انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
علم و دانش
  
صفحه  صفحه 9 از 38:  « پیشین  1  ...  8  9  10  ...  37  38  پسین »

دنیای اقتصاد


مرد

 
راهکاری قابل تامل برای کنترل بیکاری

مشکل بیکاری جوانان و به ویژه بیکاری جوانان دارای تحصیلات دانشگاهی، از مشکلات مهم فعلی اقتصاد کشور محسوب می شود، به نحوی که هم اکنون متاسفانه نرخ بیکاری جوانان دارای تحصیلات دانشگاهی، در سطحی بالاتر از نرخ بیکاری جوانان فاقد تحصیلات دانشگاهی قرار دارد.

بیکاری این جوانان قطعا باعث فرسایش و تحلیل رفتن مهارت هایی می شود که در دانشگاه ها آموخته اند.

از سوی دیگر در شرایطی که بخش بزرگی از جوانان زحمت رقابت سنگین برای ورود به دانشگاه را به امید کسب موقعیت شغلی مناسب به دوش کشیده اند، در صورتی که مدت ها وقت و انرژی خود را برای یافتن موقعیت کاری صرف نموده و موفق به یافتن شغل نشوند، با حس یاس و سرخوردگی شدیدی مواجه خواهند شد که تبعات اجتماعی و فرهنگی منفی را برای کل جامعه به همراه خواهد داشت.


● نقش مهم آموزش های کاربردی در بهبود اشتغال جوانان

یکی از ریشه های اصلی بیکاری فارغ التحصیلان دانشگاهی آن است که در بسیاری از موارد، کارفرمایان سطح مهارت های جوانان دارای تحصیلات دانشگاهی را برای کار مناسب نمی دانند و در نتیجه در استخدام آنان احتیاط فراوان به خرج می دهند. بنابراین ۲ رکن اصلی در راستای بهبود سطح مهارت های نیروی کار و به ویژه جوانان، عبارتند از: بهبود کیفیت آموزش دانشگاهی و نیز بهبود کیفیت «آموزش ضمن کار» (Learning By Doing). بدون شک بهبود کیفیت این آموزش ها، افزایش «سرمایه انسانی» (Human Capital) جوانان جویای کار را در پی داشته و تمایل کارفرمایان به استخدام آنها را نیز افزایش خواهد داد، بنابراین طبیعی به نظر می رسد که در راستای چاره جویی برای حل معضل بیکاری جوانان، لازم است توجه ویژه ای به ارائه برنامه هایی در زمینه بهبود کیفیت آموزش های دانشگاهی و نیز آموزش های ضمن کار صورت گیرد.

به علاوه باید توجه کنیم که یکی از پایه های مهم رشد اقتصادی پایدار و سالم، آن است که ارتقای سطح مهارت ها و دانش نیروی کار، موتور محرکه اصلی این رشد را تشکیل دهد. به عبارت دیگر در یک اقتصاد سالم، جایگزینی نیروی کار جوان و دارای سطح مهارت بالا به جای نیروی کار بازنشسته، منجر به افزایش میانگین بهره وری نیروی کار شده و بخش بالایی از رشد اقتصادی کشور را تامین می کند. بنابراین اختصاص بخشی از سرمایه معدنی مربوط به نفت برای افزایش «سرمایه انسانی» در شکل آموزش های مفید شغلی، می تواند فضای مناسبی را برای رشد اقتصادی سالم فراهم کند، رشدی که از طریق جایگزینی نیروی کار جوان و دارای مهارت بیشتر با نیروی کار بازنشسته ایجاد می شود.

با این توضیحات، در ادامه مقاله به بررسی ۲ موضوع بهبود کیفی آموزش دانشگاهی و نیز بهبود کیفی آموزش ضمن کار پرداخته می شود:


الف) آزادسازی بازار کار و تاثیر آن در کاربردی تر شدن آموزش دانشگاهی

هم اکنون متاسفانه بسیاری از آموزش های ارائه شده در دانشگاه های کشور، کاربرد اندکی در بازار کار دارند. برای مثال بسیاری از فارغ التحصیلان دانشگاهی نمی توانند تایپ کنند، نمی توانند نامه یا گزارش بنویسند و یا آشنایی ناچیزی با نرم افزارهای کامپیوتری مهم مرتبط با رشته تحصیلی خود دارند. در مقابل توانایی اصلی که به آنها در دانشگاه ها آموزش داده می شود، عبارت است از: تست زدن!

البته یادگیری مهارت های قابل ارزیابی به وسیله تست زدن، قطعا برای بسیاری از فارغ التحصیلان دانشگاهی ضروری است، اما به نظر می رسد که تمرکز بیش از حد بر این قبیل مهارت ها در سیستم دانشگاهی کشور، به قیمت غفلت از ارائه آموزش هایی صورت گرفته است که اهمیت بیشتری در بازار کار دارند.

یکی از روش های مهم برای بهبود تدریجی کیفیت آموزش های دانشگاهی، آن است که کارآفرینان مختلف بتوانند سیگنال هایی برای سیستم آموزشی ارسال نموده و مشخص کنند که کدام آموزش ها از دید آنها پراهمیت تر محسوب می شوند. به همین دلیل است که ایجاد آزادی برای کارآفرینان و مدیران شرکت ها در افزایش و کاهش دستمزد و همین طور ایجاد آزادی بیشتر برای اخراج نیروی کار فعلی و جایگزین سازی نیروی کار جدید، می تواند به طور غیرمستقیم شرایط را برای بهبود ارتباط سیستم آموزشی دانشگاهی با سیستم تولید کشور ایجاد کند.

در وضعیت فعلی که دستمزد کارکنان معمولا توسط دولت و به صورت تابعی از مدرک تحصیلی و دانشگاه محل فارغ التحصیلی مشخص می شود، هم مدیران دانشگاهی اطلاع کمی از نوع آموزش های مورد نیاز بازار کار دارند و هم دانشجویان انگیزه ناچیزی برای تحت فشار گذاشتن سیستم آموزشی برای ارائه آموزش های مورد تقاضای بازار کار خواهند داشت. در چنین شرایطی جوانان فقط می کوشند تا مدرک تحصیلی هر چه بالاتری را از دانشگاه های معتبر دریافت کنند و کمتر پیگیر مهارت های مورد تقاضای کارآفرینان و مدیران شرکت ها باشند.

اما هنگامی که این آزادی برای کارآفرینان ایجاد شود تا دستمزدها را آزادانه و براساس کیفیت کار کارکنان مشخص نمایند، هم انگیزه کارکنان برای افزایش مهارت های مفید بیشتر می شود و هم هر دانشگاه می تواند با دریافت سیگنال های مربوط به دستمزد فارغ التحصیلان خود، نقص های مربوط به سیستم آموزشی خود را به تدریج برطرف نموده و مهارت های پراهمیت برای بازار کار را در برنامه درسی دانشگاه خود اضافه کنند.

● خاطره ای از تاثیر رقابت دانشگاه ها بر بهبود کیفیت آموزش دانشگاهی

بگذارید با یک مثال، منظور خود را روشن تر کنم: چند سال پیش که من مدیر دانشکده اقتصاد دانشگاه «ویرجینیاتک» بودم، متوجه شدیم که ظاهرا میانگین دستمزد دریافتی فارغ التحصیلان دانشکده ما، قدری کمتر از میانگین دستمزد فارغ التحصیلان برخی دانشگاه های دیگر است. طبیعتا با توجه به اینکه در آمریکا قانون به کارفرمایان اجازه می دهد که دستمزد را بدون توجه به مدرک تحصیلی کارکنان و فقط با توجه به کیفیت کار آنها افزایش یا کاهش دهند، می شد نتیجه گیری کرد که از نظر بازار کار، کیفیت تحصیلی برخی از دانشجویان دانشکده ما، پایین تر از برخی دانشگاه های رقیب بوده است.

این مساله می توانست به سرعت باعث شود که تمایل دانشجویان به تحصیل در دانشکده ما کاهش یابد. ما برای جلوگیری از کاهش اعتبار دانشگاه، به سرعت به ریشه یابی این مشکل پرداختیم و متوجه شدیم که یک علت آن است که فارغ التحصیلان ما در نوشتن گزارش های تحلیلی و همین طور کار با چند نرم افزار خاص ضعیف هستند. به سرعت خود من درس جدید را در دانشکده ارائه کردم که در چارچوب آن، دانشجویان مجبور بودند چند گزارش تحلیلی مفصل بنویسند و به این ترتیب در طول یک ترم مهارت های آنان برای نوشتن گزارش تحلیلی بالاتر رود.

همچنین به سایر اساتید تاکید کردیم که تلاش کنند تا از طریق تکالیف مختلف، مهارت های نویسندگی گزارش را در دانشجویان بالا برده و پروژه هایی برای افزایش مهارت دانشجویان در کار کردن با نرم افزارهای مذکور تعریف کنند. نتیجه این شد که تدریجا میزان رضایت کارفرمایان از فارغ التحصیلان دانشکده ما بهبود یافته و به این ترتیب شرایط دستمزد آنها بهتر شد.

ذکر این نکته هم ضروری ا ست که در کشور ما قوانین محدودکننده تغییر دستمزد و نیز قوانین محدودکننده امکان اخراج کارکنان و جایگزینی نیروی کار جدید، با هدف برقراری امنیت شغلی و درآمدی برای نیروی کار طراحی شده اند. در حالی که براساس تجربه بسیاری از کشورهای دنیا، سیستم مداخله دولت در بازار کار قادر به ایجاد امنیت شغلی و درآمدی برای نیروی کار نبوده و فقط به افزایش قراردادهای کاری غیررسمی منجر خواهد شد. در نقطه مقابل اگر کل این سیستم با یک سیستم جامع و فراگیر بیمه بیکاری جایگزین شود، هم امنیت درآمدی شهروندان به شکل بسیار بهتری تامین می شود و هم امکان پویایی بیشتر بازار کار و بهبود کارآیی سیستم آموزش دانشگاهی کشور فراهم خواهد شد.


ب) اهمیت بالای «آموزش ضمن کار» در کاهش بیکاری جوانان

به موازات افزایش کیفیت آموزش های دانشگاهی و تلاش برای افزایش سرمایه انسانی و مهارت های کاربردی دانشجویان (به جای تبدیل آنها به ماشین های تست زنی!)، لازم است اندکی هم به فرآیند یادگیری مهارت های کاربردی در چارچوب «آموزش ضمن کار» (Learning By Doing) توجه کافی صورت گیرد. در یک اقتصاد پویا، یادگیری بعد از اتمام دانشگاه تمام نمی شود و در محیط کار ادامه می یابد.

در وضعیت فعلی حاکم در ایران بسیاری از کارفرمایان به دلیل کم اعتمادی به کارآیی و مهارت های فارغ التحصیلان دانشگاهی، به سختی حاضر می شوند جوانی را که از دانشگاه فارغ التحصیل شده و سابقه کاری ندارد، استخدام کنند. بنابراین برای چاره جویی معضل اشتغال جوانان در کشور، لازم است توجه ویژه ای به مقوله «آموزش حین کار» صورت گیرد.

برای مثال فردی که سال ها درس دانشگاهی در رشته شیمی خوانده و ممکن است مدتی هم در آزمایشگاه دانشگاه خود کار کرده باشد، بعد از فارغ التحصیلی همچنان لازم است یک دوره آموزش ضمن کار را سپری کند تا بتواند به خوبی در آزمایشگاه یک شرکت تولید مواد شوینده مشغول به کار شود یا فردی که در دانشگاه فنی و حرفه ای در رشته جوشکاری فارغ التحصیل شده، معمولا نیاز شدید به گذراندن یک دوره آموزش ضمن کار دارد.

با این توضیحات، منطقی به نظر نمی رسد که ما بین ۵ تا ۱۰ میلیون تومان در هر سال به عنوان سوبسید آموزشی برای یک دانشجو خرج کنیم و پس از اتمام تحصیلات دانشگاهی و شاغل شدن این دانشجو، به طور ناگهانی این سوبسید را قطع کرده و به علاوه مالیات هم از دستمزد او دریافت کنیم.



● طرحی برای بهبود آموزش ضمن کار: حذف مالیات بر دستمزد جوانان

برای حرکت به سمت نقطه بهینه، لازم است تناسبی در سوبسیدهای مربوط به آموزش رسمی دانشگاهی و سوبسید مربوط به آموزش حین کار برقرار شود. یک روش بسیار ساده برای شروع، آن است که مالیات بر دستمزد بخشی از شاغلین که تجربه کاری اندکی دارند و به تازگی باید فرآیند آموزش حین کار خود را آغاز کنند، حذف شود و به این ترتیب هم کارفرمایان و هم خود این شاغلین، تا مدت معینی مالیات بر دستمزد پرداخت نکنند.

این حذف مالیات بر دستمزد می تواند به افراد زیر یک سن خاص (مثلا جوانان زیر ۳۰ سال) اختصاص یابد یا فقط به افرادی تعلق گیرد که برای اولین بار به طور رسمی در یک شغل مشغول به کار می شوند یا مثلا فقط شغل های خاص را شامل شود که فرآیند «آموزش حین کار» در آنها بسیار مهم است. مثلا بهتر است فردی که در یک مغازه به عنوان فروشنده کار می کند، شامل این حذف مالیات بر دستمزد نشود و در مقابل افرادی که در کارهای فنی و مهندسی یا حسابداری یا بانکداری و نظایر آن مشغول به کار می شوند، تا مدت معینی از این حذف مالیات بر دستمزد برخوردار شوند.

به این ترتیب دولت مالیات بر دستمزد پرداختی توسط کارفرمایان و نیز حق بیمه و مالیات پرداختی توسط کارکنان که مجموعا معادل حدود ۳۰ درصد دستمزد هستند را برای گروه خاصی از جوانان برعهده می گیرد و چنین برنامه ای می تواند مشوقی برای به کارگیری نیروهای کار دارای تحصیلات دانشگاهی و فاقد سابقه کار، از سوی کارآفرینان و صاحبان شرکت ها باشد. به عبارت دیگر با حذف مالیات بر دستمزد جوانان، کارفرمایان خواهند توانست با هزینه کمتری آنان را استخدام کنند و این مساله می تواند تمایل کارآفرینان و صاحبان شرکت ها برای به کارگیری فارغ التحصیلان دانشگاهی را افزایش دهد. در این صورت می توان به بهبود تدریجی وضعیت فعلی امیدوار بود، وضعیتی که بسیاری از جوانان دارای تحصیلات دانشگاهی ممکن است دو یا سه سال بیکار بمانند که به فرسایش تدریجی مهارت های آموخته شده در دانشگاه و نیز دلسردی و یاس در زمینه اجتماعی منجر می شود.

یک راهکار پیشنهادی دیگر، آن است که دولت سوبسیدهایی برای دوره های آموزشی کاربردی تر در نظر بگیرد. البته به نظر می رسد که نمی توان به موفقیت چنین طرحی چندان خوشبین بود، ضمن آنکه اگر آموزش های کاربردی در چارچوب فعالیت در فضای کاری واقعی شکل گیرد، قطعا کارآمدتر خواهد بود.

اقتصاددانان برجسته ای مانند «پل رومر»، پرداخت سوبسید دولتی برای دستمزد شاغلان جوان یا حذف مالیات بر دستمزد جوانان را، به عنوان یک راهکار اقتصادی کارآمد و دارای توجیه علمی قوی برای بهبود اشتغال جوانان ارزیابی می کنند، اما مشکل اصلی اجرای چنین سیاستی در اقتصادهای در حال توسعه، عبارت است از نحوه تامین مالی آن. به عبارت دیگر در صورت تصمیم به حذف مالیات بر دستمزد جوانان، دولت مجبور خواهد شد مالیات شرکت ها یا مالیات بر دستمزد سایر شاغلین را افزایش دهد که این افزایش مالیات تاثیری منفی بر رونق اقتصادی بر جای خواهد گذاشت. با این وجود، خوشبختانه در ایران به دلیل وجود درآمدهای نفتی، امکان حذف مالیات بر دستمزد جوانان بدون نیاز به افزایش مالیات سایرین موجود است. به این ترتیب با اختصاص منابع مالی دولتی (در چارچوب حذف مالیات بر دستمزد جوانان) با هدف بهبود فرآیند «آموزش حین کار»، شرایطی مهیا می شود که بخشی از ثروت ملی مربوط به نفت، در شکل آموزش های مفید شغلی، به «ثروت انسانی» (Human Capital) تبدیل شود، مساله ای که زیربنای مهم رشد اقتصادی سالم و پایدار خواهد بود.

در پایان به نظر می رسد که یک راهکار مناسب در جهت تامین منابع مالی مورد نیاز برای «حذف مالیات بر دستمزد جوانان»، آن است که در صورت محروم سازی یک یا دو دهک بالای درآمدی از دریافت یارانه نقدی، منابع مالی حاصل شده برای حذف مالیات بر دستمزد جوانان مورد استفاده قرار گیرد. به این ترتیب منابع مالی صرفه جویی شده در اثر حذف یارانه نقدی خانوارهای پردرآمد، به خزانه دولت واریز شده و جایگزین مالیات بر دستمزد جوانان می شود و در نتیجه پس از اختصاص بخش عمده درآمدهای حاصل از اجرای طرح هدفمندی یارانه ها به منظور کاهش نابرابری درآمدی، بخشی از این درآمدها نیز برای کمک به بهبود وضعیت اشتغال اختصاص می یابد.
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
     
  
مرد

 
اقتصاد اعصاب درباره خفایای ذهن شما چه می‌گوید؟

طالعه تصمیمات اقتصادی و شبکه اعصاب به هم می‌پیوندند
اقتصاد اعصاب درباره خفایای ذهن شما چه می‌گوید؟

جان کسدی
مترجم: مجید بی‌باک
منبع: نیویورکر

آيا انسان‌ها كنش‌هايي عقلاني دارند؟ اين سوال موضوع مشترك تحقيقات اقتصادي و روانشناسانه است. گويا نتايج جديدي كه علم روانشناسي به دست آورده چندان با پيش‌فرض‌هايي كه اقتصاددانان در پاسخ به پرسش فوق مي‌دهند، سازگاري ندارد. همين تعارض رخ‌ نموده بهانه‌اي شده است براي تحقيقات مشترك ميان اقتصاددانان و روانشناسان؛ اينكه كدام يك ديگري را در نهايت قانع خواهند كرد، خود مساله‌اي هيجان‌انگيز است. اما پيش از آن بهتر است اين تعارض را كمي‌ روشن‌تر ببينيم.

اقتصاددانان پيش‌فرضي مهم دارند: كنش انسان اقتصادي معقول است. معقول بودن در اينجا به چه معناست؟ انسان اقتصادي براي تصميم‌گيري‌هايش اهل محاسبه و دودوتا چهارتا كردن است. او مطلوبيت‌هايش را پيش چشم مي‌آورد، به آنها وزن‌هايي تخصيص مي‌دهد، ميان اين وزن‌ها دست به قياس مي‌زند و آن مطلوبيتي كه وزن بيشتري دارد را انتخاب مي‌كند. بنابراين اگر دانشمند اقتصادي بداند كه مطلوبيت‌هاي فرد چيست و وزن‌هاي اختصاصي هر كدام را نيز بداند، مي‌تواند كنش نهايي فرد را پيش‌بيني كند. يا اگر كنش فرد و مطلوبيت‌هاي او را بداند، مي‌تواند كنش او را تبيين كند (يعني برايش دليل آورد).
اما روانشناسان چه يافته‌اند كه با توصيف عقل‌گرايانه از كنش‌گري انسان متعارض است؟ آنها موقعيت‌هاي تصميم‌گيري متفاوتي را به آزمايش گذاشته‌اند و مشاهده كرده‌اند كه آزمايش‌شونده آن كنشي كه علم اقتصاد پيش‌بيني مي‌كند را انجام نمي‌دهد. مثال معروف چنين چيزي است: آزمايش‌شونده در سه موقعيت قرار است براي انتخاب ميان يك سيب يا هيچ! دو سيب يا هيچ! و سه سيب يا هيچ! تصميم بگيرد (البته آزمايش دقيقا اين نيست). در حالي كه در هر سه موقعيت تصميم اقتصادي و معقول انتخاب يك، دو يا سه سيب در برابر هيچ است، اكثر آزمايش‌شونده‌ها تنها وقتي تعداد سيب‌ها از حدي بالاتر رفت، آن را نسبت به هيچ ترجيح مي‌دهند!
ممكن است اقتصاددان‌ها به راحتي پاسخ دهند كه در اينجا تعارضي وجود ندارد. در واقع علم اقتصاد نمي‌گويد مطلوبيت‌هاي شما چه طور شكل مي‌گيرد و حتي دقيقا چه وزني را مي‌توان به هر مطلوبيت نسبت داد، بلكه مي‌گويد انسان معقول ترجيحي ميان مطلوبيت‌هايش قائل مي‌شود و به اين ترجيح پاي‌بند است و بر اساس همين ترجيح است كه تصميم مي‌گيرد. پس گرچه نمي‌توان گفت چه مي‌شود كه مطلوبيت آزمايش‌شونده از سه سيب به بعد ناگهان تغيير مي‌كند، اما اينكه سه سيب نسبت به وضعيت‌هاي قبلي ترجيح دارد، واضح و مشخص است و تصميم فرد آزمايش‌شونده نيز بر اساس همين ترجيح عقلاني است. ما نمي‌توانيم مدلي ساده براي افزايش مطلوبيت با افزايش سيب‌ها ارائه دهيم، اما مي‌توانيم مطمئن باشيم كه تعداد بيشتر سيب‌ها، مطلوبيت را افزايش مي‌دهد و اين هيچ تعارضي با عقلاني ديدن كنش انساني ندارد. در واقع بخش دودوتا چهارتاي مدل اقتصادي همچنان كار مي‌كند، اما ورودي‌هاي آن يعني چيزي كه محاسبه روي آن صورت مي‌گيرد، تغيير كرده است.
اما آزمايش‌هاي ديگري هست كه نگاه عقلاني را شديدتر به چالش مي‌كشد. مشاهده شده است كه آزمايش‌شونده سيب را به پرتقال و پرتقال را به نارنگي ترجيح مي‌دهد. پيش‌بيني معقول اين است كه بايد سيب به نارنگي ترجيح داده شود، اما مشاهدات اين پيش‌بيني را شديدا زير سوال مي‌برند. بسيار ديده مي‌شود كه آزمايش‌شونده نارنگي را به سيب ترجيح مي‌دهد! اين يعني ترجيحات، قاعده‌ تعدي را رعايت نمي‌كنند. اگر الف بر ب، ب بر ج ترجيح داده شود، لزوما الف بر ج ترجيح ندارد.
برخي اقتصاددان‌ها براي اين تعارض نيز پاسخ‌هايي دارند، از جمله اينكه قاعده‌ تعدي تنها يكي از مدل‌هاي عقلاني است. ممكن است مدلي عقلاني باشد و قاعده‌ تعدي در آن نباشد. اما اين عقب‌نشيني قدم به قدم اقتصاددانان و پذيرش نتايج آزمايش‌هاي روانشناسانه، جدال ديرپاي عقل و تجربه را به نفع تجربه بازآرايي مي‌كند. گويا مهم‌ترين خاصه‌ عقل قرار بود اين باشد كه مدلي انتزاعي از مشاهداتي محدود بيرون كشد و بر اساس آن وضعيت‌هاي آتي را پيش‌بيني كند. آزمايش‌ها اگرچه مدل‌پذيري رفتار انسان‌ها را هنوز زير سوال نبرده‌اند اما لااقل مدل‌هاي پذيرفته شده در عقلانيت سنتي را خدشه‌دار كرده‌اند. اگر مدل‌هاي پيشنهادي جديد نيز با آزمايش‌هاي بيشتر خدشه‌دار شوند، آيا اساسا مي‌توان ديگر حرفي از كنش عقلاني زد؟
فعلا بايد صبر كرد تا آزمايش‌ها آن‌قدر فراوان و تفسير نتايج آن‌قدر قدرتمند بشوند كه طرفداران مدل‌هاي سنتي عقلانيت دچار بحران شوند! پس از آن احتمالا نياز جدي به بازتعريف عقلانيت اقتصادي داريم. در مقاله پيش رو برخي از مشاهدات روانشناسانه را با شرح بيشتر مي‌خوانيم و مي‌بينيم كه علم عصب‌شناسي با پذيرش اين مشاهدات چه طور سعي مي‌كند تبييني عصب‌شناسانه از رفتارهاي به ظاهر غيراقتصادي انسان بدهد.

من هم مثل خیلی‌ها که پس‌اندازی به هم زده‌اند، پولم را در بازار سهام سرمایه‌گذاری می‌کنم. بیشتر ذخیره بازنشستگی‌ام در صندوق‌های سرمایه‌گذاری است، اما هر از گاهی هم تک سهم خریداری می‌کنم. از جمله شرکت‌هایی که سهامشان را دارم رویال دوییچ شل، گلاکسوکلاین و بریتیش تله‌کام هستند. خودم دوست دارم فکر کنم دلیل انتخاب این شرکت‌ها این بوده که من توانسته‌ام ارزشی را در آنها شناسایی کنم که از چشم دیگران پوشیده مانده است، اما سابقه معاملاتی‌ام به ندرت موید این ادعا است. سال 2001 کمی پس از سقوط نزدک در BT سرمایه‌گذاری کردم که سهامش همان موقع هم به شدت نزول کرده بود و تازه بعد از آن 50 درصد دیگر هم سقوط کرد. باید می‌فروختم، اما به امید بازگشت همچنان نگهش داشتم. پنج سال بعد، سهام همچنان با فاصله زیاد از قیمت خرید من معامله می‌شد، اما من همچنان مالکش بودم.
بعضی وقت‌ها می‌پرسم که وقتی این تصمیمات سرمایه‌گذاری احمقانه را می‌گیرم واقعا چه در ذهنم می‌گذرد. چند هفته پیش، وقتی در یکی از آزمایش‌های عکسبرداری مغزی دانشگاه نیویورک شرکت کردم، جواب سوالم را یافتم. سوکول هسنر که فارغ‌التحصیل 24 ساله است، مرا به اتاقی پر از کامپیوتر برد. سوکول هسنر الان روی دکترای روانشناسی‌اش کار می‌کند، اما در عین حال در پروژه بزرگی در حوزه تازه راه افتاده اقتصاد شبکه اعصاب هم فعال است. این حوزه از تکنولوژی پیشرفته عکسبرداری مغزی برای سنجش پایه‌های عصبی تصمیمات اقتصادی استفاده می‌کند.
سوکول هسنر به‌ویژه روی «زیان گریزی» حساس است، یعنی همان مرضی که وقتی من از فروش سهام BT اجتناب می‌کردم گرفتارش بودم. طی حدودا یک دهه اخیر اقتصاددانان آزمایش‌های زیادی ترتیب داده‌اند که مشخص شود ما چقدر از ضررهای پولی بیزاریم. اگر به مردم فرصت شرکت در مسابقه‌ای را بدهید که شانس بردن 150 دلار یا باختن 100 دلار را داشته باشد اکثر افراد از شرکت در آن سر باز می‌زنند، حتی اگر به نفعشان باشد که قبول کنند. اگر شانس برد را مثلا پنجاه درصد بیشتر کنید و شانس شکست را هم پنجاه درصد بیشتر کنید، در نهایت 25 دلار ارزش مسابقه بالاتر می‌رود. اگر ده بار در این مسابقه شرکت کنید، رقم پیروزی انتظاری 250 دلار است، اما وقتی یکبار مسابقه را پیشنهاد کنید، چشم‌انداز بردن 150 دلار اثر کافی برای ترغیب مردم به پذیرش این مسابقه ندارد. در واقع، بیشتر مردم مسابقه را تنها در صورتی می‌پذیرند که سهم برنده به 200 دلار یا بیشتر افزایش یابد.
چرا ما اینقدر نسبت به زیان حساسیم، حتی اگر به بهای از دست دادن منافع باشد؟ در مرکز عکسبرداری از مغز کفش و کلاهم را برداشتم و به اتاقی شش در شش که یک جعبه بزرگ فلزی داشت، رفتم. یک ماشین عکسبرداری تقویت‌کننده تشعشع مغناطیسی بود شبیه همان‌ها که در بیمارستان‌ها برای تشخیص تومور به کار می‌رود. سوکول هسنر توضیح می‌دهد: «وقتی خون به مغز پمپ می‌شود، اکسیژن موجود در آن تغییرات کوچکی در محدوده مغناطیسی به‌وجود می‌آورد. اسکنر می‌تواند این تغییرات را شناسایی کرده و بگوید که خون دارد به کجا می‌رود. اینطور می‌فهمیم که از کدام بخش مغز استفاده می‌شود.»
گوشی می‌گذارم و روی یک برانکار کوچک چرخدار می‌نشینم. سوکول و همکارانش کمی کف کنار گوش‌هایم می‌مالند و یک پوشش مشبک پلاستیکی روی صورتم می‌کشند. توی یکی از دست‌هایم کنترلی می‌گذارند با دو دکمه. بعد احساس می‌کنم که سر و شانه‌هایم داخل یک سوراخ بزرگ بلند سیلندری شکل می‌رود که یک فوت و نیم طول دارد. «چند نفس عمیق بکش.» بعد صدای یک برخورد بود – عین جذب شدن چیزی به آهن ربا. برای اجتناب از مرض تنگناترسی (کلاستروفوبیا) چشم‌هایم را می‌بندم و همین طور که اسکنر عکسبرداری می‌کند برای خودم می‌شمارم. سوکول می‌پرسد: «اوضاع چطور است؟» و من دروغ می‌گویم: «خوب.»
وظیفه من این بود که چند سری انتخاب‌های سرمایه‌گذاری را که روی صفحه کوچک منوری ظاهر می‌شد توی ذهنم بررسی کنم. در هر مورد، یکی از گزینه‌ها 50-50 بود و دیگری قطعی. اولین سناریویی که روی صفحه ظاهر شد این بود: احتمال بردن 400 دلار در مقابل باختن دو دلار یا اینکه اصلا هیچی. سه ثانیه طول کشید تا تصمیم را بگیرم. دو دلار ضرر بزرگی به نظر نمی‌رسید؛ بنابراین یکی از دکمه‌های کنترل را به نشانه پذیرش فشار دادم. جایی در یک اتاق دیگر یک شماره پرداز خودکار تصمیم می‌گرفت که من برده‌ام یا باخته‌ام. بعد این پیغام آمد روی صفحه: «شما 400 دلار برده‌اید!»
مشاوران تز دکترای سوکول هسنر الیزابت فلپس، استاد روانشناسی و علم عصب دانشگاه نیویورک و کولین کامرر، اقتصاددان و از پایه‌گذاران اقتصاد شبكه اعصاب هستند. بهار گذشته کامرر را در دفترش در پاسادنا ملاقات کردم. مرد چهارشانه چهل و شش ساله‌ای است، با یک سر بزرگ کچل و چشم‌های آبی. دفتر او پوشیده بود از کتاب‌های درسی و ژورنال‌های آکادمیک و روی تخته هم با ماژیک صدها معادله نوشته بودند. شباهت زیادی به دفتر تمام اقتصاددانانی که دیده‌ام داشت، جز اینکه روی میز کامرر یک مدل پلاستیکی مغز خودنمایی می‌کرد.
همین طور که صحبت می‌کردیم کامرر این مدل را برداشت و برایم یک تور سیاحتی از مغز برگزار کرد، از قسمت جلوی پیشانی شروع کرد تا غشای پسین؛ جایی که وظایف پیچیده ذهنی انجام می‌شوند، ازجمله استدلال منطقی و برنامه ریزی. بعد به غشاهای جداری اشاره کرد و نرمه‌های شقیقه که اینها هم در تصمیم‌گيری موثر هستند. همه این نواحی در مغز انسان بسیار بزرگ‌تر از سایر جانوران است؛ دانشمندان می‌گویند اینها آخرین بخش‌های توسعه یافته مغز بوده است.
مدل کامرر از لایه‌هایی ساخته شده بود که تکه‌هایی را در خود نهفته داشتند. او یکی از لایه‌های فوقانی را کنار زد تا غشای جزیره‌ای مغز و شیارهای آن را ببینم. اینها اولین بخش‌های تکامل مغز انسان هستند و عصب‌شناسان بر این باورند که نقش‌شان پردازش احساسات است.
سپس خیلی باعلاقه آمیگدالا (Amygdala) را نشانم داد، یک جفت بافت بادامی شکل که می‌گوید آنها هم در پردازش احساسات دخیل هستند. لایه‌های مدل را باز هم کنارتر زد و گفت: «یک جایی، اینجاها هستند.»
کامرر از آن بچه‌های اعجوبه بوده است. در بالتیمور بزرگ شد و چهارده سالگی به کالج جان‌هاپکینز رفت، جایی که مدرک ریاضی‌اش را گرفت. یک عمر در میدان‌های اسب دوانی، با شرط‌بندی روی اسب‌ها، وقت گذرانده است؛ سرگرمی‌ای که می‌گوید او را به ریسک‌پذیری و تصمیم‌گیری علاقه‌مند كرده است. 1981، در بیست و یک سالگی، دکترای اقتصادش را از مدرسه بازرگانی دانشگاه شیکاگو گرفت. کامرر همچنین از حوزه‌های دیگر نیز الهام گرفته است.
در 1979 دو روانشناس به نام‌های دانیل کانمان و آمس تورسکی، مقاله‌ای را در ژورنال اقتصادی اکونومتریکا، منتشر کردند که درباره مفهوم زیان‌گریزی بحث می‌کرد. آن زمان کمتر می‌دیدی که اقتصاددانان و روانشناسان حرفی باهم داشته باشند. در قرن نوزده، رشته‌های آن دو حوزه مرتبط با «علم اخلاق» دانسته می‌شد، اما روانشناسی به حوزه‌ای تجربی تبدیل شد و به مشاهده دقیق رفتار انسان روی آورد، درحالی که اقتصاد بیشتر و بیشتر به سمت تئوری رفت و در بعضی موارد حتی به یکی از شاخه‌های ریاضی شبیه شد. خیلی از اقتصاددانان روانشناسی را به دیده تردید می‌نگریستند، اما علاقه آنها به مدل‌های انتزاعی رفتار انسان بی‌هزینه هم نبود.
برای آنکه بتوان تصمیمات اقتصادی را ریاضیاتی ارائه کرد، اقتصاددانان باید فرض می‌کردند که رفتار انسان عقلایی و پیش‌بینی‌پذیر است. یک انسان نمونه‌ای را در نظر گرفتند، انسان اقتصادی که ترجیحاتی سازگار، احساساتی باثبات و توانایی رشک‌برانگیزی در تصمیم‌گیری‌های عقلایی داشت. این قاعده سردستی منجر به ارائه تئوری‌هایی شد که دارای قابلیت پیش‌بینی‌کنندگی فوق‌العاده‌ای بودند، اما اقتصاددانان مجبور بودند خیلی از پدیده‌هایی را که با چارچوب رفتار عقلایی نمی‌خواند از تحلیلشان کنار بگذارند، از جمله حباب‌های بازار سهام، اعتیاد به مواد یا خریدهای وسواسی. اقتصاددانان همچنان به مطالعه انسان اقتصادی ادامه می‌دهند، اما از بسیاری ضعف‌های آن آگاهند. طی بیست و پنج سال گذشته روش‌ها و بینش‌هایی از روانشناسی به‌کار گرفته شده و امکان نوع جدیدی از مطالعه تصمیم‌گیری را فراهم كرده است: اقتصاد رفتاری.
ریچارد تیلر که یکی از معلمان کامرر است، از جمله اولین اقتصاددانانی بوده است که به کار کانمان و تورسکی ارجاع داده‌اند؛ او در 1987 یکسری مقالات بسیار تاثیرگذار چاپ کرد که به توصیف انواع مختلف رفتارهای به ظاهر ناعقلایی می‌پرداخت که یکی از آنها همین زیان گریزی بود.
اشاره به عقلایی نبودن رفتار انسان‌ها در همه موارد، هر چند بدیهی باشد، اولین گام رو به جلو در این حوزه بود. توضیح اینکه چرا چنین است، کار به مراتب دشوارتری بوده و اخیرا کامرر و دیگر اقتصاددانان رفتاری برای یافتن دلایل آن به اقتصاد شبکه اعصاب روی آورده‌اند. در میانه دهه 90، عصب‌شناسان، با استفاده از MRI و تکنیک‌های پیشرفته عکسبرداری، به درکی ابتدایی از نقش اجزای مختلف مغز در ایفای وظایف گوناگون پی بردند؛ از جمله اینها توانایی تشخیص الگوهای تصویری، انجام محاسبات ذهنی و واکنش در برابر تهدیدها بود. در میانه دهه نود، آنتونیو دامازیو، عصب‌شناس دانشگاه آیوا و جوزف لیدوکس، عصب‌شناس دانشگاه نیویورک، هر کدام کتابی برای خوانندگان ناآشنا با این حوزه منتشر کردند که در آنها به تفصیل چگونگی پردازش احساسات توسط مغز تشریح می‌شد. جورج لونشتاین که اقتصاددان و روانشناس کارنگی ملون بوده با خواندن کتاب‌های این دو می‌گفت: «علم اعصاب را خواندیم و دیدیم چقدر بدیهی است که اینها می‌تواند در اقتصاد نیز کاربرد داشته باشد، چه به لحاظ طرح ایده‌های تازه و چه به لحاظ روش‌شناسی. فکر اینکه بتوانید به داخل مغز نگاه بیندازید و ببینید چه خبر است، واقعا هیجان آور است.»
در 1997 لونشتاین و کامرر کنفرانسی دو روزه در پیتزبورگ برگزار کردند با مشارکت گروهی از عصب‌شناسان و روانشناسان و با حضور بیست اقتصاددانان که ایده‌های طرح شده در آنجا الهام بخش خیلی از آنها در مطالعات بعدی‌شان بود. طی چند سال اخیر ده‌ها مقاله در حوزه اقتصاد اعصاب منتشر شده است و این حوزه جمعی از مستعدترین اقتصاددانان جوان از جمله دوید لایبسون که استاد اقتصاد هاروارد و متخصص رفتار مصرف‌کننده است را به خود جلب کرده است. لایبسون به من می‌گوید: «علم طبیعی با مطالعه واحدهای کوچک‌تر و کوچک‌تر به پیش رفته است. فيزیکدان‌ها با مطالعه ستاره‌ها شروع کردند، بعد به اشیا رسیدند، بعد مولکول‌ها، اتم‌ها، ذره‌های زیر اتمی و الی آخر. احساس من این است که اقتصاد هم مسیر مشابهی را خواهد پیمود. چهل سال پیش همه درباره پدیده‌های بزرگ مقیاس حرف می‌زدند، تورم، بیکاری. اخیرا تمرکز روی تصمیم‌گیری فردی خیلی زیاد شده است. فکر می‌کنم حالا وقتش است که از فرد هم فراتر برویم و به ورودی‌های مغز در فرآیند تصمیم‌گیری نگاه کنیم. در اقتصاد اعصاب همین کار را می‌کنیم.»
مردم وقتی سرمایه‌گذاری می‌کنند وزن احتمالی هر یک از گزینه‌ها را می‌سنجند و سبد سهام و اوراق قرضه‌ای تشکیل می‌دهند که فکر می‌کنند بیشترین عایدی ممکن را با ریسکی مشخص نصیب‌شان خواهد کرد. حداقل اقتصاد رایج که این را می‌گوید. مردم در عمل درک خیلی مبهمی از ریسکی که می‌پذیرند دارند. سرمایه‌گذاری من در BT را در نظر بگیرید. سال 2002 هیچ شانسی نبود که بتوانم پیش‌بینی کنم شرکت مثلا در سال 2006 چه بازدهی‌اي نصیبم خواهد کرد، حالا 2010 و 2020 که جای خود دارد. با این وجود سهام را خریدم، چون فکر می‌کردم در هر صورت بالا خواهد رفت.
هرچه تکنولوژی عکسبرداری پیچیده‌تر و کاربری‌اش آسان‌تر می‌شود، امیدواری‌ها هم بیشتر می‌شود که بتوان مغز سرمایه‌گذاران را در تالار معاملات اسکن کرد. در حال حاضر البته اقتصاددانان به تجربيات آزمایشگاهی محدودند، به داوطلبان پول می‌دهند تا یکسری بازی‌های طراحی شده که مشابه تجربیات روزمره انسان‌ها است را بازی کنند. در یکی از مطالعات کامرر و همکارانش، از داوطلبان می‌خواستند که روی سیاه یا قرمز بودن کارت بعدی که تصادفا رو می‌شود شرط‌بندی کنند و در همین حال از مغز آنها اسکن می‌گرفتند. چند بار اول، به بازیکنان گفته می‌شود که در هر دسته چه تعداد کارت سیاه و قرمز هست؛ بنابراین آنها می‌توانستند احتمال رو شدن هر رنگ خاص را ارزیابی کنند، اما در مجموعه دوم آزمایش‌ها، به بازیکنان تنها تعداد کل کارت‌های موجود اعلام می‌شد.
اولین حالت آزمایش، معادل وضعیت ایده‌آل تئوری است: سرمایه‌گذاران با یک ریسک مشخص روبه‌رو هستند. حالت دوم، بیشتر شبیه زندگی واقعی است: بازیکنان تنها درک خیلی مبهمی از آنچه می‌تواند روی دهد، دارند. همان طور که پژوهشگران انتظار داشتند ذهن بازیکنان به این دو آزمایش واکنش متفاوتی داشت. وقتی اطلاعات کمتر بود بازیکنان فعالیت بسیار بیشتری در آمیگدالا و مدار پیشین غشای مغز نشان می‌دادند. کامرر می‌گوید: «مغز وضعیت‌های مبهم را دوست ندارد. وقتی نتواند بفهمد اوضاع چی به چیست، آمیگدالا ترس را به غشای پیشانی می‌فرستد.»
نتایج آزمایش می‌گفت مردم وقتی با ابهام روبه‌رو باشند احساسات بر منطق‌شان چیره می‌شود و آنها را به قبول پیشنهادات ریسک‌آمیز سوق می‌دهد. از این می‌توان نتیجه گرفت کسانی که کمتر ترسو هستند احتمالا سرمایه‌گذاران بهتری خواهند شد که این درست همان نتیجه‌ای است که لونشتاین و همکارانش در مطالعه بیماران دچار آسیب مغزی استخراج کرده بودند.
هر یک از این بیماران در یکی از بخش‌های سه‌گانه مغز که برای پردازش احساسات مهم است، دچار آسیب بودند: آمیگدالا، غشای پیشانی و غشای جزیره‌ای سمت راست. محققان به این بیماران قمار 50-50 پیشنهاد می‌کردند، یعنی شانس بردن یا باختن یک دلار پنجاه درصد بود. این نوع شرط‌ها را مردم معمولا رد می‌کنند، اما بیمارانی که دچار این آسیب‌ها بودند بیش از هشتاد درصد مواقع شرط را می‌پذیرفتند و اتفاقا پول خیلی بیشتری از هم گروهی که هیچ آسیب مغزی نداشتند به جیب زدند. لونشتاین و کامرر و رازن پرلک که روانشناس دانشگاه ام. آی. تی. است در شماره مارس 2005 ژورنال اکونومیک لیترچر نوشتند: «آسیب غشای پیشانی بی‌شک سطح کلی تصمیم‌گیری را پایین می‌آورد، اما موقعیت‌هایی هستند که این آسیب در آنها می‌تواند به تصمیم‌گیری‌های برتر منجر شود.»
چند وقت پیش برای گفت‌وگو با جاتان کوهن سری به دانشگاه پرینستون زدم، کوهن عصب‌شناس پنجاه ساله‌ای است که مرکز مطالعات مغز، ذهن و رفتار پرینستون را اداره می‌کند. نه سال پس از آن او که حالا در کارنگی ملون درس می‌داد به کنفرانس کامرر و لونشتاین آمده بود. «هیچ وقت در اقتصاد دوره ندیده‌ام؛ اصلا نمی‌دانستم چکار می‌کنند. فکر می‌کردم همه‌اش درباره تعیین نرخ بهره است.»
از آن زمان کوهن با چند اقتصاددان در مطالعات عکسبرداری از مغز همکاری کرده است. می‌گوید: «ایده اصلی در اقتصاد اعصاب این است که در مغز سیستم‌های چندگانه‌ای وجود دارد. اکثر اوقات این سیستم‌ها برای تصمیم‌سازی همکاری می‌کنند، اما گاهی کارشان رقابت با یکدیگر می‌شود.»
برای درک بهتر نکته‌ای که کوهن می‌گوید، فرض کنید شما و غریبه‌ای روی نیمکت پارک نشسته‌اید، اقتصاددانی از راه می‌رسد و به هر کدامتان پیشنهاد ده دلار پول می‌کند. از غریبه می‌پرسد که به نظرش این 10 دلار چطور باید تقسیم شود و به شما حق می‌دهد که پیشنهاد او را بپذیرید یا رد کنید. اگر پیشنهاد را بپذیرید، پول بین‌تان تقسیم می‌شود، اگر نه، به هیچ كدامتان هیچ چیز نمی‌رسد.
شما چطور به این بازی که اقتصاددانان «بازی اولتیماتوم» می‌خوانندش واکنش نشان می‌دهید؟ تئوریسین‌های نظریه بازی می‌گویند باید هر رقم مثبتی که پیشنهاد شد را بپذیرید، حتی اگر یک دلار باشد، چرا که در غیر این صورت هیچی دستتان را نمی‌گیرد، اما اکثر مردم پیشنهادهای کمتر از سه دلار را رد می‌کنند و بعضی‌ها هم که به هیچ رقمی کمتر از 5 دلار راضی نیستند.
کوهن و همکارانش یک سری از این بازی‌های اولتیماتوم ترتیب دادند که در آنها پاسخ‌دهندگان داخل دستگاه MRI قرار داده می‌شدند. در ابتدای هر دور بازی، به پاسخ‌دهنده عکس بازیکن دیگر نشان داده می‌شد. بعد پیشنهاد مربوط روی صفحه خاصی داخل دستگاه اسکن ظاهر می‌شد و فرد دوازده ثانیه برای پذیرش یا رد آن وقت داشت.

ادامه دارد...
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
     
  ویرایش شده توسط: shah2000   
مرد

 
ادامه ... قسمت دوم

نتایج مثل آزمایش‌های مشابه بدون اسکن بودند، پیشنهادهای پایین معمولا رد می‌شدند؛ اما اسکن‌ها چیزهای تازه‌ای درباره مغز پاسخ‌دهندگان نشان می‌داد.
وقتی پاسخ‌دهندگان پیشنهاد‌های نفرت‌انگیز – دو دلار یا کمتر – دریافت می‌کردند قسمت پشتی غشای پیشانی فعالیت‌اش خیلی زیاد می‌شد، بخشی که مربوط به منطق و استدلال است؛ همچنین غشای جزیره‌ای که بخشی است که در هنگام عصبانیت یا استرس فعال می‌شود. هرچه فعالیت این بخش بیشتر بود، احتمال رد شدن پیشنهاد نیز بالاتر می‌رفت. به عقیده محققان مثل این بود که این دو قسمت مغز با یکدیگر رقابت می‌کردند که کدام تصمیم پیروز شود، اولی خواهان پذیرش پیشنهاد و دوم خواهان رد کردن آن بود. کوهن اخیرا در مقاله‌ای نوشته است: «این یافته می‌گوید وقتی شرکت‌کنندگان پیشنهاد نامنصفانه‌ای را رد می‌کنند، تصمیم‌شان نتیجه فعالیت فکری آزادانه نیست، بلکه به نظر حاصل یک واکنش احساسی قدرتمند است.»
برای واکنش منفی افراد به پیشنهادهای نامنصفانه چندین توجیه ارائه شده است. شاید انسان‌ها گرایشی ذاتی به انصاف دارند و وقتی این گرایش ضربه بخورد ما خشمگین می‌شویم – آنقدر خشمگین که حتی بازیکن دیگر را به هزینه خودمان تنبیه می‌کنیم - یا اینکه پیشنهادهای ناچیز به این دلیل رد می‌شوند که آدم‌ها دوست ندارند ضعیف به نظر برسند. کوهن می‌گوید: «ما در اجتماعات کوچک رشد یافته‌ایم، جایی که احتمال برخوردهای مکرر زیاد است. در چنین محیط‌هایی معقول است که افراد بخواهند سخت و قوی به نظر برسند، برای اینکه رفتار دیگران با شما بهتر می‌شود.»
متاسفانه برخی واکنش‌های عاطفی که هزاران سال پیش به‌دست آورده‌ایم اکنون دیگر به درد ما نمی‌خورند. كوهن می‌گوید: «آیا منطقی است که اگر با یکی در خیابان‌های لس آنجلس روبه‌رو شدید، رفتار زمختی داشته باشید؟ نه. یک دلیلش اینکه احتمالا دیگر هرگز آن فرد را نخواهید دید. دلیل دیگر، دیدید یکدفعه به رویتان اسلحه کشید و شلیک کرد.» بدیهی است که ما نمی‌توانیم ساختارهای مغزمان را دگرگون کنیم، اما با دستکاری شیمیایی مغز شاید بتوان بر تصمیم‌گیری اثر گذاشت. سال گذشته گروهی اقتصاددان به رهبری ارنست فهر، از دانشگاه زوریخ، در آزمایشی که اقتصاددانان «بازی اعتماد» می‌نامند ثابت کردند که چطور می‌توان به این مهم دست یافت.
اعتماد در بسیاری مبادلات اقتصادی نقش عمده‌ای دارد، از خرید یک ماشین دست دوم بگیرید تا انتخاب کالج. در ساده‌ترین شکل بازی اعتماد، یک بازیکن مقداری پول به دیگری می‌دهد که او از طرفش سرمایه‌گذاری می‌کند و سپس تصمیم می‌گیرد که چقدر از عواید حاصل را به او بدهد و چقدر را نگاه دارد. بازیگر اول هرقدر که پول بدهد عایدی هم بیشتر می‌شود، اما در این صورت اعتمادش به طرف دوم هم باید بیشتر باشد. اگر بازیکنان به هم اعتماد داشته باشند هر دو نفع می‌بردند. اگر نه، پول زیادی گیر هیچ کدامشان نمی‌آید.
فهر و همکارانش دانش‌آموزان داوطلب را به دو گروه تقسیم کردند. به هر کدام از اعضای یک گروه شش بار اسپری سینتوسینون از راه بینی زده شد که حاوی ماده اوکسیتوسین است؛ هورمونی که مغز انسان در هنگام شیردهی، مقاربت جنسی یا روابط اجتماعی صمیمانه ترشح می‌کند. به اعضای گروه دیگر یک اسپری بی‌اثر زده شد.
دانشمندان معتقدند که اوکسیتوسین با کاهش استرس، افزایش اجتماع‌پذیری و احتمالا شانس بیشتر عاشق شدن در ارتباط است. محققان بر این باور بودند که اوکسیتوسین باعث افزایش اعتماد در افراد می‌شود و یافته‌ها نیز از این باور پشتیبانی می‌نماید. از بیست و نه دانش‌آموزی که اوکسیتوسین بهشان داده شده بود، سیزده نفر حداکثر سطح مجاز را سرمایه‌گذاری کردند، در صورتی که در گروه دیگر این میزان تنها شش نفر بود. کامرر می‌گوید: «این یافته واقعا ارزشمند است. اگر از اقتصاددانان می‌پرسیدید که چطور می‌شود اعتماد را در بازی افزایش داد، بهتان می‌گفتند که بازده را بیشتر کنید یا اینکه بازی را چندبار تکرار کنید؛ ابزارهای مرسوم اینها است. اگر می‌گفتید به منخرین‌شان اوکسیتوسین وارد کنید، نمی‌فهمیدند چه می‌گویید، می‌گفتند: «حتما دارید یک بلایی سر مغز می‌آورید و به نظر کار هم می‌کند.»
اقتصاد همواره با سیاست اجتماعی درگیر بوده است. آدام اسمیت «ثروت ملل» را در 1776 برای مقابله با خطر گسترش مرکانتیلسیم نوشت. کینز «تئوری عمومی»‌اش را کمی به این خاطر نوشت که پشتوانه فکری لازم برای اقدامات دولت در زمان رکود فراهم شود. میلتون فریدمن «سرمایه داری و آزادی»‌اش را که در 1962 منتشر شد، به عنوان مانیفست بازار آزادی‌ها نوشته بود. امروزه بیشتر اقتصاددانان توافق دارند که اگر مردم را به حال خودشان بگذاریم، طبق بهترین منافع خودشان عمل می‌کنند و بازار اعمال آنها را به گونه‌ای هماهنگ می‌کند که نتایجی سودمند برای همگان از آنها حاصل شود.
اقتصاد اعصاب هر دو طرف این استدلال را بالقوه به چالش می‌کشد. اگر واکنش‌های احساسی اغلب اوقات بر منطق چیره می‌شود، نمی‌توان فرض کرد که مردم همیشه طبق بهترین منفعتشان کار می‌کنند و اگر بازارها در دوران رکود انعکاس تصمیماتی هستند که مردم با بیش فعالی بخش لیمبیک مغز اتخاذ کرده‌اند، هیچ دلیلی نیست که حاصل فعالیت بازار را نتوان بهبود بخشید.
پس‌انداز بازنشستگی را در نظر بگیرد. مطالعات نشان می‌دهد تقریبا نیمی از تمام خانوارها در هنگام پایان زندگی کاریشان جز سهمیه تامین اجتماعی تقریبا هیچ دارایی مالی ندارند. پس‌انداز کردن دشوار است، چون باید از چیزهای ارزشمند کنونی گذشت – ماشین تازه، تعطیلات یا شام‌های گران قیمت – تا بتوان در آینده رفاه داشت. خیلی از اوقات تمنای خوشی‌های نزدیک‌تر غالب می‌شود. دیوید لایبسون می‌گوید: «ما انسان‌ها تعهد زیادی به آینده مان داریم، می‌خواهیم غذاهای سالم بخوریم یا برای بازنشستگی پس‌انداز کنیم، اما در زمان حال وسوسه‌هایی می‌آیند که ما را از مسیر بلندمدت مان بیرون می‌کشند. خود من برنامه داشتم که سیگار را کنار بگذارم، اما دیدم امکانش نیست. می‌خواستم برای بازنشستگی پس‌انداز کنم، اما تمام درآمد را خرج می‌کنم. فهم این مساله کلید بسیاری از بحث‌های سیاستی است.»
لایبسون با لونشتاین و کوهن و ساموئل مک کلور (روانشناس دانشگاه پرینستون) همکاری کرده تا ببیند انسان‌ها وقتی مجبورند بین دو گزینه برای حال و آینده تصمیم بگیرند، در مغزشان چه می‌گذرد. این چهار محقق در مطالعه‌ای که سال 2004 در ژورنال ساینس چاپ شد، از MRI برای اسکن مغز گروهی از دانش‌آموزان داوطلب استفاده کردند. اینها قرار بود بین یک برگه جایزه خرید از آمازون به مبلغ 15 دلار که امروز اعطا می‌شد، با برگه جایزه‌ای 25 دلاری که دو هفته یا یک ماه بعد امکان خرید داشت، یکی را انتخاب کنند.
بررسی‌ها نشان داد هر دو پیشنهاد همان غشای پیشانی مغز را فعال می‌کند، اما گزینه فوری باعث افزایش فعالیت در بخش لیمبیک مغز هم می‌شود. از این گذشته، هرچه حجم فعالیت در ناحیه لیمبیک بیشتر باشد، احتمال اینکه فرد برگه جایزه فوری را برگزیند بیشتر بود.
نتایج شواهد بیشتری در تایید این ادعا نشان می‌دادند که عقل و احساس اغلب داخل مغز انسان باهم در حال رقابت‌اند و این واقعیت برای برخی پدیده‌های نامعمول، مثل حساب‌های پس‌انداز کریسمس که مردم در طول یک سال نگه می‌دارند، توضیح خوبی ارائه می‌کند. کوهن اشاره می‌کند: «چرا کسی باید پولش را در حسابی بگذارد که هیچ بهره‌ای ندارد و تازه اگر حساب تان را خالی کنید جریمه هم دارد؟ در قالب اقتصاد مرسوم و عقلایی اصلا با عقل جور در نمی‌آید. دلیلش این است که بخش لیمبیک مغز محرک این رفتار است. بخش لیمبیک وقتی چیزی نظرش را می‌گیرد، همین حالا آن را می‌خواهد؛ بنابراین برای اینکه مردم پس‌انداز کنند، به نوعی ابزار پیش تعهدگیری احتیاج دارید.»

ادامه دارد...
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
     
  ویرایش شده توسط: shah2000   
مرد

 
ادامه..قسمت سوم

لایبسون و بریجیت مادریان، اقتصاددان مدرسه وارتون، یکی از این ابزارهای «پیش تعهدگیری» را بررسی کرده‌اند؛ یکی از برنامه‌های 401(k) که هر ماه بخشی از درآمد فرد را برمی دارد و در سهام و اوراق قرضه سرمایه‌گذاری می‌کند، چون این طرح اختیاری است، خیلی‌ها عضوش نمی‌شوند، حتی وقتی که کارفرمایان تامین بخشی از مبلغ لازم را نیز تقبل کنند. لایبسون و همکارانش پیشنهاد داده‌اند که افراد را خودکار وارد این برنامه‌ها کنیم و اگر نخواستند خودشان درخواستی برای خروج بدهند. در شرکت‌هایی که این پیشنهاد را به کار بسته‌اند نرخ عضویت افزایش خیره‌کننده داشته است.
اصلاح برنامه 401(k) نمونه‌ای است از فلسفه سیاسی جدیدی که به «پدرسالاری نامتقارن» معروف شده است، یعنی مردم را از موهومات بخش لیمبیک مغزشان نجات دهیم. برچسب‌های هشدار روی سیگارها و غذاهای بالقوه خطرناک در همین چارچوب می‌گنجد. اقتصاددانان این حوزه سیاست‌های بیشتری هم پیشنهاد کرده‌اند، مثلا اینکه به خریداران بلیت‌های بخت آزمایی هشدار دهیم که شانس برنده شدن آنها تقریبا صفر است و قبل از اینکه اقدام به خرید‌های بزرگ مثل قایق و ماشین کنند یک دوره «خونسرد‌سازی» برایشان تعریف کنیم. کامرر، لونشتاین، با سه همکارشان در مقاله‌ای سال 2003 نوشته‌اند: «پدرسالاری نامتقارن به کسانی که عقلانیت‌شان به بن بست خورده کمک می‌کند، تصمیمات پرهزینه نگیرند و برای افراد عاقل‌تر هم زیانی ندارد. چنین سیاست‌هایی برای همگان از هر طیف سیاسی باید مقبول باشد.»
برخی یافته‌های اقتصاددانان اعصاب واقعا اکتشافات تازه نیست. در قرن چهارم پیش از میلاد هم افلاطون عقل را ارابه رانی می‌دانست که می‌کوشد دو اسب روح و احساس را هدایت کند. اخیرتر از اینها فروید هم درباره ایگو و اید نوشته است. جاتان کوهن در شماره پاییز ژورنال اکونومیک پرسپکتیوز می‌نویسد: «آنچه تازه است این است که محققان اکنون ابزارهایی دارند که این سیستم‌ها را در سطح اجرای فیزیکی‌شان داخل مغز انسان مورد مداقه قرار دهند. علم اعصاب اجازه دسترسی دقیق به مکانیزم‌هایی که اساس رفتار هستند می‌دهد و اینچنین شاید دانشمندان را قادر سازد به سوال‌هایی جواب دهند که پاسخ دهی به آنها به این سادگی نیست.»
خیلی از اقتصاددانان جریان رایج علاقه‌ای به این استدلال نشان نمی‌دهند. فاروک گول و ولفگانگ پزندورفر، اقتصاددانان پرینستون، اخیرا در مقاله‌ای به نام «پرونده اقتصاد بی‌فکر» نوشتند: «یافته‌های اقتصاد عصبی نمی‌تواند مدل‌های اقتصادی را رد کند، چون این مدل‌ها هیچ فرض یا استنتاجی درباره روانشناسی مغز ندارند.» گول و پزندورفر نکته‌ای دارند: اقتصاد اعصاب نمی‌گوید مدل اقتصاد نئوکینزی یا نئوکلاسیک درباره تورم درست است یا غلط، اما می‌تواند شواهدی جانبی در تایید یا تکذیب برخی تئوری‌های خاص ارائه کند. حدود ده سال پیش لایبسون مقاله‌ای نوشت به نام «تنزیل هیپربولیک (اغراق‌آمیز)» که می‌گفت مردم رفتار متفاوتی در برابر پاداش‌های فعلی و آتی دارند و پاداش‌های فوری را به قدری ترجیح می‌دهند که مدل ساده عقلانیت قادر به توضیح آن نیست. حالا نتایج آزمایش جایزه‌های سایت آمازون شواهد تازه‌ای برای توضیح رفتاری که لایبسون می‌گفت ارائه کرده است، پاداش‌های فوری و آتی، بخش‌های متفاوتی از مغز را تحریک می‌کنند. لایبسون می‌گوید: «نتایج عملی آزمایش این است که به درک بهتری از علاقه انسان به پاداش فوری برسیم. اگر این را بفهمیم برای طراحی سیاست‌هایی که می‌توانند جلوی رفتارهای زیان آور را بگیرند جایگاه بسیار برتری خواهیم داشت.»
بزرگترین چالش اقتصاد اعصاب نه از جانب رقبای خودخوانده‌اش در علم اقتصاد، بلکه از یارانش در علم عصب‌شناسی می‌آید. خیلی از عصب‌شناسان حالا بر این باور هستند که داده‌های MRI آگاهی بخش نیست. فعالیت عصبی در میلیونيم ثانیه رخ می‌دهد، در سطحی به اندازه یک دهم میلی متر. دستگاه MRI که تحرک عصبی را غیرمستقیم از طریق جریان خون سنجش می‌کند، هر دو ثانیه یک عکس می‌گیرد و توانایی تشخیص هیچ چیزی که اندازه‌اش کمتر از سه میلی متر باشد را ندارد. به دلیل این محدودیت‌ها عصب‌شناسان ترجیح می‌دهند تحرک یک عصب منفرد را از طریق وارد کردن الکترودهای ریزی داخل مغز پیگیری کنند. متاسفانه این اقدامی تهاجمی است و استفاده آزمایشی آن تنها محدود به حیوانات آزمایشگاهی است.
همچنین اعتراضی بنیادی نیز به اقتصاد اعصاب و نگره افلاطونی به تصمیم‌گیری وجود دارد. پل گلیمچر، عصب‌شناس و ريیس مرکز اقتصاد عصب دانشگاه نیویورک، با دو همکارش مایکل دوریس و‌هانا بایر، اخیرا در مقاله‌ای نوشته است: «هیچ شاهدی نیست که داخل مغز دو سیستم کاملا مجزا وجود داشته باشد که یکی عقلایی و دیگری غیرعقلایی عمل کند. مثلا هیچ شاهدی یافت نشده که نشان دهد برای تصمیم‌گیری در سطح عصب شناختی دو سیستم احساسی و عقلایی مستقلا حضور دارند.»
گلیمچر و همکارانش به جای مدل احساس در برابر عقل، مدل دیگری اتخاذ کرده‌اند که از قضا شباهت اعجاب انگیزی به مدل اقتصاد سنتی دارد. در یک آزمایش گلیمچر و همکارش میمون‌های تشنه را آموزش دادند که به دو هدف نقاشی شده نگاه کنند که هر کدام میزان متفاوتی نوشیدنی نصیب آنها می‌کرد؛ مثلا شانس گرفتن یک لیوان پر نوشیدنی با نگاه کردن به هدف سمت راست 50 درصد بود و با نگاه کردن به هدف سمت چپ هفتاد و پنج درصد. این بازی به دفعات تکرار می‌شد و هر چند بار احتمالات تغییر
می‌کردند.
وظیفه میمون‌ها این بود که تا جای ممکن نوشیدنی مصرف کنند و به نظر در این زمینه قابلیت انطباق خیلی بالایی داشتند. چیزی نگذشته، طوری زمان‌شان را میان هدف‌های نقاشی شده تقسیم می‌کردند که عایدی‌شان را کاملا حداکثر می‌ساخت. وقتی به نفع‌شان بود که راست را نگاه کنند، راست را نگاه می‌کردند؛ وقتی چپ مزیت بیشتری داشت، چپ را نگاه می‌کردند. گلیمچر همچنین از الکترودها برای بررسی تحرک عصبی در غشای پشتی مغز که می‌گویند مسوولیت انتقال سیگنال‌های شبکيه را برعهده دارد، استفاده کرد. آنها دریافتند که نرخ تحرک ارتباط نزدیک و مستقیم با پاداش‌هایی که میمون‌ها داده می‌شد داشت. «به‌ویژه تحرک عصب مرتبط با پاداش سمت چپ، درست تابعی از احتمال پاداش دهی نگاه کردن به سمت چپ بود.»
بدیهی است که میمون‌ها محاسبه احتمالات را بلد نیستند (خیلی از انسان‌ها هم در این کار پایشان می‌لنگد!) اما آزمایشات گلیمچر می‌گوید مغز آنها طوری فعالیت می‌کند که درست انگار در حال حل یک مساله ریاضی باشند که درست همان چیزی است که اقتصاددانان وقتی می‌گویند مردم عقلایی هستند، فرض کرده‌اند. گلیمچر و همکارانش می‌نویسند: «آنچه از این مطالعات به‌دست می‌آید به نظر رویکردی کاملا اقتصادی به مغز پستانداران است. آخرین مراحل تصمیم‌گیری چیزی درست شبیه به محاسبه مطلوبیت به نظر می‌رسد.»
اگر بتوان نتایج گلیمچر را برای مغز انسان نیز ثابت کرد، احتمالا خیلی از ادبیات اقتصاد شبکه اعصاب و زیرشاخه‌هایی که وامدار آن هستند زیر سوال می‌رود. جورج لونشتاین می‌گوید: «بله میمون‌ها جالب اند، اما غنای رفتارشان حتی نزدیک به انسان‌ها هم نیست. غشای پیشانی انسان‌ها خیلی بسط یافته‌تر است، ما می‌توانیم چندین مرحله بعد را ببینیم و رفتارمان فقط انعکاسی و واکنشی نیست. با اینحال خیلی خوب است که چنین مجادلاتی داریم. خیلی‌هامان دوست هستیم و درباره این مسائل باهم بحث می‌کنیم. شخصا از حرف زدن با پل چیزهای زیادی یاد گرفته‌ام.»
نزدیک دو ساعت داخل ماشین MRI بودم و به بیش از دویست و پنجاه سوال پاسخ دادم، سوال‌ها از دو شاخه کلی بودند. سوکول-هسنر به من گفته بود که مجموعه اول سوالات را جوری جواب بدهم که انگار هر کدام از تصمیمات سرمایه‌گذاری تنها تصمیمی است که من می‌گیرم. بعد مجموعه دوم را طوری جواب می‌دادم که انگار قمار باشند و همه‌شان بر روی هم تشکیل یک سبد سرمایه‌گذاری را می‌دهند. بیشتر مردم وقتی سبد سرمایه‌گذاری می‌سازند، زیان گریزی‌شان کمتر می‌شود، شاید چون فکر می‌کنند زیان‌شان در یک سرمایه‌گذاری خاص با سود سایر سرمایه‌گذاری‌ها جبران می‌شود. سوکول-هسنر می‌گفت: «مطالعات ما می‌گوید مردم می‌توانند الگوی رفتار انتخابی‌شان را به‌طور نظام‌مند تغییر دهند. اگر بخواهند می‌توانند کمتر زیان گریز باشند. اگر زیان گریزی توسط ساختارهای لیمبیک مغز، از جمله آمیگدالا، هدایت شود، با کاهش زیان گریزی می‌توانیم انتظار کاهش فعالیت در آنها را داشته باشیم.»
هدف مطالعه عکسبرداری این بوده است که همین فرض را آزمون کنند. من تازه دومین فردی بودم که در این آزمایش شرکت کرده، اما هسنر می‌گفت، مورد من غیرعادی بوده است. من به جای تغییر دادن استراتژی‌ام، همه سوال‌ها را به یک شیوه پاسخ داده‌ام. هر وقت گزینه بدون ریسک بیشتر از 5 دلار ارزش داشت، من قبولش کرده‌ام، چون فکر می‌کرده‌ام احمقانه خواهد بود که پول مفت و مسلمی را زمین گذاشت. گاهی که گزینه بدون ریسک صفر یا نزدیک به صفر بوده است، تصمیم گرفته‌ام کمی ریسک و قمار را بپذیرم. خودم درست نمی‌دانم، چرا اینطور رفتار کردم – زیاد منطقی نبود – اما اینطوری جواب دادن سوال‌ها آسان می‌شد و بازده هم داشت. وقتی آخر آزمایش رسید، 68 دلار برده بودم.
نتیجه آزمایش من بعضی از کمبودهای اسکن مغز را نشان می‌داد. بعد از یک ساعتی که در ماشین گذراندم، فکرم بیشتر متوجه خلاص شدن از آنجا بودم تا پول در آوردن. (هسنر می‌گفت آنقدر سرم را تکان می‌داده‌ام که حتی بعضی اسکن‌ها هم بی‌فایده می‌شده است.) هسنر می‌گوید: «درباره این ماشین‌ها این واقعا معضلی است. توی یک استوانه بزرگ دراز کشیده‌ای و ممکن است احساس خفگی کنی یا خسته بشوی. خیلی چیزهای دیگر جز آزمایش هم ممکن است در مخت باشد. درباره تفسیر شواهد باید خیلی مراقب باشیم.»
اقتصاددانانی که حرفه‌شان را سر اقتصاد اعصاب گذاشته‌اند، متوجه چنین پندی هستند. دیوید لایبسون درباره شاخه مطالعاتی خود می‌گوید: «ما کاملا متدولوژی سنتی را رد نمی‌کنیم. فقط می‌گوییم تصمیم‌گیری همیشه کامل نیست. مردم می‌خواهند هرچه از دستشان برمی آید بکنند، اما گاهی هم اشتباه می‌کنند. این فکر که مکانیزم خاص و ثابتی برای حداکثر‌سازی رفاه وجود دارد، واقعا بی‌مشکل نیست. با این حال مدل‌هایی که من بهشان مدل‌های «هم خویش» مدل کارگزار عقلایی می‌گویم به حیات خود ادامه خواهند داد.»
این تئوری‌های اصلاح شده که لایبسون بهشان اشاره می‌کند فرض می‌کنند که انسان‌ها دو رویه متفاوت دارند: متفکر و دوربین و دمدمی و نزدیک بین. در برخی شرایط خاص رویه دمدمی غالب می‌شود و مردم به کارهای منفوری مثل مصرف مواد مخدر، زیاده خوری یا قمارهای وحشتناک روی می‌آورند. در حال حاضر این مدل‌های تازه در انتظار تایید تجربی هستند، اما اقتصاددانان شبکه اعصاب شکی ندارند که به یافته‌هایی رسیده‌اند. کامرر می‌گوید: «نمی خواهم بر تمام اقتصاد سنتی خط بطلان بکشم، اما می‌خواهیم به مجموعه‌ای از تمام عوامل بیولوژیک که به طور سنتی در تحلیل نادیده گرفته شده‌اند فرصت بروز بدهیم. برای اقتصاد، این تغییر بزرگی است.»
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
     
  
مرد

 
حباب‌هاي اقتصادي

  • دايره‌المعارف اقتصاد



حباب‌هاي اقتصادي

سيجي استيمز
مترجمان: محمدصادق الحسيني، محسن رنجبر


بخش نخست

حباب‌ چيست؟
در سال 1996، پورتال اينترنتي تازه‌كار yahoo.com براي اولين بار وارد بازار بورس شد. اين امر در ميانه تب‌وتاب
(و نيز عدم اطمينان) شديد در مورد «اقتصاد جديد»‌ پررونقی روي داد كه رشد سريع اينترنت از نشانه‌هاي آن بود.



در آغاز سال 2000، هر سهام ياهو به قيمت 240 دلار مبادله مي‌شد(1). با اين وجود، دقيقا يك سال بعد از آن، سهام ياهو تنها به قيمت 30 دلار به فروش مي‌رفت. روند مشابهي را مي‌توان در رابطه با بسياري از «دات‌كام‌»هاي معاصر ياهو ذكر كرد. اواخر دهه 1990، رشد ‌چشمگيری در ارزش بازاری تجربه شد، اما با نزديك شدن به قرن بيست و يكم، قیمت سهام این شرکت‌‌ها به شدت افت کرد. بسیاری از کارشناسان معتقدند که در اواخر دهه 1990 سهام دات‌كام‌ها بیشتر از ارزش بنیادی قیمت‌‌گذاری شده بود و همین امر سبب ايجاد «حباب اينترنتی» گرديد؛ حبابی که به ناچار تركيد.
بنابراين و با توجه به مواردی که گفته شد، در تعریف حباب این امر که یک دارایی تا چه حد بالاتر از ارزش بنیادی‌اش قیمت‌‌گذاری شده است از اهمیت زیادی برخوردار است. اجازه دهيد ارزش بنیادی يك دارايي را به صورت ارزش حال جريان پولي تعريف كنيم كه صاحب آن دارايي، انتظار دريافت آن را دارد. اين جريان‌هاي نقدينگي، مجموعه سودهايی که انتظار مي‌‌‌رود دارایی مورد نظر ایجاد کند و قیمت انتظاری دارایی در زمان فروش را در بر مي‌‌‌گیرد(2). در يك بازار كارآ، قيمت یک دارايي برابر با ارزش بنیادی آن است. زیرا اگر مثلا يك سهم خاص با قيمتي كمتر از ارزش بنیادی آن مبادله گردد، سرمايه‌گذاران زيرك با خريد بیشتر آن سهام، به فرصت سودآوري ايجاد شده پاسخ مي‌‌‌دهند. اين امر سبب افزايش قيمت سهم مي‌شود، تا جايي كه ديگر نتوان سودی از خرید آن به دست آورد.
در واقع اين افزايش تا جايي ادامه مي‌يابد كه قیمت سهم با ارزش بنیادی آن برابر شود. در مورد سهامي كه با قیمتی بالاتر از ارزش بنیادی خود مبادله مي‌شوند، نیز مكانيسم مشابهي عمل مي‌كند، اما اگر يك دارايي دائما با قيمتي بالاتر از ارزش بنیادی‌‌اش مورد مبادله قرار گيرد، مي‌‌‌گوییم حباب ایجاد شده است. در واقع تشکیل حباب بیانگر آن است که دارایی مورد نظر بالاتر از ارزش بنیادی‌‌اش قیمت‌‌گذاری شده است.
به عبارت دیگر، حباب برابر است با تفاوت ميان قيمت مبادلاتي دارايي و ارزش بنیادی آن. طبق این تعریف اگر حباب ادامه داشته باشد بدان معنی است که سرمايه‌گذارها برای به دست آوردن سود از دارایی‌‌ای که قیمت مبادلاتی‌‌اش بیشتر از قیمت ارزش بنیادی‌‌اش است، تلاشی نکرده و در واقع غیر‌عقلایی رفتار کرده‌‌اند. از اين رو اين نوع حباب، «حباب غيرعقلاني» نامیده مي‌‌‌شود.
اقتصاددان‌ها در چند دهه گذشته، مدارك و شواهد زيادي را در زمینه کارآ بودن بازارهای دارایی جمع‌آوری کرده‌‌اند. در این بازارها، هزاران نفر فعالند. این افراد دائما در پي بهره‌گيري از فرصت‌هاي سودآوري (حتي كوچك‌ترين فرصت‌ها) هستند. در صورتي‌كه حباب غيرعقلاني روي دهد، سرمايه‌گذارها مي‌توانند از ابزارهاي مختلفي (مثل آپشن و پوزیشن فروش ‌(short positions) استفاده كنند تا سريعا اين حباب‌ها را تركانده و از اين راه سود به دست آورند. با اين وجود، رويدادهايي مثل مورد دات‌كام‌ها، به این معنی است که این امکان وجود دارد که قيمت دارايي‌ها پيوسته از ارزش بنیادی آنها متفاوت باشد؛ اما آیا این امر بدان معنا است كه در هر زماني ممکن است بازار مغلوب «تفکر گله‌ای» شود؟
براي اينكه ببينيد چگونه ممكن است قيمت‌ها پيوسته از ارزش بنیادی سنتي بازار خود انحراف داشته باشند، تصور كنيد كه در حال بررسي سرمايه‌گذاري در شركت سهامي‌‌‌عام ميكرو ابزارهاي بوتستراپ (BM) هستيد. فرض کنید که سهام این شرکت ابتدا با قيمت پنجاه دلار معامله مي‌شود، اما شما اطلاع پیدا کرده‌اید که BM در سال جاری سودی تقسیم نخواهد کرد و دلايلی مبني بر اين نكته در اختيار داريد كه يك سال بعد، قيمت سهام BM به 10دلار کاهش خواهد یافت. با اين حال معتقدید كه شش ماه دیگر مي‌توانيد سهام BM را به قيمت صد دلار به فروش برسانيد. در چنین حالتی كاملا منطقي است كه هم اكنون سهام BM را خريداري كرده و براي فروش آنها در شش ماه آتي برنامه‌ريزي كنيد(3). طي اين فرآيند شما و دیگر کسانی که مانند شما پیش‌‌بینی مي‌‌‌کنند‌‌، قيمت سهام BM را افزايش مي‌‌‌دهید و «يك حباب را به وجود مي‌آوريد».
اين مثال نشان مي‌دهد كه اگر حبابي وجود داشته باشد، ممكن است به شكلي استمرار يابد كه غيرعقلانی ناميدن آن چندان آسان نباشد. نكته كليدي که باید در نظر گرفته شود آن است كه ارزش بنیادی يك دارايي، قيمت انتظاري آن در زمان فروش را نیز در بر مي‌‌‌گیرد.
اگر سرمايه‌گذارها به گونه‌اي عقلاني انتظار داشته باشند كه قيمت فروش يك دارايي افزايش یابد، آنگاه در نظر گرفتن اين نكته در ارزيابي‌ آنها از ارزش بنیادی آن دارايي، قابل قبول خواهد بود. از اين رو حتي در صورتي كه ارزش سهام نتواند تا ابد افزایش پیدا کند، باز هم این امکان وجود دارد که قیمت آن افزايش يافته و این افزایش تداوم داشته باشد. در چنين شرايطي مي‌توان گفت «حباب عقلاني» تشکیل شده است(4). از آنجا كه اصول بازار بر انتظارات مربوط به رخدادهاي آتي بنا مي‌‌‌شود، لذا حباب‌ها تنها پس از آن كه ترکیدند، قابل تشخیص خواهند بود.
به عنوان مثال مدتی طول مي‌‌‌کشد تا تاثير اينترنت را بر روي اقتصاد خود درك كنيم. ممكن است كه در آینده نوآوری‌هایی که بر پايه تكنولوژي‌هاي اينترنت صورت مي‌‌‌گیرد، تصميم مردم مبني بر خريد و نگهداری سهام ياهو به قيمت 240 دلار را به خوبي توجيه كند. از اين رو نمي‌توان آنهايي كه در زمان افزايش تصاعدي استفاده از اينترنت، چنين قيمتي را براي سهام ياهو پرداخت كرده‌اند، سرزنش نمود. اما آيا حباب‌ها (چه عقلاني و چه از هر نوع ديگري) اصلا وجود خارجی دارند؟ بررسي اولين حباب‌هاي مشهور تاريخ مي‌تواند به پاسخ به اين سوال كمك كند.


اولين حباب‌هاي مشهور

حباب گل لاله
عموما سفته‌بازي در پياز گل لاله در قرن 17 در هلند را مثال كلاسيك ایجاد حباب‌ در اثر «تفکر گله ای» به شمار مي‌‌‌آورند(5). در سال 1593 پيازهاي گل لاله به هلند رسيدند و متعاقبا در خانواده‌هاي سرآمد و برگزيده رواج پیدا کردند. تعدادی از اين پيازها، به ويروسي به نام موزائيك آلوده بودند. این نام به خاطر چينش موزائيك مانند و جالب رنگ‌ها بر روي گل‌هاي آلوده به اين ويروس، انتخاب شده بود. اين پيازهاي كمياب، به زودي به نمادي براي نفوذ صاحبان آنها و به ابزاري براي سفته‌بازي تبديل شدند. در 1625، يك نوع بسيار نادر از پيازهاي آلوده به نام سمپرآگوستوس به قيمت دوهزار گيلدر (معادل 23هزار دلار سال 2003)
به فروش رسيدند. مي‌‌‌دانیم که در سال 1627 حداقل يكي از اين پيازهاي گل لاله، به قيمتي برابر با 000/70 دلار امروزي فروخته شد. اين افزايش در ارزش سمپرآگوستوس ادامه يافت تا اين كه در اوايل سال 1637 قیمت پیازهای گل لاله به قيمتي حداكثر برابر با 10درصد ارزش ماكزيمم خود کاهش یافت. افزايش و كاهش چشمگير قيمت سمپرآگوستوس و سودها و ضررهاي ناشي از آن، نشانگر وجود يك حباب كلاسيك است. با اين وجود اقتصادداني به نام پيتر گاربر، شواهد فراواني را ارائه كرده است، دال بر آنكه «جنون گل لاله» به ایجاد حباب منجر نشده است.
وي معتقد است كه این پویایی قیمت پیازهای نادر حتی امروزه نیز امری عادی است. بايد اين نكته را متذكر شد كه ویروس موزائيك نمي‌توانست به گونه‌اي سيستماتيك در انواع عادي اين پيازها وارد شود. تنها راه براي كشت و پرورش سمپر آگوستوس پر ارزش، توليد آن از طريق پيوند زدن جوانه كناري يك نوع پياز آلوده بود. همان گونه كه ارزش بنیادی اوراق قرضه شامل جريان سودهاي انتظاری آن مي‌شود، ارزش بنیادی سمپرآگوستوس نيز شامل جريان انتظاري توليد مثل این‌گونه نادر مي‌شد. با قرار گرفتن اين پيازهاي كمياب در دسترس مردم، محبوبيت روزافزون آنها به همراه عرضه محدودشان، سبب بالا رفتن قیمت‌‌ها شد.
در واقع قيمت‌ها توسط بورس‌بازهايي كه اميدوار بودند با كشت انواع با ارزش گل لاله به سود برسند افزايش يافت. اما كشت پيازها، عرضه آن را افزايش داده و از كميابي‌ آنها كاست و بنابراين باعث کاهش قیمت این پیازها شد. احتمالا كاهش رواج گل لاله نیز اين روند نزولي در قيمت پيازها را شتاب بخشيد. جالب است كه در سال 1987 مقداري اندك از نمونه پيازهاي سوسن در يك حراج گل در هلند، با قيمتي معادل بيش از 900هزار دلار سال 2003 به فروش رسيد. ولي در زمان كاهش قيمت‌ها، جوانه‌هاي آنها با قيمتي برابر با جزئي كوچك از اين مقدار به فروش رفتند. با اين وجود، كسي به «جنون گل سوسن» اشاره نمي‌كند.

پاورقي:
1 - اين رقم، رقم تعدیل شده پس از تجزیه سهام است. قيمت واقعي مبادله در آن زمان، 475دلار به ازاي هر سهم بود.
2 - اگر قرار باشد صاحب دارایی آن را تا زمانی نامتناهی نگهداری کند، ارزش بنیادی آن دارایی تنها برابر با ارزش حال جريان سود انتظاري حاصل از آن خواهد بود. زیرا ارزش حال هر يك دلاري كه در سال بی‌نهایت در نتیجه فروش دارایی دريافت شود، برابر با صفر است.
3 - ممكن است گفته شود كه با اين كار، «تئوري ابله بزرگ‌تر» را در تصميم‌گيري براي سرمايه‌گذاري به كار گرفته‌ايم و لذا در پي خيالي خام رفته‌ايم(تئوری ابله بزرگتر به آن معنی است که در هر زمانی کسی پیدا مي‌‌‌شود که سهام را با قیمت بالاتر بخرد و بنابراین خرید و فروش سهام در هر صورت سودآورد است.م).
4 - اقتصاددان‌ها غالبا از اين شرايط مربوط به تشکیل حباب با عنوان «تعادل خودراه انداز» (bootstrap equilibria ) نام مي‌برند. چنين تصور مي‌شود كه در این حالت قيمت‌ها، به خاطر پيش‌بيني‌هاي خود افراد بالا باقی مي‌‌‌مانند.
5 -اين بخش عمدتا بر پايه مطالعات مهم صورت گرفته توسط پيتر گاربر قرار دارد.
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
     
  
مرد

 
اتخاذ تصميمات بزرگ در كار و زندگي

چگونه عمل كنيم تا در كار و زندگي موفق شويم

ديويد هندرسون
مترجم: محسن رنجبر
فكاهي مصور ديلبرت، بارها و بارها عبارت «هوشمندانه‌تر كار كن، نه سخت‌تر» را به تمسخر گرفته است، نه به اين دليل كه ايده خوبي نيست، بلكه به اين خاطر كه مانند نجات‌دهنده‌اي از جنس آجر، بر سر مديران و كارگر‌هاي در حال غرق كوبيده مي‌شود.


اين كه به كسي بگوييم هوشمندانه‌تر كار كن، مثل آن است كه به او بگوييم شادتر، سالم‌تر و ثروتمندتر باش. اين كه تنها هدف را تكرار كنيم، كمك بزرگي به حساب نمي‌آيد. آنچه واقعا موردنياز است، طرح و برنامه‌اي براي دستيابي به هدف مي‌باشد.
من و همكارم، چارلز هوپر، در كتابمان با نام «اتخاذ تصميمات بزرگ در كار و زندگي»، (انتشارات شيكاگو پارك، 2006) نشان داديم كه اگر درك افراد از اقتصاد واضح و عميق باشد، بسيار براي آنها راه‌گشا خواهد بود. اين درك به ما كمك خواهد كرد تا در اتخاذ تصميمات بزرگ در تمام جنبه‌هاي زندگي‌مان، چه جنبه‌هاي شخصي و چه وجوه كاري موفق باشيم. در اين جا بر جنبه‌هاي كاري زندگي تمركز خواهيم كرد.
تا به حال از بسياري از صاحبان يا مديرهاي بنگاه‌ها شنيده‌ايم كه مي‌خواهيم درآمد سالانه بنگاه خود را دو برابر كنيم. آيا اين حرف، معقول است؟ اگر پاسخ اين سوال يك كلمه باشد، آن خير است. مگر آنكه درآمد هدف غايي و بت آنها باشد. منظور واقعي آنها اين است كه مي‌خواهند سود خود را بالا ببرند. آيا اين هدف، واضح است؟ بله، اين هدفي واضح و روشن است. با اين حال، بسياري از تصميم‌گيران بنگاه‌ها وقتي مي‌شنوند كه هدف، افزايش درآمدها است حتي اگر سود كاهش يابد، به دنبال راه‌هايي براي بالا بردن درآمد خواهند رفت. در صورتي كه اگر تفكر افراد اندكي واضح‌تر و گسترده‌تر باشد، تفاوت بزرگي را به دنبال خواهد داشت.
البته حتي اگر هدف تصميم‌‌گيران، افزايش سود باشد، مي‌بايست چندين مرحله و شايد چندين قاعده براي دستيابي به چنين هدفي داشته باشند. چگونه مي‌توان سود بنگاه را افزايش داد؟ به نظر منطقي مي‌رسد كه برآوردن نيازهاي مشتريان، يك راه براي رسيدن به اين هدف است. خود اين پاسخ را نيز بايد جزئي‌تر كرد. چگونه مي‌توان مشتري‌ها را راضي كرده و نيازهاي آنها را برآورده نمود؟
اين جا است كه نقطه‌نظرات مطرح شده دچار ابهام مي‌شود. عنوان شده كه بايد فرض كنيم مصرف‌كننده هميشه درست مي‌گويد، نيازهاي او را برآورده ساخته و وي را راضي ‌كنيم. صاحبان بنگاه‌ها غالبا اين نكته را به كارمندان خود آموزش مي‌دهند و اغلب داستاني ساختگي را بازگو مي‌كنند. داستان درباره زني است كه چهار تاير را به كارخانه نوردستروم «بازگرداند» و در قبال آنها، «بازپرداختي» دريافت نمود. نكته مطرح شده اين است كه چرا در اين جمله از گيومه استفاده شده؟ نوردستروم، تاير نمي‌فروشد و تا به حال هيچ گاه اين كار را نكرده است. با اين حال، اين قصه خرده‌فروشي، طوري گفته مي‌شود، كه گويي نوردستروم در بازاريابي ايده‌اي بكر و عالي را به كار مي‌گرفته است.
اما حتي در صورتي كه اين داستان واقعيت داشت، آيا سياست نوردستروم در بازگرداندن وجه، سياستي درست بوده است؟ در رابطه با اثرات انگيزشي چنين كاري فكر كنيد. تصور كنيد كه اگر شايعه مي‌شد كه نوردستروم، حتي بابت كالاهايي كه آنها را نفروخته، بازپرداخت مي‌دهد، مجبور بود با چه انبوهي از كالاهاي عجيب و غريب سرو كار داشته باشد. همچنين، نوردستروم مجبور مي‌شد از كسب‌وكار واقعي خود منحرف گردد.
به عنوان مثالي ديگر، شرايطي را در نظر بگيريد كه همكارم در مقام مشاور در شركت مشاوره‌اي با آن روبه‌رو شده بود. يكي از مشتريان وي، خواسته بود كه فروش محصول جديدش را براي او تخمين بزند. اين مشتري، اميدوار بود كه ساليانه 200ميليون دلار فروش داشته باشد. اما هوپر، به خاطر آنكه آن كالا تنها براي بخش كوچكي از بازار مناسب بود، فروش سالانه آن را تنها به ميزان 17ميليون دلار تخمين زده بود. اين امر سبب شد كه به CEO و تيم مديريتي، گزارش نامناسبي ارائه گردد، هوپر را به دليل اين گزارش شديدا سرزنش كردند، چرا كه «ايده‌هاي خلاقانه‌اي» براي برطرف كردن مشكل ارائه نكرده است و او را از اتاق هيات مديره بيرون كردند.
چند سال بعد اين كالا به بازار عرضه شد و ميزان فروش آن، تنها به اندازه 8درصد بيش از مقداري بود كه هوپر پيش‌بيني نموده بود. اين ميزان اختلاف در مورديك پيش‌بيني، به حدي است كه مي‌گويند فرد پيش‌بيني‌كننده درست به وسط خال زده است. از سوي ديگر مقدار تخمين زده شده توسط آن مدير اجرايي، حدود 1000درصد بالاتر از مقداري بود كه در عمل به دست آمد.
آيا در اين شرايط، آن مشتري خوشحال بود؟ معلوم است كه نه! آيا هوپر و همكارانش، كار درستي انجام داده بودند؟ بله، كار آنها درست بود. آنها از آن به بعد نيز همان كار را كردند. در صورتي كه آنها در مقابل انتظارات غيرمنطقي مشتري خود سر تعظيم فرود مي‌آوردند، شهرت و اعتبارشان صدمه خورده و نمي‌توانستند به ارائه خدمات ارزشمند خود به تمامي مشتري‌ها، حتي به مشتري‌هاي غيرمنطقي ادامه دهند.
ديدگاه ديگر در باب انجام درست كار آن است كه افراد بايد در انجام حرفه خود صداقت داشته و با شرافت كار كرده و به قول خود عمل نمايند. ما نيز به اين ديدگاه اعتقاد داريم. جالب آن است كه بارنوم هم چنين باوري دارد. او كسي است كه بخش اعظمي از شهرتش به اين جمله مربوط است: «در هر دقيقه، يك آدم‌ هالو به دنيا مي‌آيد». اين جمله‌اي مردم‌پسند و فريبنده است، اما بارنوم هرگز چنين حرفي را به زبان نرانده است.
حقيقت آن است كه بارنوم، در اوايل دوران شغلي خود به نكته‌اي مهم در باب مسائل مالي رسيد. وي متوجه شد كه تقريبا همه برنامه‌ها و طرح‌هايش عاقبت خوبي نداشته و نهايتا به ضرر وي تمام مي‌شوند و سبب مي‌گردند كه درآمدش، به ميزان ناچيز 4دلار در هفته كاهش يابد. با اين حال آن چه سبب ثروتمند شدن وي گرديد، تقريبا به كلي ناشي از فعاليت‌هاي مشروع و قانوني او بود. جان مولر مي‌نويسد: «كشف بزرگ بارنوم، اين نبود كه چنين رفتارهايي غيراخلاقي هستند، بلكه اين قبيل كارها را از ديدگاه كسب‌وكار، احمقانه مي‌دانست.»
بارنوم معتقد بود كه صداقت، باعث مي‌شود كه كسب‌وكارش دقيق و درست گردد و اين باور وي همان چيزي است كه من در اين جا بيان مي‌كنم. همان طور كه بارنوم گفته است:
«هر كس كه صادقانه عمل نكند، خيلي زود شناخته خواهد شد و آن گاه، ‌وقتي كه معلوم شود وي به اصول پايبند نيست، تقريبا تمامي مسيرها به سوي موفقيت، براي هميشه به روي او بسته خواهد شد.» وي چنين نتيجه مي‌گيرد كه «حتي اگر بخواهيم بسيار خودخواهانه رفتار كنيم، صداقت بهترين نوع رفتار خواهد بود.»
اگر چه ممكن است پذيرش اين حرف براي خيلي‌ها سخت باشد، اما بايد گفت كه بارنوم واقعا شايسته تحسين است،‌ نه به اين خاطر كه نرخ تولد افرادهالو را مي‌دانست، بلكه به اين دليل كه دريافته بود كه پول در آوردن به صورت صادقانه، راحت‌تر از كسب درآمد بدون صداقت است. او تا آن جا پيش رفت كه نوشت: «اي احمق بيچاره! نمي‌داني سخت‌ترين كار در زندگي آن است كه بخواهي با بي‌صداقتي پول درآوري!» براي آن كه ازتجربه بارنوم منتفع شويم، دو تكنيك پيشنهاد مي‌كنم. يكي از آنها به شركت داروسازي مرك و شركا بازمي‌گردد، كه به مدت هفت سال در رده‌بندي مجله فورچون (Fortun) عنوان تحسين شده‌ترين شركت آمريكا را به خود اختصاص مي‌داد. سياست غيررسمي اين شركت، آن بود كه از گرفتاري‌هاي اخلاقي اجتناب ورزد. «از خودتان بپرسيد كه اگر سياست‌ها يا رفتارهاي اخيرتان در صفحه اول نيويورك تايمز چاپ بشود، چه احساسي خواهيد داشت. اگر احساس غرور و افتخار نخواهيد كرد، آن كار را انجام ندهيد.»
شما نيز همين را امتحان كنيد، آن گاه متوجه خواهيد شد كه چه نظر روشن‌ و واضحي درباره اقدامات مشكوك و سوال برانگيز خود خواهيد داشت.
دومين تكنيك آن است كه با استانداردهايي بالاتر از آن چه روزگار مي‌طلبد، زندگي كنيم. با گذشت زمان، استانداردها و معيارهاي جديدي بروز پيدا مي‌كنند. اين امر خود دليلي است بر آن كه تكنيك دوم، ايده مناسبي است.
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
     
  ویرایش شده توسط: shah2000   
مرد

 
اطلاعیه مهم ثبت‌نام و درخواست یارانه جدید+زمان نام‌نویسی یارانه

سازمان هدفمندسازی یارانه‌ها در اطلاعیه‌ای از مردم خواست از ۲۰ تا آخر فروردین ۹۳ نسبت به ثبت‌نام و تقاضای دریافت یارانه مرحله دوم اقدام کنند.

به نقل از سازمان هدفمندسازی یارانه‌ها، زمان ثبت نام متقاضیان دریافت یارانه نقدی از 20 تا آخر فرودین 93 اعلام شد.

ثبت نام از سرپرستان متقاضی نیازمند یارانه نقدی در سال 93 به طور همزمان از 20 فروردین ماه جاری در سراسر کشور و از طریق سایت رفاهی آغاز می‌شود.

براساس برنامه اعلام شده، ثبت نام از سرپرستان متقاضی نیازمند یارانه نقدی که عدد سمت راست شماره کارت ملی آنها «صفر» است از صبح روز 20 فروردین ماه جاری، به طور همزمان در سراسر کشور و از طریق شبکه اینترنتی به نشانی www.refahi.ir و یا از طریق مراکز کمیته امداد، بهزیستی، دفاتر پستی، استانداری ها و فرمانداری‌ها انجام می‌شود.

همچنین سرپرستان متقاضی نیازمند یارانه نقدی که عدد سمت راست شماره کارت ملی آنها «یک» است نیز باید در روز دوم ثبت نام یعنی 21 فروردین ماه جاری اقدام به نام نویسی در سایت رفاهی کنند.

سرپرستان متقاضی نیازمند یارانه نقدی به ترتیب در روزهای بعد با عدد سمت راست شماره کارت ملی «دو» در روز 22 فروردین، عدد «سه» در روز 23 فروردین، عدد «چهار» در روز 24 فروردین، عدد «پنج» در روز 25 فروردین، عدد «شش» در روز 26 فروردین، عدد «هفت» در روز 27 فروردین، عدد «هشت» در روز 28 فروردین و در نهایت عدد «9» در روز 29 فروردین ماه جاری انجام خواهد شد.

همچنین روزهای 30 و 31 فروردین ماه جاری به ثبت نام از سرپرستان خانوارهای متقاضی یارانه نقدی تعلق دارد که در طی 10 روز قبل به هر دلیل موفق به ثبت نام نشده‌اند.

یادآور می شود ثبت نام از هر نقطه کشور با ورود به سایت www.refahi.ir امکانپذیر خواهد بود و افرادی که در روستاها و مناطقی زندگی می کنند که دسترسی به اینترنت ندارند نیز می توانند به دفاتر خدمات پست و پیشخوان دولت و همچنین شوراهای اسلامی محلی و فرمانداریها، بخشداریها و استانداریها و مراکز کمیته امداد امام خمینی(ره) و بهزیستی مراجعه کنند.
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
     
  ویرایش شده توسط: shah2000   
مرد

 
چه کسانی جهان را اداره می‌کنند؟!
یک تصویرسازی جالب از اقتصاد جهان



زمانی که جنبش اشغال وال استریت راه افتاده بود، شعار معروف شرکت‌کنندگان این بود که «ما ۹۹ درصد هستیم»، منظور این عده این بود که در دنیا عملا یک درصد مردم، کنترل ۹۹ درصد بقیه را در اختیار دارند.

جیمز بی گلتفلدر و همکارانش در اکتبر سال ۲۰۱۱، به شیوه‌ای دیگر در طی یک پژوهش در مورد اقتصاد جهانی، کاری انجام دادند که به صورت مشابهی نشان می‌داد که اقتصاد دنیا، بازیگران عمده‌ای دارد که همه راه‌ها به آنها ختم می‌شود.

به تازگی در طی همایش TED در زوریخ، گلتفلدر در طی یک سخنرانی در این مورد توضیح داده است، هدف او از این پژوهش این بود که قوانین حاکم بر اقتصاد دنیا را بشناسد.




همکاران او در این مطاله جالب، استفانیا ویتالی و استفنانو بتیستون بودند. این سه نفر جزو تئوریسین‌های سامانه‌های پیچیده هستند، چیزی که می‌تواند یک مجموعه را به صورت کل توضیح بدهد. ما سامانه‌های پیچیده‌ زیادی در پیرامون خود می‌شناسیم، از مغز انسان گرفته تا یک کلونی مورچه‌ها. رفتار این سامانه‌ها را به کمک این تئوری می‌توان در قالب تعاملات بین بخش‌های مختلف آن توضیج داد وقوانین ساده‌ای برای تببین آنها، استخراج کرد.

بررسی علمی اقتصاد و سیاست، چیزی است که خیلی وقت‌ها با ایدئولوژی‌های شخصی محققان آلوده می‌شود. اما پژوهش‌های علمی اینچنینی، می‌تواند ما را با این امور پیچیده، از زوایای دیگری آشنا کند.

به سؤال عنوان این پست برمی‌گردیم: به راستی چه کسانی دنیا را کنترل می‌کنند؟

محققان برای پاسخ به این سؤال، شبکه‌های مالکیت را مورد بررسی قرار دادند و آنها را به نقاط nodeها (برای مثال شرکت‌ها، افراد، دولت‌ها و بنیادها)، ارتباطات (درصد مالکیت) و ارزش‌ها تقسیم کردند.

آنها در کل، ۱۳ میلیون وضعیت مالکیت، ۴۳ هزار شرکت فرامیلتی، ۶۰۰ هزار نقطه و یک میلیون لینک را کشف کردند.

با بررسی آنها، در نهایت آنها توانستند یک نمودار سه‌بعدی بسیار جالب ایجاد کنند.

آنها در نهایت ۷۳۷ شرکت معظم را پیدا کردند که ۸۰ درصد اقتصاد دنیا را کنترل می‌کنند. بیشتر آنها در آمریکا و بریتانیا قرار دارند.



۱۰ شرکت، مؤسسه و نهاد اقتصادی برتر اینها هستند:
  • بارکلیز
  • گروه اقتصادی کاپیتال
  • شرکت FMR
  • AXA
  • شرکت استیت استریت چیس و شرکا
  • جی پی مورگان
  • گروه Legal & General
  • گروه Vanguard
  • UBS AG
  • مریل لینچ و شرکا

ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
     
  
مرد

 
تقریبا اکثرشون رو خوندم یا مطلب کوپی یا از کتاب گذاشتن


ولی باز هم خوبه
جملۀ « نگران نباش ، درست‌اش می‌کنیم . » ، از مقدس‌ترین عباراتِ دنیاست .

فکر می‌کنم کسانی که روزی این جمله را از کسی می‌شنوند ، جزء آدم‌های خوش‌شانس دنیا به حساب می‌آیند . « نگران نباش ، درست‌اش می‌کنیم . »
     
  
زن

 
کسی از بیت کوین چیزی بلده اینجا کمی در موردش صحبت کنید دقیقا چی هستش، نرید از جایی مطلب کپی کنید خیلی عامیانه و ساده بگید و یکسری درآمد زایی ها وارد شده داستانشون چیه مرسیم منون
     
  
صفحه  صفحه 9 از 38:  « پیشین  1  ...  8  9  10  ...  37  38  پسین » 
علم و دانش

دنیای اقتصاد

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA