ارسالها: 428
#18
Posted: 2 Jul 2010 04:34
در لغت نامه ی دهخدا زیر عنوان «پانته آ» بر اساس روایت «گزنفون» آمده است که هنگامی که مادها پیروزمندانه از جنگ شوش برگشتند، غنائمی با خود آورده بودند که بعضی از آنها را برای پیشکش به کورش بزرگ عرضه می کردند.
در میان غنائم زنی بود بسیار زیبا و به قولی زیباترین زن شوش به نام پانته آ که همسرش به نام « آبراداتاس» برای مأموریتی از جانب شاه خویش رفته بود . چون وصف زیبایی پانته آ را به کورش گفتند ، کورش درست ندانست که زنی شوهردار را از همسرش بازستاند.
و حتی هنگامی که توصیف زیبایی زن از حد گذشت و به کورش پیشنهاد کردند که حداقل فقط یک بار زن را ببیند، از ترس اینکه به او دل ببازد، نپذیرفت. پس او را تا باز آمدن همسرش به یکی از نگاهبان به نام «آراسپ» سپرد . اما اراسپ خود عاشق پانته آ گشت و خواست از او کام بگیرد، بناچار پانته آ از کورش کمک خواست..
کوروش آراسپ را سرزنش کرد و چون آراسپ مرد نجیبی بود و به شدت شرمنده شد و در ازای از طرف کوروش به دنبال آبراداتاس رفت تا او را به سوی ایران فرا بخواند. هنگامی که آبرداتاس به ایران آمد و از موضوع با خبر شد، به پاس جوانمردی کوروش برخود لازم دید که در لشکر او خدمت کند.
می گویند هنگامی که آبراداتاس به سمت میدان جنگ روان بود پانته آ دستان او را گرفت و در حالی که اشک از چشمانش سرازیر بود گفت: «سوگند به عشقی که میان من و توست، کوروش به واسطه جوانمردی که حق ما کرد اکنون حق دارد که ما را حق شناس ببیند. زمانی که اسیر او و از آن او شدم او نخواست که مرا برده خود بداند ونیز نخواست که مرا با شرایط شرم آوری آزاد کند بلکه مرا برای تو که ندیده بود حفظ کرد. مثل اینکه من زن برادر او باشم.»
آبراداتاس در جنگ مورد اشاره کشته شد و پانته آ بر سر جنازه ی او رفت و شیون آغاز کرد. کوروش به ندیمان پانته آ سفارش کرد تا مراقب باشند که خود را نکشد، اما پانته آ در یک لحظه از غفلت ندیمان استفاده کرد و با خنجری که به همراه داشت، سینه ی خود را درید و در کنار جسد همسر به خاک افتاد و ندیمه نیز از ترس کورش و غفلتی که کرده بود ، خود را کشت.
هنگامی که خبر به گوش کوروش رسید، بر سر جنازه ها آمد. از این روی اگر در تصویر دقت کنید دو جنازه ی زن می بینید و یک مرد و باقی داستان که در تابلو مشخص است. کاش از این داستان های غنی و اصیل ایرانی فیلم هایی ساخته میشد تا فرزندان کوروش منش و خوی اصیل ایرانی را بیاموزند.
1
در این جا چار زندان است
به هر زندان دو چندان نقب،
در هر نقب چندین حجره،
در هر حجره چندین مرد در زنجیر …
ارسالها: 343
#19
Posted: 8 Jul 2010 11:18
رفاه و تامین اجتماعی در عصر هخامنشیان
درباره توسعه و گسترش آموزش و پرورش که از عوامل اصلی و اساسی رفاه و تامین اجتماعی است هخامنشیان کوشش بسیار زیادی به عمل آوردند و برخلاف تصور چنانکه منابع تاریخی نشان می دهدعموم مردم از آموزش و تحصیلات برخوردار بودند و مانعی برای تحصیل کسی وجود نداشت .
البته فرزندان طبقه اشراف و بالای جامعه از آموزشهای متفاوتی برخوردار بودند که عملا توسط قشر پایین جامعه دسترسی به آن امکان پذیر نبود . همانطوری که امروز هم وجود دارد . وظیفه تعلیم و تربیبت در اوایل حکومت هخامنشیان برعهده موبد موبدان و روحانیون مذهبی بود و پس از آن به تدریج اقشار دیگر جامعه از جمله دانشمندان به این حوزه وارد شدند.
تربیت کودکان و نوجوانان در این دوره بیشتر با این هدف صورت میگرفت که آنان را دلیر و فداکار و خردمند و مفید به حال کشور پرورش دهند .
در نظام آموزشی عصر هخامنشی فرد ایرانی میبایست چنان پرورش مییافت که برای جامعه عضو مفید و سودمند باشد و منظور از تربیت آن بود که جوانان را دلیر و فداکار، خردمند و آراسته به زیور اخلاق و بالاخره مفید به حال کشور و جامعه بار آیند.
در پندنامه "آذرباد ما را اسپندان " آمده است :
اگر تو را فرزند خردسال باشد او را به دبستان بفرست زیرا افروغ دانش چون دیده روشن و بیناست .
آوزگاران را "ایثیراپائیتی " (Aethrapaiti) یا هیربد دانشمند می خواندند و هر یک پنجاه تن شاگرد بین هفت تا پانزده سالگی سپردند و آنان می بایستی روزی هشت ساعت به فرا گرفتن درس بپردازند.
معلم کسی بود که از دانش و آگاهی لازم برخوردار باشد و همواره به مطالعه بپردازد .
ای زرتشت مقد کسی را معلم بخوان که تمام شب مطالعه کند او از خردمندان درس بیاموزد تا ازتشویق خاطر فارغ گردد و در سر پل صراط با قوت قلب باشد و به عالم مقدس روحانی یعنی بهشت نائل گرد.
معلمان نیز به چند رشته و مرتبه تقسیم میشدند:
معلمین دینی، سوادآموزی، تربیت بدنی و معلمان علوم دیگر مانند معلمین ساب علمالاشیاء، کشاورزی و...
معلمان دینی را مغان و هیربدان یا "آثراوان" یا دو "فرهنگ خوانان"و اندرزپتان و همچنین معلمان در باری و معلمان عمومی که آنان نیز بر حسب سن و خصوصیات دانش آموزان تعیین میشدند .
برای تربیت و آموزش اطفال از میان پیران و اشخاصی را انتخاب می کردند که بتواند اخلاق آنان را نیز پرورش دهد و برای نوجوانان از میان مردان و برای مردان اشخاصی را که بتوانند آنان را برای شناسایی و رعایت احکام و دستورات حکومت آماده تر کند و برای پسران نیز از میان خودشان اشخاصی را برای سرپرستی انتخاب می نمودند.
اولین مراکز آموزشی در ایران باستان دوران هخامنشی، آتشکدهها بود و چنانچه نظامی میگوید :
چنین بود رسم اندر آن روزگار که باشد در آتشگه آموزگار که از حدود یکصد و چند آتشکده به این امر مهم اختصاص داشته است.
از جمله مدارس دیگر که در دوره هخامنشی وجود داشته و بعدها در زمان ساسانیان شاهد آن هستیم ، مدراس "رها" و دیگری "نصین" است ۴۰.
از تعداد شاگردان این مدارس که در حدود هشتصد نفر ذکر شده میتون به تشکیلات منظم و سازمان مجهز آنها پی برد . علاوه براین مدراس دیگری با تنوع و گوناگونی بیشتر چون مداس، فنی و حرفهای و همچنین حوزههای فلسفی، مانوی،مزدکی، زرتشتی، یهودی و مدارس علمی و ادبی چون پزشکی، ریاضی، نجوم و ... وجود داشته که زمینه را برای پیدایش این دانشگاه جندیشاپور را بعدها فراهم کرده است .
دانش آموزان و شاگردان در ایران باستان از چند نظر به چند رشته تقسیم نمودهاند:
۱) دانشآموزان خاص که شامل: شاهزادگان و بزرگزادگان(اشراف) و درباریان، ساتراپ شهربانان، دبیران، افسران ارشد، بود که علوم جنگی و سیاسی و کشور داری را میآموختند.
۲) دانشآموزان حرفهای که شامل فرزندان مغان، هیربدان و موبدان بودند علوم دینی را فرا میگرفتند و فرزندان پیشهوران و اصناف و صنعتگران و کشاورزان و غیره که هریک فنون وصنایع پدری را میآموختند.
۳) دانشآموزان عمومی که شامل فرزندان آموزگاران، کارمندان، بازرگانان که آموزش فرهنگی، اداری و اقتصادی کشور را میآموختند.
از چگونگی کامل دانشگاهها و مراکز آوزش عالی در دوران هخامنشی به علت از بین رفتن مدارک اطلاع کاخی در دست نیست ولی شواهد باقی مانده وجود آموزش عالی را در این زمان همانطور که گفته شد تایید میکند .
زیرا در اوایل عهد هخامنشی مکتبهای سده در اکباتان و دیگر درسارد و سمرقند تأسیس شده که گفته میشود در آنها پزشک، دبیر، کاهن پرورش مییافتند و احتمال دارد که غیر از اینها مدراس دیگری وجود داشته که جز آنها به زمان کنونی نرسیده است .
گفتهاند که یکی از قدیمیترین مدارس، ایرانین باستان، مکتب اکباتان است این مدرسه یکصدسال پس از زرتشت توسط یکی از شاگردان او تأسیس گردید و با یکصد شاگرد به درمان کردن مردم میپرداختند.
فلوطرحس نوشته است که در مکتب سده و اکباتان که شخصا به آن راه یافته بود حکمت، نجوم، طب، جغرافیا تعلیم داده میشد و یکصد شاگرد در آن به تحصیل مشغول بودند ۴۳.
در دروه هخامنشی علاوه بر دانشکدهای برای تحصیل طب در سائیس مصر چند مدرسه عالی مهم نیز در شهرهای بورسیبا ، میلت و از ارخویی تأسیس گردید به علاوه در آذربایگان، ری و بلخ نیز محققاتی وجود داشته است .
تحصیل در مدرسه معمولا از سن هفت سالگی تا چهارده، پانزده سالگی ادامه مییافت و کودکان و نوجوانان خواندن و نوشتن و علوم مقدماتی و اولیه را در محیط آموزشگاه فرا میگرفتند. مدرس عمومی در نقاط مسکونی و در نزدیکی محل کسب بازار و محل زندگی اکثریت ساخته میشد تا کلیه مردم و فرزندانشان به راحتی بتوانند از آن برخوردار شوند .
در کتاب یونان و بربرها در مورد محمل مردسههای ایرانیان باستان چنین نوشته شده که ایرانیان برای مدرسه جایگاه مخصوص دارند که جایگاه آزادی نامیده میشود .
درباره چگونگی گذران اوقات فراغت که یکی از عوامل مهم در بهبود و توسعه رفاه و تامین اجتماعی و از دغدغه مهم کنونی کشورهای توسعه یافته است هخانشیان در دوران باستان اقدامات بسیار مهمی انجام داده و کوشیدهاند تا هر چه بیشتر و بهتر زندگی مردم به شادی و رفاه بگذرد به همین لحاظ علاوه بر جشنهای سالانه در هر ماه حداقل یک روز را به جشن و پایکوبی و شادی و تفریح میپرداختند. ایرانیان باستان روزهای بسیاری از سال را شادمانه جشن میگرفتند و در این روزها با مراسمی دلانگیز و شادیآفرین فرشتگان نیکی را تقدیس و اهورامزا را ستایش میکردند. به همین جهت است که در اکثر کتیبههای ایران باستان با چنین مضامینی روبرو میشویم اهوارامزدا مردم را آفرید .
و از خدای بزرگ و یکتا که به شهر شادی ارزانی فرمود، سپاسگزاری شده است .
تعداد جشنها درایران باستان زیاد و رسم برا ین بود که کلیه جشن را با پرستش اهوارامزدا آغاز مینمودند. بدین معنی که پیش از شروع برنامههای اصلی جشن دعایی از اوستا خوانده و سپس برنامه اصلی جشن آغاز میگردید.
از بسیاری جشنها در ایران باستان چنین پیداست که ایرانیان برای شادیهای زندگی ارزش فراوان قائل بودند و طبع انسانی و روح دادگری و بیزاری از خونریزی و گرایش به راستی و درستی کرداری و مهربانی خود دلیل بارزی بر طبع لطیف و شادی آفرین نیاکان ما میباشد.
همانطور که گفته شد، جشنهای ایران باستان از دو دسته بزرگ، سالانه و ماهیانه تشکیل میشد
که جشنهای سالانه به ترتیب درجه اهمیت و بزرگداشت عبارتند از:
۱) جشن نوروز یا جشن بهاران
۲) جشن مهرگان که از اول مهر تا ۳۰ روز تمام جشن برپا میکردند این عید به مناسبت پیروزی فریدون بر ضحاک ماردوش است .
۳) جشن سده یا سدک که به مناسبت سپری شدن صد روز از زمستان برپا میشد و به نام جشن پیدایش آتش معروف است .
۴) جشن زایش آشوزرتشت که در روز ششم از ماه فروردین برپا میشد و روز خانوارده بود زیرا در این روز مشیه و مشیاد مرد و زنی که در آیین مزدیستی مانند آدم و حوا میباشند به دنیا آمدهاند .
۵) جشنهای گامان بار، که در شش نوبت و هر نوبت به مدت پنج روز یعنی روی هم یک ماه در هر سال برگزار میشده است .
۶) جشن سیرسور که در روز چهاردهم دی ماه به منظور دفع آفات شیطانی و امراض گوناگون برگزار میشد و آن را سیر سور میگفتند .
۷) جشن پنجه یا پنجه دردیده که در اواخر ماه دوازدهم برگزار میگردید و برای شادی روان گذشتگان و دستگیری از مستمندان پرداخته میشد و با خواندن سرودهایی از اوستا، آمرزش و رستگاری نیاکان خود را از اورمزد توانا می خواستند.
اما جشنهای ماهیانه بدین ترتیب بود که چون نام هر یک از روزها با نام همان ماه همزمان و مطابق میشد، آن روز را جشن میگرفتند پس در هر ماه یک روز مخصوص جشن ماهیانه بود به جز ماه دی که سه جشن داشتند.
بنابراین با توجه به صورت اسامی روزهای جشنهای ماهیانه از این قرار بوده است:
۱) نوزدهمین روز در فروردین ماه جشن فروردینگان
۲) سومین روز در اردیبهشت جشن اردیبهشتگان
۳) ششمین روز خورداد ماه جشن خوردادگان
۴) سیزدهمین روز در تیرماه جشن تیرگان
۵) هفدهمین روز در امردادماه جشن امردادگان
۶) چهارمین روز در شهریورماه جشن شهریورگان
۷) شانزدهمین روز در مهر ماه جشن مهرگان
۸) دهمین روز در آبان ماه جشن آبانگان
۹) نهمین روز در آذرماه جشن آذرگان
۱۰) هشتمین روز در دیماه جشن دیگان
۱۱) پانزدهمین روز در دیماه جشن دیگان
۱۲) بیست و سومین روز در دیماه جشن دیگان
۱۳) دومین روز در بهمنماه جشن بهنمگان
۱۴) پنجمین روز در اسفندماه جشن اسفندگان
خلاصه آن که ایرانیان باستان در عصر هخامنشی با فرهنگ و تمدن درخشان خود که گنجینه عظیمی از هنر، اندیشه، اخلاق، فرزانگی، آداب و رسوم و سنن است همواره با اقدامات موثر و گوناگونی که در جهت رفاه و تامین اجتماعی مردم این سرزمین به عمل آورند، کوشیدند تا این مهم و حیاتی را در میان مردم به بهترین نحو به اجرا درآورند زیرا دریافته بودند که به- زیستن سر بقا و توسعه جامعه و کور به سوی تعالی است و تا این مهم حاصل نیاید جامعه توسعه نمییابد و حکومت دوام نمیآورد .
بدین منظورآنان با استفاده از تمام عوامل ممکن که شرح آنها گذشت تلاش کردند تا حداکثر رفاه و بهزیستی و امنیت اجتماعی، اقتصادی، سیاسی و فرهنگی و... را در جامعه به وجود آورند .
علاوه بر آن کوشیدند تا فرد ایرانی را چنان پرورش دهند که برای جامعه عضو مفید و سودمندی باشد و وظایف خود را در قبال میهن به انجام برساند و با عادت دادن کودکان و جوانان به کارهای دسته جمعی حس همکاری و جوانمردی را در ایشان ایجاد نموده و در انجام وظایف اجتماعی و حفظ حقوق خود و دیگران کوشا باشند، از قوانین جمعی پیروز نماید آن را محترم دارد و گذشته از آن از اندیشه و کردار نکوهیده در امان باشند. زیرا می دانستند که "دل تهی بدی جوید و دت تهی به گناه گراید"
از این رو برماست که میراث فرهنگی و بزرگان گذشته را مقدس و محترم شماریم بدینوسیله از خودبیگانگی و فرار مغزها در جامعه جلوگیری نماییم .
بن مایه:پایگاه تاریخ ایران(آریارمن)
ظتن
دین افساری است که به گردنتان میاندازند تا خوب سواری دهید و هرگز پیاده نمیشوند, باشد که رستگار شوید
ارسالها: 343
#20
Posted: 9 Jul 2010 07:18
رضاخان کی بود و چگونه رضاشاه شد؟
دکتر احمد پناهنده
86 سال پیش در چنین روزی تاریخ نوین ایران با دست ِ توانا و پایداری و پایمردی معمار آن رضاشاه ورق خورد و جوانه های ِ جهش ِ پرواز وار ِ سازندگی و مدرن شدن در همه سویش از دل یخبندان ِ زمستان ِ سیاه ِ عقب ماندگی ِ جامعه ی قبیله ای سَرَک کشیده بودند تا در بهار ِ در راه، گلی به لبخند شادمانی بازکنند.
اگر تا دیروز چشمان غبار گرفته ما از دیدن و تماشا کردن زیباییها، سازندگی ها، مدرن شدن ها و شادمانی ها نفرت داشت و عمد داشتیم بدون آگاهی کورکورانه بر هر نوآوری یورش ببریم و در عوض با شتابی بی همتا در مأتحت سردمداران عقب گرایی چه از نوع ولایی و چه ازنوع کمونیستی ِ موجودش فرو برویم.
امروز اما تاریخ با فروتنی ِ شکیبایش آیینه زمان را در برابر ما گرفته است تا هر کدام افکار پوسیده و به غایت ارتجاعی و ضد ملی خود را در آن به تماشا بایستیم و ببینیم آنچه را از روی شکم سیری و نادانی برآن تاختیم چه چیزی را جای آن بافتیم و یا ساختیم؟
فراموش نکنیم آنچه که اسکلت ایران امروزی را تشکیل میدهد همان ساختمانی است که به معماری رضاشاه ساخته شده و بوسیله پسرش گسترش یافته است.
و جای اندوه و تأسف بسیار است که حتی امروز هم افرادی با عینک کبود به آن دوران می نگرند و با تلاشی مرگ آسا، سر آن دارند که از واقعیت بگریزند.
بارها نوشتم و باز هم می نویسم، تا وقتیکه عینک ِ کبود ِایدئلوژیک بر چشمان داریم قادر نیستیم فراتر از محفل ِخود را ببنیم زیرا دیوار ضخیم ِ ایدئولوژیک، مانع از تماشای آنچه که از خودی نیست و در پشت دیوار جلوه گری می کند، می شود.
اما با همه فرار و گریز های ِ واقعیت ستیز ِ این افراد، جهت ِ آگاه نشدن، این قلم سر آن دارد که با تاباندن پروژکتور آگاهی دهنده بر جانشان، ذهن منجمدشان را بترکاند تا نور ِ آگاهی بخش در آن فرو رود.
زیرا نیک می دانم که چنین افرادی با تابش ِ الماس ِ آگاهی و تیزاب ِ روشتائی، زنگارهای تعصب و تیرگی ذهن و خرد شان را که حاصل و میوه از خود بیگانگی است، می تراشد و ذوب می کند و جایش را با ظرفیت بی همتای عشق به وطن، دوستی ، صلح و آشتی و همگرایی جایگزین می نماید. هرچند دیوارهای ذهنی اینگونه افراد به قدری سیمانی و گچین است که در نظر اول چنین استنباط می شود که نور را برای نفوذ در اندرون ذهن و اندیشه شان، شانسی نیست. اما طبق قانون فیزیکو – شیمیایی بنام قانون " تونل اِفکت " نور و در اینجا آگاهی، دیوارهای بتونی و سیمانی ذهن را با ایجاد تونل می شکافد و راه به درونگاه ذهن پیدا می کند و از آن خارج می شود. هر چند این الماس ِ آگاهی و تیزاب ِ روشنایی در چنین اذهانی به سختی عبور می کند، اما مطمئناً عبور می کند.
در این باره جای ِِ هیچ شک و شبهه ای برایم موجود نیست که اینگونه افراد ِ" پرت " در هپروت ِ آرمان شهر ایدئولوژیک، با این نغمه های زندگی آفرین، گوش و جانشان به سمفونی آگاهی و روشنایی آشنا می شود و پس از این آشنایی دگرگون کنندهء زندگی گذشته که سراسر تاریک بوده و با نور در ستیز، در ردیف اولین کسانی قرار می گیرند که برای خریدن بلیط کنسرت آگاهی دهنده و روشنایی بخش از دیگران سبقت می گیرند. صحت این گفتار را می توان در تغییرات اذهان خانواده " چپ " دید که سالها عادت کرده بودند از نور گریزان باشند و بسان حشرات از نور گریزان با تاریکی انس ویژه ای برقرار کنند. اما با فرو ریزی دیوار برلین و مردار شدن کمونیسم جهانی، بسیاری از این افراد ِ تاریک اندیش دیروزی، دیوار ذهنی شان فرو ریخت و از خود بیگانگی تاریخی، به یگانگی تاریخی روی آوردند و گذشته تاریکشان را نقد کردند.
این قلم سر آن دارد که با کسب آگاهی و روشنایی زندگی آفرین و سوار بر تجربه تاریک گذشته که خود معیاری برای ارزیابی درست دیدن است در حد توان و سواد خود، روشنایی و آگاهی و علم و معرفت را با دیگران تقسیم کند و در کنار آموختن از تاریخ و دیگران به همنوعان ِ خود بیاموزد. نیک می داند که مبارزه با جهل و خرافات و تیرگی و تاریکی بهایی سنگین را طلب می کند. اما چه باک برای فراهم آوردن آینده ای روشن، جان شیرینش را در طبق اخلاص به مردم با فرهنگ و زحمت کش و ستمدیده در طول و قرون اعصار هدیه کند.
تمامی تلاش زندگی و جوانی سوزش در این غربت غریب غرب در این راستا بوده است که بیاموزد و بعد بیاموزاند.
حال با این مقدمه، مراحل ِ رضاشاه شدن ِ رضاخان را به اجمال از نظر می گذرانیم:
رضاخان که بود و چگونه رضاشاه شد؟
رضاخان بیش از کودتای سوم اسفندماه 1299 یک فرد گمنام بوده است.
او در روستای آلاشت از توابع سوادکوه در استان مازندران دیده به جهان گشود.
پدربزرگ رضاخان، مرادعلی خان نام داشت که افسر ارتش بود که در محاصره هرات به سال 1227 به قتل رسید.
مراد علی خان هفت پسر داشت. پسر اول او چراغعلی خان بود که درتهران زندگی می کرد و دارای مقامی در ارتش بود.
پسر دوم مرادعلی خان، نصرت الله خان است که یاور فوج ِ سوادکوه بوده و رضاشاه در دوران سربازی مدتی زیر دست او خدمت کرده است.
پسر سوم مرادعلی خان، فضل الله خان است که دو دختر به نام های کوکب خانم و نونوش خانم داشت.
پسر چهارم، عباسقلی خان نام داشته است.
نام فرزندان پنجم و ششم مرادعلی خان معلوم نیست. پسر هفتم مرادعلی خان عباسعلی خان، پدر رضاشاه است.
عباسعلی خان مشهور به داداش بیک در سال 1193 خورشیدی در آلاشت متولد شد و پس از گذراندن دوران جوانی به تهران رفت و مانند اجداد خود در فوج سوادکوه به حرفه سپاهیگری مشغول شد. او با درجه نایبی در سال 1235 در جنگ سوم افغان شرکت کرد.
عباسعلی خان دو بار ازدواج کرد. بار اول با یکی از منسوبین خود در آلاشت و بار دوم با نوش آفرین، مادر رضاشاه بود که ثمره این ازدواجها، چهار فرزند بود که سالم ماندند. از این چهار فرزند سه دختر از ازدواج اول و یک پسر از ازدواج دوم بود.
دختران عباسعلی خان به ترتیب خورشید خانم، دُدُر خانم و نبات خانم بودند که نبات خانم را حُسنی خانم هم صدا می کردند.
عباسعلی خان در سال 1255 با نوش آفرین ازدواج می کند که حاصل این ازدواج فرزندی ذکور بنام رضا است. عباسعلی خان پس از شش ماه از تولد رضا فوت می کند.
رضاخان به تشویق دایی اش ابوالقاسم بیگ در سن پانزده سالگی به قزاقخانه پیوست. از چگونگی خدمت رضاخان در قزاقخانه پیش از 1290 اطلاع چندانی در دست نیست.
سال 1277 خورشیدی ابوالقاسم بیگ به فوج سوادکوه منتقل شد و رضاخان را هم با خود به فوج سوادکوه می برد. اما دیری نمی پاید که رضاخان به دلیل اختلاف و ناسازگاری با نصرالله خان یاور فوج سوادکوه از آنجا خارج شد و مجدداً نزد کاظم آقا در قزاقخانه رفت و تا کودتای سوم اسفند ماه 1299 در آنجا مشغول خدمت شد.
رضاخان در سال 1290 تحت فرماندهی فرمانفرما، در نبردهایی علیه سالارالدوله شرکت جست. زیرا سالارالدوله می خواست حکومت تهران را ساقط کند و برادرش محمد علی شاه را به تخت شاهی برگرداند.
* رضاشاه شدن رضاخان آهسته ولی بی وقفه بود. وی در اسفند ماه 1299 با عنوان جدید سردار سپه وارد کابینه شد و در اردیبهشت 1300 با کنار زدن سید ضیاء، وزارت جنگ را در اختیار گرفت.
** نه ماه بعد ژاندارمری را از وزارت داخله به وزارت جنگ انتقال داد و افسران ایرانی را که در دیویزیون قزاق خدمت می کردند به جای افسران سوئدی و انگلیسی در مصدر کار لشکری قرار داد.
*** شورش سرگرد لاهوتی را که گرایش بیگانه پرستی داشت، در نطفه خفه کرد و لاهوتی به شوروی فرار کرد و تا آخر عمر در تاجیگستان زندگی کرد .
**** در مشهد، کلنل محمد تقی خان پسیان پس از قهر کردن با احمد قوام سر به طغیان می گذارد و با نیروهای امنیه تحت فرمانش خراسان را به اشغال خود در می آورد و پس از تأسیس حکومت ایالتی خراسان در آنجا حکومت نظامی اعلام می کند و بعد در صدد برمی آید اسکناس جدید در خراسان چاپ کند و تهدید کرد با 4000 سپاه و شاید به کمک میرزاکوچک خان به تهران حمله کند. همچنین او با بلشویک های آسیای میانه هم مذاکراتی کرد و از آنها یاری خواست و قصد داشت به سمت تهران پیشروی کند که در یک درگیری در قوچان شکست می خورد. بعد در 9 مهر 1300 در تپه جعفر آباد کشته می شود و یا به قولی خودکشی می کند و قزاقها بلافاصله مشهد را به تصرف درآوردند.
***** رضاخان با از بین بردن شورش جدایی طلب جنگلیان ِ گیلان که با حمایت ارتش سرخ و نیروهای بلشویکی روسیه، جمهوری سوسیالیستی شوروی گیلان و مازندران را تأسیس کرده بودند، قدرت نظامی خود را مستحکم تر کرد.
حیدرخان در یک نزاع داخلی بوسیله جنگلیان کشته می شود. زیرا نمازگزاران ِ رو به قبله کرملین، برای بدست آوردن تمامی قدرت و خلاص شدن از جنگجویان جنگلی و جدا کردن گیلان و مازندران و سپس خراسان، قصد جان میرزا کوچک خان را کرده بودند.
احسان الله خان با ارتش سرخ به شوروی فرار می کند.
این شورش جنگلیان پس از کشته شدن میرزا کوچک خان خاتمه پیدا می کند.
****** در چهار سال بعدی موقعیت نظامی – سیاسی رضاخان مستحکمتر می شود. وی پس از ادغام 7000 قزاق و 12000 ژاندارم یک ارتش 40000 هزار نفری مرکب از پنج لشکر تشکیل می دهد.
وی با این ارتش جدید یک رشته عملیات پاکسازی و خواباندن هرج و مرج که در سراسر ایران بیداد می کرد، علیه قبایل و طوایف شورشی و هرج و مرج طلب و غارتگر انجام داد.
در همین راستا فتنه ها، غارتگریها و آشوبهای نا امن کننده امنیت ِ مردم و ملت ایران را با رشادت هر چه تمامتر به ترتیب زیر:
در سال 1301 علیه کردهای آذربایجان غربی، شاهسون های آذربایجان شرقی و کهکیلویه ای های فارس.
در سال 1302 علیه کردهای سنجابی کرمانشاه، در سال 1303 علیه بلوچ های جنوب شرقی و لرهای جنوب غربی. در سال 1304 علیه ترکمن های مازندران، کردهای خراسان و اعراب طرفدار شیخ خزعل در خرمشهر که استان خوزستان را از مام وطن جدا کرده بودند، با موفقیت سرکوب و خاموش کرد و امنیت را به کشور برگرداند.
رضاخان در همین اوضاع و احوال ِ برگرداندن امنیت به کشور، در سال 1302 به نخست وزیری رسید.
در سال 1304 به دلیل رشادت بی همتایی که از خود نشان داده بود از طرف مجلس شورای ملی، فرماندهی کل قوا، در کنار پست نخست وزیری به مسئولیت او اضافه شد.
سرانجام در آذر ماه 1304 مجلس مؤسسان برای خلع قاجاریان از سلطنت و به تخت نشاندن سردار سپه تشکیل جلسه داد.
در اردیبهشت سال بعد سردار سپه با پوشیدن لباس نظامی مزین به جواهرات سلطنتی به عنوان رضاشاه، شاهنشاه ایران تاجگذاری کرد.
نگاهی گذرا به دوران رضاشاه
ابتدا اشاره کنم، که هیچ شخصیتی در تاریخ بشری پیدا نمی شود که عاری از خطا باشد. بویژه شخصیتهایی که در مصدر کاری سترگ قرار می گیرند. اگر چنین نیاندیشیم، در واقع مطلق گرا هستیم. یعنی از شخصیتهای تاریخی فقط انتظار اعمال درست را به چشم منتظریم که با نظرگاهمان هماهنگ باشد. در حالی که بایستی بدانیم که ما در یک جهان مادی زندگی می کنیم و طبق تئوری نسبیت انشتاین، تمامی پدیده های موجود در این جهان مادی نسبی هستند و در این دیدگاه اساسأ مطلق جزء، همین جهانی که در آن زندگی می کنیم، وجود ندارد. هم چنین لازم و ضروری است که هر پدیده یا عنصر اجتماعی را درشرایط زمانی و مکانی آن تجزیه و تحلیل کنیم. به عبارت دیگر امروز نمی توانیم و اجازه نداریم، که با دیدگاه امروزی، مثلأ شرایط زمان انوشیروان عادل از پادشاهان ساسانی را در رابطه با برخوردش با مزدکیان به تحلیل بنشینیم و با نگاه امروزی آن را مجازات کنیم. خیر، فاصله زمانی انوشیروان تا امروز زمانی حدود 1500 سال می گذرد و طی این مدت، تغیرات تدریجی روی هم انباشته شده و ما را به امروز و جهان امروزی رسانده، که سیستم- سرمایه داری نوین یکه تاز ومیداندار جهان بشریت است و کمونیسم و سوسیالیسم خیالی در برابر آن یا تسلیم شدند و یا قادر به ادامه حیات اقتصادی نبودند و نیستند، چون حداقل شرایطش آماده نیست. با این توضیحات ِ واضحات می خواهم به عرض برسانم که بررسی دوران رضاشاه بایستی با چنین نگاهی انجام گیرد وگرنه هر کس در گوشه ای می تواند از زاویه دید تنگش و بدون رجوع به اسناد تاریخی، شرایط اقلیمی و زمانه ومکانه تحلیل های صدمن یک غاز از خود بر جای بگذارد که فقط می تواند سبب گمراهی و تعصب افراد نا آگاه و... شود. کافی است بی غرضانه نگاهی بر آنچه که بر ما ایرانیان در فاصله 1320-1299 گذشت به تاریخ بنگریم و در هر صفحات آن درنگ کرده و با تمامی هوش و خرد و وجدان سالم، رویدادهای آن دوره را از نظر بگذرانیم و شرایط اجتماعی آن دوره را در تمامی زوایای آن بررسی کنیم و ببینیم که شروع آن تاریخ چه بودیم و طی 20 سال، بویژه 16 سال پادشاهی رضا شاه چه شدیم. اینجاست که تیزاب پیشرفت و ترقّی هر حائل سنگی و آهنی جلوی دیده گان انسان را در خود حل می کند وآینه کبود را با الماس نوآوری و تجّدد در هم می شکند و آن چه را که عیان است بر ما می نمایاند. لازم به یادآوری نیست که تا مرحله «انقلاب شکوهمند» و حتی دهه ای پس از آن، آنچه را که از تاریخ سلسله پهلوی بویژه دوران رضاشاه به ما گفته بودند، تراوشات ِ ذهن بیمار ِ گروها، احزاب و شخصیتهایی بود که آگاهانه جهت تخریب شخصیت رضاساه و بویژه تاریک جلوه دادن دوره ی دوران ساز او گام بر می داشتند. و من و تو و ما نخوانده مّلا شدیم و رگ گردن برجسته می کردیم که بلی، رضاشاه ِاله است وبِله. در حالی که نه کتابی و حتی جزوه ای که بشود، دوران رضاشاه را بررسی کرد، نخوانده بودیم وفقط در صحبت هایمان، نجواهای بیمارگونه ی افراد مغرض را که به شکل لالایی در گوشمان، طنین اندازبود، بلغور می کردیم. و در این زمینه چقدر به خودمان حق میدادیم، از اینکه دهان باز کنیم و مثلا به رضاشاه بگوییم رضا کچل یا رضاخان قلدر و... و فکر می کردیم با این جملات یا عبارات و انگها وپریدن به سروروی این شخصیت تاریخی مترّقی هستیم. و بعد این ترّقی خواهی خود را هر چه بیشتر در صفوف مراسم عزاداری محرم و با کوفتن به سینه و پشت ویا شکافتن سر بوسیله قمه به نمایش می گذاشتیم.
