ارسالها: 10767
#41
Posted: 3 Sep 2014 23:27
شهید میر قاسم میر حسینی
pic upload
میرقاسم میرحسینی در سال ۱۳۴۲ در روستای صفدرمیربیک در نزدیکی شهر زابل به دنیا آمد.
وی کوچکترین فرزند خانواده حاج مرادعلی میرحسینی بود. میرقاسم تحصیلات ابتدایی و راهنمایی را در روستای جزینک به پایان رساند و برای ادامه تحصیل رهسپار هنرستان کشاورزی شهر زابل شد.
شهدای دفاع مقدس / چهرههای دفاعی ایران / نهادهای دفاعی ایران / تجهیزات دفاعی ایران / دفاع مقدس
پس اخذ مدرک دیپلم در سال ۱۳۶۰ به عضویت سپاه پاسدارن درآمد و در واحد پذیرش مشغول به خدمت شد و پس از چند ماه کار و تلاش صادقانه و خالصانه برای گذراندن دوره عالی برگذیده شد.
با شروع عملیات بیت المقدس میرحسینی به عنوان معاون یکی از گردانهای عملکننده در این عملیات شرکت کرد. سرانجام پس از آزادسازی و فتح خرمشهر برای دوره آموزش تکمیلی فرماندهی رهسپار تهران شد و پس از فراگیری آموزشهای لازم به تیپ ۴۱ ثارالله (ع) پیوست.
میرقاسم میرحسینی در سال ۱۳۶۱ به عنوان فرمانده گردان شهید مطهری منسوب شد و پس از شرکت در عملیاتهایی چون رمضان و والفجر مقدماتی و با لیاقتی که فرماندهان در او سراغ داشتند او را به عنوان مسئول طرح و عملیات تیپ ۴۱ ثارالله (ع) منسوب کردند.
وی در عملیات والفجر یک از ناحیه کتف و صورت مجروح شد. در سال ۱۳۶۲ سنت حسنه پیامبر (ص) را بجای آورده و ازدواج کرد. این سرباز گمنام امام زمان (عج) در عملیات والفجر ۳ سه شبانه روز چشم به هم نگذاشت تا این عملیات را ساماندهی کند.
در عملیات والفجر ۴ نیز به همراه رزمندگان اسلام ارتفاعات دره شیلر و پنجوین را با یاری خداوند و رزمندگان اسلام تصرف کردند. وی در عملیات خیبر به عنوان فرمانده تیپ منسوب شدند و در این عملیات در جزیره مجنون پس از دلاوریهای فراوان بر اثر بمباران شیمیایی دچاره مسمومیت گازهای سمی و مجروح شد و به پشت جبهه اعزام و پس از آن به تهران منتقل شد.
سردار میرحسینی هنوز از بند جراحات وارد شده رها نشده بود که به مناطق عملیاتی برگشت و در عملیات میمک شرکت کرد تا اینکه ارتفاعات میمک را فتح نمودند.
در سال ۱۳۶۳ مسئولیت طرح و عملیات لشکر ۴۱ ثارالله (ع) به او واگذار شد. او در عملیات بدر دو باره بر اثر اصابت تیر مستقیم دشمن بعثی از ناحیه پا به شدت زخمی شد.
در سال ۱۳۶۴ به زیارت خانه خدا مشرف شد و در همان سال ایشان به سمت قائم مقامی لشکر ۴۱ ثارالله (ع) معرفی شد. در عملیات والفجر ۸ پس از رشادتها و شجاعتهای نیروهای سپاه اسلام شهر فاو آزاد شد.
وی در عملیات کربلای یک که منجر به فتح ارتفاعات قلاویزان شد شرکت داشت و در کربلای ۴ که مقدمه کربلای ۵ بود خالصانه و شجاعانه جنگید و بعثیهای ظالم را به همراه همرزمان خود از مرزهای کشور بیرون راند.
سرانجام این سردار رشید اسلام در سال 1365 در خاک مقدس شلمچه و در عملیات کربلای ۵ پس از ساماندهی نیروها در حین عملیات بر اثر اصابت تیر مستقیم دشمن به ناحیه پیشانی سر به درجه رفیع شهادت نائل آمدند.
شهید غلامحسن میرحسینی، برادر بزرگتر شهید حاج میرقاسم است و وی نیز در سال 1366 به شهادت رسید.
وصیتنامه سردار شهید حاج میرقاسم میرحسینی:
بارخدایا یگانگیات و اینکه شریک و همتائی برایت نیست و معبود واقعی هستی شهادت میدهم. بارخدایا به پیامبر خاتمت حضرت محمد (ص) که فرستاده و رسول توست شهادت میدهم. و به اینکه حضرت علی (ع)پیشوا و امام اول شیعیان است . و اینکه قیامت و محشر روز رستاخیز حق است شهادت میدهم . بارخدایا به اینکه نظام جمهوری به رهبری امام عزیز حق است و جنگ عراق علیه ایران به ما تحمیل شده و امروز فرزندان برومند ملت ما ایثارگرانه از تمامیت ارضی، اسلامی، عقیدتی و مکتبی خود دفاع میکنند شهادت میدهم. شاید مشیت حضرت داور بر این باشد که توفیق شهادت پیدا کنم. به هر حال به خداوند و فضل و رحمتش چشم امید دوختهام نه به بضاعت و توشه خویش. خدا گواه است توشهای ندارم. مدتی در جنگ بودم که شاید بهار عمرم محسوب شود و در کنار وارسته ترین فرزندان این امت، قسمتی از عمرم را سپری کردم که نعمت بسیار بزرگی بود، بسیجیان که جز خدا نمیدیدند و جز طریقت خدائی نمیپویند و آن خالصانی که تکیه به حقیقت توحید و معاد و عقاید و اخلاق، اعمال و حالات خود را از آلودگیها شستهاند و جان و اعضاء و جوارح خویش را به نور واقعیت تزئین کردهاند. آن کسانی که به نص کلام مولا علی (ع) دنیا را سه طلاقه کرده اند.
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#42
Posted: 3 Sep 2014 23:32
شهید والا مقام محمودرضا عندالله
forum image hosting
شهید محمود رضا عندالله در سال ۱۳۴۴ در محله نظام اباد تهران دیده به جهان گشود.
شب یلدای امسال با سالهای دیگر یک تفاوت اساسی داشت. یلدای امسال حال و هوای اربعین حسینی داشت. به همین دلیل میهمان یکی از برنامههای تلویزیونی مداح اهل بیت «حاج محمود کریمی» بود. او در میان صحبت هایش از شهیدی نام برد که برای خیلی از بچه های محله نظام آباد تهران خاطره ساز است؛ «شهید محمودرضا عندالله».
شهدای دفاع مقدس / چهرههای دفاعی ایران / نهادهای دفاعی ایران / تجهیزات دفاعی ایران / دفاع مقدس
شهید محمود رضا عندالله:
تولد: 23 خرداد 1344 در نظام آباد میدان تسلیحات تهران.
شهادت :1/11/66 عملیات بیت المقدس دو، منطقه ماووت.
گردان عمار از لشگر 27 محمد رسول الله(ص)، مسئول تبلیغات گردان.
مسئول پایگاه های تابستانی مسجد جامع فاطمیه.
مسئول انجمن فرهنگی مسجد جامع فاطمیه.
مربی پرورشی مقاطع ابتدایی و راهنمایی.
کارمند اداره گزینش وزارت دفاع.
به جرات می توان گفت تاثیر گذارترین فرد فرهنگی در منطقه نظام آباد تا به امروز او بوده است. تعداد زیادی از شاگردانش به شهادت رسیدند و آنها که ماندند اکثرا افرادی هستند که در مشاغل فرهنگی و مهم در حال خدمتند.
محمود در کوچه و خیابانهای نظام آباد می چرخید و بچه ها رو دعوت میکرد تا در کلاسهای تابستانی مسجد شرکت کنند.
هیچ بودجه دولتی در اختیار نداشت و با کمک دوستانش و با هزینه شخصی برنامههای تابستانی را برگزار میکرد.
طی سال های 62 تا قبل از شهادت، بنیانگذار انقلاب فرهنگی در منطقه نظام آباد بود و تا به همین امروز نظیرش پیدا نشده. همه جا با نام «آقا عندالله» صحبتش بود.
در آن دوره و با کمترین امکانات سر شار از خلاقیت و نو آوری بود. در حوزههای هنرهای تجسمی، موسیقی و نمایش کارهای بی نظیری کرد.محمود رضا عندالله
شهید عندالله وصایا و شعارهایی به نونهالان انقلاب اسلامی و فرزندان اسلام و حضرت امام در کتابخانه مسجد جامع فاطمیه داشتند که گزیده ای از آن، به عنوان ره توشه ای معنوی، اهداء می گردد:
دوستان عزیز: خدای را شاهد می گیرم اگر دوستان خوبی مثل شما برایم نبود هرگز تهران نمی آمدم.
اصلا تصور نمی توان کرد که آن روزهای پرخاطره، کوهها، دریاها، اردوها، جبههها تمام شد، لکن همیشه همین طور بوده است. میخواستم بگویم که از این به بعد سعی کنید که با شهادت من مصممتر باشید و بیایید خدا را گواه بگیرید که از عندالله، کشمیری (یکی از دوستان صمیمی و مربیان بچه ها که در عملیات کربلای 5 و در آغوش محمود رضا به شهادت رسید) و کریمی(از دوستان و مربیان بچهها و اخوی حاج محمود کریمی که در کربلای 5 به شهادت رسید) رفته اند چندین نفر را جذب کرده اند و رفته اند و شماها که الان چهار یا پنج سال در مسجد بزرگ شدید چند نفر را جذب کرده اید. نور چشمانم بدانید امروز مسجد خانه دوم شماست، در این مسجد سردارانی چون زمانی بودند(اولین مسئول انجمن فرهنگی مسجد جامع فاطمیه)، سبکبالانی چون شهدا بودند که پرواز کردن را به شما می آموزند و لکن وظیفه شما است. قبل از پرواز و قبل از هجرت بیاموزید پرواز را. بدانید امروز دشمن از آموزشهای شما می هراسد. میترسد که نوجوانان جذب مسجد شوند آخر می دانید اگر کسی مسجدی شود مانند آهن آبدیده می شود. شما باید از طریق برخوردهای فرهنگی و اخلاقی جذب کنید مرغان کوچک معصوم که به دست افراد پست و از خدا بی خبر منحرف می شوند.
در اجتماعات کار کنید و همانطور که امام عزیز فرموده اند: «فرهنگ یک کارخانه آدم سازی است» شما نیز حزب اللهی تولید کنید، مسجد کارخانه حزب اللهی سازی است.
اگر می خواهید دوستان موفق باشید و آینده اسلام را بیمه کنید، فعال باشید و در تمام ابعاد کار کنید.
بچه های حزب اللهی باید هم مسجد، هم درس و هم فعالیت خلاصه همه چیز را داشته باشند. شما باید با حضور خود در مسجد دقیقا نهال سرخ و خونین انقلاب را حفظ کنید، و در صورت نیاز با اهدای خون خود این نهال را آبیاری کنید تا تبدیل به گلی شکوفا شود و به حضرت ولی عصر (عج) تقدیم شود خوب سربازان امام، امیدان امام، وقت آن رسیده که آخرین کلمات را بنویسم فقط می خواهم با شهادتم استوارتر بشوید و فعالیت نوئی را از سر بگیرید.
هر کس مرا دوست دارد برایم دعا کند. خداحافظ تا دیداری در بهشت رضوان
خدایا، خدایا تا انقلاب مهدی (عج)،
خمینی را نگهدار
رزمندگان اسلام پیروزشان بفرما
وصیت نامه شهید والا مقام محمودرضا عندالله
با اهدای سلام بر حضرت ولیعصر و نایب برحقش امام خمینی و درود بی کران به روان پرفتوح شهدای گرانقدر که با اهدای خون خود شجره اسلام و خط ولایت رهبری را آبیاری و تقویت میکنند و آخرین سلام بر شما امت حزب الله.
لازم دانستم مطالبی را چند به عنوان وصایا و آخرین صحبت ها حضورتان عرض بنمایم. مطالبی که شاید هشدار و زنگ خطری است که آینده انقلاب را شاید تهدید کند، خدایا شروع صحبت هایم را با آیه شریفه:
«رب اشرح لی صدری و سیرلی امری واحلل عقده من لسانی یفهقوا قولی»
خدایا گواه باش بر من که در این دقایق آخر سخنی جز رضای تو بازگو نکنم:
عزیزان حزب الله! می خواستم بگویم که قدر انقلاب و امام را بدانید و با حضور خود در صحنه جنگ و اجتماع و جامعه اسلامی انقلاب را تداوم برسانید و در این راه مطالب و مشکلات زیاد گریبان گیرتان می شود. چون به قول معروف انقلاب کردن راحت است ولی انقلابی ماندن مشکل. در این راه باید زجر بکشید، مشقت بکشید مگر از فاطمه زهرا (س) بالاتر هستیم برای تعالی اسلام سیلی می خورد و خون دل می خورد، راستی صحبتی از خون دل شد که دامنه صحبت وسیع هست من در یکسال اخیر عمرم بر صحبت گران مایه شهید مظلوم بهشتی رسیدم که می گفت خون دل خوردن از خون دادن مشکل تر است. باور کنید چقدر در این یک سال اخیر بعد از شهادت دوستانم زخم زبان از مدعیان حافظ انقلاب خوردیم و برای بقای انقلاب و حفظ وحدت تحمل کردیم. حال از عمق جان فریاد می زنم حزب الله چشم و گوش خود را باز کنید گرگ های در لباس میش را زیرکانه از یکدیگر جدا کنید. حواستان را جمع کنید بزرگترین ضربه را در صدر اسلام منافقین زده اند و افراد دو چهره بودند و موقعیت فعلی انقلاب از زمان سال 65 و 59 گذشته است. الان حزب الله را ترور نمی کنند، الان ترور فکری و شخصیت می کنند الان نیروهای انقلاب را افرادی پیدا می شوند خراب کنند
این مسئولین قدر نیروهای خدمتگزار را بدانید مگر یک سری (مثل بچه های مظلوم مسجد فاطمیه) فقط ساخته می شوند که بروند شهید شوند تا بعضی ها سنوات و گذشته حزب الله را خدشه دار کنند.
مولا شاهد باش من عاشق امام هستم من هیچ نهادی را به اندازه بسیج دوست ندارم. بسیج معبد عاشقان الله است. بسیج میدان وصل و جهاد و مبارزه در راه رسیدن به معشوق است. بسیج قلب امام است من قلب امام را می بوسم. همه باید در همه جهت بسیج را تقویت کنند. انقلاب مرهون بسیجی هاست. بسیجی ها انقلاب را بیمه کردند. همه بسیجی ها را دعا کنیم که ما مدیون بسیجی ها هستیم بسیجی مردم عمل است، لکن از اخلاص آنها باید به نحو احسن استفاد کرد.
الان ساعت 4 بعد از ظهر جمعه است و از خدا می خواهم آخرین کلماتم باشد که بر روی ورق میاورم بار خدایا خود توفیق ده که لحظات بعد پایم نلغزد و از این دنیای فانی هجرت کنم. در خاتمه می خواهم تمامی برادرها در جهت تقویت بسیج که ارگان انقلاب اسلامی می باشد گام بردارید. توجه داشته باشید تنها راه تداوم انقلاب در حفظ خط ولایت حضرت امام، تحت سایه وحدت می باشد. دیگر سرتان را درد نمیاورم.
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#43
Posted: 3 Sep 2014 23:36
شهید غلامعلی پیچک
image hosting
غلامعلی پیچک سال ۱۳۳۸، در تهران متولد شد. پدرش کارمندی متوسط و آبرومند بود و در تربیت دینی فرزند،از هیچ کوششی دریغ نکرد. غلامعلی در سن پنج سالگی پای در راه مدرسه گذاشت.
غلامعلی با موفقیت و نمرههای عالی، دوره ابتدایی را به پایان برد و هر سال شاگرد ممتاز شد. وارد دبیرستان شد و به تحصیل ادامه داد و در سن 16 سالگی با بهترین معدل،مدرک دیپلم را دریافت کرد و همان سال در کنکور و رشته انرژی اتمی وارد دانشگاه شد. در دانشگاه به خاطر کسب امتیاز بالا، بورس تحصیل در خارج از کشور به وی تعلق گرفت ولی از پذیرفتن بورس سرباز زد و تحصیل در داخل کشور را به خارج ترجیح داد.
غلامعلی، همزمان با تحصیل در دانشگاه، از کسب معارف دینی غفلت نورزید و به آموختن و یاددادن به دیگران پرداخت.او « جامعالمقدمات» را به خوبی یاد گرفت و برای دوستان و همسالان آموزش داد.
شهدای دفاع مقدس / چهرههای دفاعی ایران / نهادهای دفاعی ایران / تجهیزات دفاعی ایران / دفاع مقدس
از 10 سالگی در انجام فرائض دینی مقید و از شروع تکلیف، مقلد حضرت امام(س) شده بود.
پس از ورود به دانشگاه و آشنایی با تعدادی دانشجوی مسلمان و مبارز، جدیتر از گذشته وارد جریانهای سیاسی شد و خیلی سریع نسبت به مسائل سیاسی داخلی اطلاعات کسب کرد و رژیم شاه را رژیمی فاسد و ظالم یافت و از این رو، مصممتر از پیش، وارد مبارزات سیاسی شد.
از آن پس تحت مراقبت و تعقیب عوامل ساواک قرار گرفت. او طی فعالیتهای خود، مبارزات خود را گسترش داد.
اکبر حمزهای از همرزمان پیچک میگوید: یک روز در کتابخانه شخصی غلامعلی، دنبال کتابی میگشتم، دیدم لای یک کتاب،یک کلت جاسازی شده است.تازه فهمیدم که در مبارزات مسلحانه نیز دست داشته است.
پس از شهادت پیچک متوجه شدیم که او در سن 15 سالگی طرح ترور خسروداد را کشید بعد مساله را با نماینده حضرت امام در میان گذاشت که ایشان اجازه ندادند و او دوستانش را مجاب کرد که از ترور خسروداد صرف نظر کنند.
با اوج گیری مبارزات انقلاب اسلامی،غلامعلی با دلگرمی و امید بیشتر، به روشنگری و هدایت مردم پرداخت و با ارائه تحلیلهای خوب سیاسی، مفاسد و وابستگی رژیم شاه را افشا کرد و بویژه قشر جوان را به مبارزه علیه نظام ستمشاهی ترغیب کرد. با ارتباطی که با برخی روحانیون برجسته داشت، اعلامیهها و نوارهای سخنرانی حضرت امام (ره) را چاپ، تکثیر و در اختیار دیگران گذاشت.
با تجاوز رژیم عراق به ایران و تحمیل جنگی نابرابر به انقلاب نوپای اسلامی، پیچک عازم جبهههای نبرد شد. از آن جا که لیاقت و شجاعت او در درگیریهای کردستان به فرماندهان محرز بود، به عنوان فرمانده محور غرب کشور منصوب شد. پیچک توان بالای نظامی خود را در این محور به منصه ظهور رساند و با ارائه طرحهای دقیق و واقعبینانه نظامی،حیرت نیروهای سپاه و ارتش را برانگیخت. به رغم سن کم ذهنی نقاد و خلاق برخوردار بود و از این رو موفق شد بهترین طرحهای عملیاتی را با توجه به شناسایی منطقه ارائه و اجرا کند. او اغلب شناساییها را خودش انجام میداد و تا عمق بیش از 30 کیلومتر، در پشت جبهه دشمن نفوذ میکرد. با اجرای عملیاتهای موفق در محور غرب، کم کم شهرت و آوازهاش در غرب پیچد. توانمندی نظامی و قامت خاص پیچک از او شخصیتی دوست داشتنی و در عین حال پر از ابهت ساخت
اکبر حمزهای میگوید:«آوازه پیچک در غرب کشور پیچیده بود. هر کجا که میرفتی، او را میشناختند؛ از سومار تا ارتفاعات «بمو». همین شهرت باعث شد که جذب او شوم. رفته رفته با او که آشنا شدم پای صحبتها و سخنرانیهایش نشستم.بینش سیاسی خوبی داشت. وقتی از سیاست حرف میزد،گویی یک سیاستمدار برجستهای است که سالها در عرصه سیاست فعالیت داشته است.بیشتر شناساییها را خودش انجام میداد و تا پشت سنگرهای دشمن هم نفوذ میکرد.در عملیات « بازیدراز» آخرین کسی بود که از ارتفاعات عقبنشینی کرد .»
screen shot pc
پیچک اهل تقوا و ورع بود و در انجام فرائض دینی،تقید و تعبد خاصی داشت.همانگونه که اشارت رفت،از سن 10 سالگی به نماز ایستاد.پس از انقلاب،نماز شبش ترک نشد. در نماز آن چنان حضور مییافت که خارج از خود را فراموش میکرد.
اهل مطالعه و کتاب بود. در عین اشتغال به کارهای نظامی،از فعالیتهای فرهنگی غافل نمیشد. سخنرانیهایش مشهور بود. در اخلاق و رفتار الگوی دیگران بود. شهامت و شجاعتش کم نظیر بود.به حضرت امام خمینی(ره) عشق میورزید و تابع و مرید معظم له بود. در انجام هرکاری تنها جلب رضای خدا را در نظر میگرفت و هرگز ریا به اخلاص او نفوذ نکرد.
پیچک در عملیات مطلعالفجر در نوک پیکان گردان وارد نبرد علیه دشمن شد و در منطقه « قاسمآباد» واقع در ارتفاعات « برآفتاب » با نیروهای دشمن تن به تن درگیرشد. نزدیک ظهر روز 20 آذرماه 1360 بر اثر اصابت گلوله به گلو و سینهاش به شهادت رسید.
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#44
Posted: 3 Sep 2014 23:41
شهید ایرج خرم جاه
image upload
ایرج خرمجاه ششم بهمنماه سال ۱۳۵۱ در روستای «سیبستان» از توابع استان البرز به دنیا آمد. او نخستین فرزند خانواده خرمجاه بود.
احسانالله خرمجاه پدر ایرج، فردی زحمتکش بود اما ایرج در سن پنج سالگی از نعمت پدر محروم شد.
شناسایی یک شهید دفاع مقدس پس از ۲۷ سال
ایرج پس از گذراندن دوران کودکی در روستای «پلکردان» (از محلههای شهر گلسار) به هیئت مذهبی «پراچانیهای» طالقان که سید بودند ملحق شد، تابستانها را با کار در مشاغل مختلف همچون مکانیکی و شیشهبری، کمک خرج زندگی و خانواده بود و با اینکه سن کمی داشت از کار کردن خسته نمیشد.
شهدای دفاع مقدس / چهرههای دفاعی ایران / نهادهای دفاعی ایران / تجهیزات دفاعی ایران / دفاع مقدس
مقاطع تحصیلی را یکی پس از دیگری طی کرد و تا سال دوم متوسطه ادامه تحصیل داد، در محافل انس با قرآن کریم هم شرکت میکرد به نحوی که در منطقه ساوجبلاغ در زمینه قرائت قرآن موفق به کسب مقام شد.
علاقه زیادی به بسیج داشت تا جایی که گاهی اوقات تا صبح در پایگاه بسیج فعالیت میکرد و به محض هجوم رژیم بعثی صدام به خاک ایران اسلامی، در حالی که فقط 14 سال داشت به فرمان امام خمینی (ره) به جبهه اعزام شد.
او حال و هوای حضور در جبهه را در سر میپروراند ولی با مخالفت خانواده مواجه شد چون علاوه بر سن کم، برادرش نیز همزمان در جبهه حضور داشت و حضورش در خانواده گرهگشا بود، با وجود مخالفتها ایرج بر آن شد از طریق یگان های مستقر در قزوین اقدام به حضور در جبهه کند.
آنجا هم به علت سن کم از اعزام وی جلوگیری کردند، بار دوم از شهر «آبیک» اقدام کرد و باز هم به علت نداشتن شرایط سنی، از اعزام وی جلوگیری شد.
در نوبت سوم، اواخر سال 1364 بود که از «هشتگرد» اقدام به اعزام نمود، اما این بار نسبت به دفعات دیگر، یک فرق اساسی داشت و آن اینکه ایرج تاریخ تولدش را در کپی شناسنامه خود به سال 1347 تغییر داده بود و در نهایت موفق به اعزام شد، در نخستین اعزام در «لشکر10 حضرت سیدالشهدا(ع)»، با عنوان غواصِ گردان «فرات» در جزیره مجنون حضور پیدا کرد و آموزشهای لازم را به صورت بسیجی در «امنوشه» و «سد دز» سپری کرد.
مأموریت دیگر غواص فرات
در مرحله دوم و در تاریخ 21/07/1365 از منطقه کیم «ثارالله» به منطقه عملیاتی خرمشهر و از آنجا نیز به منطقه «شلمچه» اعزام شد و سرانجام دیماه 1365 در عملیات «کربلای 5» بر اثر تیر مستقیم در منطقه شلمچه، (جزیره ماهی) به شهادت نائل آمد.
بعد از شهادت ایرج، پیکرش حدود شش ماه میهمان معراج الشهدا بود تا برای مأموریتی دیگر راهی همدان شود، در این مدت مادر بیقرارش در انتظار رجعت فرزند خود به سر میبرد.
در همین حال پیکرش به خاطر تشابه فراوان با محمد جواد زمردیان به خانواده زمردیان در همدان تحویل داده شد و این شهید به نام زمردیان به مدت 4 سال در گلزار شهدای همدان آرمیده بود تا محمد جواد از اسارت بازگشت و شهید خانواده زمردیان، گمنام از خانواده خود ماند.
بخشی از وصیتنامه شهید ایرج خرمجاه:
بسم ربالشهدا و صدیقین و لاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون
هرگز مپندارید کسانیکه در راه خدا کشته شدند مردهاند بلکه زنده هستند و در نزد پروردگارشان روزی داده میشوند.
خدایا در لیاقت کسانی نگاه میکنی که در حال نوشتن دعا هستند. خدایا من هم از آن کسان هستم.
با سلام و درود بر آقا امام زمان (عجلالله تعالی فرجهالشریف) و نایب برحقش امام امت و با سلام بر مجروحین و جانبازان اسلام که با از دست دادن عضوی از بدن خود درس مقاومت و شجاعت را به ما دادهاند و با درود به ارواح طیبه شهدا از صدر اسلام تاکنون، از کربلا تا کربلاهای غرب و جنوب ایران اسلامی. آنها که با اهدای خون خود درخت اسلام را آبیاری کرده و خواهند کرد و درس شهادت به ما آموختند.خداوندا، آیا قلمها توانستهاند که واقعه خیبر، بدر و احد را بیارایند؟ خدایا من که هیچ هستم و نمیتوانم و زبان گویا ندارم که بتوانم آن حماسهها را بیارایم. خدایا تو صبر بده به مادران و پدران و خانوادههای معظم شهدا.
خداوندا، عنایتی فرما و صبری به ایشان بده که شیطان نتواند در این خانوادههای محترم و در دلهای ایشان نفوذ کند و به این فکر بیفتند که فرزندشان بیجهت به جبهه رفته و شهید شده است. خدایا به مادران شهدا صبر بده که چنین فرزندان فداکاری در این جامعه تربیت کردهاند و تحویل جامعه دادهاند تا از کشور عزیزمان پاسداری و حفاظت کنند که این عزیزان با اهدای خون خود دین خود را به اسلام ادا کردهاند. خدایا کسانی که در این جامعه اسلامی به این کشور خیانت میکنند، همانا که منافقین هستند، خداوندا نیست و نابودشان بگردان.
پیام کوچکی هم به برادران همرزم و بسیجی دارم. برادران تا خون در رگ دارید و تا جان در بدن دارید با کفار بعثی عراق و تمامی جنایتکاران شرق و غرب بجنگید و اسم صلح تحمیلی را در نطفه خفه کنید تا در راه خدای مهربان به شهادت برسید. براداران، کشته شدن در راه خدا، در راه حسین (علیه السلام) و در راه آزادی مستضعفان جهان، افتخار است و من کوچکتر از آن هستم که به شما وصیت کنم که در قاموس شهادت واژه وحشت نیست.
وصیت به مادر مهربان و خانواده عزیزم. ای مادر عزیز، زبان من توان گویایی با تو ندارد به غیر از خجالت و شرمندگی چیزی ندارم چون من میدانم که چه زحمتهایی برای من، برادرانم و خواهرم کشیدهای. من نمیتوانم که روی همیشه مهربان شما را نگاه بکنم ولی از تو عاجزانه میخواهم من که در نزد خداوند متعال رو سیاه هستم، تو رو سپیدم کن و حلالم کن. مادر جان، جان به فدایت. تو خیلی مهربان هستی اما نامهربانی در کنارت ایستاده؛ او را یاری بده و به او مهربانی بیاموز.
مادر عزیزم اگر خداوند بزرگ شهادت را نصیبم کرد و من گناهکار را پذیرفت تو گریه مکن. لباس سیاه مپوش که دشمنان اسلام خشنود شوند. اگر تو گریه کنی خصم زبون استفاده میکند و خوشحال میشود.
والسلام.
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#45
Posted: 3 Sep 2014 23:46
شهید فرهاد دستنبو
upload images free
فرهاد دستنبو در سال 1330 در شهر سنندج دیده به جهان گشود.
وی پس از گذراندن دوران تحصیلات متوسطه با موفقیت از پس امتحانات دشوار استخدامی نیروی هوایی برآمد و افتخار برتن نمودن لباس مقدس سربازی در پدافند هوایی نیروی هوایی ارتش را نصیب خود کرد.
آخرین مکالمه دلیرمردان سایت پدافند هوایی سوباشی قبل از شهادت
اگرچه تاریخ استخدام وی در فرماندهی آموزشهای هوایی نیروی هوایی 1/6/1351 میباشد اما بنا بر اظهار نظر همکاران نزدیک وی، به دلیل هوش بالا و پشتکار فراوان دارای تجربهای بیش از سنوات خدمتی بود.
روایتی از حماسه سایت سوباشی
فرهاد دستنبو در طی دوران آموزشی یکی از مستعدترین هنرجویان بوده به گونهای که سرآمد تمام همرزمان بوده و بدون هیچگونه چشمداشتی معلومات علمی و تخصصی خود را در اختیار آنان قرار میداد.
تصاویر منتشر نشده از شهید فرهاد دستنبو
وی در تقسیمات تخصصی به دلیل کسب نمره علمی بالا وارد تخصص کنترل شکاری شد و به عنوان افسر FC خدمت در سایتهای راداری را آغاز کرد. وی در سال 1353 ازدواج کرد و ثمره آن چهار فرزند پسر بود.
وی در سالهای خدمت در گروههای پدافندهوایی تبریز، بوشهر و همدان خدمت کرده است. وی آنچنان در انجام وظایف خود کوشا و با تعصب عمل میکرد که در زمان تولد آخرین فرزند خود در سال1366 در منطقه عملیاتی حضور داشت.
سرتیپ دوم کنترل شکاری فرهاد دستنبو 5 مرداد سال 1367 در آخرین روزهای دفاع مقدس در سایت راداری و پدافندی سوباشی به شهادت رسید.
پیکر پاک شهید دستنبو در میان حضور چشمگیر مردم شهید پرور و همرزمان در قطعه 40 بهشت زهرا تهران به خاک سپرده شد.
یکی از همکاران شهید فرهاد دستنبو در بیان علت اهمیت نحوه شهادت کارکنان سایت سوباشی میگوید:
با اعلام وضعیت قرمز و خبر هجوم هواپیماهای عراقی به سمت سایت سوباشی در ساعت 16 تمام افراد در بخشهای مختلف در محلهای مخصوص انجام وظیفه حضور یافتند این در حالی بود که برخی از آنها در زمان استراحت به سر میبردند و میتوانستند در اتاق عملیات حضور نیابند. لذا این حرکت شهدای سوباشی را که با آگاهی از شهادت انجام شد را حماسه عاشورایی مینامند.
آخرین مکالمه شهید دستنبو با سروان رحیم زیانی فرمانده وقت یکی از سایتهای پدافندهوایی موشکی هاگ کرمانشاه، حاوی نکات جالب در خصوص دقت و همت شهید دستنبو در انجام دقیق وظیفه میباشد.وی خطاب به سروان زیانی میگوید:
«رحیم جان دقت کردی؟ چندهدف در محدوده سایت شما وجود دارد.سعی کن آرامش خودتان را حفظ کنید و تمامی اقدامات لازم را برای مقابله با خفاشهای شب پرست انجام بدهید. هدفها را مجددا برایت طرح میکنم. ضمن هوشیاری کامل، تلاش کن سامانههای موشکی و مواضع پدافندی (توپهای ضدهوایی) به موقع عمل کنند. جای نگرانی نیست...»
چند خاطره از مادر شهید دستنبو:
یک شب آمد و گفت که ماشین سر خیابان است و باید زود برویم. دندانش درد میکرد گفتم اگر دندانت درد میکند نرو، گفت مادر از این حرفها نزن این حرفها از شما بعید است، مگر میشود من نروم، آن یکی نرود پس مملکت را دست چه کسی بسپاریم. هر چه گفتم نرو، گفت این حرفها چیست مادر، آن یکی سرش درد میکند، من دندانم درد میکند، آن یکی سرما خورده است پس این مملکت را میخواهیم به چه کسی بسپاریم. یک هفته، ده روز بعد پسرم به شهادت رسید.
گفت میخواهم بروم حق ملت را بگیرم.
همیشه میگفت جانم فدای کشور، جانم فدای مملکت، جانم فدای آب و خاک.
وقتی میآمد خانه با پوتین و لباس میخوابید. گفتم پسرم کفشهایت را دربیاور. میگفت شاید کار واجبی پیش بیاید تا کفش بپوشم دیر میشود. وقتی هم که جنگ نبود همیشه میگفت جانم فدای ایران، جانم فدای مملکت.
چند خاطره از خواهر شهید دستنبو:
آن موقع که کوچک بودیم و از بمباران و موشک میترسیدیم، به برادرم میگفتم وقتی وضعیت قرمز بشود شما به پناهگاه میروید. میخندید و میگفت نه تازه کار ما شروع میشود آن موقع است که ما باید مراقب این مملکت باشیم.
پسر خودش بیمارستان بستری بود. بیمارستان نرفت و رفت شیفت. دست پسرش از بازو تا زیر آرنج شکسته بود و پلاتین و بخیه خورده بود، آن موقع پسرش هم کوچک بود، پسر دومش بود. چون وقتی برادرم شهید شد پسر بزرگش راهنمایی بود، پسر دومش ابتدایی بود. برادر گفت من نمیتوانم بیایم بیمارستان این عملیات خیلی حساس است. عملیات مرصاد است دشمن تا نزدیک آمده و نمیتوانم نروم. به امید خدا دست پسرم هم خوب میشود. رفت ولی دیگر برنگشت. الان یک پسرش دندانپزشک است.
نه اینکه برادرم بود بگویم، ولی آدم بسیار بزرگواری بود. من هر چه در مورد شهدا میشنوم واقعاً آدمهای خاصی بودند واقعاً هر چیزی درباره دیگران از بقیه میشنویم نشان میدهد که خیلی آدمهای خاصی بودند.
آن موقع من کم و سن و سال بودم اذان مغرب که دادند، همیشه اسم ها را با آقا و خانم صدا میکرد، به من گفت حاجیه خانم نماز اول وقت فراموش نشود. گفتم باشد برادر مشقهایم را بنویسم امتحان دارم. گفت این امتحان از همه امتحانها سختتر است، نماز اول وقت هیچوقت یادت نرود.
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#46
Posted: 3 Sep 2014 23:50
شهید احمد سلیمانی
uploading pictures
احمد سلیمانی در سال 1336 در شهر بافت (روستای قنات ملک) دیده به جهان گشود.
وی در دروان خدمت خود در جنگ تحمیلی سمتهای مختلفی از جمله معاون اطلاعات و عملیات و جانشین ستاد لشکر 41 ثارالله در عملیاتهای مختلف را بر عهده داشت.
حاج احمد سلیمانی سرانجام در مهر ماه 1363 در ارتفاعات میمک به همراه جمع دیگری از یارانش ابدی شد.
این شهادت، دیدنیترین صحنه عمر فرمانده و برادرش سرلشکر حاج قاسم سلیمانی را در طول دفاع مقدس رقم زد.
بخشی از وصیتنامه شهید حاج احمد سلیمانی:
«...این دنیا سرابی است که ما درآن چند روزی بیش نیستیم. این دنیا پراز رنگ ها و نیرنگها و دلبستگی های پوچ می باشد که مانند ماری خوش خط و خال انسان را به خود مشغول میکند و ما دو راه بیشتر نداریم یا ماندن و غوطه ور بودن دراین منجلاب دو روزه و یا دل کندن و جهش کردن و روح را پروازدادن به ملکوت اعلی و کمک خواستن از معبود که ما را از این غربت و تنهایی نجات دهد...»
چهرههای دفاعی ایران / نهادهای دفاعی ایران / تجهیزات دفاعی ایران /
شهید حاج احمد سلیمانی به روایت سردار سرلشکر حاج قاسم سلیمانی:
«...دست تقدیر این بود که من که از دوران کودکی با احمد بودم، در زمان شهادتش هم بالای سرش حاضر شوم و اگر بخواهم کلمهای را اختصاصاً و حقیقتاً به عنوان مشخصه این شهید ذکر کنم، باید بگویم «انسان پاک» لایق این شهید بزرگوار است.
در واقع کسانی میتوانند این مفهوم را داشته باشند که بعد از معصوم، به درجهای از صالح بودن برسند.
احمد علاقه ویژهای به جلسات مرحوم آیت الله حقیقی داشت و در همان جلساتی که در مسجد کرمان برگزار میشد، به انقلاب اتصال پیدا کرد و حقیقتاً از همان دوران روح حاکم بر احمد روح شهادت بود که بعد از پیروزی انقلاب اسلامی این حس شدیدتر شد و او را یک انقلابی درجه یک کرد.
شهید سلیمانی از موثرترین فرماندهان لشکر ثارالله بود. در عملیات طریق القدس در کانالی که کنده بودیم، شهید سلیمانی هم حضور داشت؛ وقتی من در نیمه شب به آن کانال رفتم او را دیدم و وقتی او مرا دید، بلافاصله پشت بوتهها پنهان شد و بعداً من متوجه شدم که او بخاطر اینکه مبادا من او را از آنجا برگردانم، پشت بوته رفته بود.احمد سلیمانی
او در طول جانشینی فرماندهی لشکر ثارالله هیچ گاه خود را در جایگاه فرمانده نشان نداد و هیچ کس احساس نکرد که او مسئولیتی در جبهه دارد.
با همه فرماندهها ارتباط داشت و حتی برای اینکه بتواند در عملیاتها به جبهه و صحنه جنگ نزدیک باشد، یک موتور سیکلت داشت که پیوسته خود را به آتشها میرساند.
وقتی که در شب شهادتش مشغول خواندن دعای کمیل بود، حال عجیبی داشت. از اول تا آخر دعا سر به سجده بود و انگار الهام شده بود که قرار است فردا 10 صبح به شهادت برسد.
چهره او را که پس از شهادت دیدم، نصف صورتش را خون پوشانده بود و نصف صورتش مثل مهتاب میدرخشید و حقیقتاً آرامش خاصی در چهره او پیدا بود که باعث شد دیدن این صحنه جزو دیدنیترین صحنه عمرم در دوران دفاع مقدس باشد...»
روایت یکی از فرماندهان واحدهای لشکر 41 ثارالله استان کرمان در ایام دفاع مقدس درباره سردار شهید احمد سلیمانی:
جایگزین یکی از فرمانده واحدها شده بودم. نیروها بی نظمی می کردند و خواستم قاطعیتم را به آنها نشان دهم.
دستور دادم در نقطه بادگیری برایم چادر بزنند با امکانات کامل.
داشتم حکومت می کردم که یک روز احمد سلیمانی جانشین ستاد لشکر وارد چادر من شد.
گفت: آقا بد که نمیگذره!
گفتم: ای برادر مسئولیت سنگینه!
با ناراحتی گفت: خجالت نمی کشی برای خودت کاخ سبز معاویه درست کردی؟ تا عصر که بر می گردم خبری از این اوضاع نباشد.
با خودم گفتم به راستی که فرماندهی بسیجیان برازنده این چنین آدم هایی است...»
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#47
Posted: 3 Sep 2014 23:54
شهید کمیل ایمانی
free pic
پرویز (کمیل) ایمانی در سال 1345 در روستای ممشی از روستاهای همجوار کارمزد سوادکوه به دنیا آمد.
پدر او (ابراهیم) در شرکت ذغال سنگ البرز کارمی کرد و در کنارآن به کشاورزی و دامداری نیز اشتغال داشت.
پرویز پس از پشت سرگذاشتن دوران طفولیت، در سال 53 تحصیلات ابتدایی را درمدرسه روستای ممشی آغاز کرد و سه سال اول تحصیلی را در آن گذراند. با جابجایی خانواده به روستای بالا زیراب سوادکوه سال چهارم و پنجم ابتدایی را در دبستان بالازیـرآب پشت سر گذاشت.
شهدای دفاع مقدس / چهرههای دفاعی ایران / نهادهای دفاعی ایران / تجهیزات دفاعی ایران / دفاع مقدس
از همان دوران ابتدایی به حضـور در مسجد و شرکت در جلسات مذهبی و پرچمداری روز عاشورا گرایش داشت. برای گذراندن دوره راهنمایی وارد مدرسه امید زیرآب شد. با شروع نهضت اسلامی مردم ایران درسال57 با پخش اعلامیه، شعار نویسی دیواری و شرکت در تظاهرات فعالیتهای انقلابی خود را آغاز کرد. دوره متوسطه را در دبیرستان آیت ا... کاشانی سوادکوه آغاز کرد.
با شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران در سال سوم دبیرستان مشغول تحصیل بود که در سال 60 ترجیح داد درس را رهاکند و عازم جبهه شود. از آن سال به بعد به طور مداوم از طرف بسیج سوادکوه در جبهه ها و مناطق عملیاتی حضور می یافت.
کمیل در مهر سال 62 در کامیاران بر اثر اصابت تیر به پایش مجروح شد و در آذر سال62 به عضویت رسمی سپاه در آمد و در مراسمی به اتفاق سی نفر از رزمندگان عضو لشکر 25 کربلا از دست محسن رضایی فرمانده وقت کل سپاه لباس سپاهی را دریافت وبه تن کرد. از همان زمان به عنوان مربی و مسئول واحد تخریب در گردان تخریب لشکر 25 کربلا مشغول به کار شد. در سال 63 برای گذراندن دوره آموزشی تخصصی فرماندهی در سپاه یکم ثارالله روانه تهران شد. بعداز گذران دوره آموزشی با مدرک فوق دیپلم نظامی در سمت جانشین فرمانده گردان تخریب در عملیات بدر حضور یافت.
در اوایل سال64 با خانم زینب براری در مراسمی بسیار ساده و مذهبی ازدواج کرد. با تولد اولین فرزندش در سال 65 او را مطهره نامید و در بهمن 65 به همراه همسر و فرزندش عازم اهواز شد و پس از اسکان خانواده اش در خانه های سازمانی به مناطق عملیاتی رفت و در عملیات کربلای 6 شرکت کرد.
کمیل در 7 اسفند 66 در منطقه مریوان وصیت نامه ای نوشت ودر آن دیدگاهها و نظرات خود را به روشنی برروی کاغذ آورد. کمیل فرمانده گردان بود و برادرش یارعلی در گردان تحت فرماندهی او به عنوان رزمنده حضور داشت امّا هیچ فرقی بین برادرش و دیگر رزمندگان قایل نبود. تواضع و فروتنی او در کنار شجاعت و دلیری در هنگامه نبرد مثال زدنی بود. در عرصه های خطر پیشقدم می شد و حاضر بود خودش را در معرض خطر قرار دهد اما به رزمندگان دیگر آسیبی نرسد.
نقل است که روزی در جریان عملیات شناسایی در خط مقدم به هنگام عبور از میدان مین دشمن در نزدیکی کارخانه نمک شهر فاو ، هنگامی که دشمن پس از شناسایی آنان اقدام به شلیک خمپاره کرد، کمیل به سرعت خود را روی مینی که نزدیکی گروه شناسایی قرار داشت و آنها آن را ندیده بودند ، انداخت تا مباد افراد گروه با مین برخورد کنند. وی در طول سالهای حضور مستمر در جبهه وعملیاتها به عنوان یکی از شجاع ترین، خستگی ناپذیرترین ، دلیرترین و در عین حال متواضع ترین فرماندهان معروف بود.
در تیرماه سال65 در عملیات کربلای 1 فرماندهی گردان تخریب را به عهده گرفت و در شورای فرماندهی لشکر 25 کربلا عضویت داشت در سال 66 در عملیات والفجر 10 در حلبچه شیمیایی شد. سپس در آخرین عملیات تهاجمی ایران به نام بیت المقدس 7 در شلمچه ، بیست و چهار ساعت قبل از پذیرش قطعنامه 598 سازمان ملل توسط جمهوری اسلامی شرکت کرد. کمیل در 28 خرداد 67 به هنگام نصب پل ارتباطی بر اثر اصابت ترکش از ناحیه کمر قطع نخاع شد و به دنبال آن با اصابت ترکـش به قسمتی از قلب به شدت مجـروح گـردید، بلافاصله در بیمارستانی در اهواز بستری شد. پس از مدتی از اهواز به بیمارستانی در شیراز انتقال یافت. پس از آن هم به بیمارستان بوعلی ساری منقل شد.
اما سـرانجام کمیل ایمانی در تاریخ 19 تیر67 بر اثـر شدت جراحات به درجـه شـهادت رسید . او در طول مدت حضور در جبهه بیش از 6 بار مـجروح شد. پیکر او در گلزار شـهـدای عبدالحسن زیـرآب سوادکوه به خاک سپرده شد. پس از شهادت کمیل دومین فرزند دختر او متولد شد که نام او را معظمه نهادند.
وصیتنامه شهید کمیل ایمانی:
بسم الله الرحمن الرحیم
الذین اصابتهم مصیبه قالوا انا الله و انا الیه راجعون
آنانکه چون به حادثه سخت و ناگواری دچار شدند صبوری پیشه گرفته و گویند ما به فرمان خدا آمده و بسوی او رجوع خواهیم کرد. (قرآن کریم)
اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمد (ص) رسول الله و اشهد ان علی ولی الله
شهادت می دهیم که خدا یکتاست و محمد(ص) بنده و رسول خدا و علی (ع) حجت و محبوب خداست.
خداوندا بنده ضعیف تو کمیل (و کان الانسان ضعیف) وصیّت خویش را که ره آورد حیاتش میباشد با نظارت (رب الارباب) عرضه می دارد باشد که قبول حضرت دوست واقع گردد. معبودا و محبوب آنچه سبب پیوندم با آئین عزّت بخش جهاد شد و جهاد را عطر زندگی دانستم رفتار و کردار ائمه در قالب نوری بوده که بر قلبم تابیده و آنچه که سبب انتخاب مرگ خونینم شد اثرات خون سید جهاد و شهادت ابا عبدالله الحسین است وصیّتم وصیّت مظلوم تاریخ، دلسوز محرومان عارف به الله امیر المومنان علی(ع) هست که در لحظات آخر عمر شریفشان به امّت اسلام ارزانی داشتند الا ای مردم در این دنیای پر پیچ و خم آنچه باعث نجات من و شماست و آنچه ما را از سقوط به خوی حیوانی رهایی می بخشد تقوای الهیست، و چه خوب است همه به تکالیفمان عمل کنیم تکلیفمان عبودیت حق تعالی که عنایت آفرینش انسان هست میباشد نه اینکه به تحصیلات زندگی کسب مقام و منصب طرح منیّت مشغول باشیم و از نصرت و رهبری مولا بی بهره بشویم و چه خوب است که حق خالقمان را اداء کنیم که جهاد به گفته قرآن یکی از آنهاست (و جاهدوا فی الله حق جهاد) سوره حج آیه 78 سعی کنید کارهایتان در جهت کسب رضای حق تعالی باشد و تلاش بر این ما بر این اساس پایه ریزی شود که حراست از حریم دین خدا را بر حریم زندگی مقدّم بدانیم و بدانید که با حفظ و مصون بودند اسلام حیات در سایه آن آسایش می یابد و چه خوب است حرکت ما در راستای به کمال رسیدنمان، و این زهد و پارسائی است که لباس عزّت بر قامت رعنای انسان میپوشاند پس خودمانرا به رودخانه معنوی که از قُلل انسانیت و عروج انسانهای عارف سرچشمه می گیرد پیوند دهیم تا به دریای عظیم و مواج اسلام برسیم و بهترین بندگان خدا شویم (ان اکرمکم عندالله اتقیکم) . امت بزرگوار و مقام نکند با مصائب و مشلاتی که در اینده برای دین خدا پیش می آید از انقلاب و رهبری آن کناره جوئید. حق رهبری این حرکت عظیم آنست که خودمانرا عاقبت فدای خط ولایت که یقیناً الهام گرفته از ولایت و امامت و نبوّت است کنیم. آنانکه ما را از مصیبتها و معصیتها بسوی سعادتها رهنمون کردند رهبری خردمندانه مردی بزرگ بوده و حال آن که باید در اهداف طرح ریزی شده در راستای پیشبرد انقلاب حامی وحافظ و یاور و رهبر باشد، امّت است.
مردم دلسوخته و دلسوز کلاس اجتماعی و فردی شما چنگ زدن به (حبل الله) و وفادار به خدمتگزاران صدیق و محبّت بین خودتان باشد که وحدت کلمه را تشکیل می دهد و باعث تشکیل صف آهنین در برابر کفار می شود و در این صورت محبوب حق تعالی میشود (ان الله یحب الذین یقاتلون فی سبیله صفاکانهم بنیاه مرصوص) و لازمه این حرکتها این است که فضیلت و چشم پشی از مادّیات ، توکل به خدا و ترد کفّار از جامعه رعایت شود. خداوندا: به امّت ما قوّت عنایت فرما تا به عمل به مسائل گفته شده و سیعة صدر حکومت نوپای اسلامی را د رهمه ابعاد به کمال برسانند.
خداوندا به ملّت ما بینشی در حد معرفت به خرد و کتاب خودو ائمه خود عنایت فرما، چرا که راه ما و ایدة ما همه از توست.
پدرم و مادرم: شما بودید که با اشکهایتان در مصائب اهل بیت (ع) مروارید عشق را در جانم افکندید و خوشا بحالتان که هدیه خدا را در موقع لزوم به دین خدا ارزانی داشتید پدرم و مادرم شما بذر محبت به خدا و ائمه و خود را در دلم کاشید امّا آهن ربای دلم محبّت خدا را برگزید و انشاء الله و به اذن الله در یوم القیامه با سرور با هم به خدای کریم و رحیم نظاره می کنیم.
برادرانم و خواهرم؛ خواسته ام از شما همچون دیگر برادران نیست منتها مسئولیت شما امیدوارم که خونم یک مرحله از امر به معروف و نهی از منکر برای برادرانم باشد.
همسرم؛ تو به حقیقت به عنوان یک مونس و همدم در زندگیم میدرخشیدی و ترا بخاطر مقاومت و تحمل شدائد در فراق من در زندگی بطور مداوم همچون خدیجه در فراق پیامبر همچون فاطمه در فراق علی همچون زینب در فراق عبدالله و بخاطر ایمانت دوست دارم و به دنبالبه سعادت رسیدنم در جنات عدن منتظر به سعادت رسیدن تو و رسیدن بهم هستم. همسرم تو خود شاگرد زهرای اطهری چرا که آنچه کانون پر مهر زندگی نیاز داشت به اجراء درآوردی و در تربیت فرزندانمان که جانمایه من و توست از مکتب (ام ابیها) بهره گیر و از خداوند برای شما صبر جمیل خواستارم.
خداوندا: به همه ملّت ما صبر در برابر مشکلات عنایت فرما و همه ما را قرین و مجری احکام الهی در جهت پیشرفت جامعه گردان.
خداوندا: امام ما را در جهت رهبری این انقلاب عظیم حافظ باش .
خداوندا: به ستارگان مظلوم جبهه های ایران پیروزی عنایت فرما.
خداوندا: آتش را در برابر ابراهیم گلستان کردی گلستان این آتش برافروخته را زا طرف دشمن را به عاشقانت کرامت کن.
آمین یا رب العالمین
به امید زیارت کربلای امام حسین(ع) - به امید پیروزی نهائی اسلام بر صف متحد کفر
به تاریخ 7/12/66 مریوان محور دزلی کمیل ایمانی
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#48
Posted: 3 Sep 2014 23:59
شهید محمود خضرایی
image url
محمود خضرایی 15 خرداد سال 1326 در یکی از محلههای تهران و در خانوادهای مذهبی به دنیا آمد.
وی در سال 1345 موفق به اخذ مدرک دیپلم ریاضی شد و همان سال وارد دانشکده افسری نیروی زمینی شد و در سال 1348 به درجه ستوان دومی مفتخر گردید.
شهدای دفاع مقدس / چهرههای دفاعی ایران / نهادهای دفاعی ایران / تجهیزات دفاعی ایران / دفاع مقدس
از آن جایی که علاقه زیادی به پرواز داشت، تصمیم گرفت وارد دانشکده خلبانی شود لذا برای ورود به آن جا اقدامات مقدماتی را طی کرد. وی پس از طی آزمایشها و معاینات مقدماتی وارد دانشکده خلبانی نیروی هوایی شد و پس از گذراندان دوره مقدماتی پرواز در ایران، برای فراگیری دوره پیش رفته پرواز به کشور آمریکا اعزام شد. محمود به علت این که بعد از فارغ التحصیلی از دانشکده افسری وارد دانشکده خلبانی شده بود، به عنوان افسر ارشد به آمریکا اعزام شد و شروع به یادگیری فن خلبانی در پایگاه ریس آمریکا نمود.
وی بعد از پایان دوره آموزش در سال 1351 موفق به اخذ گواهینامه خلبانی با هواپیمای اف 4 شد و در بازگشت به ایران، در پایگاه هوایی تهران مشغول به خدمت میشود. پس از مدتی به پایگاه هوایی بوشهر منتقل شد و به دلیل توانایی بالایی که از خود نشان داد بعد از مدتی به عنوان رئیس دایره عملیات گردان شکاری این پایگاه منصوب گردید.
نقش شهید خضرایی در شکل گیری انقلاب بسیار چشمگیر بود. او با شنیدن فرمان امام خمینی (ره) مبنی بر قیام علیه طاغوت، ارتش را رها کرده و به صفوف مبارزان می پیوندد. در اواخر بهمن ماه سال 1357 درحالی که چند روزی به پیروزی انقلاب مانده بود، وی در نقش رهبری گروهی از جوانان، دست به تصرف کلانتری منطقه گرگان تهران می زند و در این کش و قوس از ناحیه دست نیز مورد اصابت گلوله قرار می گیرد و مجروح می شود. با پیروزی انقلاب او شروع به ارشاد خلبانان و نظامیان می کند و آنها را متوجه خیانت های طاغوتیان می نماید.
با شروع غائله کومله و دمکرات عازم کردستان می شود و به عنوان یکی از یاران صدیق شهید چمران مشغول به خدمت می شود. او در کنار شهید چمران به عنوان افسر کنترل کننده زمین مشغول به خدمت می شود. کار او شناسایی و کنترل آتش هواپیماها برای زدن اهداف مورد نظر بر روی زمین بود.
با شروع جنگ تحمیلی از سوی عراق، خضرایی نیز به عنوان یکی از خلبانان باتجربه نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران به پایگاه هوایی همدان منتقل شد و پروازهای جنگی خود را آغاز کرد.
در یکی از این پروازها هواپیمای او مورد هدف قرار می گیرد ولی خضرایی با مهارت بالایی که در فن خلبانی داشت، هواپیما را درحالی که یک چرخ نداشت به زمین مینشاند.محمود خضرایی
حمله به پایگاههای الولید ( اچ 3)
در اواخر سال 1359 نیروی هوایی تصمیم میگیرد با عملیاتی عمقی در خاک عراق، در یک اقدام بی سابقه پایگاههای الولید در غربی ترین نقطه عراق را بمباران کنند. برای این کار باید بهترین خلبانان نیروی هوایی انتخاب میشدند. از این رو خضرایی هم به عنوان یکی از خلبانان برای انجام این عملیات انتخاب میشود.
حمله به اچ 3 / عملیات مروارید / عملیات کمان 99 /
در روز موعود تمامی هواپیما به پرواز درمیآیند. خضرایی نیز هدایت یکی از فانتومها را برعهده داشت. بعد از دو مرحله سوختگیری هوایی، فانتومها به پایگاههای الولید میرسند. در این هنگام فانتوم ها به سه دسته تقسیم میشوند و به هر سه پایگاه الولید حمله میکنند.
خضرایی هم به خوبی ماموریتهای خود را انجام میدهد و به سمت تانکرهای سوخترسان گردش میکند. در این هنگام که پدافند پایگاهها دیوانهوار و بیهدف به هرطرف شلیک میکردند، ناگهان تعدادی گلوله ضد هوایی به هواپیمای خضرایی برخورد میکند.
هدایت هواپیمای آسیبدیده آن هم در شرایطی که باید نزدیک به 500 کیلومتر مسیر را طی کند، کاری بسیار دشوار بود ولی خضرایی مصمم بود که هواپیما را به هر قیمت به ایران برساند. بعد از سوختگیری هوایی سوم، به سرعت به سمت مرزهای ایران میآید و در نهایت با رشادت و شهامت خاص هواپیما را سالم بر زمین مینشاند.
امام خمینی (ره): فرزندم تو سقوط نکردی، تو صعود میکنی
عملیات بزرگ دیگری در نیروی هوایی با موفقیت انجام شد. در این عملیات نیز خضرایی حضوری فعال داشت، ولی در هنگام بازگشت هواپیمای او مورد هدف موشک زمین به هوا قرار میگیرد. وی با سختی هواپیما را تا ایران هدایت میکند و در آن جا اقدام به خروج اضطراری از هواپیما میکند که به دلیل برخورد دستش با کابین در هنگام خروج اضطراری، دچار شکستگی دست می شوند.
بعد از این ماجرا او به همراه تعدادی از خلبانان نیروی هوایی برای تجدید بیعت و دیدن حضرت امام (ره) به جماران میروند. در بیت امام (ره)، او چون دچار شکستگی دست شده بود، دست آسیب دیده را به گردن آویزان کرده بود.
حضرت امام (ره) رو به او میکند و میفرماید: فرزندم چی شده؟ دستت چه شده؟
خضرایی در پاسخ عرض میکند: هواپیمایم مورد اصابت قرار گرفته و سقوط کرده ام.
حضرت امام تاملی می کنند و می فرمایند: فرزندم، تو سقوط نکردی، تو صعود میکنی!
چند روز بعد از این دیدار خضرایی به درجه سرهنگ دومی ارتقاء پیدا کرد و همزمان به عنوان فرمانده پایگاه هوایی همدان نیز منصوب شد. او به مدت دو سال از سال 1360 تا 1362 عهدهدار این مسئولیت بود.
پایگاه شکاری همدان به عنوان قطب مهمی محسوب میشد و بسیاری از مناطق غرب کشور را پوشش می داد. با حضور وی تحولاتی در این پایگاه ایجاد شد و پایگاه شکاری همدان در زمان فرماندهی او عملیاتهای بزرگی را علیه دشمن بعثی انجام داد.
فرماندهی پدافند هوایی و درپی آن مرکز آموزشهای هوایی
در سال 1362 خضرایی از سوی فرماندهی نیروی هوایی به سمت فرمانده پدافند هوایی نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران منصوب شد و این انتخاب به این دلیل بود که او قبل از آن که یک خلبان باشد، یک افسر کنترل شکاری نیز بود و اشراف خوبی بر پدافند داشت. در مدت حضور خضرایی در این سمت، خدمات قابل توجهی در پدافند داشت.
در اواخر سال 1363 به سمت فرمانده مرکز آموزشهای هوایی نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران منصوب شد و تا زمان شهادت در همین پست خدمت میکرد.
در همین زمان تحولات بزرگ در این مرکز انجام میپذیرد و او توانست خدمات ارزندهای در این مرکز انجام دهد.
روز وصال نزدیک میشود
در دو ماه آخر عمرش، مرتبا می گفت مدت زیادی این جا نیستم و پیگیر کارها بود. مرتب به مناطق جنگی پرواز میکرد تا این که روز وصال میرسد.
تصمیم گرفته می شود با توجه به شروع عملیات والفجر 8، عدهای از یاران امام برای بازدید مناطق جنگی به اهواز بروند. قرار میشود که خضرایی هم با این جمع به اهواز برود.
صبح روز اول اسفند سال 1364 خضرایی در حال ترک منزل، از همسرش وصیتنامهاش را طلب میکند و آخرین تغییرات را در آن اعمال میکند.
با عزیمت به فرودگاه مهرآباد تهران، هواپیمای سی130 به مقصد اهواز به پرواز درمیآید. همه چیز به خوبی پیش میرفت که ناگهان اهواز مورد حمله هوایی قرار میگیرد و یکی از جنگندههای دشمن در آستانه ظهر هواپیمای حامل آنها را در آسمان شهر اهواز هدف قرار میدهد و تمامی نفرات حاضر در هواپیما شهید میشوند و به ملکوت اعلی میپیوندند.
در این پرواز سرهنگ محمود خضرایی به همراه آیت الله محلاتی و تعدادی از نمایندگان مجلس شواری اسلامی و قضات دیوان عالی کشور شهید می شوند.
هنگامی که پیکر مطهر او را پیدا کرده و آن را مشاهده می کنند، میببینند که در یک دست تسبیح و درلابه لای انگشتان دست دیگرش ورقههای قرآن بوده است.
شهید خضرایی به آرزوی دیرینه خود رسیده بود. او بارها میگفت: من دوست ندارم که روی زمین بمیرم، دوست دارم تا در آن بالا بمیرم.
خاطرهای خواندنی از شهید محمود خضرایی
ساعت 4 صبح صدای آژیر اضطراری شنیده شد. بلافاصله به اتفاق خضرایی به پرواز در آمدیم.هنوز در آسمان بودیم که هوا درحال روشن شدن بود. محمود گفت:
- موافقی نماز را همین جا بخوانیم؟
گفتم: خیلی خوبه، از این بهتر نمی شه.
گفت: پس اجازه بده با رادار صحبت کنیم و به سمت قبله پرواز کنیم.
پس از هماهنگی با رادار، سمت قبله را برگزیدیم. ابتدا او نمازش را خواند و آن گاه من هم نمازم را بجا آوردم. پس از ادای نماز، او با صدای گیریایش با خدای خود مشغول مناجات شد و آن گونه ملتمسانه سخن می گفت که من را هم تحت تاثیر قرار داد.
این نماز یکی از نمازهای منحصر به فردی بود که هرگز آن را فراموش نمی کنم.
چقدر دل انگیز و زیباست خلوت با خدا در دل آسمان، گویی روحمان نیز همچون جسم پرواز می کرد و خدایی شده بود. انگار به زمین تعلق نداشتیم و دوست داشتیم برای همیشه در آسمان پرواز کنیم. »
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#49
Posted: 4 Sep 2014 00:03
شهید سرلشگر حسن آبشناسان
screen shot
شهید سرلشگر حسن آبشناسان در یک نگاه:
کد شناسایی: 1000372
نام: حسن
نام خانوادگی: آبشناسان
درجه زمان شهادت: سرهنگحسن آبشناسان
درجه حقوقی فعلی: سرلشگر
رسته: پیاده
تاریخ ورود به دانشکده افسری: 1336/7/1
تاریخ فارغ التحصیلی از دانشکده افسری: 1339/7/1
نام پدر: قربانعلی
محل تولد: تهران.محله امامزاده یحیی.نازی آباد
تاریخ تولد: 1315/2/19
مدرک ، رشته ومحل تحصیل:دیپلم ریاضی. لیسانس علوم نظامی از دانشگاه افسری . فوق لیسانس از دانشکده فرماندهی وستاد
وضعیت تاهل وتعدادفرزندان: متاهل، پسر 1 فرزند دختر1
یگان خدمتی: لشگر 23 نیروهای ویژه هوابرد
تاریخ شهادت: 1364/7/8
محل شهادت: منطقه سرسول کلاشین عراق
نوع عملیات: عملیات قادر
چگونگی شهادت: درگیری مستقیم با دشمن
نشانی مزار شهید: بهشت زهرای تهران
مسئولیت در زمان شهادت: فرمانده لشگر 23 نیروهای ویژه هوابرد
مسئولیتها و فعالیتها: استاد آموزش جنگ های چریکی و نامنظم . استاد آموزش نیروهای سپاه مستقر در کاخ سعد آباد . فرمانده قرارگاه شمال غرب . عضویت در ستاد جنگهای نامنظم لشگر 21 حمزه . فرمانده قرارگاه حمزه سیدالشهداء و تلفیق نیروهای سپاه و ارتش جهت عملیات . فرمانده لشگر 23 نیروهای ویژه هوابرد . تشکیل قرارگاه کمیل در عمق خاک عراق. طراحی عملیات قادر و اجرای آن
دوره هایی که طی نموده: تکاور در ایران. چتربازی و رنجر در اسکاتلند.مقدماتی و عالی در شیراز. دوره دافوس در دانشکده فرماندهی و ستاد
سابقه مجروحیت: یکبار از ناحیه پا و دو بار از ناحیه کمر
استان و شهر پوشش دهنده: تهران منطقه 5 شمیرانات
فرازی از وصیت نامه: از فرزندانم می خواهم با کسب دانش در خدمت اسلام کوشا باشند.
screenshot program
وصیتنامه:
شهید آبشناسان، چون همرزمانش به درستی «حق» را یافته بود و برای رسیدن به این مقصود نیز جان در طبق اخلاص نهاد. آرزویش خاک کربلا بود که در وصیتنامهاش آمدهاست: «آرزو داشتم، حج را در زمان حیات انجام دهم؛ چنانچه شهید شوم، انجام شده است. محل دفن من، کربلا باشد؛ اگر راه کربلا را خود باز کردم، آسان است، ولی اگر زودتر شهید شدم، پیکرم به صورت امانی در خاک بماند تا پس از بازشدن راه و انقلاب عراق، این کار انجام شود.» سفارش دیگر وی نیز به فرزندانش بوده است تا «در راه پیشرفت اسلام، کشور، کسب دانش و خدمت به اسلام کوشا باشند.»حسن آبشناسان
ویژگیهای اخلاقی:
شهید آبشناسان انسان با ارادهای بود و روحی بسیار بزرگ داشت. افسری آراسته، ورزیده، باسواد و پرکار بود. از همان آغاز جوانی به ورزش و پهلوانی مهر میفروخت و از ورزیدگی و آمادگی بالای جسمی و معنوی برخوردار بود. هیچ چیز را جز برای خشنودی خداوند بزرگ، انجام نمیداد.
یکی از همرزمانش میگوید: «سرهنگ، آدم غریبی بود؛ آرام، کم گو و همواره در حال اندیشه یا مطالعه؛ بسیار خوب فکر میکرد و بسیار خوب عمل میکرد؛ استوار، نترس و همزمان، از خلق و خوی مهربان برخوردار بود؛ افراد پرکار او را الگوی خود پذیرفته بودند؛ او هیچگاه بیکار نمیماند.»
هیچ گاه از میدان نبرد دور نبود و درست همانند یک نیروی پیاده تک تیرانداز در میدان آماده میشد. همیشه در کنار سربازان بود و از نزدیک یگان خود را فرماندهی میکرد. او باور داشت که بی عدالتی یگان را از هم میپاشد. هرگز تبعیض را دوست نداشت.
دستنوشتهای از شهید به جای مانده که نشان از پاکی و وارستگی این شهید دارد: «خواب دیدم که در روی زمین راه نمیروم، تقریباً پرواز میکنم، اما پروازم اوج ندارد؛ نزدیک به دو سه متری زمین بود. مانعی در جلو پرشم به وجود آمد که با گفتن «یا علی» اوج گرفتم و از مانع گذشتم و به پرواز ادامه دادم.»
همسر شهید:
ایشان از سال 1359 و در روزهاى جنگ در جبهه بودند. در دزفول و دشت عباس و عین خوش بیشتر در عملیات نامنظم شرکت مى کردند.
بعد از مدتى به جبهه هاى غرب رفتند. فرمانده قرارگاه حمزه سیدالشهدا بودند و در عملیات والفجر 2 که طراحى عملیات از خود ایشان بود شرکت داشتند و آخرین سمت ایشان فرمانده لشکر نیروى مخصوص بود که عملیات را انجام دادند و در اواخر این عملیات بود که خداوند او را بسوى خودش برد.
با اینکه کاملا اطمینان داشتم که روزى مى رسد که ایشان به این مقام بزرگ مى رسند ولى در آن روز انتظار این خبر را نداشتم، چون شب قبل خواب دیده بودم که ایشان آمده اند و خواب هاى خوبى از ایشان دیده بودم.
ایشان براى مرخصى آمده بودند که دوباره ایشان را در جبهه مى خواهند و یک روز بعد از شهادتش من در مدرسه بودم که به من خبر را دادند و متوجه شدم که همسرم شهید شده است.
در مورد خصوصیات اخلاقى این شهید بزرگوار فقط چند کلمه صحبت مى کنم، روى یکى از دفترچه هاى یادداشت خودش که براى ما آوردند خواندم که نوشته بود « در میدان نبرد علاوه بر دانش و معلومات، جسارت ها و لیاقت ها و ابتکارات در فرماندهى لازم است » و واقعا این صفات فرماندهى را ایشان داشتند و کاملا به آن عمل مى کردند و در قسمت دیگر نوشته بودند که « مرگ با افتخار بر زندگى ننگین ترجیح دارد، هرگز در این دنیا هراس نداشته باشید » و تمامى این نوشته ها را از سخنان حضرت على (ع) و ائمه اطهار مى نوشتند.حسن آبشناسان
حتى طرح ها و نقشه هاى جنگى همه از روى آیه هاى قرآن بود که این را من مطمئن هستم. و اما بعد از شهادتشان از خداوند مى خواهم که راهش را به همان طریقى که بود ادامه دهیم، یعنى عمل نه فقط حرف زدن، و فقط طى نمودن این راه است که به ما التیام مى بخشد.
نبودنش همه را ناراحت مى کند حتى ملت ایران را چون واقعا مثمر ثمر بود. شهادتش چون مى دانیم چه معناى دارد و در کجا هست و انشالله باید شفاعت ما را هم بکند.
مادر شهید:
پسر من خیلى خوب و مهربان و با خدا بود و یادم هست از بچه گى علاقه شدیدى به اسلام و اجراى دستورات الهى داشت و نماز مى خواند و روزه مى گرفت و به دیگران کمک مى کرد و همیشه قرآن مى خواند و از بچه گى همیشه پرچمدار اسلام بود و هر کجا که روضه خوانى بود، سینه زنى بود اول او بود و همیشه به او مى گفتم مادر جان پرچمدارى خطرناک است.
ولى او مى گفت: مادر خدا نگهدار من است. در عملیات مختلفى شرکت کرد و واقعا هم خدا نگهدار او بود تا این که اواخر که به آرزوى خودش رسید و پیامم به مادران شهید این است که اگر فرزندانشان شهید شده اند ناراحت نباشند، بخاطر خدا باید صبر کنیم، بچه هاى ما شهید هستند و ما بخاطر خدا آنها را داده ایم، نباید ناراحت باشیم و باید صبر کنیم.
فرزند شهید:
در مورد آن مسائلى که از اول ما خودمان را شناختیم و کم کم به اخلاق بارز و نیکوى ایشان پى بردیم صحبت کنم و در مورد مسائل مختلفى که همیشه به من مى گفتند و همچنین از جمله نوشته هایى که در یادداشتها بر ایمان از او باقى مانده است.
پدرم اولین دوره رنجر را در ایران دیده بودند و کلیه دوره هاى رزمى را با موفقیت به پایان رسانده بودند با این حال تمام کتابهائى را که در مورد جنگ بود مطالعه کرده بودند حتى جنگ هاى سایر کشورها را بخصوص تاریخ جنگ هاى صدر اسلام را همیشه مطالعه مى کردند و از فرامین و صحبت هاى پیامبر اکرم (ص) و حضرت على (ع) در جنگ ها درس مى گرفتند و رشته خود ایشان جنگهاى نامنظم بود.
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ویرایش شده توسط: rajkapoor
ارسالها: 10767
#50
Posted: 4 Sep 2014 00:09
شهید رازمیک خاچاطوریان
how to use print screen
رازمیک خاچاطوریان در سال 1343 در خانوادهای از اقلیتهای ارامنه در شهر تهران دیده به جهان گشود.
با وجود اینکه دو خواهر و یک برادر دیگر در خانواده داشت، اما پدرش نرسس و مادرش سیرانوش شاهمرادیان، علاقه خاصی به او داشتند.
رازمیک از همان دوران کودکی عشق و علاقه فراوانی به کشورش داشت. مادر این شهید گرانقدر در این رابطه گفته است: به اسباب بازی اسلحه علاقه نشان میداد. روزی از رازمیک پرسیدم چرا این همه علاقمند به اسباب بازی تفنگ هستی؟ پسرم در پاسخ گفت:«اسلحه را به این خاطر دوست دارم که بتوانم روزی در برابر دشمنم از کشورم دفاع کنم».
او نخستین شهید اقلیت پدافند ارتش در دوران دفاع مقدس بود
رازمیک دوره ابتدایی را در مدرسه ارامنه نائیری گذراند و سپس با ناتمام گذاشتن تحصیلات به کار فنی نزد داییاش روی آورد و استادکار برق خودرو و باطری ساز شد.
سکوت و آراستگی وی، دو خصوصیت مهم اخلاقی این شهید بود که در جلب توجه و محبت دیگران تاثیر فراوانی داشت.
رازمیک تا قبل آغاز جنگ تحمیلی و اعزام به جبهه در هزینه زندگی کمک خرج پدرش بود و در احترام به پدر سعی فراوان داشت.
با شدت گرفتن جنگ و اعلام نیاز به سرباز، وی عازم جبهه شد. مادرش در این رابطه نقل کرده است: چند بار به رازمیک گفتم پسرم نرو جبهه، لااقل صبر کن جنگ تمام بشود. وی در جوابم میگفت تا جنگ هست من باید بروم. الان به سرباز نیاز دارند. امام فرموده جبههها را خالی نکنید».
رازمیک خاچاطوریان 20 خردادماه سال 1365 به خدمت مقدس سربازی اعزام شد. پس از طی دوره آموزش مقدماتی به یکی از پادگانهای تهران منتقل شد تا دورههای تکمیلی را طی کند. سپس به مناطق عملیاتی جنوب اعزام شد و با کمال شایستگی بیست و سومین ماه خدمت سربازی را به پایان رساند.
مادر این شهید بزرگوار گفته است: در شب قبل از شهادتش به من زنگ زد و گفت خواب دیدم که مادر بزرگ برای ما یک مرغ آورده ولی مرغش پا نداشت. من یک لحظه دلم لرزید و می دانستم این خواب باید تعبیر بدی داشته باشد ولی به او چیزی نگفتم و فقط گفتم پسرم مواظب خودت باش.
سر انجام در هفتم اسفند ماه سال 1366 در راه انجام ماموریت در مسیر بین اهواز و امیدیه و در راه دفاع از میهن به افتخار شهادت نائل گشت و پیکر این شهید بزرگوار به آرامگاه ارامنه نور بوراستان تهران منتقل و در جایگاه ویژه شهیدان به خاک سپرده شد.
شهید رازمیک خاچاطوریان در زمان شهادت بیست و سه سال داشت.
بخشی از وصیتنامه شهید رازمیک خاچاطوریان:
« من رازمیک خاچاطوریان هستم. این هم خانه ابدی من است. پدر و مادر عزیزم، هرگز برایم غمگین و دلتنگ نباشید. قبول دارم که من غنچهای هستم که خیلی زود از بوته جدایم خواهند کرد، ولی هرگز پژمرده و خشک نمیگردم. من باید از شما جدا شوم. زیرا دشمن به خاک ما حمله کرده است. من باید از شما جدا شوم. نه فقط من بلکه هزاران و صدها هزاران نفر همچون من باید که جان خود را فدای کشورم، ملتم وخانوادهام کنم.
پدر عزیزم و مادر گرامی به شما میگویم. بگذارید که رشادت و شجاعتم برای شما تسلیبخش باشد. همیشه یاد من و خاطرات من جاوید بماند. هزاران هزار رازمیکها و رزمندهها بودند و خواهند بود. من نه اولین شهید این آب و خاک هستم و نه آخرینش خواهم بود. خداحافظ - دیدار در روز قیامت».
مادر شهید رازمیک خاچاطوریان در خصوص آخرین لحظات زندگی رازمیک گفته است:« ...دو مرد به در خانه ما آمدند و گفتند که پسرم تصادف کرده و الان در بیمارستان است و حالش هم خوبه ... به آنها گفتم: من مطمئنم پسرم حالش خیلی خراب است وگرنه خودش به من زنگ میزد، پسرم میدونه که من خیلی میترسم و حتماً به من زنگ میزد.
به برادرش اطلاع دادم و به همراه دامادمان به سمت اهواز راه افتادیم. دیدم پسرم در بیمارستان است و چند روزی است که در کما است. دقیقاً هشت روز بعد پسرم شهید شد. دوستانش میگفتند که وقتی به بیمارستان آوردیم حرف میزد و حتی اسم پدر و مادر و آدرس را ایشان به ما داده بودند ولی انگار سوختگی شدیدتر شد و ایشان به کما رفتند. پسرم در هفتم اسفند سال 1366 در بیمارستان شهید شدند. هر وقت که بتوانم سر خاکش میروم».
شهید رازمیک خاچاطوریان به روایت مادر:
«... «رازمیک» جوان جدی در کار و دلسوز برای مادر و خانواده و پدر بود. تصمیم گرفت تا هم به وظیفه شخصی و هم به وظیفه میهنی اش که دفاع از آب و خاکش در مقابل تهاجم و تجاوز دشمن میباشد، عمل نماید. او همیشه میگفت که باید بعد از سربازی به زندگی خود سر و سامانی دهد. علیرغم مخالفت خانواده، او خود را به حوزه نظام وظیفه معرفی کرد.
او به برادر بزرگش گفته بود که خانواده به تو بیشتر نیاز دارد تا به من، چون تو برادر بزرگ و نان آور خانواده هستی. وی قدم به راهی نهاد که انتخاب کرده بود. او احساس «بزرگی و مهم بودن» داشت.
روزی که برای گرفتن دفترچه آماده به خدمت رفته بود به قدری خوشحال و مسرور بود که حدّ نداشت. او میگفت: امروز یکی از زیباترین روزهای زندگی عمرم محسوب میشود، زیرا احساس مفید و مهم بودن میکنم، چرا که برای دفاع از سرزمین عزیزم ایران فرا خوانده و برای هموطنان مسیحی ام در زیر پرچم کشورم، با غرور خدمت مقدس سربازی ام را انجام دهم تا در دفاع از حقوق کشور عزیزم مفید و مثمرثمر واقع شوم تا مردم کشورم بتوانند در صلح و صفا و آرامش و آسایش به زندگی خود ادامه دهند.
او بعد از یک سال به گردان نیروی هوایی مستقر در اهواز منتقل گردید. او همیشه میگفت: من وظیفه خودم را انجام داده و به کمک خداوند، انشاالله به زودی سربازی ام را به اتمام رسانده و به زندگی خود سر و سامان داده و از تو{مادر شهید}، نگهداری میکنم. از همان دوران کودکی، تا قبل از اینکه به سربازی برود، با حقوقی که میگرفت، کمک خرج خانواده بود.
او پسری با شعور و غیرتی بود. خاطره فراموش نشدنی وی تا دنیا باقی است در دل و فکر ما باقی خواهد ماند. روحش شاد و سربلند.
بی خبر و غافلگیر کننده به مرخصی میآمد. هیچگاه چهره مصمم و شادش از یادم نخواهد رفت. او پسری بسیار شاد بود. خوش رو، سر به راه و پر کار. همیشه به پدر و مادر خود احترام میگذاشت. هیچ وقت کسی را از خود دلگیر نمیکرد. یاد و خاطره و رفتار نیکش همیشه در دل ماست. یادش را همیشه گرامی میداریم.
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...