ارسالها: 10767
#61
Posted: 6 Sep 2014 17:22
سردار شهید جلیل محدثی
photo upload
سردار شهید جلیل محدثی:
نام پدر : احمد
محل تولد: مشهد مقدس
تاریخ تولد: 1342/6/1
تاریخ شهادت : 1366/4/10
محل شهادت : ماووت
منطقه: عملیات نصر 2
مسئولیت: فرمانده گردان
عضویت : کادر
یگان لشکر21 امام رضا
گلزار: بهشت رضا
کد شهید: 6617198
جلیل محدثیفر اول شهریور سال 1342 در مشهد مقدس به دنیا آمد. وی سومین فرزند خانواده بود و قبل از دبستان به مکتبخانه میرفت. دوران ابتدایی را در مدرسه حسینیه باقریه و جوادیه به پایان برد.
جلیل دوره راهنمایی را در مدرسه محراب خان، به پایان رساند و سپس وارد دبیرستان آیت الله کاشانی (فعلی) شد که این دوران همزمان با اوج انقلاب بود و وی در تمام صحنههای انقلاب، صحنه گردان و پرچمدار بود و یک بار هم مجروح شد.
وی بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، به عنوان یک حزب اللهی روشن و اصیل، در محیط دبیرستان علیه گروههای منحرف وارد عمل میشد. در سال 1359 دبیرستان را رها کرد و به جبهه رفت.
با آغاز جنگ تحمیلی وی با پایمردی و استقامت و شجاعت کم نظیر، در کنار سردار پر افتخار اسلام شهید چمران در جنگهای نامنظم و چریکی مظلومانه جنگید و بعد به عنوان تخریبچی و در جبهههای گرم جنوب و کوهستانهای سرد کردستان خدمت کرد.
جلیل محدثی فرد در سن 22 سالگی ازدواج کرد که مدت زندگی مشترک آنها دو سال بود. ثمره این ازدواج پسری به نام جلیل است که در سال 1366 به دنیا آمد.
چند روز بعد از عروسی، باز هم به جبهه رفت و در جبهه به صورت افتخاری خدمت میکرد. مستمری را که می گرفت، در صندوق کمک به جبهه می انداخت. می گفت: همه باید به هر نحوی به دولت کمک کنیم.
در عملیاتهای بسیاری از جمله والفجر 8، کربلای 4، کربلای 5 و نصر 4 شرکت داشت. بارها به شدت مجروح شد و یکی، دو ماه در بیمارستان شیراز و تهران بستری بود.
مجروح شدن خود را به کسی خبر نمیداد و در بیمارستانها هیچ ملاقات کنندهای نداشت و خانواده بعدها از مجروح شدنش با خبر میشدند. تمام بدنش مجروح بود و احتیاج به عملهای مختلف داشت، اما آن قدر غرق در جهاد بود که جسم مجروحش را فراموش کرده بود. می گفت: وقتی در جبهه هستم هیچ دردی ندارم.
در عملیات والفجر 8 با این که پایش شکسته بود اصرار دوستان را برای آمدن به پشت خط نپذیرفت و به درون آب رفت و فرماندهی گردان خط شکن را در عملیات والفجر 8 به عهده گرفت. بار دیگر به سختی مجروح شد و مدتی بستری بود و هنوز بهبودی حاصل نشده بود، که دوباره به جبهه رفت.
در عملیاتهای کربلای 4 و 5 یکی از مهمترین گردانها، گردان یاسین بود که شهید محدثی فرماندهی آن را برعهده داشت. او یکی از بهترین طراحان عملیاتی بود. در برابر مشکلات و گرفتاریها فردی صبور و آرام بود.
عملیات نصر 4 در تاریخ 10 تیر 1366 در منطقه ماووت آخرین میعاد این فرمانده جسور ایرانی بود. او در این عملیات به علت اصابت ترکش خمپاره 60 میلیمتری به ناحیه سر و پای چپ، به شهادت رسید.
همرزمان وی میگویند:
شهید در حالی که یا زهرا میگفته به شهادت رسیده است. پیکر پاک شهید جلیل محدثی فر در مزار شهدای بهشت رضا (ع) بلوک ۳۰، ردیف ۸۰، شماره ۱۲در کنار دیگر دوستان و همرزمانش به خاک سپرده شده است.زندگینامه: جلیل محدثیفر
کتابی براساس زندگی شهید محدثیفر با عنوان «مردی از بهشت» در سال 1388 به قلم منیژه نصراللهی توسط انتشارات ستارهها منتشر شده است.
این کتاب در 136 صفحه تالیف شده و اختصاص به سرگذشتنامه این شهید در دوران دفاع مقدس دارد و در سال 1388 در کنگره بزرگداشت سرداران شهید و بیست و سه هزار شهید استانهای خراسان عرضه شده است.
در بخشی از کتاب آمده است:
در یکی از روزها که جلیل مجروح شده بود، حسین آقا (شوهر خواهر جلیل) برای تهیه گاز پانسمان به داروخانه رفت. دکتر داروخانه پرسید: «گاز را برای چه کسی میخواهی؟» حسین آقا جواب داد: «برادر خانمم مجروح است.» دکتر پرسید: «نام او چیست؟» حسین آقا جواب داد: «جلیل محدثی فر.» دکتر گفت: «بله او را می شناسم. او فرمانده گردان تخریب است. او در جبهه شخصیت بزرگی است.» حسین آقا با تعجب گفت: «ولی او می گوید که در آشپزخانه کار میکند.» دکتر گفت: «بله. ولی او برای صدام آش میپزد.» آنچه در این کتاب میخوانید، گوشهای از خاطرات 24 سال زندگی شهید جلیل محدثیفر است.
وصیتنامه شهید جلیل محدثیفر فرمانده گردان یاسین لشگر 5 نصر سپاه پاسداران انقلاب اسلامی:
... امیدوارم همسر زینب صفتم، همچون زینب (س) که در چهار سالگی تا آخر عمر شریفشان در مصیبتها صبر میکردند، شما نیز صابر و کوشا باشید و بعد از شهادت من، شما به وظیفه اسلامی خود عمل کنید.
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#62
Posted: 6 Sep 2014 22:43
شهید شعبان رودباری
photo sharing sites
شعبان رودباری، هفدهم بهمن سال ۱۳۳۸، در شهرستان قزوین به دنیا آمد.
