظاهراَ بی قاعده و مغشوشِ الکترونهای واحد باعث می شود که آثاری کاملاً سازمان یافته تولید شوند. نظیر پلاسمایی که در برکلی بررسی کرده بود، اینها دیگر موقعیت های برساخته از دو ذره نبودند که هریک می باید طوری رفتار کند که انگار می داند دیگری چه میکند،بلکه اقیانوسی کامل از ذره ها بودند که هریک چنان رفتار میکردند که انگار می دانستند تریلیون ذره ناشناخته دیگر چه می کنند. بوهو این حرکت جمعی الکترونها را پلاسمون نامید، و کشف آنها شهرت بوهم را در مقام یک فیزیکدنِ معتبر قوت بخشید.
سرخوردگی بوهم
اهمیت ایده همبستگی ماهوی و نیز نارضایتی فزاینده بوهم در مورد پاره ای نظرگاههای رایج در قلمروی علم فیزیک باعث شد که بوهم روز به روز درگیر نحوه تعبیر و تفسیر بور از نظریه کوانتوم شود. او، پس از سه سال تدریس این موضوع در دانشگاه پرینستن، تصمیم گرفت جهت بهبود درک و فهم خود از این مطلب یک کتاب درسی بنویسد. پس از نگارش کتاب، چون از آنچه که فیزیک کوانتوم شرح می داد هنوز راضی نبود، یکی یک نسخه برای انیشتین و بور فرستاد تا جویای نظراتشان شود. از بور جوابی نرسید، ولی انیشتین با وی تماس گرفت و گفت از آنجا که هر دو در پرینستن هستند بهتر است همدیگر را ببینند و در باب کتاب بحث کنند. در نخستین نشستی که سرآغاز شش ماه گفتگوی پر شور این دو بود، انیشتین با ذوق و شوق به بوهم گفت که هرگز تا به حال ندیده بود که نظریه کوانتوم به این وضوح مطرح شده باشد. با این حال، اعتراف کرد که او نیز نظیر بوهم هنوز به هیچ عنوان از این نظریه رضایت ندارد.
هر دو دانشمد در طول صحبتهایشان دریافتند که نسبت به قابلیت این تئوری در پیش بینی پدیده ها جز ستایش چیزی برا گفتن ندارند. اما آنچه باعث نارضایتی آتها می شد این بود که نظریه کوانتوم راهی واقعی جهت درک و فهمساختار اولیه جهان پا پیش نمی نهاد. اما بور و پیروانش مدعی بودند که نظریه کوانتوم دیگر به تکامل رسیده و ممکن نیست بتوان به فهم روشن تری از آنچه در اقلیم کوانتوم می گذرد رسید. این گفته چنان بود که بگوییم ورای چشم انداز جهانِ زیر اتمی واقعیت عمیق تری وجود ندارد و دیگر پاسخی در این باب نمی توان یافت، و همینها حساسیتهای فلسفی بوهم و انیشتین را بر می انگیخت. در طول نشستهای خود به موضوعات بسیار دیگری نیز پرداختند، ولی بخصوص این نکات در ذهن و فکر بوهم ارج و منزلت تازه ای یافتند. بوهم، مُلهم از برخوردش با انیشتین، بر اشتباهات خود در باب فیزیک کوانتوم صحه گذاشت و بر آن شد که حتماً می باید گزینه دیگری در کار باشد. وقتی کتاب ذرسی اش نظریه کوانتوم در سال 1951 منتشر شد، بی درنگ به عنوان اثری کلاسیک مورد ستایش قرار گرفت، ولی همین کلاسیک شدن موضوع بود که آن را از کانون اصلی توجه بوهم خارج کرد. ذهن او، که همیشه فعال و همواره در جستجوی توضیحات يرفتری بود، پیشاپیش به استقبال راه بهتری جهت توضیح واقعیت رفته بود.
دیگر هیچ مزه ای دلچسب نخواهد بود...
من تمام حس چشاییم را...
روی لبانت...
جا گذاشته ام
     
  
زن

 
میدانی تازه و گلوله ای که لینکلن را کشت
پس از گفتگو با انیشتین،بوهم کوشید تا برای تعبیر بور از نظریه کوانتوم، گزینه عملی تری بیابد. نخست با این فرض شروع کرد که ذراتی چون الکترون در غیاب مشاهده گر واقعاً وجود دارند. ونیز چنین فرض کرد که در پس دیوار نفوذناپذیر نظریه بور، واقعیت عمیق تری در کار است، یک سطح زیر کوانتوم که هنوز علم آن را کشف نکرده است. بر مبنای این مقدمات، بوهم کشف کرد که به سادگی با طرح این پیشنهاد که نوعی میدان جدید در این سطح زیر کوانتومی موجود است، می تواند کشفیات فیزیک کوانتوم را به همان سان که بور توضیح داده بود توضیح دهد. بوهم این میدان جدید پیشنهادی را پتانسیل کوانتومی خواند و چنین فرض کرد که نظیر پدیده جاذبه زمین، این میدان در برگیرنده همه فضاهاست، بر خلاف میدان های گرانشی، میدان های مغناطیسی و غیره، با ازدیاد فاصله تاثیر آن کم نمی شود. این تاثیرات، با آنکه ظریف و پیچیده بودند، با قدرت در همه جا حضور داشتند. بوهو تعبیر دیگر خود را از نظریه کوانتوم در سال 1952 منتشر کرد.
واکنشها نسبت به این رویکردِ جدید همه منفی بود. پاره ای از فیزیکدانها بر سر اینکه چنین گزینه هایی دیگر غیرممکن است چنان محکم ایستادند که باعث شد کل ایده های او را یکجا رد کنند و پاره ای دیگر حملات شدیدی علیه استدلال های او به را انداختند. در نهایت، بیش و کم، کلیه این مباحث حول و حوش تفاوتهای ناشی از بینش فلسفی می گشت و چندان اهمیتی نداشت. نظرگاه بور چنان در ساحت علم فیزیک جا افتاده بود که گزینه بوهم به نظر کمتر از کفر و زندقه نبود.
به رغم شدت این حملات، بوهم در این اعتقاد همچنان راشخ ماند که همواره واقعیت چیزی بیش از آنچه او خود ارائه داده بسیار محدود و تنگ نظر است، و در کتابی که در سال 1957 با نام علیت و تصادف در فیزیک مدرن منتشر کرد، به بررسی پاره ای از این نظریه های فلسفی که باعث آن همه بدفهمی ها شده بود پرداخت. یکی از آنها این برداشت بسیار رایج بود که میگفت نظریه، به طور کلی(نظریه کوانتوم) می تواند و می باید کامل و بی عیب باشد.بوهم به برداشتی از این دست انتقاد کرد و خاطر نشان ساخت که طبیعت چیزی لایتناهی است و هیچ نظریه ای قادر نخواهد بود چیزی را که بینهایت است توضیح دهد. بوهم اظهار کرد که اگر پژوهشگران از ابراز چنین دیدگاه های جزمی دست برمیداشتند شاید پژوهشهای علمی بیشتر و بهتر به خدمت درما آمدند.
او در کتابش چنین بحث کرد که نحوه نگاه علم به مسئله علیت نیز بسیار محدود است. اغلب، معلولها را معمولاَ دارای یک یا چند علت می پنداشتند، حال آنکه بوهم بر آن بود که یک معلول ممکن است بینهایت علت داشته باشد. مثلاَ اگر میپرسیدی که چه عاملی باعث مرگ آبراهام لینکلن شد، ممکن بود بگویند گلوله ای که در اسلحه جان وللکزبوت بود. ولی فهرستِ کاملِ همه دلایلی که به مرگ لینکلن منتهی شد می بایست حاوی همه موادی باشد که به ساخت اسلحه منجر شد، همه عواملی که باعث شد بوت تصمیم به قتل لینکلن بگیرد، همه مراحلی که در تطور نژاد انسان موثر بوده تا او بتواند اسلحه بسازد و به طور خاصی آن را در دست نگه دارد و نشانه رود و الی آخر. بوهم قبول داشت که اغلب اوقات می توان بسیاری از این علل را کهمنجر به معلول خاصی شده است نادیده گرفت، ولی بر این باور بود که برای دانشمندان مهم است که بدانند هیچ رابطه علت و معلولیِ واحدی هیچگاه از کل جهان جدا نبوده است
دیگر هیچ مزه ای دلچسب نخواهد بود...
من تمام حس چشاییم را...
روی لبانت...
جا گذاشته ام
     
  
زن

 
اگر میخواهید بدانید کجا هستید از لامکان بپرسید
در همین اوضاع و احوال بود که بوهم کوشید رویکرد متفاوتش به فیزیک کوانتوم را تلطیف کند. و وقتی با دقت بیشتری به معنای پتانسیل کوانتومی فکر کرد، به کشف این نکته نایل آمد که این پتانسیل کوانتومی شماری ویژگیهای دیگر دارد که موجب فاصله بیشتر آن از برداشت مرسوم است. یکی از آنها اهمیت کلیت است. علم کلاسیک همواره وضعیت یک نظام را همچون یک کل، یعنی چیزی که صرفا حاصل تداخل عملکردهای اجزایش باشد، مد نظر قرار می داد. در حالی که پتانسیل کوانتومی این نظریه را واژگون می کرد و اعلام می داشت که در واقع کل است که رفتار و عملکرد اجزا را سازمانمی دهد. این برداشت نه تنها گفته بور را مد نظر داشت که می گفت ذرات زیر اتمی ((چیزهای)) مستقل نیستند و جزیی از یک سیستم تقسیم ناپذیر و یک درجه پیشرفته ترند، بلکه به این معنا هم بود که کلیت به اشکال مختلف واقعیتِ اصیل تر و ازلی تر است.
این ایده در ضمن توضیح می داد که چگونه الکترونها در پلاسما (و در سایر حالات خاص مثل حالت ابر رسانایی) همچون یک کلِ ماهیتاً همبسته رفتار می کنند. چنان که بوهم اظهار می دارد:
این الکترونها پراکنده نیستند، بلکه از خلال کنشِ پتانسیلِ کوانتومی، تمامی این نظام، تحت الشعاع یک حرکت سازمان یافته هم آوا قرار می گیرد و بیشتر شبیه رقص باله است تا حرکت جمعیتی نامنظم و درهم.
و دوباره می افزاید:
این کلیت کوانتومیِ کرد و کارها بیشتر به وحدت سازمان یافته کارکرد اجزای یک موجود زنده شبیه است تا به آن هماهنگی و وحدتی که از طریق قرار دادنِ اجزای یک ماشین در کنار هم به دست می آید.
ویژگی اعجاب آورتر پتانسیل کوانتومی پیامدهای آن در ارتباط با موضوع مکان یا مکان یابی بود. در سطح زندگی روزمره ما، اشیا مکان خاص خود را دارند، اما بنا به تعبیر بوهم از فیزیک کوانتوم، در سطح زیر کوانتوم، یعنی در سطحی که پتانسیل کوانتوم عملکرد پیدا می کند، دیگر جا و مکانی وجود ندارد ،یعنی همه نقاط در فضا با همه نقاطِ دیگر در فضا یکی میشوند و سخن گفتن از چیزی که جدا از چیز دیگر است بی معناست. فیزیکدان ها این خصلت کوانتوم را ((لا مکانی)) می نامند.
وجه لا مکانیِ پتانسیلِ کوانتوم، بوهم را قادر ساخت تا پیوندِ میان ذرات دو قلو را توضیح دهد. بی آنکه اصلِ ویژه عدم اعمال نسبیت در مورد هر آنچه که سرعت حرکتش بیشتر از سرعت نور است را نقض کند. او جهت نمایش چگونگی این کار، این مثل را به کار می برد: یک ماهی را مجسم کنید که در آکواریوم در حال شناست و خیال کنید که شما تا به حال نه ماهی دیده اید نه آکواریوم، و تنها آشنایی شما با آنها نیز از طریق دو دوربین تلویزیونی است که یکی از آنها رو به روی آکواریوم قرار گرفته و دیگری در کنارش. وقتی شما به دو صفحه تلویزیون تلویزیون نگاه کنید، شاید به اشتباه بیفتید و تصور کنید که به دو ماهی متفاوت نگاه میکنید. به هر حال از آنجا که دوربینها هر یک زاویه متفاوتی دارند، هریک از تصاویر قدری متفاوت جلوه می کنند. اما اگر به تماشا ادامه دهیم، پس از مدتی در می یابیم که بین دو ماهی رابطه و نسبتی برقرار است. یعنی هرگاه این یکی می چرخد، آن دیگری نیز همزمان چرخش محسوسی نشان می دهد، هر گاه این یکی رو به روی ماست، دیگری درست در کنار ماست، و الی آخر. اگر شما از کل قضایا غافل باشید، به خطا به این نتیجه میرسید که ماهی ها همزمان با همدیگر در تبادل و ارتباط هستند، ولی مسئله این نیست. اینجا هیچ گونه تبادل و ارتباطی برقرار نیست، زیرا در سطح عمیق تر واقعیت، یعنی واقعیت آکواریوم، دو ماهی در واقع یکی هستند. بوهم می گوید این دقیقاِ همان چیزی است که میان ذراتی چون دو فوتون سابق الذکر می گذرد، که زمانی ساطع میشوند که اتم پوزیترونیوم واپاشیده شده باشد. در واقع، چون پتانسیل کوانتوم به همه جای فضا نفوذ میکند، همه ذره ها لامکانانه همبسته ماهوی می شوند.
تصویری که بوهم از واقعیت ترسیم می کرد این نبود که در واقعیت، ذرات زیراتمی جدا از یکدیگر و در خلئی در فضا حرکت می کنند،بلکه تصویری از واقعیت بود که در آن همه چیز جزئی از بافتی یکدست و در فضایی است که با فرآیندهایش همانقدر واقعی و غنی است که ماده ای که از میان آن عبور می کند.
ایده های بوهم هنوز نمی توانست اغلب فیزیکدان ها را متقاعد کند،ولی توجه تعداد محدودی را برانگیخت. یکی از آنها جان استوارت بی بود یک فیزیکدان نظری در کِرن،مرکز تحقیقات صلح جویانه اتمی نزدیک ژنوِ سوئیس.بِل نیز،نظیر بوهم، از تئوری کوانتوم ناخرسند بود و حس می کرد می بایست گزینه دیگری وجود داشته باشد چنان که بعدها گفت:
آن زمان در 1952، نوشته های بوهم را خواندم و ایده او این بود که مکانیک کوانتوم را با گفتن این جمله تکمیل کند که علاوه بر آن متغیرهایی که همه می دانند چیست متغیرهای خاص دیگری هم وجود دارد. این گفته بسیار مرا تحت تاثسر قرار داد.
بل در عین حال به این مطلب نیز پی برد که تئوری بوهم مبتنی بر موجودیت لامکانی است و در صدد برآمد به نوعی از طریق آزمایشهای مختلف وجود این لامکانی را ثابت کند. این سوال سالها همچنان در پس ذهن او باقی ماند تا سال 1964 و عید سَبت که او فرصت یافت کاملاً بر موضوع متمرکز شود. و بعد به سرعت یک دلیل ریاضی عالی به مغزش خطور کرد که نشان می داد چنین آزمایشی چگونه باید انجام گیرد. تنها مشکل این بود که لازمه اجرای آزمایشها، میزانی از دقت تکنولوژیک بود که در آن روزگار هنوز در دسترس نبود. نخست می باید از این مطمئن می شد که ذراتی نظیر آنهایی که در پارادوکس ای پی آر بودند، از وسایل عادی تباذل و ارتباط استفاده نمیکردند و دیگر اینکه، عملکردهای اصلیِ آزمایش می باید در زمانی چنان کوتاه صورت می گرفت که حتی از زمانی که یک اشعه نوری میتواند فاصله میان دو ذره را طی کند نیز کوتاهتر باشد و این بدان معنا بود که وسایل به کار رفته در آزمایش می باید همه عملکردهای لازم را در عرض چند هزار میلیونیومِ ثانیه انجام دهند
دیگر هیچ مزه ای دلچسب نخواهد بود...
من تمام حس چشاییم را...
روی لبانت...
جا گذاشته ام
     
  
زن

 
ورود به هولوگرام
ااواخر دهه 1950،بوهم تازه از درگیری اش با مککارتیسم خلاص شده و به عنوان محقق در دانشگاه بریستول انگلستان مشغول به کار بود که آنجا همراه با دانشجوی جوان رشته تحقیقات،یاکیر آهارونوف، به کشف نمونه مهم دیگری از همبستگی ماهویِ لامکان نایل آمد. بوهم و آهارونوف دریافتند که تحت شرایط مناسب، الکترون قادر است حضور یک میدان مغناطیسی را در قلمرویی که در آن احتمال یافتن الکترون صفر است حس کند. این پدیده اینک به نام اثر آهارونوف-بوهم معروف است. وقتی این دو تن نخستین بار گشفیات خود را منتشر کردند، خیلی از فیزیکدان ها باور نکردند که چنین اثر ی امکان پذیر است. حتی امروزه نیز هنوز آن قدر شک و تردید است که به رغم تایید این اثر در آزمایشهای گوناگون، مقالاتی در می آید که در آن نویسنده استدلال می کند که چنین چیزی وجود ندارد. مثل همیشه بوهم با ژستی رواقی مشرب، به مثابه صدایی در میان جمعیت که شجاعانه اعلام کرد امپراتور لبتسی به تن ندارد،نقش همیشگی اش را ایفا کرد. او در مصاحبه ای که سالها بعد انجام داد فلسفه شجاعت خود را اینچنین بیان کرد : ((در دراز مدت، به توهم چسبیدن بسیار خطرناکتر از رو به رو شدن با واقعیت است، آن سان که واقعا هست))
واکنشهای اندک به ایده های بوهم در باب کلیت و لامکانی و ناتوانی او در این زمینه به کار ادامه دهد سبب شد که توجه او به جهات دیگر جلب شود. در دهه 1960، او توانست نگاه نردیکتری به مسئله نظم بیندازد. علم کلاسیک معمولاً امور را به دو مقوله تقسیم میکند: آنها که در تنظیم اجزای خود نظم و ترتیب دارند و آنها که اجزایشان از نظم و ترتیب خاصی برخوردار نیست و در هم اند. ذرات برف، رایانه ها و موجودات زنده همه نظم دارند ولی نقشی که دانه های ریخته قهوه روی زمین ایجاد میکند، بقایای باقی مانده از یک انفجار و شماره هایی که از چرخش خود به خودی صفحه رولت به دست می آید همه بی نظم اند.
هر چه بوهم عمیق تر در قضایا فرو رفت، بیشتر دریافت که نظم و ترتیب نیز درجات گوناگون دارد. بعضی چیزها بیشتر نظم دارند، بعضی ها کمتر و این شاید بدان معنا بود که که حد و غایتی برای ماتب نظم و ترتیب علم و طبیعت در کار نیست. از اینجا این مطلب به ذهن بوهم خطور کرد که شاید چیزهایی که به نظر ما نا منظم می آیند واقعا نامنظم نباشند شاید نظم آنها از آنچنان((درجه بینهایت بالایی)) برخوردار باشد که فقط به چشم ما اتفاقی و تصادفی می آیند.
