ارسالها: 23330
#361
Posted: 24 Mar 2015 16:34
هنر و منش
قابوس وشمگیر از سویی ادیب و خوشنویس بود و در نظم و نثر به عربی و فارسی سرآمد روزگار خود بود اما از سوی دیگر بسیار خشن و سنگدل بود. لغتنامه دهخدا درباره او نوشتهاست: «قابوس مردی درشتخو و بیرحم و با خشم و غضب بود و به آسانی حکم به کشتن میداد و به اندک سوءظنی دست به قتل هر بیگناهی میزد و به همین علت جمعی بسیار به دست او کشته شدند و کینهٔ او در سینهٔ غالب سران لشکری جا گرفت.» و در چند سطر پایینتر مینویسد: «قابوس مشهورترین افراد خاندان زیاری است چه او مردی فاضل و ادیب و فضلدوست و خوشخط بود. گویند صاحب بن عباد هرگاه خط او را دیدی گفتی اهذا خط قابوس او جناح طاوس. در انشاء نثر عربی با بهترین بلغای این زمان دم برابری میزد و در شعر فارسی و تازی هر دو ماهر بود.»
در هر حال او از دانشمندان و ادبای عصر خود حمایت میکرد و ابوریحان بیرونی چند سال را در دربار او گذراند و کتاب معروف خود آثارالباقیه عن القرون الخالیه را در سال ۳۹۰ ه. ق. در گرگان (جرجان) نوشت و به قابوس تقدیم کرد.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#362
Posted: 24 Mar 2015 16:38
آثار
از او اشعار زیادی به جا نماندهاست ولی نامههای او را ابوالحسن علی بن محمد یزدادی در کتابی به نام کمال البلاغه گردآوری کردهاست و قسمتهایی از آن را محمدبن اسفندیار در تاریخ طبرستان نقل کردهاست.
کار جهان
کار جهان سراسر آز است یا نیاز ***من پیش دل نیارم آز و نیاز را
من هشت چیز را ز جهان برگزیدهام*** تا هم بدان گذارم عمر دراز را
شعر و سرود و رود و میخوشگوار را ***شطرنج و نَرد و صیدگه و یوز و باز را
میدان و گوی و بارگه و رزم و بزم را*** اسب و سلاح و خُود و دعا و نماز را
نصیب دل
شش چیز در آن زلف تو دارد مسکن ***پیچ و گره و بند و خم و تاب و شکن
شش چیز دگر از آن نصیب دل من *** عشق و غم و درد و رنج و تیمار و محن
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#363
Posted: 24 Mar 2015 16:39
مقدمات و اسباب درگذشت
ابو سعد آبی در تاریخ خود گوید که در ماه ربیع الآخر سال ۴۰۳ بر سر زبانها افتاد که قابوس مردهاست و بعد از آن خبر رسید که نمرده بلکه از پادشاهی افتادهاست. سبب آن بود که در کشتن زیادهروی میکرد و در تأدیب و اقامه سیاست مرزی نمیشناخت جز گردن زدن و کشتن. فرقی هم نمیکرد حتی اگر خویشاوند نزدیک بود یا از خواص دولت. هیچکس از افراد مردم از سران لشکرش شکایتی نمیکرد مگر اینکه آن سردار را میکشت بیآنکه تحقیق کند که آیا آنچه میگویند راست است یا دروغ. لشکر و حاشیه از کردارهای او به جان آمدند و بر جان خود بیمناک شدند. پس با یکدیگر در نهان رأی زدند و سوگند خوردند که او را به ناگاه فروگیرند. قابوس قلعهای ساخته بود بس استوار به نام شمر آباد و در آن میزیست و دست یافتن بدان دشوار بود. شبی به قلعه هجوم بردند ولی نتوانستند کاری کنند اما میدانستند که فردا این راز گشوده خواهد شد و همه طعمه تیغ خواهند گشت.
پس شایع کردند که قابوس مردهاست. با این خبر همه اسبها و قاطرهایش به غارت رفت و او نتوانست از آنجا که بود بگریزد. ابو العباس غانمی را به همدستی با توطئه گران متهم نمود و فوری کشت. سران لشکر فرزندش منوچهر را که در طبرستان بود، فراخواندند و گفتند اگر دیر بیاید دیگری را پادشاه میکنند. منوچهر فوری آمد. این خبر به قابوس رسید و به ناچار با چند تن از آنان که به او وفادار مانده بودند رهسپار بسطام شد ولی او را گرفتند و به یکی از قلعهها بردند. اکنون منوچهر پادشاه بود و او را فلک المعالی لقب دادند. پدرش شمس المعالی بود.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#364
Posted: 24 Mar 2015 16:39
درگذشت
پس ازاین واقعه در ماه جمادیالثانی خبر وفات او رسید و مجالس ختم بر پا شد. مرگ او در دژ جناشک واقع شد. جنازه او را به جرجان بردند و در مقبره عظیمی که برای خود ساخته و اموال بسیار صرف آن کرده بود به خاک سپردند.
مشروح واقعه از این قرار است که چون قابوس مردی تندخو بود، لشکریانش از او دلآزرده شدند و با او دگرگون گشتند. قتل او را در چشم پسرش منوچهر بیاراستند و گفتند که او را در بند کن، اگر چنین نکنی او را خواهیم کشت و اگر ما او را بکشیم بر جان خود از تو در امان نخواهیم بود و به ناچار تو را هم به او ملحق خواهیم کرد. منوچهر بر پدر حمله کرد و او را گرفت و بدون هیچ پوششی که بتواند خود را از شدت سرما در امان دارد در قلعه حبس کرد. قابوس فریاد میزد: چیزی به من دهید هر چند جل اسبی باشد و همینطور فریاد میزد تا مرد. او در احکام نجوم، سرنوشت خود را دیده بود که به دست فرزندش کشته میشود. نخست پسر را در جایی دور از خود جای داد و چون آثار فرمانبرداری را در او یافت او را به خود نزدیک ساخت و این سبب مرگش شد.
سپس منوچهر کسانی را که به قتل پدرش توطئه کرده بودند اسیر کرد، شش نفر بودند، پنج نفر را کشت و ششمی به خراسان گریخت. محمود بن سبکتکین او را گرفت و نزد منوچهر فرستاد. علت این کار را از او پرسیدند. گفت: نمیخواهم مردم در کشتن پادشاهان دلیر شوند. پس او نیز کشته شد.
منوچهر در سال ۴۲۳ درگذشت. پسرش انوشیروان بن منوچهر جای او را گرفت. انوشیروان در سال ۴۳۵ بدرود حیات گفت و پسرش جستان بن انوشیروان به جای او قرار گرفت.
پایان
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ویرایش شده توسط: sepanta_7
ارسالها: 23330
#365
Posted: 24 Mar 2015 16:48
منوچهر پسر قابوس
- زمان حکومت از ۴۰۳ تا ۴۲۰
- شاه پیشین قابوس پسر وشمگیر
- شاه بعدی انوشیروان پسر منوچهر
- نام کامل ابومنصور منوچهر بن قابوس وشمگیر
ابومنصور منوچهر بن قابوس وشمگیر پنجمین فرمانروای زیاری بود(۴۰۳ تا ۴۲۰ ه.ق.). او پسر قابوس بود.
او در سال ۴۰۳ هجری پس از اینکه پدرش قابوس به دست سرداران خود اسیر و کشته شد، جای او را گرفت. جانشین منوچهر پسرش انوشیروان بود.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#366
Posted: 24 Mar 2015 16:51
انوشیروان پسر منوچهر زیاری(420-423 ق / 1029-1032 م )
با مرگ منوچهر، پسر خردسالش انوشیروان به جای پدر بر تخت امارت نشست و چون کودکی بیش نبود، داییاش باکالیجار وبهان کوهی که سپهسالار منوچهر بود، نیابت او را بر عهده گرفت. باکالیجار همچنان خطبه به نام سلطان محمود غزنوی خواند و برای دریافت تأیید امارت انوشیروان، پانصد هزار دینار به این امیر مال پرست غزنه که هیچ چیز جز درخشش زر، چشمانش را خیره نمیساخت، پرداخت.
حکمرانی انوشیروان بعد از پدر چندان دیری نپایید. چون به نظر میآمد که «در سرش همت ملک نیست» و چنان که باید «برنیامده است / تاریخ بیهقی 342 - 3». از این رو، باکالیجار ظاهراً با دریافت دستور و یا جلب موافقت پنهانیاش، امیر زاده نو رسیده را - که گویند خواهر زاده خود او بود - در ربیع الاول 433 ق / فوریه 1032 م« با خوراندن زهر از میان برداشت. سپس با اعلام این خبر نادرست که از »تبار مرد آویز وشمگیر« پسری که برای امارت مناسب باشد، نیست، از جانب سلطان مسعود قلمرو آن زیار را برای خود گرفت. سلطان، دختر باکالیجار را نیز به همسری خود برگزید.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#367
Posted: 24 Mar 2015 16:52
دارا پسر منوچهر(426-441 ق / 1034-1049 م)
با کشته شدن انوشیروان پسر منوچهر به دست باکالیجار ویهان کوهی و اعلام این خبر که کسی از خاندان زیار باقی نمانده، قلمرو آل زیار از سوی سلطان مسعود به باکالیجار واگذار شد.
اما چندی بعد پسری از منوچهر - که ظاهراً مادرش از خاندان سلطان بود - با نام دارا به عرصه آمد که بعدها او را نیز انوشیروان گفتند. دارا پس از چند سال ضعف و ناتوانی در اداره امور، عاقبت توانست امارت آل زیار را به خاندانش باز گرداند «416 ق / 1034 - 5 م» اما همچنان، باکالیجار که مادرش را به همسری داشت، در امارت او بر کارها مسلط ماند و همچنان مورد اعتماد دربار غزنه باقی ماند و تا سالهای پایان امارت مسعود «431 ق / 1039 م» خدماتش در رفع اغتشاش ترکمانان به عنوان «والی گرگان و طبرستان» از جانب سلطان با خلعت و نواخت پاداش ستوده میشد.
بالاخره دارا / انوشیروان بن منوچهر، در فترت اوایل عهد سلجوقیان فرصت پیدا کرد تا با کمک مادر، باکالیجار را از کار برکنار کند «433 ق / 1041 م». اما در همان ایام، غلبه ترکمانان بر جرجان او و مادرش را مجبور به اطاعت طغرل نمود. سردار دیلمی طغرل، مرداویج بن لیسو، با تسلط بر جرجان، به حکومت گوشههایی در طبرستان بسنده کرد. با آن که از معالی قابوس، ظاهراً چیزی به او و پدرش نرسیده بود، ولی همچون پدر به عنوان قابوس لقب شرف المعالی داشت. همان طور از محتوای اشارت قابوسنامه که پسر عمویش، عنصر المعالی کیکاوس نوشته است بر میآید، شرف المعالی در واقعه نخجیر «ظاهراً در حدود 441 ق / 1049 م» به هلاکت رسید.
با آن که خاندان زیار پس از منوچهر و پسرش، خالی از فرزند پسر نبود، ولی ظاهراً بعضی از آنها همچون: اسکندر بن قابوس در آن ایام از جانب غزنویان در بلاد اطراف هم متصدی حکومت بوده و هم امارت داشتند. مقارن وفات شرف المعالی از میراث وشمگیر و قابوس دیگر چیزی برای آل زیار باقی نمانده بود تا امارت آن به ایشان واگذار شود. مع هذا در پارهای روایات متأخر، گه گاه از امارت اسکندر بن قابوس و پسرش عنصر المعالی کیکاوس «وفات حدود 475 ق / 1082 م» م یاد شده است که قبول آنها، فرجام کار آل زیار را در ابهام بیشتر فرو میبرد مضاف بر این که آن چه از محتوای گفتار عنصرالمعالی در قابوسنامه بر میآید آن را تأیید نمیکند.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#368
Posted: 24 Mar 2015 16:56
باکالیجار کوهی
باکالیجار کوهی (همچنین: باکالنجار به ضبط بعضی از متون فارسی مانند تاریخ طبرستان و رویان و نسخ تاریخ بیهقی)، از امرای گرگان و طبرستان در دولت آل زیار، در قرن پنجم بود.
در متون عربی نام او ابوکالیجار است که در خراسان و مشرق ایران باکالیجار تلفّظ میشدهاست. در قرنهای چهارم و پنجم نام ابوکالیجار در میان امرای دیلمی زیاد دیده میشد. به گفته یوستی، جزء دوم این نام شکل گیلکی کارزار است که در پهلوی کاریچار نوشته و کاریزار خوانده میشده، و ابوکالیجار به همان معنای ابوالهیجا یا ابوالحرب است که از القاب معمول آن عصر بودهاست. امّا شکل کالنجار هم شاید به عنوان لهجهای از کالیجار درست باشد. به گفتة یوستی، «کالنجار» نام قلعهای در ایالت مولتان هند بودهاست که بعدها تِلواره نامیده شد. ابن اثیر او را «ابوکالیجاربن ویهان القوهی» فرمانده سپاه انوشیروان پسر منوچهر پسر قابوس بن وشمگیر زیاری و ناپدری او میخواند.
بیهقی مطالبی درباره باکالیجار دارد که قسمتی از آن نادرست و قسمتی دیگر درست است. آن قسمت که نادرست است، خبر و آن قسمت که درست است، مضمون نامههایی است که درباره باکالیجار به غزنین رسیده بود. قسمت نادرست یا خبر، شایعهای دروغ بیش نبودهاست. بیهقی میگوید: «و هم درین روز (پنجشنبه ربیعالثانی ۴۲۳) خبر رسید که نوشیروان پسر منوچهر به گرگان گذشته شد و گفتند باکالیجار، خالش، با حاجب بزرگ منوچهر ساخته بود او را زهر دادند ـ و این کودک نارسیده بود ـ تا پادشاهی باکالیجار بگیرد». این خبر یا شایعه قطعاً دروغ بودهاست، زیرا انوشیروان سالیان دراز پس از آن زنده بوده و سرانجام در ۴۳۳، چنانکه ابن اثیر گفتهاست، باکالیجار را که ناپدریش بوده دستگیر ساختهاست . خود بیهقی هم بارها پس از این شایعه به زنده بودن انوشیروان، خصوصاً در لشکرکشی مسعود غزنوی به گرگان و طبرستان در ۴۲۶، تصریح کردهاست. پس ممکن نیست در ۴۲۳ درگذشته باشد. دروغ دیگر در این شایعه اینکه باکالیجار را خال یا دایی انوشیروان گفتهاست ؛ و این به تصریح ابن اثیر، که باکالیجار را ناپدری انوشیروان میداند، محال است. امّا قسمت درست، نامههایی است که از گرگان و طبرستان به غزنین فرستاده شده بود، به این مضمون که «از تبار مرداویز و وُشْمگیر کس نماندهاست، نرینه، که مُلک بدو توان داد. اگر خداوند سلطان درین ولایت باکالیجار را بدارد ] یعنی در مقام خودش نگاه دارد [، که به روزگار منوچهر کار همه او میرانْد، ترتیبی بجایگاه باشد» . در این نامهها گفته نشده که انوشیروان درگذشتهاست، بلکه گفته شده از آل زیار فرزند نرینهای نماندهاست که ملک بدو توان داد، یعنی انوشیروان با آنکه پسر منوچهر است هنوز کودک است و ملک را به کودک نتوان داد. مضمون این نامهها درست مطابق آن چیزی است که امیرمسعود در ۴۲۲، هنگام مشاورت با وزیر خود خواجه احمد بن حسن میمندی، درباره فرستادن مردی کافی به ری درباره باکالیجار گفته بود. وزیر، باکالیجار را برای سالاری ری پیشنهاد کرده بود، ولی مسعود در پاسخ گفته بود: «باکالیجار بد نیست، و لکن شغل گرگان و طبرستان بپیچد ] آشفته و مختلّ شود [ که آن کودک پسر منوچهر (یعنی انوشیروان) نیامدهاست چنانکه بباید ] یعنی هنوز بزرگ نشدهاست [، و در سرش همّت ملک نیست، و اگر وی ] باکالیجار [ از آن ولایت دور مانَد، جبال و آن ناحیت تباه شود».
نسبت «قوهی»، که در نام باکالیجار در الکامل ابن اثیر آمده منسوب به قوه (کوه) یا قُهستان (کوهستان) است و پارچههای سفید بافته را در قهستان قوهی میگفتند (مرتضی زبیدی، ذیل «قاه» یا «اَلقاه»). نسبت قوهی به باکالیجار یا به جهت امارت او در کوههای طبرستان، یا به لحاظ این است که او در حقیقت از کوهستان طبرستان برخاستهاست. و چنانکه گفتهاند، قوهیار هم نام شخص و هم نام محلّی در طبرستان بودهاست (سمعانی، ذیل «قوهیاری»). نام پدر او هم به تصریح ابن اثیر ویهان بودهاست نه سرخاب که بازورث (فهارس) پنداشته و او را ابوکالیجاربن سرخاب خواندهاست. اشتباه بازورث از آنجا ناشی شده که گردیزی گفتهاست: «باکالیجار... پسر خویش را، و پسر برادر خویش شهروبن سرخاب را به گرگان فرستاد» . مقصود گردیزی این است که نام برادر باکالیجار سرخاب بوده، نه اینکه شهروبن سرخاب برادر باکالیجار بودهاست.
بازورث احتمال میدهد که او از خاندان باوندیان باشد، ولی این احتمال بعید مینماید، زیرا ظهیرالدین مرعشی پس از کشته شدن اصفهبذ شهریار، از آل باوند، به دست قابوس، میگوید: «بعد از آن احوال آل باوند به سبب استیلای قابوس و اولاد او (منوچهر و انوشیروان) در فتور بود تا آل وشمگیر به دولت آل سلجوقی استیصال یافتند». پس، اگر باکالیجار که مدت طولانی در زمان قابوس و اولاد او (منجّم باشی) سپهسالاری گرگان و طبرستان را داشتهاست از آل باوند میبود، این سخن ظهیرالدین معنی نداشت. به گفته ظهیرالدین مرعشی، با برافتادن اصفهبذ شهریار، نوبت اوّل حکومت آل باوند به سر آمد، و پس از برافتادن آل زیار و استیلای سلجوقیان نوبت دوم حکومت ایشان آغاز شد . مسعود ظاهراً از جانب گرگان و طبرستان نگران بود و میترسید که اگر باکالیجار آنجا نباشد، امرای دیگر طبرستان چیره شوند و با اتحاد دیلمیان اصفهان و همدان همه آن نواحی از دست او برود. ازین رو، با آنکه حرصش به مال دنیا او را بر آن داشت که مال ضمان گذشته را به اضافه مال دیگر از او بخواهد، از دختر او خواستگاری کرد، تا هم باکالیجار از حمایت مسعود مطمئن شود و هم امرای دیگر طبرستان از این وصلت حساب گیرند و خیال مخالفت در سر نپرورانند. ابن اثیر میگوید که این کار برای «استمالت» بودهاست.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#369
Posted: 28 Mar 2015 04:28
مهاجرت باستانی گیلانیان به ترکیه
آبی آسمانی محل زندگی زازاها(دیلمی ها)
مردم زازا ( دیمیلی ) مردمی از دیلم (گیلان) هستند که در نیمه مرکزی شرق ترکیه ، در خاور آناتولی (ترکیه کنونی) یعنی در غرب دریاچه وان و در سرچشمه های منطقه مزوپوتانیا (بین النهرین) بین دجله و فرات زندگی می کنند. زازاها در سه قوم زازاکی ، اورامانی و گورانی شاخه بندی شده اند و نام زبان آنها زبان زازاکی میباشد که شاخه ای از زبانهای جنوبی کاسپین (دیلمی) است و سخت در راه حفظ زبان و فرهنگ خودشان در ترکیه تلاش می کنند.
.موج مهاجرت دیلمیان از ارتفاعات گیلان در قرون ۱۰-۱۲ میلادی می باشد .
این مردم خود را به نام دیمیلی(DIMELĪ) میخوانند که دیگرگون شده نام دیلمی است و نشانههای زیادی به ریشه دیلمی زازاها اشاره دارد . جمعیت دیملیها در ترکیه بین ۳ تا ۴ میلیون نفر برآورد میشود. منابع داخلی مردم زازا جمعیت آنان را ۳ تا ۶ میلیون نفر تخمین می زنند که نزدیک به ۳۰۰،۰۰۰ نفر از آنها در اروپا و به خصوص آلمان زندگی می کنند. دین بیشتر این مردم شیعه علوی میباشد و برخی از سنتهای دینی آنها از مسیحیت تاثیر پذیرفته است. پارهای نیز سنی می باشند.
در نتیجه سیاستهای نژاد پرستانه ی دولت ترکیه تعداد زیادی از این مردم اجبارا به شهرهای بزرگ ترکیه یا به کشورهای دیگر (بخصوص آلمان) کوچیده اند و اخیرا تلاش وسیعی برای احیاء زبان بومی خودشان را شروع کردند
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ویرایش شده توسط: sepanta_7
ارسالها: 23330
#370
Posted: 28 Mar 2015 04:35
مردم زازا
زازا یا چنانچه خود میگویند دیملی مردمانی ایرانی هستند که عمدتا در آناطولی شرقی، در ناحیه درسیم (امروزه تونجلی) میان ارزنجان در شمال و مرادسو در جنوب و در شرقیترین بخش ناحیه تاریخی ارمنستان علیا زندگی میکنند. ایشان همچنین در بینگول، موش، و استان بدلیس و اطراف دیاربکر، سیورک و سیواس یافت میشوند. تقریبا تمام زازاها خود را کرد میدانند. همچنین حدود سیصدهزار دیملی در اروپای غربی زندگی میکنند که بعضاً پناهندگان سیاسی هستند. جمعیت دیملیها در حال حاضر نامشخص است اما به طور حدودی ۳ تا ۴ میلیون نفر برآورد میشود.
منشأ زازا ها
این مردم خود را به نام دیملی(DIM(I)LĪ) میخوانند که علی الظاهر از واژه دیلم، برگرفته شدهاست. جایگاه زبانی دیملی هم مؤید منشأ دیلمی دیمیلیهاست. همان گونه که نام آنها نشان میدهد، به نظر میرسد حضور دیملیها در مناطقی که اکنون ساکن آنند مرتبط با موج مهاجرت دیلمیان از ارتفاعات گیلان در قرون ۱۰-۱۲ میلادی باشد. با اینحال این نظریه با مطالعات ژنشناختی نوین مطابق نیست و تحقیقات ژنشناختی هیچگونه تفاوتی میان زازایان و کردها نیافته است.دیملیها برخلاف کردها عمدتاً کشاورزانی یکجانشینند گرچه دامپروری نقش مهمی در فعالیتهای اقتصادیشان ایفا میکند. آنان به طور خاص به باغداری شهرهاند.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.