پدرش عزیزالله رودباری میوه و ترهبار فروشی بود با سوادی در حد خواندن و نوشتن. وی تا پایان دوره ابتدایی درس خواند و شغلش کارگری بود. رودباری با آغاز جنگ تحمیلی از سوی بسیج در جبههها حضور یافت.
شعبان رودباری در تاریخ نهم اردیبهشت ۱۳۶۵، در منطقه عملیاتی«فاو» شربت شهادت نوشید. «شعبان» پدرِ سه پسر و یک دختر بود.
چند روز پس از شهادت وی، پدرش عزیزالله رودباری نیز به شهادت رسید.
ابراهیم چیت ساز، از بسیجیان سالهای دفاع مقدس درباره پدر این شهید گفته است:
آقا عزیز رودباری با بیشتر از هفتاد سال سن و هشت تا اولاد، جبهه را رها نمیکرد. پسرش«شعبان» هم چهار تا بچه داشت و این دو پدر و پسر بسیجی اکثرا در جبههها، کنار هم بودند. شبی که در منطقه نعل اسبی «فاو» عملیات شد، شعبان -در بیست و هفت سالگی- به شهادت رسید و پیکرش برای تشییع به قزوین منتقل شد.
فرمانده ما به آقا «عزیز» گفت برای تشییع پسرش به مرخصی برود، اما ایشان میگفت: من احساس میکنم قرار است در این عملیات مزدم را بگیرم، دلم نیست بروم.
اما با اصرار زیاد فرمانده و در حالی که نسبت به رفتنش کاملا بی میل بود، قبول کرد و مسافر قطار شد. هنوز قطار چند کیلومتری بیشتر به جلو نرفته بود که هواپیماهای عراقی خط آهن را بمباران کردند.
تنها مسافر آن قطار که در جریان این بمباران شهید شد، آقا «عزیز» - در هفتاد و سه سالگی- بود که پیکرش به همراه پسرش تشییع و در گلزار شهدای قزوین به خاک سپرده شد.
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#63
Posted: 6 Sep 2014 22:58
شهید عزیزالله رودباری
image upload no compression
عزیزالله رودباری یک فروردین سال ۱۲۹۲، در شهرستان رودبار دیده به جهان گشود.
وی میوه و ترهبار فروشی بود با سوادی در حد خواندن و نوشتن. سال ۱۳۲۳ ازدواج کرد و صاحب سه پسر و پنج دختر شد.
عزیزالله رودباری در دوران دفاع مقدس در جبههها حضور داشت و روز بیست و چهارم اردیبهشت ۱۳۶۵،تنها دو هفته پس از شهادت پسرش (شعبان رودباری)، در بمباران هوایی «هفتتپه» بال در بال ملائک گشود.
ابراهیم چیت ساز، از بسیجیان سالهای دفاع مقدس درباره این شهید گفته است:
آقا عزیز رودباری با بیشتر از هفتاد سال سن و هشت تا اولاد، جبهه را رها نمیکرد. پسرش«شعبان» هم چهار تا بچه داشت و این دو پدر و پسر بسیجی اکثرا در جبههها، کنار هم بودند. شبی که در منطقه نعل اسبی «فاو» عملیات شد، شعبان -در بیست و هفت سالگی- به شهادت رسید و پیکرش برای تشییع به قزوین منتقل شد.
فرمانده ما به آقا «عزیز» گفت برای تشییع پسرش به مرخصی برود، اما ایشان میگفت: من احساس میکنم قرار است در این عملیات مزدم را بگیرم، دلم نیست بروم.
اما با اصرار زیاد فرمانده و در حالی که نسبت به رفتنش کاملا بی میل بود، قبول کرد و مسافر قطار شد. هنوز قطار چند کیلومتری بیشتر به جلو نرفته بود که هواپیماهای عراقی خط آهن را بمباران کردند.
تنها مسافر آن قطار که در جریان این بمباران شهید شد، آقا «عزیز» - در هفتاد و سه سالگی- بود که پیکرش به همراه پسرش تشییع و در گلزار شهدای قزوین به خاک سپرده شد.
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#64
Posted: 6 Sep 2014 23:34
شهید اسماعیل دقایقی
images hosting
اسماعیل دقایقی درسال 1333 در استان خوزستان و در شهر بهبهان در خانوادهای که به پاکدامنی و التزام به اصول و مبانی اسلام اشتهار داشت به دنیا آمد.
وی پس از ورود به دبستان و پشت سر گذاشتن این مرحله و اتمام دبیرستان، در سال 1349 در کنکور هنرستان شرکت ملی نفت شرکت کرد و پس از قبولی، به ادامه تحصیل در آن هنرستان پرداخت. اسماعیل در همین هنرستان با محسن رضائی (فرمانده سابق کل سپاه) آشنا شد.
وی در سال دوم هنرستان که با برپایی جشنهای 2500 ساله شاهنشاهی مصادف بود ، در اعتصابی هماهنگ شرکت کرد و در همان سال با هدف منفجر کردن مجسمه رضاخان ملعون، که در خیابان 24 متری اهواز نصب شده بود، به اقدامی شجاعانه دست زد و قصد خود را عملی نمود، اما متاسفانه چاشنی مواد منفجره عمل نکرد.
در سال 1353 دوبار (همراه با محسن رضائی و جمعی از دوستانش) به زندان افتاد و هربار پس از چند ماه که همراه با شکنجه بدنی و عذاب روحی بود، از زندان آزاد شد.
پس از آزادی از زندان، از هنرستان نیز اخراج شد، اما در همان سال در رشته آبیاری دانشکده کشاورزی «دانشگاه اهواز» قبول شد و پس از دو سال تحصیل در این رشته، دوباره در کنکور شرکت کرد و به دانشکده علوم تربیتی دانشگاه تهران که از لحاظ فضای مذهبی، سیاسی و علمی برای او مناسبتر از دیگر مراکز علمی و آموزشی بود ، وارد شد.
در دانشگاه تهران برای مقابله با جریانات التقاطی و غیراسلامی موضع قاطعی داشت و در بحثهای آنان از مواضع اصلی اسلام دفاع میکرد و در جهت ملموس و عینی ساختن حقایق اسلامی برای همگان بسیار تلاش میکرد.
وی در سال 1357 ازدواج کرد و با اوجگیری نهضت خروشان و توفنده مردم مسلمان ایران به رهبری حضرت امام خمینی(ره) همچنان به مبارزه ادامه داد و در اعتصابات کارگران شرکت نفت نقش موثر و ارزندهای را عهدهدار بود و در ترور دو تن از افسران شهربانی بهبهان به طور غیرمستقیم شرکت داشت.
اسماعیل دقایقی قبل از 22 بهمن به اتفاق یکی از دوستانش طبق برنامهای که داشتند به تهران آمد و با حضور در مبارزات مردمی، در فتح پادگانها نقش موثری ایفا نمود. پس از آن نیز با تلاش و جدیت تمام، در جلوگیری از غارتگری گروهکها و به هدر رفتن اسلحهها نقش بهسزایی داشت.
وی علاقه وافری به ادامه تحصیل داشت، اما با توجه به ضرورتی که در عرصه انقلاب و دفاع احساس میکرد دانشگاه و تحصیل را ترک کرد و در سال 1358با یک نسخه از اساسنامه جهاد سازندگی(سابق) که دانشجویان انجمن اسلامی دانشگاهها آن را تنظیم کرده بودند؛ به «آغاجری» رفت و به اتفاق عدهای از دوستان، جهاد سازندگی را راه اندازی کرد.
هنوز چند ماه از فعالیت و تلاش همه جانبه او در این ارگان نگذشته بود که طی حکمی(در اوایل مردادماه 1358) مسئول تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در منطقه« آغاجری» شد.
یک سال از فرماندهیاش در این منطقه میگذشت که به دلیل لیاقت و شایستگی زیاد، برای تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی خوزستان به کمک سردار شمخانی و سایرین شتافت و با عهدهدار شدن مسئولیت دفتر هماهنگی استان، شروع به تشکیل و راهاندازی سپاه در شهرستانهای استان نمود.
قبل از تجاوز نظامی عراق، زمانی که از درگیری خرمشهر باخبر شد سریعا خود را به آنجا رساند و با انتقال سلاح و مهمات به اتفاق شهید جهان آرا نقش اساسی در آمادگی رزمی مردم منطقه ایفا کرد.
به دنبال شروع جنگ تحمیلی، به عنوان نماینده سپاه در اتاق جنگ «لشکر92 زرهی اهواز» حضور یافت و در شرایطی که با کارشکنیهای بنیصدر خائن مواجه بود در سازماندهی نیروها و تجهیز آنها تلاش گستردهای را آغاز کرد.
در جریان محاصره شهر سوسنگرد توسط عراقیها، با مشکلات زیادی از محاصره خارج شد. بعدها به همراه شهید علمالهدی در شکستن محاصره سوسنگرد دلیرانه جنگید.
در عملیات «فتحالمبین» نیز در قرارگاه لشکر فجر با سردار شهید بقایی که در آن زمان فرماندهی قرارگاه فجر را به عهده داشت، همکاری کرد.
در سال 1362، مسئول راهاندازی دوره عالی مالک اشتر (ویژه آموزش فرماندهان گردان) شد. در زمان اجرای طرح مالک اشتر، عملیات خیبر در منطقه عملیاتی جزایر مجنون انجام شد و شهید دقایقی نیز با حضور در این نبرد فراموش نشدنی، فرماندهی یکی از گردانهای خط مقدم را به عهده داشت.
بعد از عملیات خیبر به پشت جبهه بازگشت و دوره یاد شده را در تابستان 1363 به پایان رسانید.
وصیتنامه شهید اسماعیل دقایقی:
ربنا افرغ علینا صبراً و ثبت اقدامنا و انصرنا علی القوم الکافرین.
خدایا! امت اسلام را صبر و استقامت عطا فرما تا در مقابل دشمنان خدا و کافران، پایداری کنند و سپس بر آنان غلبه کنند.
خدایا شهادت میدهم که غیر از تو خدایی نیست و محمد (ص) رسول و فرستاده توست و علی (ع) وصیّ رسول خداست. سلام بر خاندان عصمت و طهارت. درود بر خمینی کبیر و سلام بر روحانیّت معظّم و امت حزب اللَّه.
خدایا از تو می خواهم در هنگامی که شیطان به سراغم می آید، تو او را دور سازی و مرا قوّت و آرامش عطا فرمایی که «لا حول و لا قوة الا باللَّه العلیّ العظیم».
پدر و مادر گرامی؛ در مقابل شما شرمنده ام که توفیق خدمت به شما و اجرای حقوق شما خیلی کم نصیبم گشت. بدانید که «انّا للَّه و انّا الیه راجعون» انشاءاللَّه خداوند به شما صبر عطا فرماید و شما از جمله کسانی باشید که مردم و خصوصاً خانواده شهداء، اسرا و معلولین را دلداری بدهید و من هم دعاگوی شما هستم.
همسر محترمه! در این حدود 5 سال زندگی از خصوصیات خوب تو بهره بردم و مرا بسیار احترام کردی که لایق آن نبودم. پیوند من و تو با شعار اسلام و ایمان شروع شد و بعد سعی نمودیم هر روزمان با روز دیگر متفاوت باشد و احکام اسلام را پیاده کنیم و خوب میدانی که راه من در ادامه این زندگی و سیر به عمل در آوردن عقیده به اسلام بوده است. چطور میتوانستم در خانه راحت باشم و کاری نکنم، در صورتی که جان و مال امت مسلمان ایران به سوی جبهه سرازیر است. انسان در برخورد با مصائب و مشکلات است که لذّت ایمان و توجّه به خدا را درک میکند و ا گر رفتن من مصیبتی برایت باشد میدانی که «الذین اذا اصابتهم مصیبة قالوا انّا للَّه و انا الیه راجعون». در تربیت ابراهیم و زهرا سعی خود را بنما؛ بری آنها دعا میکنم و امیدوارم افرادی مفید برای اسلام و خط ولایت اهل بیت عصمت و طهارت و ولایت فقیه باشند. بعد از من سعی کن با مشورت آقایان علماء در قم مثلاً آقای راستی یا آقای کریمی، منطقیترین راه را برای خود انتخاب بنمایی که انشاءاللَّه اگر بهشت نصیبم شد، یکدیگر را در آنجا ملاقات کنیم. انشاءاللَّه با صبر و استقامت خود که خدا بیشتر به تو دهد، اسوهای در جامعه خود باشی.
برادران گرامیم و خواهران محترمه!
برای شما نیز آرزوی صبر و استقامت در پیگیری اهداف اسلامی دارم. انشاءاللَّه بتوانید با کار و فعالیت، خود را بیش از پیش وقف راه خدا و اسلام کنید. جهانی که امروز پر از فسق و فجور و خیانت ابرقدرتهاست، تلاش و ایثار میخواهد. در راه حسین (ع) - سیدالشهداء - رفتن، حسینی شدن میخواهد. انشاءاللَّه در پیروی از راه امام امت خمینی کبیر که همان راه خدا و قرآن و اهل بیت (ع) است، موفّق باشید. دیدن برادران رزمنده در خط اول که با آرامش مشغول نماز هستند و با متانت، نیروهای دشمن و تانکهای او را میبینند و با سلاح مختصر با آنان مقابله میکنند، از تجلّیّات حسینی شدن این امت است که مرا به وجد آورده است. حقوق شما را آنطور که باید رعایت ننمودهام که انشاءاللَّه مرا ببخشید؛ من هم دعاگوی شما هستم.
خدمت کلیه اقوام و فامیل و دوستان و آشنایان سلام عرض میکنم و برای آنان توفیق در خط اسلام و قرآن بودن را آرزومندم. قطعاً نتوانستهام حقوق شما را به خوبی رعایت کنم. انشاءا... مرا ببخشید.
از همه شما التماس دعا دارم. والسلام علی عبادالله الصالحین.
پاسدار اسماعیل دقایقی
سوم جمادیالثانی 1404 روز وفات حضرت فاطمه زهرا (س) اولین منادی حق ولایت و وصایت اهل بیت عصمت و طهارت (ع)
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#65
Posted: 6 Sep 2014 23:41
شهید غلامحسین سفیدیان
upload a gif
غلامحسین سفیدیان اول فروردین سال ۱۳۳۷ در محله قلعه دیباج شهرستان شاهرود دیده به جهان گشود.
وی تا مقطع ابتدایی تحصیل کرد و پس از آن برای کمک به خانواده از ادامه تحصیل بازماند.
با آغاز جنگ تحمیلی وی به گروه سنگرسازان پیوست و چون راننده ماشینهای راهسازی در شرکت ذوب آهن البرز شرقی شاهرود بود توانست کمکهای شایان توجهی انجام دهد.
غلامحسین که به عنوان راننده لودر و بولدوزر در خطوط مقدم، به جرگه سنگرسازان بی سنگر پیوسته بود، روز 22 دی ماه 1365، طی نبرد کربلای 5 بر اثر اثابت ترکش خمپاره به سرش، به شهادت رسید.
غلامحسین سفیدیان متاهل و دارای فرزند بود و همچنین مدال افتخار مداحی اهل بیت(ع) را بر سینه خود داشت.
وصیت نامه شهید غلامحسین سفیدیان:
بسم الله الرحمن الرحیم
رب اشرح لی صدری و یسر لی امری و الحلل عقده من لسانی یفقهوا قولی
ان الله اشتری من المومنین انفسهم و اموالهم بان لهم الجنه یقاتلون فی سبیل الله فیقتلون و یقتلون وعدا علیه حقا فی توراة و الانجیل و القرآن و من اوفی به عهده من الله فاستبشروا ببیعکم الذی باتعتم به و ذالک هوالفوز العظیم
خداوند از مومنان جانها و اموالشان را خریدار ی میکند و در برابرش بهشت برای آنان باشد، به این گونه که در خدا پیکار میکنند میکشند و کشته میشوند. این وعده حقی است بر او که در تورات و انجیل و قرآن ذکر نموده است. چه کسی از خدا به عهدش وفادارتر؟ اکنون بشارت باد بر شما به داد و ستدی که با خدا کردهاید و این پیروزی بزرگی است.
وصیت نامه خود را به نام آنکه ما را آفرید و حیات و ممات ما در دست اوست آغاز میکنم
اینجانب غلامحسین سفیدیان فرزند اسماعیل به شماره شناسنانه ۱۷ تاریخ تولد ۱۳۳۷ شهادت میدهم که خدا یکی است و محمد (ص) رسول و فرستاده اوست و این کلمهای است که بعد از به دنیا امدنم در گوش راست و چپم اذان را به من یاد دادند و من آن را قبول کردم و به ندای فرزند پیامبر زمان لبیک گفتم تا اگر با زنده بودنم نتوانم به اسلام و مسلمین خدمت کنم شاید خونم باعث خدمت به اسلام که دین بر حق ماست شود. من اکنون که شهید شدم راه خود را انتخاب کردم و آنچه را که معلم خوب و دلسوز من به من آموخته است یقین پیدا کردم و آن را عمل نمودم.
سخن من به آن عده از برادران که به ندای امام لبیک گفتهاند این است که ای برادران عزیز برای خدا خالصانه کار کنید، یگذارید آنها که در لانههای خود خزیدهاند، هر چه درباره شما میگویند بگویند چون خدا بر اعمال ما آگاه است. چون ما به حسین زمان اقتدا کردیم و او را هم مسلمان نماها، خارجی لقب داده بودند.
شما ای جوانان روستا آگاه باشید و نگذارید آنان که میخواهند حق مردم را پایمال کنند به آنها فرصت ندهید. متحد باشید اگر کسی حق مردم را په خود اختصاص داده از آن دفاع کنید و از او پس بگیرید که اگر چنین نکنید خدا هم از شما نمیگذرد.
شما ای پدران و مادرا ن مبادا از فرزندان خود که میخواهند به جبهه بیایند جلوگیری کنید، چون همین فرزندان در قیامت شما را مقصر میدانند و همین جلوگیری شما بهانهای در دست آنان میشود و خلاصه ای پدران و مادرن برادران و خواهران به امام و فادار باشید و هر چه او بگوید عمل کنید و حضورتان را در جبههها ثابت نگهدارید. آنان که توانایی به جبهه امدن را دارند بیایند و آنان که ندارند در پشت جبهه خدمت کنند، تا بتوانید به داد مظلومان و محرومان برسید و اسلام را در دنیا زنده نگهدارید.
همیشه به یاد خدا باشید و از دروغ و غیبت و تهمت دوری گزینید که اینگونه اعمال قلب را سیاه میکند. چونکه هر زمان باشد خلاصه مرگ از راه میرسد و هیچ گریزی از آن نیست.
و تو ای پدر و مادر اخرین درودها و سلامهای فرزند کوچک خود غلامحسین را پذیرا باشید. از شما میخواهم که در مصیبت من گریه نکنید، چون شما خانواده یک شهید هستید، ولی زینب (س) خانواده ۷۲ شهید بوده، به او اقتدا کنید و همیشه صبر را پیشه کنید که خدا با صابران است.
و شما ای خواهرانم شما هم به زینب اقتدا کنید و صابر باشید، مبادا در شهادت من شیون کنید که این کار شما دشمن را شاد میکند عفت و پاکدامنی را زینت خود قرار دهید.
و تو ای برادرم غلامرضا به حسین اقتدا کن و هیچ خوف و حزن به خود راه نده و با یاد خدا بر مشکلات غالب شو.
تو ای خانوادهام اگر نتوانستهام در دنیا آنچه بر گردن من حق داری ادا کنم امیدوارم که مرا عفو کنی و فرزندانمان حسن و ابوالفضل را اول به خدا بعد به بابا و شما میسپارم. آنان را آنچنان تربیت کن که آنشاء الله به اسلام خدمت کنند و در این زمینه پدرم را وصی خود قرار میدهم. اولا یک سال نماز و روزه برایم ادا نمائید و تربیت و سر پرستی فرزندانم حسن و ابوالفضل به عهده او باشد و در تمام اموال هر چه دارم و در هر جا صلاح میداند همانجا خرج کند.
و در پایان از همه شما مردم حزب الله و غیره عذر خواهی میکنم و از همه شما حلالیت میطلبم و شماها ای همه کسانم حتی المکان از پوشیدن لباس مشکی بپرهیزید و از گریه بپرهیزید زیرا این عمل شما با فکر من سازگار نیست. وصیت نامه مرا در مجلس ختم بگذارید تا به گوش همگان برسد.
به امید پیروزی حق بر باطل و بیدار شدن تمام مسلمانان دنیا.
خاطرهای از همسر شهید غلامحسین سفیدیان
آخرین باری که می خواست جبهه بره ، آن شب با بچه ها خیلی بازی می کرد . بچه ها را به هوا پرتاب می کرد وگریه می کرد وقتی آن ها را تو بغلش می گرفت، صورتشان را غرق بوسه می کرد ومی خواند:
آنکس که تورا شناخت جان را چه کند فرزند وعیال وخان مان را چه کند / دیوانه کنی هر دو جها نش بخشی دیوانۀ تو هر دوجهان را چه کند
آخر شب حسن خوابش برده بود ، افتاد رویش وغرق بوسش کرد واشک می ریخت . بهش گفتم: «مرد مگه دیوونه شدی ؟بچه خوابه اذیت می شه !»
در حالی که اشکهاشو پاک می کرد، لبخندی زدو گفت: «می دونم ولی اگه بیداربشه محبتش تو دلم گُل می کنه وشاید نتونم ازش دل بکنم !»
صبح زود عازم جبهه بود . آن روز چند دفعه خدا حافظی کرد . هی می رفت وبرمی گشت. با هر بار خدا حافظی سیل اشک صورت زیباشو خیس می کرد ومن هم همراهش اشک می ریختم. همچنان که گریه می کردم با خنده گفتم :« چرا گریه می کنی اگه می¬خوای نرو !»
نگاه معنی داری کرد و گفت :« این دفعۀ آخرمه! باید برم می دونم شهید می شم !»
با التماس به او گفتم: « حالا نمی¬شه این دفعه رو نری، دفعه بعد بری .» آهی کشد وگفت: « رانندۀ بلدوزر ام. چند سالیه خاک ریز زدم و سنگر ساختم، جای خالی منو کی پر کنه ؟ اگه به خاطر نرفتنم بچه ها شهید بشن کی جوابشو می ده ؟ شمارو دوست دارم ولی انجام وظیفه ام بالاتره !»
پس از مدتی همان شد که گفته بود.
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#66
Posted: 6 Sep 2014 23:46
شهید خلبان محمد صالحی
hosting images
نخستین خلبان شهید برون مرزی نیروی هوایی ارتش امیر سرلشکر شهید «محمد صالحی» به سال 1328 در تهران متولد شد
در خانواده 4 پسر و یک دختر به دنیا آمدند که محمد آخرین فرزند خانواده است. او یک بار در دوران کودکی مریض میشود و مادرش نذر میکند که اگر شفا گرفت، اسم دیگر او را «عباس» صدا بزند و بعد از شفای او، همین کار را انجام میدهد.
به گفته خانوادهاش، «محمد» خیلی باهوش بوده و در سال 1346 در رشته پزشکی پذیرفته میشود اما به دلیل علاقهای که به پرواز داشت، به نیروی هوایی ارتش رفت؛ او دوره آموزش اولیه را در ایران سپری کرده و برای تکمیل دوره تخصصی پرواز به آمریکا اعزام شد.
وی در سال 1354 با «ناهید حسنعلی» ازدواج کرد و تنها فرزندش به نام «پانتهآ» در سال 1356 به دنیا آمد؛ وقتی که حضرت امام(ره) در بهمن 1357 وارد ایران شدند، محمد جزو نخستین افراد نظامی بود که به دیدار ایشان رفت؛ وی بعد از پیروزی انقلاب اسلامی در پایگاه هوایی شهید نوژه و به ویژه افشای جریان کودتای نقاب که همان ابتدای انقلاب در پایگاه هوایی همدان (شهید نوژه) طراحی شد، نقش مهمی ایفا کرد.
image url
صالحی علیرغم اینکه در رشته پزشکی پذیرفته شده بود، به دلیل شوق پرواز، به جرگه تیزپروازان نیروی هوایی ارتش پیوست. پس از طی دوره آموزشی مقدماتی، برای گذراندن دوره تکمیلی به آمریکا سفر کرد و با موفقیت به کشور بازگشت.
وی در 31 شهریور سال 1359 تنها دو ساعت پس از حمله ناجوانمردانه رژیم بعث به ایران تصمیم گرفت اولین پاسخ کوبنده را به دشمن بدهد.
محمد صالحی به همراه خالد حیدری به عنوان خلبانان جنگنده اف - 4 از پایگاه شهید نوژه همدان در قالب گروه آلفارد به پایگاه "شعبیه" و "کوت" عراق حمله ور شدند و اولین پاسخ کوبنده را به دشمن بعثی دادند.
پس از انهدام این پایگاهها، هنگام بازگشت به خاک کشور هواپیمای جنگنده دچار سانحه شد و خلبان قهرمان به همراه کابین عقب خود خالد حیدری شهد شیرین شهادت را نوشیدند و بدین ترتیب نام خود را به عنوان نخستین خلبانان شهید در عملیات برون مرزی در دوران دفاع مقدس به ثبت رساندند.
هواپیمای آنها پس از اصابت یک فروند موشک سام در رودخانه دجله سقوط کرد و سالها بعد در جریان لایروبی رودخانه دجله لاشه هواپیمای آنها به دست آمد.
پیکر سرلشکر خلبان شهید محمد صالحی آبان ماه سال 1391، پس از 32 سال به میهن اسلامی بازگشت.
همسر این شهید در بخشی از خاطراتش گفته است: «ظهر روز 31 شهریور 59 بود؛ همسرم به خانه آمده بود تا غذا بخوریم؛ با توجه به حمله هواپیماهای بعث عراق، صدای انفجار در فضا پیچید. محمد به سرعت آماده شد تا برود؛ متوجه شدم که برای چه میرود؛ در منزل را بستم؛ به او التماس کردم؛ به پاهایش افتادم که نرود؛ اما محمد گفت: من برای دفاع از مملکتم آموزش دیدم؛ الآن زمانی هست که من باید بروم برای دفاع از مملکت؛ نابود کردن بعثیها برای ما فقط 10 دقیقه زمان میبرد؛ او رفت و 32 سال از او بیخبر هستیم».
فیلم سینمایی آلفارد روایت زندگی و نحوه شهادت خالد حیدری و محمد صالحی است که توسط هوشنگ میرزایی به تصویر کشیده شده است
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#67
Posted: 6 Sep 2014 23:49
نخستين خلبان شهيد دفاع مقدس خالد حیدری
screenshot program
خالد حیدری که از او با عنوان نخستین شهید خلبان دوران دفاع مقدس یاد میشود، در سال 1329 در روستای قلقله از توابع شهرستان مهاباد چشم به جهان گشود.
وی علاقه خاصی به ادبیات و شعر داشت و در نقاشی سیاه قلم و خوشنویسی به حدی تبحر داشت که آثار ماندگاری از خود در این زمینه به یادگار گذاشته است.
صالحی در سال 1350 برای گذراندن دوره مقدس سربازی در نیروی هوایی مشغول به خدمت شد.
پس از سپری کردن دوره خدمت سربازی در آزمون ورودی دانشکده خلبانی شرکت کرد و با قبولی در این آزمون به نیروی هوایی و دانشکده خلبانی وارد شد.
خالد حیدری پس از طی دوره یک ساله مقدماتی در ایران سال 1353 جهت فراگرفتن دورههای تکمیلی به مدت دو سال به امریکا اعزام شد.
وی پس از آموزش پرواز با هواپیماهای تی 37 و تی 38 و اف 4 به عنوان خلبان شکاری به ایران بازگشت و پس از 6 ماه حضور در پایگاه یکم شکاری در سال 1356 به پایگاه سوم شکاری منتقل شد.
خالد حیدری با آغاز جنگ تحمیلی همگام با سایر خلبانان شجاع به پاسداری از آسمان میهن خویش پرداخت.
وی سرانجام در ساعت ۵ عصر روز 31 شهریور سال 1359 در عملیاتی معروف به "انتقام" در حالی که به همراه تیم آلفارد از پایگاه سوم شکاری مامور بمباران پایگاه هوایی کوت در استان میسان عراق بود هواپیمایش مورد اصابت یک فروند موشک سام قرار گرفت و در رودخانه دجله سقوط کرد و به همراه کمکش محمد صالحی به شهادت رسید.
پس از سالها در جریان لایروبی رودخانه دجله لاشه هواپیمای شهید حیدری به دست آمد.
خالد حیدری به عنوان اولین شهید برونمرزی نیروی هوایی در دوران دفاع مقدس و نیز شهید وحدت در استان آذربایجانغربی شناخته میشود.
تندیس خلبان شهید خالد حیدری، نخستین خلبان شهید نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران در کنار ماکت هواپیمای آن شهید بزرگوار، در ورودی مهاباد - ارومیه نصب شده است.
فیلم سینمایی آلفارد روایت زندگی و نحوه شهادت خالد حیدری و محمد صالحی است که توسط هوشنگ میرزایی به تصویر کشیده شده است.
خاطرات همسر شهید خالد حیدری:
آخرین روز تابستان 59 در همدان پایگاه سوم شکاری نوژه بودیم. مرخصی داشت و در خانه ماند. به دلیل حمله هواپیماهای عراقی مرخصیاش لغو شده بود و باید میرفت. من مخالفت میکردم اما او مدام مرا قانع میکرد و اصرار به رفتن داشت.
یادم میآید روز اولی که عراق حمله کرد، بعد از دو ساعت که میخواست از خانه خارج شود، گفت:" من میروم شاید برگشتنی نباشم، نزد مادرم برو، اینجا امن نیست." ساکی که نقشههای جنگیاش در آن بود را برایش حاضر کردم و به خواست خودش تکهای از موهای دخترمان "طلا" را برایش گذاشتم.
هر کس یک بار شهید حیدری را میدید شیفتهاش میشد و دوست داشت دوستی و دیدارش را ادامه دهد.
وقتی شهید شد ما خبر نداشتیم. تا اینکه همه همرزمانش بازگشتند اما خبری از او نشد. ماموریت او خارج از مرزهای ایران بود و من همواره منتظر بازگشتش بودم.
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#68
Posted: 6 Sep 2014 23:52
شهید نوجوان داود بصائری
free image hosting
داوود بصائری در سال 1346 در شهر تهران دیده به جهان گشود.
وی در حالیکه 14 سال بیشتر نداشت، در دوران دفاع مقدس و اواخر سال 1361 به جبهههای حق علیه باطل اعزام شد.
داوود بصائری در 22 فروردین سال 1362، در حالی که دانش آموز سال سوم دبیرستان بود، به شهادت رسید.
وی در نخستین نامه خود از خوزستان به زادگاهش، پس از اولین اعزامش به جبهه چنین نوشته است:
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام علیکم اعظم خانم. من داوود هستم. می خواستم که این نامه را برای مادرم بخوانید و بگویید من به جبهه رفتم و چون مادرم خبر ندارد که من به جبهه رفتم میخواهم او را دلداری بدهید و نگذارید ناراحت شود و به مادرم بگویید چون میدانستم به من اجازه نمیدهید به جبهه بروم برای همین به شما خبر ندادهام و امیدوارم از من راضی باشی و دعای خیر یادت نرود. چون من دیگر غم شهادت دوستان را طاقت نیاورده به جبهه رفتم. و اگر پرسید درست چه میشود، بگویید که من درسم خیلی خوب شده بود و میتوانم بعدا بیام امتحان بدهم.
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#69
Posted: 6 Sep 2014 23:57
شهید سرلشکر خلبان فیروز شیخ حسنی
free upload
فیروز شیخ حسنی در سال 1331 در شهرستان تنکابن به دنیا آمد.
وی در نخستین روزهای تهاجم متجاوزان عراقی، در جریان یک عملیات هوایی علیه قوای دشمن، هدف آتشبار بعثیان قرار گرفت و اولین خلبانی بود که در جنگ تحمیلی، خلعت شهادت پوشید.
شهید سرلشکر خلبان فیروز شیخ حسنی اولین خلبان شهید جنگ است و در پایگاه چهارم شکاری دزفول به شهادت رسید.
وی که افسر ایمنی پایگاه چهارم شکاری دزفول بود، روز 31 شهریور سال ۱۳۵۹ پس از حمله اول میگهای عراقی به پایگاه برای چک کردن باند پرواز از لحاظ F. O. D رفته بود که ناگهان حمله دوم میگهای عراقی شروع شد.
یکی از میگها اقدام به شلیک مسلسل هواپیما میکند که متاسفانه یکی از گلولهها به سر خلبان شیخ حسنی اصابت میکند. علی رقم اقدام گروه پزشکی پایگاه و ارسال ایشان با هلیکوپتر به اهواز ایشان شهید میشوند.
این شهید گرانقدر در آن زمان متاهل و دارای یک فرزند دختر بود.
چکیدهای از وصیتنامه شهید سرلشکر خلبان فیروز شیخ حسنی:
"اللهم اجعلنی من جندک فان جندک هم الغالبون و اجعلنی من حزبک فان حزبک هم المفلحون و اجعلنی من اولیائک فان اولیائک لاخوف علیهم و لا هم یحزنون
اللهم انی اسئلک تجعل وفاتی قتلا فی سبیلک تحت رایت نبیک مع اولیائک و اسئلک ان تقتل بی اعدائک و اعداء رسولک و اسئلک ان تکرمنی بهوان من شئت من خلقک و لا تنهی بکرامه احد من اولیائک اللهم اجعل لی مع الرسول سبیلا حسبی الله ماشاءالله "
الهی از عمق جانم و با تمام وجودم شهادت می دهم به وحدانیت تو و رسالت رسول محمد(ص) و امامت علی (ع) و اولاد طاهرین او و از تو می خواهم که به حق محمد و علی و فاطمه و حسن و حسین ، پنج تن آل عبا که تمام جهان به خاطر آنها برپاست مرا از دوستان علی و اولاد علی قرار دهی، به حق علی بن حسین زین العابدین به من لذت عبادت و به حق باقرالعملوم لذت علم و به حق امام صادق لذت صداقت و به حق امام کاظم لذت فروبردن غضب و به حق امام رضا لذت رضایت از الله و به حق محمد بن علی لذت جو و ایثار و سخاوت و به حق علی بن محمد لذت هدایت و به حق امام حسن عسکری لذت سرباز و رزمنده اسلام بودن و به حق امام مهدی لذت فرماندهی بر سپاه اسلام را عنایت کن.
حال چند کلامی از خودم. برای همسر و فرزندم همسرخوبی نبودم . چون خودم را مدیون انقلاب و اسلام می دانستم ولی همه را دوست داشتم و از همه حلالیت می طلبم .امیدوارم که مرا ببخشند و برایم دعا کنند.
دست نوشتهای از شهید سرلشکر خلبان فیروز شیخ حسنی به خواهرش:
print screen windows 7
خواهر مهربانم نسرین جان
زمانی که در قلب آسمانها پرواز می نمایم و زمین را در زیر پای خود می بینم تنها چیزی که همیشه به یاد می آورم نامت و تصویر زیبایت در داخل کابین هواپیما و در جلوی چشمم نقش می بندد و محبت هایت را هرگز فراموش نخواهم کرد.
دوستدارت برادرت فیروز
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#70
Posted: 7 Sep 2014 00:02
شهید سبزعلی خداداد
image posting
سبزعلی خداداد فروردین سال 1338 در روستای هکته پشت در شهرستان بابل به دنیا آمد.
وی دوره ابتدایی را در دبستان روستای زادگاه خود گذراند و چندی بعد برای ادامه تحصیل به شهرستان بابل رفت و مقطع دبیرستان را در رشته فرهنگ و ادب تحصیل کرد.
به گفته پدرش در آن دوران که درس میخواند شاگردی متوسط بود و در کنار درس گاهی بنایی و گاهی هم در کارکاه موزاییکسازی کار میکرد.
سبز علی در سال 1357 به علت شرکت مستمر در فعالیتهای انقلابی از ادامه تحصیل بازماند و موفق به اخذ مدرک دیپلم نشد.
در همین سال فعالیتهای او به اوج خود رسید تا اینکه انقلاب اسلامی به رهبری امام خمینی (ره) به پیروزی رسید. بعد از انقلاب به همراه شهید بزاز و دیگر دوستان انقلابی برای حفظ دستآوردهای مقدس انقلاب علیه گروهکها و احزاب ضد انقلاب مبارزه میکرد.
با شروع توطئه ضد انقلاب در غرب کردستان، خداداد دورههای آموزش عمومی و تخصصی را در سال 1359 در بسیج بابل فرا گرفت.
همان سال به همراه اولین گروه اعزامی از شهرستان بابل به کردستان اعزام شد و در منطقه سنندج، سقز، بانه و سردشت فعالیتهای گسترده ای داشت. مدتی نیز به عنوان فرمانده تیپ در منطقه سردشت ایفای نقش کرد و در تاریخ 6 آذر 1359 به شهر بابل بازگشت.
image upload no resize
با بازگشت از منطقه کردستان بلافاصله در تاریخ 21 آذر همان سال به عضویت رسمی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد و بعد از مدتی در اوایل سال 1360 به سپاه پاسداران تهران منتقل شد.
مدتی را در واحد نهضتهای آزادیبخش سپاه در تهران به عنوان مسئول آموزش نظامی خدمت کرد و بعد از آن دوباره به سپاه بابل منتقل و در واحد عملیات سپاه بابل مشغول فعالیت شد. وی در سال 1360 ازدواج کرد.
در این زمان با اینکه در سپاه بود و گاهی هم به مأموریت می رفت ولی به پدرش در کنار کشاورزی کمک میکرد و اگر کس دیگری نیاز به کمک داشت به کمک او میشتافت. مدتی از ازدواج او نگذشته بود که قصد عزیمت به جبهههای جنوب کرد.
بعد از مراجعت از جبهههای جنوب در سپاه بابل مشغول شد و در همین سال خداوند به او فرزند دختری عطاء کرد که نامش را "فاطمه" گذاشت.
زندگینامه: سبزعلی خدادادوی بار دیگر قصد عزیمت به جبهههای جنگ را داشت و قبل از آن در تاریخ 5 شهریور 1362 وصیت نامه خود را نوشت.
در عملیات قدس 1 و عملیات والفجر 4 با مسئولیت فرماندهی گردان مسلم بن عقیل (ع) شرکت کرد. در عملیات والفجر 4 از ناحیه سر مورد اصابت ترکش قرار گرفت و پس از بهبودی در عملیات والفجر 4 به عنوان فرمانده تیپ 2 در یکی از محورهای عملیاتی لشکر ویژه 25 کربلا شرکت کرد.
در این عملیات مسئولیت هدایت چهار گردان ابوالفضل (ع)، امام سجاد (ع)، قمر بنی هاشم (ع) و امام موسی کاظم (ع) را بر عهده داشت.
بعد از شش ماه در تاریخ 17 اسفند 1362 به بابل بازگشت اما باز طاقت ماندن در پشت جبهه را نداشت و دیری نپایید برای چندمین بار در تاریخ 27 فروردین 1363 به سوی جبهه شتافت. این بار همسر و فرزندش را برای سهولت کار به اهواز برد تا کمتر به زادگاهش بابل بیاید.
خداداد فرماندهی گردانهای 1 و 2 انصار الحسین (ع) را بر عهده داشت و در عملیاتهای قدس 1 و والفجر 8 (آزاد سازی شهر فاو) در بهمن 1364 شرکت کرد. در همین سال بود که دومین فرزندش به دنیا آمد و به خاطر عشقی که به امام حسین (ع) داشت، او را "حسین" نام نهاد. همچنین فرزند سوم وی به نام زینب در سال 1365 به دنیا آمد.
عملیات بعدی که خداداد در آن شرکت کرد عملیات کربلای 1 (آزاد سازی شهر مهران) در تیر ماه سال 1365 بود.
سرانجام خداداد، فرمانده گردانهای انصار الحسین (ع) در 9 آذر 1365 در حالی که برای شناسایی منطقه عملیات کربلای 4 رفته بود بر اثر اصابت ترکش خمپاره شصت به پشتش به شهادت رسید.
پیکر سردار شهید سبزعلی خداداد فرمانده تیپ مالک اشتر مریوان، گردانهای مسلم و انصار لشکر ۲۵ کربلا که در دوران دفاع مقدس به علی چریک معروف بود، پس از انتقال به زادگاهش در گلزار شهدای بابل به خاک سپرده شد.
بخشهایی از وصیتنامه شهید سبزعلی خداداد:
خدمت پدر و مادرم سلام عرض میکنم و از آنها می خواهم که ناراحتی نکنند و گریه و زاری راه نیندازند چون راه ما راه حسین (ع) است. شما باید خوشحال باشید که فرزند شما را خدا برای خودش انتخاب کرد.
برادران عزیزم! قدر این رهبر را بدانید همیشه ودر همه حال مطیع امر رهبر باشید و فرمانشان را با جان و دل پذیرا باشید، سرپیچی ازدستورات ایشان سرپیچی از دستورات امام زمان (عج) است و خداوند از این امر راضی نیست و امت اسلامی باید رهبر داشته باشد چونکه بدون رهبر و بدون هادی از هم خواهد پاشید.
بنابراین ما باید خود را تابع محض ولایت فقیه قرار بدهیم و از ولی فقیه زمان خود حضرت امام خمینی اطاعت کامل بکنیم تا خدا از ما راضی باشد و خداوند ایشان را تا انقلاب مهدی (عج) برای هدایت امت اسلامی حفظ بفرماید.
برادران عزیز و حزب اللهی ام! در بسیج مستضعفین بیشتر شرکت کنید و هر چه بیشتر در جلسات بسیج بروید با این عزیزان بسیجی همگام شوید و با آنها همکاری کنید و آنها را تشویق کنید چون بسیج بازوی پرتوان ولایت فقیه است و از برادران بسیجی خودم می خواهم که با اخلاق اسلامی و برخوردهای صحیح خود جوانانی که خواهان عضویت در بسیج هستند، جذب نمایید.
از برادران و خواهرانم می خواهم که در نماز های جمعه و جماعت شرکت نمایند، خصوصاً نماز دشمن شکن جمعه که لرزه بر اندام دشمنان اسلام و ابرقدرتهای جهانخوار می اندازد. در مراسم دعای کمیل و غیره شرکت کنیدو معنویات خود را بالا ببرید چون دعا انسان را به خدا نزدیک می کند. برادران عزیزم! جبهه جنگ را فراموش نکنید و بیشتر به جبهه های حق علیه باطل بروید تا اسلام در این جنگ پیروز شود و کفر سرنگون گردد.
برادران باید سعی کنیم تا انقلابمان را به کشورهای تحت سلطه ابرقدرتها صادر کنیم و یکی از وظایف مهم ما صدور انقلاب اسلامی است به کشورهای اسلامی تحت سلطه آمریکا و شوروی ست.
بخشی از خاطرات مریم خداداد، خواهر شهید:
ایشان محافظ حضرت آیت الله روحانی نماینده وقت ولی فقیه مازندران بودند و قرار بر این بود که معظم له برای مراسم عقدکنان سبزعلی، خطبه عقد را قرائت کنند.
همه بر سر سفره عقد، اول منتظر سبزعلی بودند و بعد منتظر حاج آقا که تشریف بیاورند. که سبزعلی به همراه حاج آقا و با لباس سپاهی آمد سر سفره عقد، حتی اسلحه هم داشت که حاج آقا به دیگر محافظان فرموده بودند که اسلحه را از دستش بگیرید، سر سفره عقد درست نیست.
پسرش حسین کوچک بود که از روی بچگی و شیطنت عکس سبزعلی را پاره می کند. پدرم ناراحت شد و به سبزعلی گفت: چرا اجازه دادی که بچه عکس تو را پاره کند؟ گفت: بابا جان ناراحت نشو آنقدر از این عکس ها فراوان می شود که تمام در و دیوار و تمام خونه ها پخش می شود.
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...