با غوطه خوردن در این اندیشه ها بوهم یک روز در برنامه تلویزیونی بی بی سی چیزی دید که سبب شد ایده هایش را بیش از پیش گسترش دهد. چیزی که بوهم دید،بطری استوانه ای خاصی بود که سیلندرِ چرخانِ بزرگی وسط آن تعبیه شده بود. فضای باریک میان سیلندر و جدار بطری را با گلیسرینپر کرده بودند و در گلیسرین یک قطره جوهر سیاه که بی حرکت مانده بود دیده می شد. چیزی که به نظر بوهم جالب آمد این بود که هر گاه دسته سیلندر را می چرخاندند، قطره جوهر توی گلیسرین پخش می شد و به نظر ناپدید می آمد، ولی به مجرد اینکه دسته را به طرف دیگر، به طرف مخالف می چرخاندند، رد بی رنگ و محو جوهر آهسته روی خودش می نشیت و دوباره به صورت قطه پدیدار می شد.
بوهم مینویسد:
این پدیده بلافاصله، به سان چیزی مربوط به مسئله نظم، بر من اثر گذاشت زیرا وقتی قطره جوهر در گلیسرین پخش میشد هنوز واجد نظمی پنهانی بود و زمانی آشکار می شد که قطره از نو در خود جمع شده بود. از سوی دیگر، به زبان عادی ما معمولاً میگوییم که جوهر، آنجا که داشت در گلیسرین محو میشد فاقد نظم بود. این نظریه مرا بر آن داشت دریابم که در اینجا بی شک می باید به عقاید تازه ای در باب نظم رسید.
این کشف جدید بوهم را بسیار به هیجان آورد زیرا راه جدیدی را جهت نگریستن به بسیاری از مسائلی که مد نظر داشت به او نشان می داد. بزودی پس از قضیه جوهر در گلیسرین، بوهم به مثالِ حتی بهتری برای فهم مسئله نظم برخورد کرد، چیزی که نه تنها او را قادر شاخت همه راهها و روشهای گوناگونی را که سالها بدانها اندیشیده بود گرد هم آورد،بلکه همه اینها با چنان قدرت و نیروی توضیح دهنده ای همراه بود که انگار صرفاً برای اهداف او حاضر و آماده شده بود.و آن مثال چیزی جز هولوگرام نبود.
به مجرد اینکه بوهم به تامل و تعمق روی هولوگرام مشغول شد، دریافت که هولوگرام نیز راه جدیدی جهت فهم مسئله نظم پیش پا مینهد.نظیر قطره جوهر در حالت پراکندگی اش،طرح های متداخلی که بر فیلم هولوگرافیک ضبط شده بود نیز به چشم بیننده نامنظم می آمد. هر دوی اینها حاوی نظمی بودند پنهان یا در خود پوشیده، بسیار به همان شیوه که مسئله نظم در یک پلاسما از طریق رفتارِ ظاهراً تصادفیِ هر یک از الکترونها در خود پوشانده می شد. اما هولوگرام فقط همین بصیرت را به ارمغان نیاورده بود.
هر چه بوهم بیشتر در این باب اندیشید بیشتر متقاعد شد که جهان در عملکردهایش بواقع اصول هولوگرافیک را به کار میبرد و خود، نوعی هولوگرام غول اسایِ جاری است. و این دریافت به او اجازه داد کلیه بینش های گوناگون خود را در یک کل منسجم و فراگیر متبلور کند.بوهم نخستین رساله ها در باب دیدگاه هولوگرافیک خود را در اوایل دهه 1970 منتشر کرد و در 1980 چکیده تکامل یافته اندیشه هایش را در کتابی به نام کلیت و نظم مستتر عرضه نمود. در این کتاب، او کاری بیش از جمع و جور کردن اندیشه های گوناگون خود انجام داده بود. یعنی ایده هایش را جهت نگاهی تازه به واقعیت،دگرگون کرده و تغییر شکل داده بود و این کاری نفس گیر و بنیادین به حساب می آمد
دیگر هیچ مزه ای دلچسب نخواهد بود...
من تمام حس چشاییم را...
روی لبانت...
جا گذاشته ام
     
  
صفحه  صفحه 2 از 2:  « پیشین  1  2 
علم و دانش

Holographic Universe | جهان هولوگرافیک

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA