ارسالها: 8724
#11
Posted: 30 Jan 2012 19:19
گیلان؛ ریشهها: فائق شدن بر موانع زیستن در جلگهی گیلان
انسان به دلیل موانع سکونت در جلگه گیلان، فصل طولانی و بطئی تدارک برای نفوذ به این ناحیه را برخود هموار کرد و صدها سال در جوار این ناحیه زندگی کرد تا سرانجام توانست گام به گام و با آزمون و خطای زیاد به داخل آن رخنه کند. درک چگونهگی شیوه فائق شدن بر «موانع زیستن» در جلگه گیلان، کلید فهم تاریخ سکونت و فعالیت در این جلگه است.
ما پیشتر دیدیم که تا پایان دوره آهن یعنی در پایان قرن هفتم پیش از میلاد ساکنان تمدن مارلیک-دیلمان و تالش امکان دستکم استقرار دائم در جلگه گیلان را نیافتند و با همه تلاشی که در این راه انجام دادند، تنها به خلق تمدنهایی در حوزههای جغرافیایی مارلیک-دیلمان و تالش دست یافتند. ما همچنین دیدیم که ساکنان این دوره حتا نتوانستند در نواحی کوهستانی مشابهی در جنوب فومن و شفت که محدودهای بسته از جنوب و شرق بود، هیچ استقرار قابل توجهی پدید آورند. پیجوییهای باستانشناسی نیز تاکنون موید همین نکته است، مگر آنکه کشفیات جدید واقعیتهای دیگری را طرح کنند که با توجه به آگاهی ما از ظرفیتهای زیستی گیلان و سطح تکنیک و دانش انسان در آن دوره بعید میدانیم که یافتههای آینده بتواند اساس فرضیه ما را دگرگون نماید.
شرایط جغرافیایی در جلگه گیلان در آغاز دوره باستان، شرایط بسیار دشواری برای سکونت و همچنین فعالیت انسان پدید آورده بود. تاکید کنیم که این شرایط به گونهای سخت و دشوار بود که مقایسه آن با شرایط زیست امروزی چندان قابل قیاس نیست. انسان آن روز در این محیط با ویژهگی کاملا جدیدی روبهرو بود که آن را دستکم در سرزمینهایی که اجداد او از شمال افریقا تا مرزهای چین و هند طی کرده بودند، شباهتی نداشت. در نتیجه تجربه رام کردن این طبیعت و سازگاری خود با آن را میبایست با آزمون و خطای مداوم و در بسیاری موارد بدون هیچ تجربهای از صفر شروع میکرد.
در اینجا بیشهها و جنگلهای انبوه و دستنخورده
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#12
Posted: 30 Jan 2012 19:22
گیلان؛ ریشهها: اهلی شدن گیاه برنج
تمام پژوهشهای مختلف نشان میدهند که این گیاه قبل از آنکه در سرزمین ایران انتشار یابد، نخست در شرق فلات ایران اهلی شده و سپس به عنوان یکی از محصولات اصلی در مناطق پرباران و گرم آسیای شرقی، جنوب شرقی و جنوبی رواج یافته و آنگاه در زمان هخامنشیان که دره رود سند و پنجاب جزو این امپراتوری شده به ایران رسیده است. به عبارت دیگر گسترش این محصول از نظر جغرافیایی از شرق به غرب آسیا بوده است.
رواج کشت برنج در ایران
در هر حال ما فکر میکنیم که کشت برنج در ایران و گیلان به ماخذ انتشار هندوستان بوده است. اگر واژههای رایج در گیلان را بررسی کنیم متوجه وجوه اشتراک بسیار بین این منطقه و واژههای رایج در هند میشویم.
چنانکه میدانیم دراویدیهای هند، بومیان این سرزمین قبل از ورود آریاییها بودند. آریاییها که از شمال وارد این سرزمین شدند، به تدریج دراویدیها را به سمت جنوب راندند و چنان که میدانیم امروزه بیشتر آنها در جنوبیترین قسمت هند و همچنین در جزیره سریلانکا زندگی میکنند. دراویدیها کشت برنج را در قبل از ورود آریاییها در هند رواج داده بودند و آن را Aris,i (اریسی) مینامیدند. بعدها در زبان عربی اُرز و به زبان یونانی اُریزون Oryzon یا Oryza نامیده شد. واژههای Riz (به فرانسه) و Rice (به انگلیسی) از همان واژه دراویدی اریسی گرفته شده است. پس میتوان گفت که منشا تاریخی گیاه برنج که امروزه کشت میشود از هند به ما رسیده است. حتا اگر به عنوان یک منطقه واط از آسیای شرقی عمل کرده باشد.
در گیلان نیز نشانههایی از واژهشناسی وجود دارد که ما را قانع میکند تا بگوییم اصل برنج را گیلانیان از هندوستان اخذ کردهاند. هنگامی که در اوایل تیرماه برنج خوشه میدهد در غرب گیلان گفته میشود برنج «اُرزا بُکود» و در شرق گیلان نیز واژه «وُرز بامویا» [«وُرز بومأ» درست است] به کار گرفته میشود. این واژهها به نظر میرسد از همان واژه دراویدی «اریسی» گرفته شده است که پس از تبدیل آن به عربی (اُرز) بعدن در گیلان به صورت «اُرزا» و «وُرز» درآمده است. طناب تهیه شده از کاه برنج هم چنانکه میدانیم هم در غرب گیلان و هم در شرق گیلان «وریس veris» خوانده میشود. با توجه به شناخت نسبی از منشا اصلی برنج در منطقه خاورمیانه و ایران، اکنون به چگونهگی رواج کشت برنج در گیلان میپردازیم. این نکتهای است مهم که تاکنون درباره آن بحث دقیقی صورت نگرفته است و چون با تئوری ما مبنی بر ارتباط وثیق بین هویتیابی و تشخص فرهنگی قوم گیلک با رواج کشت برنج در گیلان مربوط است، لاجرم در بحث ما مکث بیشتری میطلبد.
نویسنده: دکتر ناصر عظیمی دوبخشری (از نشریهی گیلهوا)
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#13
Posted: 30 Jan 2012 19:30
گیلان؛ ریشهها: کشت برنج در سواحل جنوبی کاسپین
آنچه تاکنون دریافتهایم و تقریبن میتوانیم با قطعیت بگوییم این است که کشت برنج نیز همانند پرورش کرم ابریشم و کشت درخت توت (برای پرورش کرم ابریشم) که آن هم همانند برنج نقش مهم و محوری (البته به درجهای پایینتر) در توسعه فعالیت کشاورزی و در نتیجه استقرار سکونت و فعالیت در سواحل جنوبی دریای خزر به ویژه گیلان داشته، از شرق به غرب یعنی از آسیای مرکزی [که میتوانسته منشاء هندی یا چینی داشته باشد] به دشت گرگان و مازندران و سپس از طریق الگوی «انتشار سرایتی» (contagious diffusion) در امتداد جلگه ساحلی به گیلان رسیده است.
این نکته نیز مهم است که بگوییم جمعیت ساکن در سواحل جلگهای خزر [توجه شود که بحث بر سر جلگه گیلان است نه گیلان کوهستانی که پیشتر و در بخش مارلیک-دیلمان دربارهاش بحث شد] نیز در همین مسیر و محور مهاجرت کرده و خود را به جلگه گیلان رسانده است.
چنانکه میدانیم جامعه مهاجر آریایی در مجموع به دو گروه عمده هند-اروپایی و هند-ایرانی تقسیم میشوند. در بررسی پراکندهگی جغرافیایی نژاد هند-ایرانی مشخص شده است که شاخهای از این نژاد از طریق هیرکانی باستان (دشت گرگان یا استان گلستان امروزی) در امتداد ساحل تا آستارا در شمالیترین نقطه گیلان انتشار یافته است.
کشت برنج در گیلان
قدیمترین سندی که تاکنون به دست آمده و در آن از برنج در شمال ایران و در مازندران خبر میدهد از یک طبیب طبرستانی به نام علی بن سهل بن الطبری است که زمانی دبیر مازیار بن قارن اسپهبد طبرستان بود و سپس به خدمت معتصم بالله خلیفه عباسی و متوکل درآمد. او در کتاب فردوس الحکمه که در سال ۲۳۶ هجری نوشته شده پس از ذکر قوه تغذیه برنج مطلبی ذکر میکند که شایان توجه است: «فقد رایت من الارز بطبرستان ماقد اتی له اربعون سنه= دیدم در تبرستان برنجی که چهل سال [!] بر آن گذشته بود» (به نقل از پورداوود۱۳۸۰ص۵۹).
تئوری مورد نظر ما بر آن است که سکونت در جلگه گیلان به گونهای که به تشخص قومی گیلک و نقش تاریخساز آن در این جلگه و هرگونه سکونت و اجتماع فشرده و تاریخساز به گونهای که نمادی از فرهنگ، قومیت و اجتماع سیاسی در این جلگه بوده باشد، تنها در پرتو رواج کشاورزی به مفهوم زراعت در جلگه گیلان میسر بوده و زراعت در جلگه نیز لزومن با کشت برنج در درجه نخست و پرورش کرم ابریشم در درجه دوم ملازمه داشت. و این بدان معنی نیست که لزومن هیچگونه استقرار یا سکونتی هرچند پراکنده در جلگه میسر نبوده است.
به نظر میرسد پس از تمدن آهن در گیلان، تمدنهای کوهستانی و دامپرور مارلیک-دیلمان و تالش، رغبتی برای گسترش قلمرو خود به نواحی جلگهای نداشتند. زیرا اقتصاد این تمدنها بر پرورش دام به ویژه دام کوچک استوار بود که جلگه مرطوب گیلان برای آنها محیط مناسبی تلقی نمیشد. آنها نهایتن از کوهپایههای آن به عنوان قشلاق بهره گرفتند.
در نتیجه خلاء قدرت در نواحی جلگهای موجب شد تا گروهی که بر شیوه مترقیتری از معیشت یعنی کشاورزی متکی بودند و الگوی کشت منطبق با این ناحیه را در نواحی شرقی گیلان (مازندران) تجربه کرده بودند به آسانی نواحی جلگهای شرق گیلان را به اشغال خود درآورند.
ما گمان میکنیم که باید بین شهرت و آوازه دیلمیان تا قرن چهارم هجری و سپس افول آنها به رغم تسلط بر بغداد و ایران و سپس جایگزین شدن گیلکان جلگهنشین با رواج کشاورزی در این ناحیه باید ارتباطی موجود باشد.
صحبت از پادشاهی «گیل ِ گاوباره» در گیلان در اواخر ساسانیان نباید تصادفی بوده باشد و احتمالن بیانگر پرورش دام بزرگ یعنی گاو بوده است که مکمل شکار، جمعآوری محصولات جنگلی، صید و ماهیگیری به تامین منابع غذای انسان کمک مینمود.
از همینرو جمعیت مردمی که از آنها به نام گِلها نام برده میشود نباید چندان پرشمار بوده باشد. تمدنی که در این ناحیه از گیلان نیز پدید آمده بود نیز بسیار بدوی، پراکنده و فاقد یک تشخص سیاسی-اجتماعی و فرهنگی معینی بوده است. فقدان هرگونه آثاری حتا در نواحی پایکوهی نیز احتمالن به نبود استقرارهای فشرده مربوط است. زیرا تولید مطمئنی که متکی بر کشاورزی باشد یعنی برنج و ابریشم تا اواخر دوره ساسانی هنوز دستکم رواج عام نیافته بود.
به نظر میرسد از اواخر دوره ساسانیان دستکم شرق گیلان توانسته بود کانون نوعآوری کشاورزی کشت برنج بوده باشد.
در پایان این بخش باید اعتراف کنیم که اگرچه هنوز معتقدیم که گزاره نظری این مطالعه واجد نقصی نیست و میتواند استقرار سکونت و جمعیت فشرده نخستین در نواحی جلگهای را به خوبی توضیح دهد لیکن واقعیت آن است که هنوز برای آن شواهد کافی در دست نداریم و معتقدیم با پژوهشهای عمیقتر میتوان به این مهم دست یافت.
نویسنده: دکتر ناصر عظیمی دوبخشری (از نشریهی گیلهوا)
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#14
Posted: 30 Jan 2012 19:34
گیلان؛ ریشهها: گیلان در زمان امپراتوریهای ایرانی
چنانکه در اولین قسمت این فصل گفتهایم با سقوط امپراتوری آشور در سال ۶۱۴ ق.م به دست دولت آریایی ماد، شرایط ژئوپولتیکی مساعدی که برای گیلان در حاکمیت پراقتدار آشوریان در خاورمیانه و رعبی که این حاکمیت بر دل دوست و دشمن پدید آورده بود، عملن از بین رفت.
چنانکه پیشتر نیز گفتهایم تاریخ دوره باستان گیلان که ما آن را از ۶۱۴ ق.م تا پایان دوره ساسانیان (تا ۶۵۱ بعد از میلاد) با ویژهگی مشترکی تعریف میکنیم و حدود ۱۱۰۰ سال به طول انجامیده است، حتا کمتر از دوره پیش (دوره آهن) مورد بحث و کنکاش علمی قرار گرفته و اسنادی موثق برای آن ارائه شده است.
دستکم تا دوره ساسانیان، ضرورتی برای ضمیمه کردن گیلان از طرف امپراتوریهای ایرانی فراهم نمیکرد. زیرا دستکم در ناحیه جلگهای گیلان هنوز به سبب فقدان سکونت و فعالیت سازمان یافته، مازاد اقتصادی قابل توجهی تولید نمیشد که تصاحب آن به لشکرکشی دشوار بدانجا برای حکومتهای مرکزی ایران سودمند باشد.
احتمالن تا اواخر دوره هخامنشیان هنوز باقیمانده تمدنهای مارلیک-دیلمان و تالش بودند که عمدهترین استقرارهای سازمانیافته در نواحی کوهستانی تلقی میشدند.
تجربه تمدن مارلیک-دیلمان و سپاهیان ورزیدهای که در رویارویی با آشور و دیگر دشمنان فراهم آمده و تجارب بیش از سیصد سال رویارویی در غرب فلات ایران با آشوریان در اثر مهاجرت و پناهندهگی بدانجا منتقل شده بود، به شکلگیری یک تخصص ویژه در این ناحیه از گیلان کمک کرد و آن تخصص جنگیدن در مقابل دشمن بود.
جوئل کرمر در این رابطه مینویسد: «دیلمیان در مقام سربازان مزدور در سپاه ایرانی خدمت میکردند و در چنین هیاتی بود که رومیان با آنها روبهرو شدند. پروکوپیوس انان را قومی وصف میکند که هرگز مطیع پادشاهان ایران نبودند و فقط سربازانی مزدور بودند که در خدمت پیادهنظام (و) به طرزی استثنایی عالی بودند»
جنگهای خونین و پرمخاطرهای که سپاه مستقل دیلمیان در بین زنجان، قزوین و همدان با تازیان داشتند، مهمترین مقاومتی بود که پس از شکست سپاه امپراتوری ایران در نهاوند، توسط دیلمیان سازمان داده شده بود.
پرسش مهم این است که گیلان در دوره باستان چه روابطی با امپراتوریهای جهانگیر ایرانی داشته است؟
گیلان نمیتوانسته به تسلط هخامنشیان درآمده باشد به همان دلیلی که هفتصد سال بعد تازیان با همه قدرت ایمان و ابتکار عملی که در جنگهای با ایرانیان پس از پیروزیهایشان در قادسیه، جلولا و به ویژه نهاوند از آن بهره میبردند، نتوانستند چنین کنند.
لازم است تاکید کنیم که در سنگنبشتههایی که داریوش در بیستون از خود برجای گذاشته و در آن به دقت استانهای تحت حاکمیت خود را (احتمالن با اندکی گزافهگویی) به رخ کشیده، نامی از ساتراپی که گیلان را دربر گرفته باشد در آن دیده نمیشود.
[اما با این حال] دیلمیان دستکم خدمات جنگاوری به مادها و هخامنشیان و بعدها اشکانیان و به ویژه ساسانیان ارائه میکردند.
نویسنده: دکتر ناصر عظیمی دوبخشری (از نشریهی گیلهوا)
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#15
Posted: 30 Jan 2012 19:35
گیلان؛ ریشهها: گیلان در عصر ساسانیان
در اواخر و حتا احتمالا در اواسط دوره ساسانیان، کوهپایههای جلگهی گیلان مراکز قشلاقی پیوستهای برای دامداران کوهستانی محسوب میشد. جلگه گیلان نیز در دوره ساسانیان دستکم مأمن و جایگاه شکارگران، جمعآورندهگان، صیادان و همینطور پرورشدهندهگان دامهای بزرگی چون اسب و به ویژه گاو را که به خوبی با اقلیم آن سازگاری نشان داده بود به خود جلب نموده است.
تمرکز جمعیت در کوهستان و تا حدودی در جلگه گیلان به اندازهای بود که دولت مرکزی را در زمان ساسانیان برای تصرف این منطقه ترغیب کرده باشد: «سپاه ایران (در دوره شاپور اول ۲۴۱-۲۷۲م) نخست به دشمنان دوردست خود، خوارزمیان حمله برد و از انجا یا به دیگر سخن پس از پایان پیکار با خوارزمیان روان شد تا ساکنان کرانه دریا [ی کاسپین] را به اطاعت آورد. نامهای اقوام ساکن دریای خزر در ماخذ سریانی آمده است. ولی در ماخذ مذکور نامها از غرب به شرق ذکر شده است. در ماخذ سریانی نخست نام گیلان و پس آنگاه به ترتیب دیلمان و گرگان آمده است. این سرزمینها از سوی شاپور (اول) به اطاعت درآمدند. در نوشتهها از قاطعیت و سختگیری شاپور سخن رفته است. ورهران فرزند شاپور اول که همان بهرام اول شاهنشاه ساسانی (۲۷۳-۲۷۶م) است، در زمان حیات پدر و پیش از آنکه جانشین [پدر] گردد، فرمانروای گیلان و سرزمینهای کرانه دریای خزر بود و عنوان گیلانشاه داشت.» (پیگولوسکایا ۱۳۷۲ ص۲۲۷)
ولی باید گفت که ساسانیان از سختگیری و قاطعیت این چنین خود نمیتوانستند برای همیشه از سرپیچی دیلمیان رهایی یابند و در آن دیار مردمانی همیشه مطیع پدید آورند.
مسعودی در مروجالذهب از قلعه مستحکم قزوین در زمان ساسانیان سخن گفته است: «قلعهای که در میان قزوین بود و کشوین نام داشت از قدیم بهپا بود و به نهایت استوار بود و ایرانیان آن را در مقابل دیلمان دربند کرده بودند و مردان فراوان در انجا مقیم داشتند. زیرا دیلم و گیل در ایام پیش به دینی نگرویده و شریعتی را نپذیرفته بودند.» (مسعودی۷۴۳ ۱۳۷۰)
درست چنین قلعهای در چالوس یا شالوس نیز توسط ساسانیان برای جلوگیری از هجوم دیلمیان ساخته شده بود.
حتا احمدبن ابییعقوب در کتاب تاریخ یعقوبی وقتی متصرفات ایران در اواخر دوره ساسانی را برمیشمرد، نامی از گیلان ذکر نمیکند. درحالی که طبرستان را جزو حاکمیت ساسانیان نام میبرد.
بدین ترتیب میتوانیم بگوییم که حتا در دوره ساسانیان نیز اگرچه طبرستان به طور کامل و دائمی در حاکمیت ساسانیان قرار داشت، ولی گیلان دستکم به طور دائم تحت تصرف ساسانیان نبود.
نویسنده: دکتر ناصر عظیمی دوبخشری (از نشریهی گیلهوا)
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#16
Posted: 31 Jan 2012 06:29
درياي كاسپي و رود دايتي در اوستا
درياي كاسپي و رود دايتي در اوستا...
●○○○○○○○○○○○●ͼʘʘͽ●○○○○○○○○○○○●
دايتي يا دائيتي يا دائيتيا يا دايتيا در اوستا (Vahvi Daitya ) رودخانهاي اساطيري كه به نظر برخي محققان در شرق ايران است كه بعدها آن را با سفيد رود يكي دانستهاند. در يشتهاي اوستا چند بار از رود دايتي نام برده شدهاست. اسم اصلي و ايراني اين رود بايد وخشو باشد كه به معني فزاينده و بالندهاست. در سانسكريت اوخشينت در پهلوي وخشيتس است.
• در يشت ۵ (آبان يشت) در بند ۱۰۴ آمدهاست، «او را بستود زرتشت پاك در ايران ويج در كنار رود دائيتيا با هوم آميخته به شير با برسم با زبان خرد با پندار و گفتار و كردار نيك با زَور و با كلام بليغ»
• در يشت ۹ (گوشيشت) يا (درواسپيشت) ۲۵، عيناً مشابه بند ۱۰۴ آبان يشت است، اما در انتهاي آن «از او كاميابي را درخواست.» نيز آمدهاست.
• در يشت ۱۷ (ارديشت) بند ۴۵، آمده است «او را بستود زرتشت پاك در ايرانويج (در كنار رود) دائيتيا نيك»
گروهي از محققان برآنند كه اگر ايرانويج همان خوارزم باشد، آمودريا نيز همان رود مقدس دايتي است كه در اوستا و كتابهاي پهلوي از آن به عنوان رودي جاري در ايرانويج يادشدهاست. گويا نام اين رود از ريشه واژه «دات» به معناي داد و قانون گرفته شدهاست. نام مذكور اغلب با صفت ونگوهي نيز همراه شده كه به معناي وِه (به) و نيك است، از اينرو نام مزبور در نوشتههاي پهلوي به صورت وِه روت (بهرود) آمده و نزد چينيان نيز چنين خوانده شدهاست. بارتولد بر اين عقيده است كه نام آريايي آمو، وَخش و نام رودي كه از كنار آن ميگذرد، نيز وَخش، وَخشو (Vaxshu) و وخشاب بودهاست. نام وخشو (به معناي فزاينده و بالنده) از فعل وَخش است و اين فعل در اوستا به معناي افزودن، باليدن و ترقي كردن بسيار به كار رفتهاست. صورت سانسكريت آن اوخشينت است و كلمهٔ اُكسوس (Oxus) كه جغرافينويسان قديم يونان و روم در مورد اين رود به كار بردهاند، مأخوذ از همين واژهٔ ايراني است.
درياي فراخكرت (وُئوروكَشَ): در اوستا از دريايي به نام وُئوروكَشَ نام برده شده كه در نوشتارهاي پارسي ميانه از آن با نام فراخكرت ياد شدهاست. فراخكرت در زبان پارسي ميانه به معناي فراخ بريدهاست. ابراهيم پورداود احتمال داده اين دريا همان درياي كاسپي باشد. مهرداد بهار اين درياي را با اقيانوس هند يكي دانستهاست. جهانشاه درخشاني اين دريا را همان خليج فارس دانستهاست.
ژان وارن فرانسوي در يك تحقيق وسيع و همه جانبه مي نويسد:
....چنين معلوم مي شود كه زرتشت از آنجا به شهري به نام سيروس مي رسد و بعد از چند روز راهپيمايي از اين شهر دور شد و به كنار دريايي مي رسد كه در اوستا آن را (دايتي) ذكر مي كند و شايد همين درياي كاسپين يا درياي خزر باشد در هر حال بدون ترس وواهمه وارد اين شهر مي شود و خود را كنار دريا مي رساند بطوريكه در اين مورد مي نويسد پاهايش را برهنه كرده ابتدا آب تا قلم پايش بالا مي آيد و پس از اينكه جلوتر مي رود تا حد زانويش مي رسد و ساعتي بعد آب تمام بدنش را فرا مي گيرد و بالاخره تا حدود گردن در اين آب فرو مي رود.
اين چهار نوع ارتفاع آب، بطوريكه مفسرين و محققين تعبير مي كنند آئئين او داراي چهار مرحله مختلف است. مرحله ي نخست فرماندهي و رهبري زرتشت، مرحله دوم و سوم زمان هاي آخر، و مرحله چهارم در زمان رستاخيز خواهد بود كه تمام مردگان از قبر ها بر مي خيزند تا به بهشت بروند...
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#17
Posted: 31 Jan 2012 06:33
آيا مردمان سرزمين كاسپين (گيلان و مازندران) پيرو آيين زرتشتي بودهاند؟
آيا مردمان سرزمين كاسپين (گيلان و مازندران) پيرو آيين زرتشتي بودهاند؟
گيلان (ورن) و مازندران و باشندگان آنها در اوستا:
1) در اوستا از گيلان با عنوان "ورن" ياد شده است. منظور از پدشخوارگر هم گيلان و مازندران ميباشد.
در بيشتر موارد در اوستا در كنار باشندگان گيلاني از ديوهاي مازندران نيز به دشمني و بدي ياد شده است. از اين، چنين برميآيد كه گيلانيان و مازندرانيان در زمان باستان هم انديشهها و باورها و آرمانهاي مشترك يا نزديك به هم داشتهاند..
در بيشتر موارد در اوستا در كنار نام ورن (گيلان)، از باشندگان آن به بدي و با دشمني ياد شده است. با صفاتي چون: دروغپرستان، فريفتار، ديوها، نابكاران ورن و ...
2) اگر چه هوشنگ پيشدادي بر هفت كشور فرمان ميراند، گويا وظيفهي اساسي او كشتن مازندرانيان و ديلميان (گيلانيان) و بنا به مندرجات اوستا، ديوان مازني و بدكاران ورني است.
از آرزوهاي هوشنگ پيشدادي آن بود كه بتواند دو-سوم از دروغپرستان گيلان و ديوهاي مازندران را برافكند و براي دستيابي به اين آرزوي مقدس، بر اساس آبانيشت بند 21 تا 23، براي اردويسور ناهيد صد اسب، هزار گاو و ده هزار گوسفند بر بالاي كوه هرا قرباني كرد و اردويسور او را كامياب ساخت. او از بغ نيز چنين درخواستي كرده بود.
3) هوشبام:
نمازي است كه زرتشتيان ميبايد سحرگاه بخوانند.
در آنجا به هوشبام سه بار درود فرستاده ميشود وسپس از اهورامزدا طلب برانداختن ديوان مازندران و دروغپرستان ورن (گيلان) ميشود.
4) در ونديداد (قانون ضد ديو) هر جا سخن از ورن و مازن شده، با بدگويي و كينهي فراوان همراه است، چرا كه مسكن اهريمن در شمال است.
پيامبر زرتشت از اهورامزدا ميپرسد كه ديو نسو چه مدت زمان پس از مرگ به لاشهي مرده حمله ميكند؟
اهورامزدا پاسخ ميدهد:
بيدرنگ پس از مرگ، از نيمهي شمال و بدين صورت: مگسپيكر، خشمگين، زانو به پيش كشيده و كون به پس داده با پليدي بيكران.
در فرگرد آموزش داده ميشود كه چگونه ناخنها را بگيرند و آنها را در گودالي دفن كنند و دعاي ويژهي آن را بخوانند. اگر چنين نكنند، آن ناخنها نيزهها و شمشيرها و كمانها وخدنگهاي شاهينپر و سنگ فلاخنپرتاب از براي ديوان مازني خواهد شد كه عليه مؤمنان زرتشتي به كار بسته خواهند شد.
در بند هفتم از "هادخت نسك" آمده است كه روان مردگان بيدين و كافر پس از سه شبانهروز به سوي شمال ميرود. به سوي سرزمين گند و تاريكي و دوزخ و جايگاه.
5) استاد پورداوود گفته است:
از اوستا برميآيد كه در اين دو مملكت (گيلان و مازندران) گروهي به دين قديم باقي مانده، پيرو دين زرتشتي نبودهاند.
اغلب در اوستا دروغپرستان ورن (گيلان) با ديوهاي مازندران يكجا ذكر شده است. از اوستا برميآيد كه در اين دو مملكت گروهي به دين قديم باقي مانده، پيرو دين زرتشتي نبودهاند.
امروزه ديو در گيلان و مازندران به معناي توانا و قدرتمند هم به كار ميرود. نتيجه اينكه چون مردمان گيلان و مازندران، خداي روشنايي يا پروردگار فروغ، مهر را ميپرستيدند، در ردهي ديويسنان جاي گرفتند و پايداري آنان به باورهاي خود و نپذيرفتن نوآوري دين زرتشت سبب شده تا اين همه دشنام نثارشان شود. شايد بتوان گفت كه هيچكس و هيچكجا در اوستا تا به اين اندازه به باد دشنام و نفرين گرفته نشده است، كه گيلان و مازندران و باشندگان اين دو سرزمين، يا به گفتهي اوستا ديوان ورنيايي و مازني.
6) نظري ديگر از استاد پورداوود:
از آنكه شمال در مزديسنا شوم و محل دوزخ قرار داده شده است، حقيقت تاريخي دارد. پيش از آنكه آرياييها به ايران زمين وارد شوند، در شمال قومي سفيدپوست و در جنوب سياهها مسكن داشتهاند. شمال به واسطهي كوههاي بلند و جنگلهاي انبوه، كمتر زير نفوذ آرياييها درآمده، مزديسنا در آنجا نفوذي نداشته است. ديوهاي مازندران كه اغلب در شاهنامهي فردوسي خوانده ميشود به معناي ديوپرستان، عابدين پروردگاران باطل است بسا در اوستا در مقابل مزديسنا آمده است. گذشته از اين در طي تاريخ ايران ميبينيم كه بسا آسيبها از ناحيهي شمال متوجه ايران شده است.
احمد كسروي در كتاب "شهرياران گمنام" ميگويد:
مسعودي مينگارد ديلمان و گيلان از نخست كه بودند ديني نپذيرفته، آييني دوست نداشتند.
حمدالله مستوفي در اواخر زمان مغول دربارهي ديلمان و گيلان و تالشان مينگارد:
چون كوهياند، از مذهب فراغتي دارند. اما به قول شيعه و بواطنه نزديكاند. از نوشتههاي سيد ظهير در كتاب تاريخ گيلان پيداست كه ديلمان در سدهي نهم و دهم نيز به بدي معروف بودند و پايبندي به مذهب و شريعت نداشتند.
در سدههاي بعد نيز ديلمان در عالم دين و آيين نام نيك و شهرت خوشي نداشتند و داستان ملحدان و فداييان در زمان سلجوقيان كه مركز ايشان الموت ديلمستان بود، معروف است.
پس از سدهها نيز نويسندگان همواره مردم آن نواحي را به بيديني ستودهاند.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***