ارسالها: 23330
#331
Posted: 24 Mar 2015 00:46
صعود و سقوط مردآویج دیلمی
از حدود سال 321 ، برای مرداویج گرفتاری جدیدی پیش آمد و آن اختلاف او با پسران بویه است . پسران بویه ، که بزرگتر و شجاعتر از همه آنها علی نام داشت ، بعد از شکست ماکان پسر کاکی از نزد او به خدمت مرداویج در آمدند و علی از طرف مرداویج حاکم کرج شد . ولی به زودی میان آنان خلاف افتاد و علی از قلمرو حکومت مرداویج بیرون رفت و بر اصفهان تاخت و آن را در سال 321 فتح کرد و قدرت و شوکتی به دست آورد .
چون این خبر به مرداویج رسید ، بیمناک شد ؛ زیرا از شجاعت و تدبیر و کاردانی علی ایمن نبود . پس بر آن شد که او را به نحوی اسیر سازد و برای اجرای نقشه خویش ، نخست نماینده ای با نامه نزد علی فرستاد و وعده داد که سربازان بسیار در اختیار او خواهد نهاد تا شهرهای دیگر را نیز فتح کند و در همین حال برادر خود وشمگیر را با سربازان بسیار به جانب اصفهان فرستاد تا علی را که هنوز به نامه وی سرگرم و مطمئن است ، اسیر کند . لیکن علی از این امر آگاه شد و از اصفهان به ارجان (بهبهان) رفت . وشمگیر هم بی منازعه ، وارد اصفهان شد و بدین طریق اصفهان دوباره جزء متصرفات مرداویج در آمد .
مرداویج اندکی پس از فتح اصفهان خود به آن شهر رفت و برادر خویش را به حکومت ری فرستاد . تا این وقت علی بن بویه بر فارس تسلط یافته و قدرت و مال بسیار فراهم آورده بود . مرداویج چون از این پیشرفتهای پیاپی علی آگاهی یافت ، تصمیم به قلع و فتح او گرفت و بر آن شد که به اهواز تازد و آن شهر را تصرف کند تا اگر علی خواست از فارس به بغداد رود ، مانع او شود .
لشکریان مرداویج در سال 322 بر رامهرمز و اهواز مسلط شدند و آنها را از دست عمال خلیفه بیرون آوردند و چون علی بن بویه از این حال خبر یافت ، از ترس مرداویج بر آن شد که با او از در مدارا در آید . پس به عامل وی در اهواز نامه نوشت و از او خواست که بین او و مرداویج واسطه شود و او نیز چنین کرد تا آخر مرداویج با علی بر سر لطف آمد ، مشروط بر آن که در فارس به نام او خطبه خوانده شود .
علی این شرط را پذیرفت و هدایای بسیار در مصاحبت برادر خود ، حسن فرستاد و حسن را هم به رسم گروگان به مرداویج سپرد و فرمان داد تا در تمام بلاد تابعه او ، خطبه به نام مرداویج خوانند و به این ترتیب مرداویج بر قسمت بزرگی از ایران که از شمال تا جنوب امتداد داشت و همچنین بر غالب نواحی غربی این کشور تسلط یافت و آنها را از تحت اطاعت خلیفه عباسی بیرون آورد . مرداویج بر اثر علاقه ای که مانند همه سرداران دیلمی و مردم شمال ایران به آداب و رسوم ملی داشت ، در اقامه جشنهای ملی مبالغه می کرد و از آن جمله در جشن سده سال 323 که در اصفهان بر پا داشته بود ، تکلف بسیار به کار برد و چون اعمال او در آن جشن نمونه ای از مراسم باشکوه سده در ایران است ، ذکر آن خالی از فایده به نظر نمی آید
چون شب جشن سده فرا رسید ، مرداویج فرمان داد تا از کوهها و نواحی اطراف اصفهان هیزم بسیار گرد آوردند و آنها را در دو طرف زنده رود ( زاینده رود ) به شکل منبرها و قبه های بزرگ قرار دهند و همین کار را هم در کوه معروف به " کریم کوه " ، که مشرف بر اصفهان است ، بکنند و از پای کوه تا قله آن را به هیزم بپوشانند ؛ چنانکه چون این هیزمها افروخته شد ، همه کوه را آتش فرا گیرد و از دور چون توده ای عظیم به نظر آید . و همچنین فرمان داد تا نفت بسیار فراهم کنند و نفت بازان را حاضر سازند و شمعهای بسیار گرد آوردند و دو هزار پرنده تهیه کنند تا نفت بر پای آنها بمالند و آنها را رها سازند . و نیز دستور داد تا سفره عظیمی بیفکنند . مرداویج در پایان روز ، خود تنها سوار شد و غلامانش نیز پیاده در مرکب او بودند و به آن حال بر دور سفره گشت و و این چیزها و نیز هیزم ها را به دقت وارسی کرد ، ولی همه اینها بر اثر فراخی صحرا در نظر او بی نهایت حقیر آمد ؛ چنانکه ، به شدت خشمگین و دلتنگ شد و کسانی را که مأمور این تشریفات بودند ، دشنام داد . همه حاضران از این امر بیمناک شدند و او خود بازگشت و بخفت و هیچ کس را زهره آن نبود که با وی سخن گوید .
مرداویج همواره به ترکان بدبین و بد اندیش بود و می گفت : « ترکان به منزله شیاطین و راندگان درگاه خدایند ، باید با آنان درستی کرد و برایشان سخت گرفت ، وگرنه تباه می شوند . » و با همین نیت بد ، در کشتن و آزار ایشان مبالغه می کرد .
به هر حال ، پیش از این واقعه نیز مرداویج چند تن از بزرگان ترک را که در شمار غلامان او خدمت می کردند مجازات کرده بود و آنان کینه وی را در دل گرفته بودند و بر قتل او همداستان شده بودند و چون این واقع اتفاق افتاد ، بیش از پیش در عقیده خود راسخ گشتند و سپس در قتل او هم پیمان شدند و سوگند خوردند .
یکی از غلامان ترک مأمور حفظ مرداویج در خلوت و حین استحمام بود . مرداویج پس از ورود به قصر خود در اصفهان و قصد حمام ، این غلام ترک را از خود راند و از شدت غضب ، هیچ یک از نگهبانان خود را نیز برای حفاظت خود نخواند .
مرداویج را غلام سیاهی هم برای حفاظت خویش در گرمابه بود که همواره سلاح او را در حمام حمل می کرد . غلامان ترک ، او را نیز بفریفتند . عادت مرداویج آن بود که هرگاه به حمام می رفت ، خنجری بلند که در پارچه ای پیچیده بود ، با خود می برد و آن روز غلامان ترک تیغه آن شمشیر را شکستند و دسته آن را به غلاف پیوستند و مرداویج شمشیر را به همان صورت از غلام سیاه گرفت و با خود به حمام برد و کسی جز استاد حمام ، بر در حمام برای حفاظت او نبود .
غلامان ترک پس از آنکه مرداویج به گرمابه رفت ، بر آن هجوم بردند . نخست ضربتی بر استاد حمامی زدند . چنانکه دست او قطع شد و چون او فریاد برداشت ، مرداویج دست به خنجر برد . لیکن ، تیغه آن را شکسته یافت . ناچار تخت چوبی را که هنگام شستشو بر آن می نشست ، برداشت و پشت در حمام قرار داد . چنانکه ترکان نتوانستند در را بگشایند . اما غلاملان سر سخت ترک مأیوس نشدند و چند تن از آنان بر بام حمام رفتند و جامهای بام را شکسته ، از آنجا به تیراندازی پرداختند .
مرداویج به گرمخانه حمام پناه برد و شروع به اظهار لطف و مدارا با آنان کرد و ایشان را مالهای فراوان وعده داد تا دست از او بر دارند . اما ترکان ؟ نمی دادند و همچنان در بدسگالی خود اصرار می ورزیدند تا آنکه در حمام را شکستند و مرداویج را کشتند .
غلامان بعد از فراغت از کار خود به میان جمع آمدند و دیگران را از واقعه آگهی دادند و قصر او را غارت کرده و راه گریز پیش گرفتند تا به دست دیلمیان نیفتند .
طبری می گوید : « تابوت مرداویج را از اصفهان به ری بردند و هنگامی که تابوت به ری رسید ، ازدحامی غریب بود و همه دیلمان و مردم گیل با پای برهنه تا چهار فرسنگ جنازه سردار شجاع خود را استقبال کردند . »
قتل مرداویج یکی از بزرگترین زیانهایی بود که ملت ایران برد . زیرا این امر باعث شد که مرداویج نقشه وسیع و مهم خود یعنی ایجاد حکومت بزرگی در ایران و تجدید دوره ساسانی و برانداختن حکومت بنی عباس را به پایان نرساند . اجرای چنین نقشه بزرگ و مهمی برای مرداویج شجاع و جنگاور ، امر دشواری نبود ، اما برای دیگران به آسانی میسر نمی گردید .
او بزرگترین مردی بود که آمال دیلمان و مردان شجاع کوهستانی گیلان و مازندران را در برانداختن قدرت تازیان و از میان بردن " سیاه پوشان " می توانست برآورد . زیرا وی عالیترین نمونه شجاعت و دلاوری این مردان پرخاشجوی رزمسار بود
مردآویج دیلمی اولین نفر در تاریخ پس از اسلام است که تاجی مانند پادشاهان کسری(ساسانیان) بر سر میگذاشت و به فکر ایجاد امپراطوری مثل ساسانیان بود اما از آنجا که افراد خائن همیشه مانع پیشرفت افراد میشوند موفق به این کار نشد و او را در حمامی به قتل رساندند.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ویرایش شده توسط: sepanta_7
ارسالها: 23330
#332
Posted: 24 Mar 2015 01:00
معنی مردآویج در فرهنگ معین
مرداویج . [ م َ ] (اِخ ) ابن زیار مکنی به ابوالحجاج مؤسس سلسله ٔ امیران زیاری (آل زیار) است که از 316 تا حدود 435 هَ . ق . در ایران شمالی و مرکزی و جنوبی امارت داشته اند. وی از بزرگان دیلم و ابتدا از اتباع اسفارین شیرویه و سپهسالار او بود و اسفار به مصاحبت او بود که طبرستان را در 316 از داعی صغیر و ماکان کاکی گرفت و سپس از جانب اسفار مأمور گرفتن بیعت از سلار امیر خاندان آل مسافر در طارم شد اما چون از مظالم اسفار دلتنگ بود محرمانه با سلار ساخت و به یاری سران ناراضی دیگر بر اسفار بیرون آمد و او را که ابتدا به ری و طبس گریخته و سپس به الموت پناه جسته بود در طالقان دستگیر و مقتول ساخت و مرداویج سپس به دفع ما کان که نخست به خدمت وی آمده و بعد روی گردانده بود پرداخت و او را راند پس از آن مالک طبرستان و گرگان و دامغان وقسمت عمده ٔ عراق عجم گردید و در 319 متصرفاتش با ممالک سامانی از سویی و با نقاط تحت اداره ٔ خلیفه ٔ عباسی از سوی دیگر مجاور شد و سران دیلمی به سبب بخشندگی وی از هر سو به خدمتش شتافتند و مرداویج همدان را نیز متصرف شد و لشکر مقتدر خلیفه را که به سرداری هارون بن غریب به دفع وی آمده بود به سختی گریزان ساخت و عازم فتح اصفهان شد خلیفه مظفربن یاقوت را به حفاظت اصفهان فرستاد اما او قادر به حفظ آنجا نشد و مرداویج به آسانی به آن شهر دست یافت و بلافاصله از آنجا عازم فتح اهواز گردید و از این طریق نیز با عراق عرب همخاک شد. اما با خلیفه از در صلح در آمد. صلح با سامانیان و پذیرفتن پسران بویه به خدمت و بخشیدن لقب عمادالدوله به برادر بزرگتر یعنی علی و نیز فراخواندن برادر خود وشمگیر از گیلان از کشاورزی به ملکداری وکشمکشها که بعدها با علی بن بویه یافت و غیره نیز ازوقایع دیگر سلطنت مرداویج است . مرداویج تعلق خاصی به آداب ایرانی و مراسم و آیین زرتشتی داشت و از اعمال عرب و خلیفه ٔ عباسی سخت متنفر بود و بر آن می رفت که دولت از دست رفته ٔ ساسانی را از نو زنده کند و بغداد را ویران و مداین و عمارات شاهنشاهی را تجدید کندو خاندان خلفا را براندازد و به همین سبب تاجی مرصعهمانند تاج نوشیروان بر سر می گذاشت و بر تختی زرین می نشست و در اقامه ٔ آداب قومی ایرانی سخت کوشا بود چنانکه در زمستان سال 323 در شب جشن سده (دهم بهمن ماه ) به اصفهان از دو سوی زاینده رود هیزم فراوان گرد کرد وسایل چراغانی و آتش افروزی و سور و سرور فراهم ساخت تا شایسته ٔ چنان جشنی باستانی باشد. اما روز پیش از اقامه ٔ مراسم از آنها بازدید کرد و آنچه ترتیب دادند به سبب آنکه بر صحرا نهاده شده بود به نظرش حقیر و ناچیز آمد و بر متصدیان خشم گرفت و مصمم شد که سیاست کندشان . رؤسای لشکری بدان سبب بر جان خود ترسیدند و درصدد شورش برآمدند، اما فتنه ٔ آنان را حسن بن محمد قمی وزیر که پدر ابن العمید است فرو نشاند. چهارروز بعد مرداویج بر غلامان ترک خود خشم گرفت و خواست که آنان را به دست لشکریان دیلم براندازد ترکان برای نجات جان خویش روزی که مرداویج به گرمابه رفته و از خشم محافظان را هم از پاسداری بازداشته بود بر سر او ریختند و او را کشتند و سرای و اثاث را غارت کردند و از بیم دیلمان گریختند. برای تفصیل بیشتر رجوع به تاریخ عمومی مرحوم عباس اقبال ص 128 تا 134 شود.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#333
Posted: 24 Mar 2015 01:08
مرداويج زياري پادشاه دیلمی
وي نخستين فرد از آل زيار است كه به فرمانروايي رسيد. پس از او هفت تن ديگر از اين خاندان به قدرت رسيدند و مدت حكومت آنان 151 سال بود. آنان در منطقه ديلم ( گيلان ) زندگي مي كردند و به تدريج قدرت گرفتند. مرداويج از سرداران اسفار بن شيرويه بود. اسفار از كساني بود كه به حكومت علويان طبرستان خدمت مي كردند و جزء فرماندهان سپاه علويان بود. وي بعد از مدتي از ايشان روگرداند و به اميرنصر ساماني و ماموران او در خراسان پيوست و به ياري ايشان در سال 316 ه. ق داعي صغير از رهبران طبرستان را كشت و بر گرگان و طبرستان و قزوين و ري و قم و كاشان و لرستان تسلط پيدا كرد. اسفار پس از كسب قدرت بر خليفه و امير نصر ساماني شوريد. اميرساماني تصميم به سركوبي او را داشت اما سرانجام كار به صلح انجاميد و اسفار قبول كرد كه با پرداخت خراجي ساليانه بر اين نواحي فرمانروا باشد. اما اين مرد كه هنوز قبول اسلام نكرده و به همان دين اجدادي باقي بود با رعاياي خود كه مسلمان و متعصب بودند مخصوصا با مردم قزوين روابط خوبي نداشت حتي يك بار موذني را كه بانگ نماز مي داد از بالاي مناره به زير افكند و امر به خراب كردن مساجد داد و ماليات را افزايش داد . پس از فتح طبرستان اسفار مرداويج را به طرف طارم ( نزديك قزوين ) پيش سلار( يا سالار) يكي از امراي خاندان آل مسافر كه در اين حدود امارتي مستقل داشتند فرستاد تا او را به اطاعت اسفار بخواند . مرداويج كه از مظالم اسفار سخت ناراحت بود محرمانه با سلار (سالار) همراه و متحد شد و در موقعي كه اسفار در قزوين انتظار مراجعت او را داشت نامه اي به جمعي از سران سپاهي اسفار كه ايشان هم از وي ناراضي بودند نوشت و اتحاد خود را با سالار و خيال شورش بر اسفار را به اطلاع آنان رساند . لشكريان بر اسفار شوريدند و او چون اين حال را ديد و از حركت مرداويج و سالار هم به قصد خود آگاهي يافت از قزوين به ري گريخت و از آنجا به قهستان و طبس رفت و بعد از آن به طرف الموت فرار كرد . مرداويج راه ها را بر او گرفت تا در طالقان بر او دست يافت و او را به قتل رساند و در ري مستقر شد. وي پس از قتل اسفار مالك طبرستان و گرگان گرديد و متصرفاتش در سال 319 ه.ق از يك طرف با ممالك ساماني و از طرفي ديگر با نقاطي كه مستقيما تحت اداره خليفه عباسي بغداد بود مجاور گرديد و سران ديلمي به علت مال فراواني كه مرداويج به سپاهيان خود مي بخشيد از هر طرف گرد او جمع آمدند و اعتبار و شكوه او روز به روز رو به افزايش بود. در همين سال 319 ه.ق مرداويج خواهرزاده خود را با لشكري آراسته به تسخير همدان فرستاد اما سپاه او در همدان ، به علت مقاومت مردم شهر ، شكست خورد و خواهرزاده وي كشته شد. مرداويج خود با سپاه بزرگي از ري رهسپار همدان شد و در دروازه معروف به دروازه شير توقف كرد. مسعودي ( مورخ كتاب مروج الذهب ) كه خود در آن زمان مي زيسته است به وصف شير سنگي همدان پرداخته است و مي گويد : (( اين شير در جلوي دروازه ري است . شير عظيمي است . مانند كوهي است كه زانو زده باشد. از دور گمان مي بري كه شير زنده اي است . ولي چون نزديك شوي آن را از سنگ مي يابي . وي آنگاه از سابقه تاريخي آن شرحي ذكر كرده و سپس درباره علت شكست سپاه مرداويج گفته است : مردم همدان از اينكه كسي آن شير را از جايي كه در آن قرار دارد حركت دهد يا گوشه اي از آن را بشكند ، سخت آشفته و ناراحت مي شوند و چون سپاه مرداويج شير را به زمين افكنده و گوشه اي از آن را شكسته بودند ، خشم مردم همدان نسبت به آنان به شدت برانگيخته شد و همين امر موجب شكست سپاهي شد كه مرداويج فرستاده بود. )) . چون خود مرداويج با سپاه بزرگي به همدان رسيد ، بر آنان غلبه يافت و سه روز دستور قتل عام داد و همه بزرگان شهر را به قتل رسانيد. خليفه المقتدر پسرخاله خود هارون بن غريب را با جمع كثيري سپاهي به دفع مرداويج فرستاد . مرداويج پس از جنگ بسيار سختي او را شكست داد و دامنه استيلاي خود را تا حدود عراق عرب پيش آورد و كمي بعد عازم فتح اصفهان شد. و حكمران خليفه را شكست داد و اصفهان را تصرف كرد. و دسته اي سپاهي به اهواز فرستاد و آنجا را نيز تسخير كرد. ليكن به جاي تعرض به اراضي دارالخلافه نماينده اي پيش خليفه المقتدر فرستاد و تعهد نمود كه سالي دويست هزار دينار از ماليات همدان و دينور را به او واگذارد. در سال 320 ه. ق مرداويج قاصدي پيش برادر خود وشمگير كه در گيلان بود و به كار زراعت اشتغال داشت فرستاد و او را پيش خود خواند . وشمگير ابتدا زير بار نرفت و بر برادر لعنت فرستاد كه چرا از خليفه عباسي اطاعت كرده است . عاقبت بر اثر اصرار فرستاده برادر به حركت راضي شد و به خدمت مرداويج پيوست. مرداويج با سامانيان صلح كرد و گرگان را به سامانيان واگذاشت. درگيري ها و اختلافات مرداويج با آل بويه هر روز شدت مي گرفت و جنگ ميان اين دو گروه ادامه داشت.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#334
Posted: 24 Mar 2015 01:19
محل دفن مردآویج دیلمی در قلعه گبری شهر ری
قلعه گبری شهر ری
قلعهٔ گبری در جنوب شرقی شهر ری در شهرک علایی و محلی به همین نام واقع شدهاست و از جمله بناهای قدیمی است که قدمت آن به ۲۰۰۰ سال پیش میرسد. این قلعه که مساحتی در حدود ۳۰۰۰ متر مربع دارد در دورهٔ ساسانیان ساخته شدهاست. برج و باروهای این قلعه در طی قرنها به دلیل فرسایش تخریب شده و امروز تنها دیوارهای طولانی و مرتفع از خشت و گل بر جا ماندهاست. پیش از انقلاب، از این قلعه به عنوان کارخانه باروت سازی استفاده میشد و پس از مرگ صاحب آن، این قلعه در اختیار آستان عبدالعظیم قرار گرفت.
از آنجا که فضای داخلی قلعه از اهمیت چندانی برخوردار نیست و به جهت مرتفع بودن دیوارها و قرار گرفتن این قلعه بر روی تپه، اکنون از آن به عنوان انبار استفاده میشود.
مردآویج زیاری، بنیانگذار سلسله آل زیار (مرگ ۳۱۳ خورشیدی)، در این مکان دفن شدهاست.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ویرایش شده توسط: sepanta_7
ارسالها: 23330
#335
Posted: 24 Mar 2015 01:24
خیزش مرداویج و اسفار دیلمی
پس از تاختن اسکندر مقدونی به مرزهای ایران و فروپاشیده شدن فرمانروایی هخامنشیان و روی کار آمدن فرمانروایی نیمه ایرانی/یونانی سلوکی -که به وارونهی باور همگان- این دو فرهنگ تاثیر دو سویهای بر هم داشتند و تنها تاثیر از سوی فرهنگ هلنی نبود بلکه از سوی ایرانیان نیز فرهنگ یونانی هناییده شد; اشکانیان روی کار آمدند و عنصر بیگانه را از کشور ایران بیرون رانده و یک فرمانروایی کاملا ایرانی برپایهی دین، آیین و زبان ایرانی در ایران برپا ساختند.
اشکانیان اندیشهی بازپس گیری گسترهی مرزی ایرانی زمان هخامنشیان را در سر داشتند و به شیوهی شاهان هخامنشی رفتار میکردند (همان گونه که اسکندر چنین میکرد).
پس از روی کار آمدن ساسانیان و برکناری اشکانیان و فرمانروایی شاهَکان، همین راه دنبال شد و سرانجام این رویا -یعنی باز پس گیری مرزهای هخامنشیان- در زمان ساسانیان به سرانجام رسید و ایرانیان بار دیگر سَروَر و سرآمد جهانیان شدند با این تفاوت که این بار قدرت بزرگی همانند دولت روم را در کنار خود میدیدند. ولی سرانجام درگیری 400 ساله با ترکان و هر آینه اقوام آریایی تبار -به اصطلاح تورانی- از شمال و شرق مرزها و درگیری پیاپی با ارتش روم و فشارهای دولت چین، درگیری درونی و در پایان رخنهی دین زرتشتی و موبدان در دستگاه سیاسی باعث شد تا سرانجام این شاهنشاهی بی همتا از دید توان جنگی، اقتصاد، هنر و فرهنگ و... روز به روز سست و سست تر شده و به دست اعراب بیابان نشین برافتد.
ایرانیان با همهی سختیها و دشواریها که بر آنها روا شد، به گواهی تاریخ به مانند همیشه شکوه و توان پیشین کشورشان را فراموش نکردند و از همان آغاز جنبشها و خیزشهایی را برای بازگرداندن شکوه گذشته و بیرون راندن بیگانههای عرب آغاز کردند. هر کدام از اینها به بهانهای برای سرکشی بر ضد تازیان دست یازیدند که از این جمله میتوان به ابومسلم خراسانی، بابک خرمدین، مازیار، سنباد، استاسیس، المقنه (پیامبر نقابدار) اشاره نمود. ویژگی یکسان همگی آنها در این بود که هر کدام خود را به گونهای با نیاکان خود در گذشته و در زمان شکوه ساسانیان پیوند میدادند.
آرمان یعقوب لیث از سیستان در برپایی دولتی که آرزو داشت از سوی برادرش عمرو دنبال نشد و سامانیان با همهی دلبستگی که به ایران و فرهنگ کهن آن نشان میدادند آرمان وی را بلند پروازی میدانستند و دست کم به صورت اسمی خلیفه را به رسمیت میشناختند و هیچ گاه به جنگ با وی نپرداختند. تنها سالها پس از یعقوب بود که دو تن از جنگجویان ایرانی در گیل و دیلم طرح بزرگ یعقوب را پیگیری کردند و این دو "اسفار دیلمی" و "مرداویج گیل" بودند و پس از اینها آل بویه کار را دنبال کرد و تا اندازهای آن را به سرانجام رساند.
نخستین چالش ستیزهجویانه در این زمینه به دست "اسفار پور شیرویه" انجام شد. اسفار (=اسوار، سوار) جنگجویی دلیر و نستوه بود که خلافت را به رسمیت نشناخت و گرگان و تبرستان را از هرج و مرج و درگیریهای محلی برهاند. این پیروزی از سوی سامانیان پذیرفته شد و امارت بخارا به وی واگذار شد. همچنین او ری ، قزوین و سایر شهرها را به قلمرو خود افزود و به گیل و دیلم که کانون جنبش های ضد عربی بود نزدیک شد. چندی بعد قلعهی "الموت" را به ترفند از چنگ صاحب آن یعنی "سیاه چشم دیلمی" در آورد و سر از فرمانبری سامانیان برآورد و ضد خلیفه شورید. این کار برای نخستین بار انجام میشد و آشکارا به بازیابی جهان پرشکوه ایران گذشته برخاسته بود و سه سده چیرگی اعراب و خلافت در ایران را به چالش کشیده بود. خلیفهی آن زمان "المقتدر" (295-320 ه) سپاهی را به سوی او فرستاد که سپاه وی از سربازان اسفار شکست خوردند. او به آیین گذشتهی نیاکان خویش پایبند بود و دعوی تخت و تاج و زنده سازی فرهنگ و مرزهای ایران را داشت.
سرانجام همپیماناش "مرداویج پور زیار" از سرکردگان گیلها بر وی شورید ولی هیچگاه رویاهای او را از یاد نبرد و همان اندیشهی بازپسگیری مرزهای ایران زمان ساسانیان را در سر داشت. اسفار از نواحی لاریجان برخاسته بود و مرداویج از گیلان بود و به خاندان ارغش منسوب بود. در زمان او جشن سده با شکوه تمام برگزار میشد و حتی وی یک بار به دلیل مشکلاتی که در برگزاری جشن سده نزدیک اصفهان ایجاد شده بود با شماری از سپاهیان (احتمالا ترکان) به سختی برخورد کرد و سرانجام هم به دست همین ترکان در گرمابه کشته شد. مرداویج برای خود تاجی مرصع سفارش داده بود همانند تاج کسری (خسرو) و به عامل خود در اهواز دستور داده بود تا ایوان مداین را تعمیر کند و تاق کسری (خسرو) را به همان گونه که در زمان خسرو بود از سر بسازد تا او بار دیگر تیسفون را تختگاه سازد و دولت باستانی ایران را تجدید نماید. آرزویش این بود که در مداین تخت بر تخت زرین خسروان بنشیند و درباریان و لشکریاناش او را با نام شاهنشاه صدا بزنند. این راه راهی بود که بعدها از سوی صفویان نیز دنبال شد.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ویرایش شده توسط: sepanta_7
ارسالها: 23330
#336
Posted: 24 Mar 2015 01:31
مرداويج زياري، يك ايراني انقلابي
پس از پایان دوران فرمانروایی ساسانیان، سرداران ایرانی بسیاری کوشیدند تا آزادی ایران را بدست آورند. در این میان، مردآویج از سرداران بزرگ تاریخ ایران و از فرمانروایانی بشمار میرود که توانست به این هدف بسیار نزدیک شود. مرداویج بن زیار بن وردانشاه گیلی، بنیادگذار سلسله زیاری در سده چهارم هجری (دهم میلادی) است. وی پایههای حکومتی را پی نهاد که فرمانروایانش حدود دو سده میان سالهای۴۷۰ تا ۶۱۳ هجری( ۹۲۸ تا ۱۰۷۷ میلادی) بر بخشهای وسیعی از سرزمین ایران (گرگان، طبرستان، دیلم، گیلان، قزوین، ری، رنجان، همدان، كاشان، اصفهان و خوزستان) فرمان راندند.
مردآویج با در هم شکستن قشون المقتدر (خلیفه عباسی) فرمانروایی دودمان ایرانی زیار را از طبرستان در شمال تا خوزستان در جنوب برپا ساخت. او ابتدا شهرهای شمالی را آزاد ساخت و سپس به فکر همدان، اصفهان و خوزستان افتاد. از بغداد لشكر بزرگي به سرداري هرون بن غريب، به مقابله مرداويج آمد و اين نخستين مقابله ميان مرداويج و لشكريان خليفه بود. دو لشكر در محلی میان قزوین و همدان با يكديگر مصاف دادند و جنگي سخت كردند، هرون کشته شد و مرداويج در نتيجه اين فتح بر همه شهرهاي ناحيه جبل و اطراف همدان استيلا يافت.
دوم دسامبر سال 931 ميلادي (11 آذر ماه 310 خورشيدي ) مردآویج كه تاريخ از او به نام يك ايراني انقلابي، يك ايراندوست بزرگ و يك عامل تجديد استقلال ايران نام مي برد پس از بيرون راندن عوامل و نظاميان خليفه عباسي از كاشان و ديگر شهرهاي مركزي ايران و درهم كوبيدن آنان درنبردي در 49 كيلومتري اصفهان وارد اين شهر شد و آن را پايتخت همه ايران اعلام كرد. در همين روز مردآویج در اجتماع مردم اصفهان كه براي ابراز احساسات نسبت به او گرد آمده بودند خطاب به آنان مطالب مهمي بيان داشت كه مضمون آن از اين قرار است:
من و يارانم كه به خاطر گرامي ميهن، شمشير برگرفته وجان بر كف نهاده ايم در روز تولد نور و گرمي ( روز آتش؛ روز نهم از ماه نهم سال ايراني ــ 9 آذر ) كه روز خوش يمني براي ايرانيان بوده است در نزديكي اصفهان سپاهيان وفادار به خليفه را بشكستيم و از ايران گريزانديم. من از ديلمان برخاسته ام ــ از ميان مردمي شكست ناپذير. هيچكس به خاطر كارهاي غير ميهني كه تا به امروز كرده است؛ بازخواست و مجازات نخواهد شد. ولي از امروز مجازات خيانت به ميهن و همكاري با بيگانه مرگ است. من مي خواهم ازاين پس جز به پارسي سخن نگوييد و همه آيين ها و جشن هاي گذشته را كه ميراث فرهنگي مان و بازمانده از نياكان ما ن هستند به همان صورت و با رعايت اصالت هر چه تمامتر برگزار كنيد، ترس و دروغ را از خود دور سازيد كه مايه همه بدبختي ها هستند « گفتار نيك ــ كردار نيك ــ پندار نيك » يك اندرز پدران مان است كه تمدن و بزرگي خود را بر پايه آن استوار داشته بودند و هرگاه كه از چارچوب آن خارج شدند آسيب ديدند. از رعايت اين اندرزها كسي آسيب نخواهد ديد. من همين امسال ــ 58 روز ديگر ــ در همين محل جشن سده را بر پا مي دارم تا ياد آور سه پندي باشد كه ذكر كردم.
مردآویج در پی گشودن اصفهان دستور داد تا تختگاه تیسفون یا همان ساختمان معروف به طاق کسری به شکل نخست خود بازسازی شود. مرداويج علاقه خاصی به آداب و رسوم ملي داشت، از آن جمله جشن سده بود كه سال 323 در اصفهان بر پا داشت. چون اعمال او در آن جشن نمونه اي از مراسم باشكوه سده در ايران است، ذكر آن خالي از فايده به نظر نمي آيد: چون شب جشن سده فرا رسيد، مرداويج فرمان داد تا از كوهها و نواحي اطراف اصفهان هيزم بسيار گرد آوردند و آنها را در دو طرف زاينده رود و در كوه معروف به " كريم كوه " كه مشرف بر اصفهان است به شكل منبرها و قبه هاي بزرگ قرار دهند. چنانكه چون اين هيزمها افروخته شد، همه جا به یک باره غرق در نور و شادی شود. و همچنين فرمان داد بادبادک هایی به شکل پرنده های مختلف ساختند و هوا کردند که به دنبال خود فانوس یا شمع های فروزان را به بالا می بردند و در آسمان می درخشیدند. چون خورشید درحال فرونشستن بود، نوای شاد موسیقی اصیل ایرانی همراه با آوازهای دلکش و رقص های زیبای گروهی، دشت زاینده رود و اطراف سپاهان را فرا گرفته بود.
در هنگام برگزاری اين جشنها، احساسات و عواطف میهنی به اوج خود رسید و چنان چشمان دشمنان ایران را خیره کرد که دستگاه خلافت را به بیم و ترس و چاره اندیشی واداشت. سرانجام برآن شدند تا توطئه قتل او را عملی سازند. قتل مرداويج يكي از بزرگترين زيانهايي بود كه ملت ايران برد. زيرا اين امر باعث شد كه مرداويج نقشه وسيع و مهم خود يعني ايجاد حكومت بزرگي در ايران و برانداختن حكومت بني عباس را به پايان نرساند. درباره انگیزه کشته شدن مرداویج آرای گوناگونی توسط مورخان معاصر او، از آن میان مسعودی، صولی و مسکویه بیان شدهاست. ابوعلی مسکویه نویسنده تجاربالامم میگوید: چند تن از بزرگان ترك كه در شمار غلامان او خدمت مي كردند كينه وي را در دل گرفته بودند و در قتل او هم پيمان شدند.پس از آنكه مرداويج به گرمابه رفت، بر آن هجوم بردند. مرداويج را كشتند. غلامان بعد از فراغت از كار خود راه گريز پيش گرفتند. مسعودی تایید میکند که هنگامی که مرداویج میخواست به بغداد رود و خلیفه را دستگیر کند به قتل رسید. ابوعلی مسکویه و مسعودی هردو، خلیفه را در کشتن مرداویج سهیم میدانند. اینان و دو تن از غلامان او بجکم و توزون را نام میبرند. این دو بودند که از کینه ترکان نسبت به مرداویج بهره جستند و پس از کشته شدن مرداویج به عراق گریختند و در شمار سپاهیان خلیفه درامدند و اندک زمانی به مقام امیرالامرایی رسیدند.
ابومخلد عبدالله بن یحیی که از دولتمردان مرداویج بود داستان خاکسپاری مرداویج را چنین یاد کردهاست: هنگامی که تابوت مرداویج را به ری بردند من روزی پرجوشتر از آن روز ندیدم، همه گیلیان و دیلمیان چهار فرسنگ راه را پای برهنه پیمودند. او میگفت برادر مرداویج نیز با ایشان پیاده آمد. میگفت: من هیچ سپاه ندیده بودم که پس از مرگ فرمانروا، بی هزینه درم و دینار مردان و سربازانش اینچنین به او وفادار بمانند.
هم اکنون پس از قرنها به دلیل محبوبیت مردآویج در میان ایرانیان و برای زنده نگه داشتن یاد و خاطره این بزرگمرد ایران زمین، برخی از ایرانیان نام فرزندان خود را به این اسم میخوانند و حتی بسیاری از شهرها محله هائی به اسم مردآویج را بر تارک خود دارند که در این زمینه، محله مردآویج اصفهان بسیار مشهور است. از جمله اسامی متفکرینی که به این نام معروف است پرفسور جوان، مردآویج بابائی میباشد و کتاب مردآویج زیاری و خلافت اسلامی به زبان انگلیسی از اثار مشهور او میباشد.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#337
Posted: 24 Mar 2015 01:37
گرگان در دوره آل زيار
زياريان خانداني گیلانی بودند كه بيش از يكصد سال بر قسمتهايي از ايران حكومت كردند. درخشش اين حكومت در سرزمين گرگان بود كه هم اكنون نيز آثاري از آنها باقي مانده است. بنيانگذار اين سلسله، مرداويج بود كه در آغاز از فرماندهان لشكر امراي علوي و ساماني محسوب ميشد و رفته رفته به دليل لياقت و كارداني توانست حكومت مستقلي ايجاد كند.
گرگان در زمان مردآویج
مرداويج يا مردآويز فرزند زيار، جدش وردانشاه گيلاني است كه او را از اهل گيلان دانستهاند.1 عنصرالمعالي، نويسنده قابوسنامه، نسب خانواده را به آغش وهادان ميرساند و ميگويد: «آغش وهادان در روزگار كيخسرو ملك گيلان بود و حكومت گيلان از آنها به زياريان به ارث رسيده است. همچنين عنصرالمعالي از قول انوشيروان به فرزندش گيلانشاه، اشاره ميكند كه سخنها و پندهاي آن پادشاه ما را واجبتر است كه ما از تخمه آن ملكيم.»2 بنابراين زياريان از خاندان حكومتي گيلان به شمار ميروند و نيز گفتهاند مادر مرداويج و همسر زيار دختر تيداي بادوسپان و دايياش استندار هروسندان رئيس سپاه گيل بوده است.3
قراين نشان از شهرت مرداويج در لشكر علويان و سامانيان دارد. هنگام عزيمت اسفار با لشكر خراسان به سوي گرگان، مرداويج را كه فرماندهي سرشناس بود، به لشكر خود دعوت كرد. مرداويج كه در اين زمان در خدمت قراتكين ساماني بود، با كسب اجازه از او با لشكر خويش به اسفار بن شيرويه پيوست و به اتفاق اسفار از گرگان به ساري آمدند (سال 316 هـ . ق). اسفار با استفاده از غيبت علويان، به طبرستان لشكر كشيد. در جنگي كه در آمل بين مرداويج، فرمانده سپاه اسفار و داعي صغير؛ حسن بن قاسم در گرفت، با كشتن داعي صغير، انتقام دايي خود؛ هروسندان را از او گرفت و بدين ترتيب در اين سال حكومت علويان پايان يافت.
تا سال 319 ﻫ.ق مردوايج فرمانده لشكر اسفار بود كه اسفار علاوه بر گرگان، بر سرزمينهاي طبرستان، ري، قزوين، زنجان، ابهر، قم و كرج4 تسلط يافت. در همين سال، مرداويج پس از اين كه از طرف اسفار براي تصرف ناحيه شمالي قزوين عازم شد، با سالار، امير شميران و طارم، عليه اسفار متحد شد. از آنجا با فرماندهان زيردست خود مكاتبه كرد و موافقت آنها مبني بر اتحاد عليه اسفار را به دست آورد كه مطرف بن محمد گرگاني وزير اسفار از جمله متحدين بود. اسفار از توطئه آگاه شد و در حال گريختن به طرف قلعه الموت كه خانواده و ذخاير و اموالش در آنجا بود، به دست مرداويج گرفتار و كشته شد.5
به نظر ميرسد مرداويج در سال 319 هـ . ق پس از قتل اسفار، به گرگان برنگشت، بلكه در همان حدود، فرمانروايي خود را گسترش داد و سرزمينهاي تحت حاكميت اسفار را به دست آورد. در آغاز حكومت وي در شهر گرگان، امراي مختلف به او اظهار تمايل كردند. مرداويج براي گسترش حدود حكومت خود، به باج و خراج شهرهاي بيشتري نياز داشت،6 بنابراين ماكان بن كاكي - متحد خود- را در گرگان نشاند و براي فتوحات به سوي غرب و جنوب غربي حركت كرد و شهرهاي همدان، بلاد جبل، ماوراي همدان (كرمانشاه، لرستان، كردستان و پشته كوه)، دينورو حلوان را فتح كرد. سپس اصفهان را كه گرفتار آشوب بود، تصرف كرد و محمد بن وهبان فضيلي را با سپاهي از راه شوشتر و ايذه به اهواز فرستاد و آن ناحيه را نيز فتح نمود. شهرهايي كه مرداويج فتح كرد، از لشكريان دستگاه خلافت خالي شد. پس از آن مرداويج، رسولي نزد المقتدر خليفه عباسي فرستاد و مبلغي به عنوان ماليات برعهده گرفت و المقتدر نيز همدان و ماه كوفه را به او واگذار كرد كه در مقابل، سالي دويست هزار دينار بپردازد.7 اما ابن مسكويه معتقد است مرداويج همدان و ماهكوفه را به خليفه عباسي داد و ديگر بخشها در دست او ماند و خليفه براي او درفش فرستاد و مرداويج به ديار خود (گرگان) بازگشت.8
مرداويج براي لشكريان خود هزينههاي فراوان صرف ميكرد. به همين دليل، از اطراف سربازان بسياري به لشكر او پيوستند كه بيشتر آنها از افراد طايفه گيل و ديلم بودند. هنگامي كشورگشايي مرداويج در منطقه جبل، ماكان متحد پيشين خود را در گرگان و طبرستان گذاشته بود. از يك سو، مرداويج به خاطر فتوحات تازه و منشور خليفه احساس قدرت مي كرد و از طرف ديگر، بهانه اي براي بركناري ماكان فراهم شد. با تحريك مُطرّف – وزير مرداويج- به جنگ با ماكان در سال 321 ﻫ . ق پس از لشكركشي مرداويج به گرگان، ماكان به منطقه ديلم گريخت.
او بلقسم (ابوالقاسم) بن بانجين را به عنوان جانشين خود و حاكم گرگان منصوب كرد و خود به اصفهان رفت. ماكان كه با حمايت ابوالفضل ثائر ديلمي و امير نصر بن احمد ساماني دو بار قصد تصرف گرگان را داشت، پس از شكست از بلقسم، به خراسان نزد امير ساماني برگشت و از او خواست تا گرگان را از چنگ مرداويج درآورد. اميرنصر لشكري براي حمايت ماكان فرستاد، اما اين لشكر از بلقسم شكست خورد. در همين سال، ابوعلي محمدبن مظفر - سپهسالار ساماني- بر گرگان چيره شد. مرداويج با آگاهي از اين خبر، از ري روانهي گرگان شد. ابوعلي در اين هنگام كه از بيماري رنج مي برد، به نيشابور بازگشت. اميرنصر ساماني كه در نيشابور بود، به قصد دفع مرداويج به سوي گرگان لشكر كشيد. در اين بين، محمدبن عبيدا... بلعمي وزير ساماني با مطرف، وزير مرداويج، مكاتبه كرد و او را به باز گرداندن مرداويج برانگيخت.
مرداويج از اين مكاتبه آگاه شد و بر مطرف خشم گرفت و او را كشت. بلعمي كه اين اقدام را ناموفق ديد، به مرداويج پيام فرستاد: «من ميدانم كه تو ناسپاسي اميرنصر را خوش نميداري و وزيرت مطرف تو را واداشته آهنگ گرگان كني ... من صلاح نمي بينم با اميري نبرد كني كه صد هزار مرد جنگي با اوست. بهتر است گرگان را به او واگذار كني و براي فرمانروايي بر ري با پرداخت خراج با او سازش كني. مرداويج چنين كرد و از گرگان چشم پوشيد و با پرداخت خراجي براي حكومت ري، با اميرنصر صلح كرد و به ري بازگشت.»9
ماكان پس از شكست در گرگان، به سوي نيشابور نزد اميرنصر رفت. به دليل شكستهاي پي در پي، لشكريان او پراكنده شدند. پسران بويه كه از سرداران وفادارش بودند، پس از كسب اجازه از او جدا شده، به سراغ مرداويج رفتند و به لشكرش پيوستند. مرداويج در گرگان به گرمي از پسران بويه استقبال و براي حكومت كرج ابيدلف، نامزد و به ري روانه كرد. وقتي آنها به ري رسيدند، مرداويج پشيمان شد و به شيخ عميد ابوعبدا... مشاور برادرش وشمگير، نامه نوشت تا حكم آنها را لغو كند، اما عميد كه شيفته اخلاق علي بويه شده بود، او را از دستور مرداويج آگاه كرد. او به سوي كرج رفت و در آنجا موفق به فتوحاتي شد و بر لشكريان خود افزود. در اين زمان، مرداويج به ري بازگشت و براي در تنگنا قرار دادن علي، مخارج گروهي از سرداران خود را برعهده حاكم كرج يعني علي، حواله كرد. علي بويه نيز علاوه بر پرداخت آن، انعامهايي برآن افزود و به اين وسيله محبوبيت بيشتري به دست آورد. مرداويج از علاقه مردم و كارگزاران نسبت به او بيمناك شد و او و سرداران ديگر را به دربار فراخواند. علي با آگاهي از نيرنگ مرداويج، با سرداران هم پيمان شده، به اصفهان رفت. مرداويج برادرش وشمگير را براي سركوبي او فرستاد و اصفهان را از تصرف آنها خارج كرد. پس از تعقيب و گريز، علي موفق به تصرف شيراز شد و پس از آن با خليفه الراضي بالله مكاتبه كرد و خليفه، سرزمين فارس را به هزار هزار دينار به او مقاطعه داد و لوا و خلعت فرستاد. مرداويج كه از قدرت گرفتن علي ميترسيد، شخصاً به اصفهان آمد و پس از تصرف سرزمين خوزستان، رسولي نزد خليفه فرستاد و مبلغي را به عنوان ماليات برعهده گرفت. خليفه نيز همدان و ماه كوفه را به او واگذار كرد. در اين مدت، مرداويج و علي هر يك به شكلي سعي داشتند خود را به خليفه نزديك كنند تا حكومت خود بر اين منطقه را توجيه كنند. وقتي مرداويج اهواز را گرفت، علي بيمناك شد و از درآشتي درآمد. نامهاي به منشي مرداويج نوشت و از او خواست كه واسطه و شفيع ميان او و مرداويج شود. او صلح را پذيرفت، به شرط اين كه علي به نام او خطبه بخواند و علي نيز براي او هدايايي فرستاد و برادر خود حسن را به عنوان گروگان نزد مرداويج فرستاد.
مرداويج در ربيع الاول سال 323 ﻫ.ق دستور داده بود كاخهاي ساساني را در مدائن بازسازي كنند و تاجي مانند تاج پادشاهان ساساني برايش بسازند و قصد داشت كه به آنجا برود. از طرفي، در همين زمان به دستور او، جشن سده باشكوهي برگزار شد كه به نظرش حقير آمد و با اطرافيانش بدرفتاري و بياحترامي كرد كه غلامان ترك طي توطئه اي او را در حمام كشتند.10
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#338
Posted: 24 Mar 2015 01:41
گرگان در زمان وشمگير
وشمگير به معني گيرنده بلدرچين است. وشمگير برادر كوچكتر مرداويج، در ابتدا كشاورزي ساده بود كه به وسيله برادر، به كارهاي حكومتي داخل شد و در زمان مرگ برادر، والي ري بود. او با بيعت لشكريان مرداويج، به حكومت رسيد. دشمنان اين خاندان از شرق و غرب براي به دست آوردن حكومت آماده شدند. وشمگير، ابن وهبان قصباني را به سمت وزارت برگزيد و شيرج بن ليلي و بلقسم بانجين را براي نگهداري گرگان و طبرستان فرستاد. اميرنصر ساماني در همين سال (323 هـ . ق) به ابوعلي-سپهسالار خراسان- دستور داد تا از راه نيشابور به گرگان لشكر بكشد و از طرف ديگر به ماكان نيز دستور داد كه به سپاه ابوعلي بپيوندند.
ماكان زودتر به دامغان رسيد و با لشكر بلقسم بن بانجين جنگيد و شكست خورد و پس از پيوستن به سپاه ابوعلي ناگزير به نيشابور بازگشت، اما ديري نگذشت كه پس از مرگ بلقسم، دوباره هوس تصرف گرگان به سرش زد. از طرف ديگر،
حسن بويه كه به عنوان گروگان نزد مرداويج بود، پس از مرگ او از ري گريخت و نزد برادرش به شيراز رفت. علي او را مجهز كرد و با لشكري به تسخير اصفهان فرستاد و پس از اصفهان، قصد همدان و ديگر سرزمينهاي جبال كرد و عمال و نمايندگان وشمگير را از آنجا بيرون نمود.
در سال 324 ﻫ .ق پس از مرگ بلقسم، وشمگير قصد داشت از گرگان به عنوان طعمهاي براي به دست آوردن ماكان استفاده كند. او كه از همه طرف خود را در محاصره دشمن ديد، تنها راه را متحد شدن با ماكان دانست. حكومت گرگان و طبرستان را به او پيشنهاد كرد. ماكان كه سالها در انتظار حكومت گرگان بود، پنهاني با او توافق كرد و به اين ترتيب در سال 325 ﻫ .ق گرگان و طبرستان به ماكان واگذار شد. وقتي خيال او از جانب گرگان و شرق ايران تا حدودي راحت شد، با آماده كردن لشكري بزرگ، به مقابله آل بويه رفت. در سال 327 ﻫ .ق لشكر وشمگير اصفهان را تصرف كرد.
پس از پذيرفتن حكومت گرگان از سوي ماكان و اتحاد او با وشمگير، امير ساماني احساس خطر كرد و تصميم گرفت ماكان را براي خيانتش گوشمالي دهد. به همين دليل، در سال
328 ﻫ .ق سپهسالار خراسان را براي سركوبي ماكان به گرگان فرستاد. ابوعلي، گرگان را محاصره كرد. محاصره هفت ماه طول كشيد. وشمگير يكي از سرداران به نام ابي داود و سپس لشكريان ديگري را در پي او اعزام كرد. سرانجام شيرجبن ليلي را به حمايت او فرستاد. شيرج وقتي به گرگان رسيد، نتوانست براي شكست محاصره كاري انجام دهد و تنها توانست بين ابوعلي و ماكان واسطه صلح شود. در گرگان به سبب محاصره طولاني، زندگي مردم و احشام به سختي افتاده بود. نتيجه صلح اين شد كه ماكان شهر را ترك كرد و به جانب طبرستان رفت. ابوعلي نيز گرگان را گرفت. 11 زماني كه گرگان در محاصره سپهسالار خراسان بود، وشمگير مجبور شد براي نجات اين شهر، تمامي لشكر خود را بسيج كند و حتي عده اي از لشكريان خود را از اصفهان فراخواند. اين مسأله باعث طمع آل بويه شد و شهر اصفهان را به راحتي تصرف كردند. ناگهان وشمگير خود را در محاصره دو دشمن قدرتمند ديد كه قصد داشتند قلمرو حكومت چندين ساله آل زيار را تصاحب كنند.
پس از اين اتفاقات، ابوعلي و آل بويه عليه وشمگير متحد شدند و ابوعلي از گرگان و عمادالدوله از اصفهان به سوي ري حركت كردند. وشمگير با آگاهي از اين اتحاد، ماكان را از طبرستان فراخواند. در محرم سال 329 ﻫ .ق در نزديكي ري بين لشكر متحدين و وشمگير جنگ درگرفت و ماكان كشته شد و وشمگير با گروهي از سوارانش از راه لاريجان به آمل گريختند. مقصود عمادالدوله از اتحاد با سپهسالار ساماني اين بود كه بعدها بتواند با استفاده از دوري حكومت سامانيان، ري را به تصرف خود درآورد.
وشمگير پس از گريختن از برابر متحدان، به طبرستان رفت، اما حسن بن فيروزان پسرعموي ماكان، از پذيرفتن او امتناع كرد. علت سرپيچي حسن، اتحاد با عده اي از بستگان ماكان و تأثير وي در قتل ماكان بود. وشمگير، شيرج را به جنگ حسن در ساري فرستاد. حسن از برابر شيرج گريخت و به گرگان رفت. وشمگير با لشكر خود در پي او به استرآباد رفت، سپس گرگان را تصرف كرد. حسن به ابوعلي پناه برد و او را برانگيخت تا گرگان را از تصرف وشمگير درآورد كه در نهايت در سال 331 ﻫ .ق اين كشمكش به صلح انجاميد. بدين قرار كه ابوعلي، سالار - پسر وشمگير- را به عنوان گروگان گرفت و وشمگير اطاعت سامانيان را پذيرفت و به نام اميرساماني خطبه خواند. حسن كه از اين صلح ناراضي بود، در ميانه راه بخارا، بر ابوعلي شوريد و رخت و بنه لشكر را غارت كرد و سالار فرزند وشمگير را با خود به گرگان برد و گرگان و دامغان و سمنان را گرفت.12 وشمگير نيز با استفاده از غيبت ابوعلي، توانست ري را به تصرف خود درآورد. حسن پس از دستيابي بر گرگان، با وشمگير از در دوستي درآمد و طي مكاتبهاي، او را به اتحاد فراخواند و پسرش سالار را كه گروگان او بود، آزاد كرد. وشمگير با اتحاد موافق بود، اما درباره مخالفت با سامانيان چيزي نگفت. در همين سال (331 ﻫ .ق)، ركن الدوله با ضعف وشمگير، به طرف ري حركت كرد. وشمگير به طبرستان گريخت و در طبرستان، حسن راه را بر او بست. پس از جنگ با حسن، شكست خورد و تنها راه چاره را در دربار سامانيان ديد و با حرم و متعلقان خود به دربار سامانيان پناه برد.13
از آن زمان تا سال 345 ﻫ .ق حكومت گرگان بين وشمگير و حسن فيروزان دست به دست مي شد كه وشمگير از سوي آل سامان و حسن از طرف آل بويه حمايت مي شدند. وشمگير در زمان عبدالملك ساماني تقريباً دوره آرامي را گذراند. پس از رفتن ركنالدوله از گرگان، به راحتي آن جا را تصرف و حدود شش سال بدون مشكل حكومت كرد، تا اين كه دوباره در سال
351 ﻫ .ق با لشكركشي ركن الدوله به گرگان، به طرف گيلان متواري شد. بعدها با قدرت گرفتن در گيلان، توانست گرگان را پس بگيرد. وشمگير كه در سال 357 ﻫ .ق قدرت خود را در گرگان و طبرستان استوار مي ديد، در اين آرزو بود تا بر ري كه مدتي در دست مرداويج بود و موقعيتي حساس داشت، دست يابد و از طرف ديگر، حسن بويه را كه جديترين دشمن خود مي دانست، از ميان بردارد. از اين رو، وقتي امير منصور ساماني لشكرش را براي حمله به ري مجهز كرده بود، او را به همراهي با لشكر دعوت كرد و فرماندهي لشكر را به وي سپرد. وشمگير كه در گرگان بود و لشكر خود را براي پيوستن به سپاه سامانيان آماده ميكرد، در محرم همين سال در حين اسب سواري بر زمين افتاد و مرد. 14
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#339
Posted: 24 Mar 2015 01:41
گرگان در زمان بيستون
بيستون پسر ارشد وشمگير در هنگام مرگ پدر در طبرستان و قابوس پسر دوم، همراه وشمگير بود. سران لشكر از جمله ابوالحسن سيمجور سپهسالار خراسان، ابتدا با قابوس بيعت كردند، اما بيستون با شنيدن خبر مرگ پدر، از طبرستان به گرگان آمده، جانشين پدر شد. در آغاز با مشكل هزينه لشكركشي سامانيان مواجه بود. امير منصور ساماني آذوقه لشكريان را به عهده وشمگير گذاشته بود و حال كه لشكر در حدود دامغان به سر مي برد، خواستار هزينه لشكركشي از بيستون شدند. بيستون خدعهاي به كار برد. لشكريان كه آذوقه اي نداشتند، پراكنده شده و برگشتند. بيستون با آلبويه از در دوستي درآمد و ركنالدوله با ارسال مال و لشكر او را حمايت كرد. بيستون با دختر عضد الدوله ازدواج كرد تا به اين وسيله، اتحاد خود را با آل بويه تحكيم بخشد و توانست حدود ده سال بدون مشكل بر گرگان و طبرستان حكومت كند. در سال 360 ﻫ .ق عضدالدوله از خليفه بغداد براي بيستون خلعت و لوا و منشور در خواست كرد و خليفه منشور حكومت ولايت گرگان و طبرستان را فرستاد و او را به ظهيرالدوله ملقب كرد. 15
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#340
Posted: 24 Mar 2015 01:42
گرگان در زمان قابوس
در سال 366 ﻫ .ق وقتي بيستون به طور ناگهاني درگذشت، قابوس نزد دايي خود رستم، در شهريار كوه طبرستان بود. بيستون فرزند كوچكي داشت كه نزد جد مادرياش دباج به سر مي برد، كه حاكم قسمتي از طبرستان بود. در حكومت گرگان طمع كرد و با شتاب به سوي گرگان روانه شد. در گرگان، گروهي از سرداران لشكر به قابوس متمايل بودند. دباج آنها را زنداني كرد. وقتي اين خبر به قابوس رسيد به گرگان روي نهاد. در نزديكي گرگان، سپاهيان بر وي گرد آمدند و او را به پادشاهي برگزيدند. طرفداران فرزند بيستون گريختند و قابوس برادرزاده خردسالش را تحت سرپرستي خود درآورد و در سال 368 ﻫ .ق خليفه الطائع بالله حكومت قابوس را به رسميت شناخت و به او لقب شمسالمعالي داد.
در جريان مقابله قابوس با دباج، او سعي كرد حمايت سامانيان را به خود جلب كند و آل بويه هم به حمايت از قابوس برخاستند. به خصوص اين كه قابوس شوهر خاله و پدر زن فخر الدوله بود.
قابوس پس از رسيدن به قدرت، عدل و داد را پيشه خود ساخت و فردي شاعر و اديب و فاضل بود و مردم علاقه زيادي به او داشتند و توانست مدتي بدون مشكل جدي به حكومت خود ادامه دهد، تا اين كه بين فرزندان ركن الدوله اختلاف پيش آمد و فخرالدوله از مقابل برادرش عضدالدوله گريخت و به قابوس پناه آورد. در سال 371 ﻫ .ق عضدالدوله نامه اي به قابوس نوشت و از او خواست برادرش را تسليم كند و در مقابل، هر منطقه اي كه بخواهد، به او داده خواهد شد و يا خراج يك ساله ري به او پرداخت خواهد شد. قابوس جواب داد هيچگاه فرزند شاهي را به خاطر مال دنيا نخواهد بخشيد و آبروي خود را در معرض بدنامي قرار نخواهد داد.16
پس از نااميدي عضدالدوله از تسليم قابوس، از الطائع خليفه خواست تا منشور حكومت گرگان و طبرستان را به نام برادرش مؤيدالدوله بنويسد. مؤيدالدوله به قصد گرگان روانه شد و سر راه خود هر چه از شهرهاي قابوس مي ديد، ويران مي كرد. قابوس مي خواست گرگان را كه مقر حكومتش بود، از دسترسي لشكر مؤيدالدوله دور نگه دارد. دو لشكر در حدود استرآباد به جنگ پرداختند و اين جنگ سه روز طول كشيد. با وجود شجاعت و رشادتهاي قابوس و فخرالدوله در اين جنگ، سرانجام شكست خوردند و به امير نوح ساماني پناه بردند. 17
در رمضان 371 ﻫ .ق امير نوح به حسام الدوله تاش دستور داد براي باز پس گرفتن حكومت گرگان به قابوس كمك كند. در نزديكي گرگان، مؤيدالدوله باروي شهر را ترميم كرد و به درون شهر پناه برد. لشكر حسام الدوله شهر را محاصره كردند. طي دو ماه محاصره، ذخيره غذايي اهالي گرگان به پايان رسيد و قحطي شد، به طوري كه مردم نخاله جو را با گل مخلوط و به عنوان غذا مصرف ميكردند كه عاقبت با تدبير صاحب بن عباد؛ وزير كاردان مؤيدالدوله حلقه محاصره شكسته شد و حسامالدوله و قابوس و فخرالدوله با ناكامي به نيشابور برگشتند.18
قابوس از سال 371 به مدت هيجده سال دور از حكومت در دربار سامانيان زندگي ميكرد و مراقب فرصتي بود تا شايد بتواند حكومت را به دست آورد، اما سامانيان در اين دوره در انحطاط به سر ميبردند و ياراي اداره سرزمين خود را نداشتند. قابوس در دربار سامانيان با احترام و خوشنامي ميزيست و محضر او مجمع فضلا و دانشمندان بود. در سال 373 ﻫ . ق مؤيدالدوله در گرگان درگذشت. صاحب بن عباد به فخرالدوله نامه نوشت و او را به حكومت فرا خواند. فخرالدوله پس از به حكومت رسيدن، در مقابل نيكيهاي قابوس، ميخواست او را به حكومت گرگان برگرداند، ولي صاحب بن عباد او را از اين كار منع كرد. وعده حمايت امراي ساماني به قابوس هم به نتيجه نرسيد. پس از سبكتگين، سلطان محمود براي كمك به قابوس تصميم گرفت. بدين شكل كه محمود مال معيني را به قابوس بپردازد تا او بتواند مقدمات لشكركشي به گرگان را فراهم آورد و بعد از دو ماه، آن مال را به خزانه محمود برگرداند. اين مال بايد ظرف دو ماه از گرگان تهيه مي شد. شايد قابوس رغبتي براي فشار آوردن بر مردم در آغاز پادشاهياش نداشت و در نتيجه اين عهد به فراموشي سپرده شد. قابوس كه از كمك امراي ساماني نااميد شده بود، سرانجام پس از مرگ فخرالدوله در سال 387 ﻫ . ق، تصميم گرفت شخصاً براي به دست آوردن حكومت اقدام كند. سرداران وفادار او از جمله شهريار بن دارا و باتي بن سعيد پس از استخلاص آمل به همراه لشكريان گيل كه هوادار قابوس بودند، به طرف گرگان روانه و در استرآباد با طرفداران آل بويه مواجه شدند. سپاه آلبويه شكست خورد و گرگان به دست طرفداران قابوس افتاد. مردم گرگان در نامه هاي جداگانه از قابوس خواستند كه حكومت آن جا را بپذيرد. قابوس در شعبان 388 ﻫ . ق به گرگان آمد و به تخت حكومت نشست.19 مجدالدوله جانشين فخرالدوله براي بازپسگيري حكومت گرگان، لشكر فرستاد و حتي موفق به محاصره شهر شد، اما سرانجام طي شكستهاي پيدرپي، ناچار به پذيرش صلح با قابوس شد و مقرر گرديد منطقه گرگان، طبرستان و ديلم از آن قابوس و ري و جبال از آن مجدالدوله باشد.20
پس از آن، قابوس موفق شد قلعه هاي حدود قومس را به تسخير خود درآورد و با سلطان محمود از در دوستي درآمد و هدايايي براي او فرستاد. پس از سركوب شورش اسپهبد شهريار بن دارا (يكي از سرداران قديمي او) ابتدا گيلان را آزاد كرد و پسرش منوچهر را به حكومت آنجا گمارد و به دنبال آن، ناحيه چالوس، رويان و استندار را فتح كرد. در همين زمان، اسماعيل بن نوح ساماني (منتصر) پس از فرار از زندان ايلك خان، براي احياي قدرت ساماني تلاش كرد كه پس از فرار از مقابل سلطان محمود غزنوي، در گرگان به قابوس پناه آورد. او براي جبران محبتهاي سامانيان، از منتصر استقبال كرد و چون ميدانست منتصر توانايي مقابله با محمود را ندارد و از طرفي نمي خواست با پناه دادن به او، موجبات دشمني محمود را برانگيزد، به او پيشنهاد كرد به سوي ري برود، زيرا به راحتي ميتواند آن جا را از تصرف مجدالدوله در آورد و حتي لشكر و امكانات در اختيارش گذاشت. در ري در اثر نيرنگ مادر مجدالدوله نتوانست آن جا را فتح كند. سال 391 ﻫ .ق پس از شكست مجدد از سلطان محمود در خراسان، قصد گرگان كرد، اما قابوس به خاطر دوستي و ترس از محمود و بيتدبيري منتصر، از پذيرفتن او سرباز زد. 21
از اين زمان تا اواخر حكومت قابوس اطلاع دقيقي از زندگي و فعاليت هاي سياسي و نظامي او نيست. قابوس با وجود اين كه مردي فاضل و اديب بود، در سالهاي پايان عمر، مردي تندخو و خشن شده بود. به اندك لغزشي دستور كشتن اطرافيان را صادر مي كرد و اين موجب بيمناكي اطرافيان از جان خود شد. پس از قتل نعيم حاجب خود، كه مردي درستكار و وفادار بود، گروهي از بزرگان لشكر تصميم گرفتند او را از حكومت بركنار كنند. ياغيان بر قابوس، كه به قلعه شمرآباد در بيرون گرگان رفته بود، يورش بردند. به دليل رشادت اطرافيان قابوس، نتوانستند وارد قلعه شوند. پس از غارت اموال و چارپايانش، شبانه به گرگان برگشتند و مخالفت خود را آشكار كردند. به منوچهر كه در طبرستان بود، نامه نوشتند و او را به حكومت فرا خواندند و گفتند در صورت نپذيرفتن با ديگران بيعت خواهند كرد. منوچهر به سرعت به گرگان آمد و لشكر را آشفته و كشور را ناامن ديد و مجبور به همكاري با ياغيان شد تا لااقل حكومت از خاندان زياري خارج نشود.22 در اين مدت، قابوس طايفهاي از اعراب و روستائيان را گرد خود جمع كرد و به سوي بسطام روانه شد. لشكريان وقتي با خبر شدند، منوچهر را به جنگ با پدر برانگيختند. منوچهر خواسته و ناخواسته به سوي بسطام حركت كرد. پس از رسيدن به نزد پدر، تسليم بندگي خود را نشان داد و گفت به خاطر پدر حاضر است با عاصيان بجنگد و سر خود را فدا كند، اما شمس المعالي او را بوسيده و به پذيرش حكومت وادار و مهر حكومت را به منوچهر واگذار كرد و قرار شد قابوس در قلعه چناشك بنشيند و مشغول عبادت شود. منوچهر به گرگان بازگشت و به تغيير كارها و اصلاح كشور مشغول شد و با عاصيان مدارا مي كرد، اما آنها از زنده ماندن قابوس نگران بودند، به محل سكونت او رفته و او را در شب سرد زمستاني برهنه رها كردند، تا اين كه از شدت سرما درگذشت. پس از مرگ او، خطبه به نام منوچهر خوانده شد و جنازه قابوس به مقبرهاش در گنبد كنوني كه در زمان حياتش ساخته شده بود، منتقل شد. 23
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.