تأسّفم در این نیست که چرا آن روزها چنین می اندیشیدیم بلکه تأسّفم در این است که امروز هم چنین می اندیشیم و هنوز در کوچه پس کوچه های 40 سال پیش قدم می زنیم و همان حرف و حدیث را بر زبان می آوریم، بدون اینکه اندیشه ای پشت آن خوابیده باشد، بلکه لجوجانه و قهر کردن بهانه تراشی میکنیم. و راستی آیا میدانیم که لجاجت و قهر یکی از ویژه گی های دوران کودکی است که اندیشه ای بر پشت آن سوار نیست؟ اگر تا دیروز فضای آسمان ایران تیره و تار و جلوی چشمان ما حائلی قطور ِ ضد ملی کشیده شده بود و در یک چهارچوب فرقه ای تنگ زندگی می کردیم ودوست داشتیم آن چه را که زیبا است، زشت ببینیم و سوزن به احساس خودمان میزدیم تا نسبت به هر زیبایی تنّفر داشته باشیم و با پوشاک چریکی یا به اصطلاح خلقی، خود را مترقّی میدیدیم وحرف های صدمن یک غاز به خورد خود و پیرامون تحویل می دادیم، درس دانشگاه را به درس تنّفر از هر چه زیبایی و انسانی است، تقلیل میدادیم، خرافات روشنفکری را دامن می زدیم و در کنارمرتجعین واپسگرا به خود می بالیدیم و با یک جزوه چریکی چریک می شدیم و پس از آن همرزم خودمان را بدلیل اخلاقی که نداشته ایم می کشتیم و با شنیدن نام مارکس مارکسیست می شدیم و زیر بیرق تنها "سوسیالیسم موجود" سینه می زدیم و تئوری می بافتیم که شمال ایران، نفتش پیش کش رفیق استالین شود و... امروز اما دیوار چنین باورهایی فرو ریخت، آری دیوار برلین فرو ریخت و نمایان کرد آنچه را که تا دیروز برای ما مقدّس بودند. این فروریزی دیوار، فروریزی ذهنی آنانی که چنین دیواری داشتند، را سبب شد و واقعیت تاریخی و اجتماعی بر همگان عیان شد و من و تو و ما دیدیم، چه ها می گذشت که به من و تو و ما « بهشت زحمتکشان » لقب داده بودند. آیا فقط همین کافی نیست که خودمان هم تکانی بخوریم و یک خانه تکانی ذهنی انجام دهیم یا می خواهیم باز هم لجاجت و قهر کنیم و در آن دنیای کودکی بسرببریم؟ دنیا از حالت بچگی در آمده وجوان شده است، آیا بهتر نیست ما هم جوان شویم و آن جامه فرقه ای وتنگ را دور بریزیم و در این دنیای جوان، شادابی و طراوت بچینیم و درس جوانی بخوانیم؟ مطمئن باشیم اولین درس جوانی و جوان شدن، خواندن و یا یادگرفتن تاریخ خودمان است و ملتّی که تاریخ خود را نداند مجبور به تکرار آن است و امیدوارم که ما دیگر چنین نباشیم که تاریخ خودمان را تکرار کنیم. بلکه آنچه که هستیم ره به جلو بگشائیم نه عقب. برای یادگیری تاریخ بهتر است که از بدو پیدایش ایران و اینکه چگونه همین ایران فعلی بوجود آمده را شروع کنیم. ولی بدلیل وقت کم لازم است که هر ایرانی حداقل تاریخ خود را از مشروطیت به بعد، خوب مطالعه کند. در پس این مطالعه است که می فهمیم چقدر به ما ظلم شده و ظلم کردند و واقعیت های تاریخی را وارونه جلوه دادند. و این که من این نوشته را با دوره دوران ساز رضاشاه شروع می کنم به این دلیل است که معتقد هستم، ایران نوین، یعنی ایران قرن بیستم را مدیون تلاش خستگی نا پذیراین فرزند ایران دوست و وطن پرست می دانم.
حال شما را به فرازهایی از عملکرد ِ این سرباز ِ ایران ساز رجوع می دهم و قضاوت را به وجدان شما واگذار می کنم. بر گرفته از پژوهشی از این قلم در باره عملکرد خیانت کارانه پیشه وری:
برای بیدار کردن وجدان خفته و رطوبت کشیده در جهل و ذوب شده در ولایت « انترناسیونالیسم » کافی است اشاره کنم که زنان ما در آن شرایط یعنی سال 1300 به بعد علی رغم پوشش اجباری در چادر و چاقچور فقط ساعاتی در روز اجازه داشتند بیرون بیایند و از تمامی حقوق اجتماعی، اقتصادی، سیاسی و....محروم بودند و از ترس واپس گرایان قادر به هیچ کاری نبودند. موسیقی، این وسیله نوازش روح انسانی، تا آن زمان، فقیهان آن را صدای شیطان می نامیدند و هر کس به آن می پرداخت و یا حتی آن را گوش میداد، مرتکب گناهی کبیره می شد. ولی می بینیم در همین دوران، موسیقی فاخر و سرزنده دوره ساسانی با باربد و نکیسایش که این چنین خوار و ذلیل شده بود، به همت علینقی خان وزیری و حمایت رضاشاه ووزیرمعارفش علی اصغرحکمت مبتکرطرح دانشگاه واولین رئیس آن، دوباره نسیم نوازش بخش خودش را در روح افسرده ایرانی دمید و از این طریق پای زنان را از پستوها واندرون ها بیرون کشید و شور و حال و جلوه ای تازه به موسیقی در حال شگفتن بخشیدند که در صدر فهرست این زنان هنرمند می توان قمرالملوک وزیری را نام برد که نه تنها برای همگان (مرد و زن) می خواند بلکه بی حجاب ونقاب برروی صحنه ظاهرمی شد. و برای نخستین باردر سال 1303 یعنی یازده سال پیش از کشف حجاب در تالار گراند هتل تهران در خیابان لاله زار بر روی صحنه رفت و در برابرزنان ومردان شگفت زده به آوازخوانی پرداخت. حال ببینیم قمر در این باره چه می گوید « آن روزها هر کس بدون چادر بود، به کلانتری جلب می شد، با این همه وقتی به من پیشنهاد شد، بدون چادردرنمایش گراندهتل ظاهر شوم، قبول کردم و پیه ی کشته شدن را به تن خود مالیدم و روی صحنه رفتم.هیچ اتفاقی هم نیافتاد..حتی مورد استقبال هم قرار گرفتم » هم چنین در رابطه با موفقیت واستقبال عمومی و بسلا مت گذشتن از دست قداره بندان و واپسگرایان، چنین شرح می دهد « رژیم مملکت تغییرکرده.و پس از یک بحران بزرگ، دوره آرامش فرا رسیده بود. حدس می زنم فکر برداشتن حجاب از همان موقع پیش آمده بود...». قرار است روی هر صفحه از تاریخ درنگ کنیم و جوانب اوضاع را مورد بررسی قرار دهیم. پس قدری دراینجا درنگ می کنیم. اولین سئوالی که به ذهن هر خواننده بی طرف و بی غرض می رسد این است که چه اتفاقی افتاده است؟ فردی مثل قمر که تا دیروز اجازه نداشته، پا از خانه بیرون بگذارد ومی بایستی حتی در خانه توی چادر و چاقچور زندانی باشد، ولی در سال 1303 بی چادر وبی نقاب در جلوی زنان ومردان روی سَن برنامه می رود وبرای مردم می خواند. مگر تا دیروز این صداها شیطانی نبودند و هر کس که به آن می پرداخت یا می شنید گناه کبیره مرتکب نمی شدند؟ پس چطور شد که یک زن بدون چادر و نقاب به خود جرأت داد، در مقابل واپسگرایان و قداره بندان بایستد و هنرنمایی کند و راه را برای زنان دیگر مثل قمرالملوک ضرابی، پروانه، روح انگیز و... باز کند. اینجاست که با نگاه به تاریخ این معمّا حل می شود. بر آمدن رضاشاه و حمایت او از زنان و موسیقی سبب میشود که این زنان قوی دل شوند و هنرهای نهفته سالیان وحتی قرن ها را در خود بیرون بریزند. و دیدیم که پس از آن چگونه شد و چه ستاره هایی در آسمان موسیقی ایران زمین درخشیدند که من و تو وما در دوران خودمان به نیکی شاهدش بودیم.
از طرف دیگراهمیت این موضوع و بر آمدن رضاشاه در این است که بخواهیم یک مقایسه بین دوران رضاشاه با این دورانی که در آن هستیم، انجام دهیم. آنوقت می فهمیم که رضاشاه چه کار سترگی انجام داده است. آیا این ننگ نیست که امروز پس از 83 سال از آن تاریخ، زنان ما دوباره توی چادر و چاقچورمی روند وصدای دل نشین و نواش گر آنها در سینه می ماند؟
پس چطور شد که اینطور شد؟
آیا تخریب این شخصّیت تاریخی کمک نکرده که این هیولاهای ما قبل تاریخ بر جان ومال و ناموس و فرهنگ ما سوار شوند وتمامی دستاوردهای اجتماعی- فرهنگی را به نابودی بکشانند؟ آیا فقط همین یک نمونه در مورد موسیقی و زنان کافی نیست، تکانی بخوریم وحایل جلوی چشمان مان را برداریم ونگاهی منصفانه به تاریخ کنیم؟ به که باید گفت در حالی که در سال 1319 جنگ جهانی دوّم در اوج خود بود و آلمانیها تا قفقاز جلو آمده بودند و آمریکاییها در حال ساختن بمب اتم و آزمایش آن بودند ما فرستنده رادیوئی نداشتیم تا خبرهای جنگ را به اطلاع مردم برسانیم واولین بار فرستنده رادیوئی در سال 1319 تأسیس شد تا قمرها بتوانند صدایشان را به گوش مردم برسانند.
نکته دیگر در مورد کشف حجاب است که در 17 دی ماه 1314 بوسیله رضاشاه صورت گرفت و نیمی از جمیعت کشورمان دیگر مجبور نبودند در چادر و چاقجور زندانی باشند. به نظر من این عملکرد رضاشاه بر تارک تاریخ نوین کشور ما که در جهت رفع ستم و آزادساختن زنها از پستوها و اندرون ها بود، چون الماس می درخشد وتاریخ گواهی داد و می دهد که زنان ما نه اینکه به گذشته رجحت نکردند بلکه خودشان را حتی با شرایط جهانی منطبق کردند وجلوه هایی از زیبایی و مدرنیسم را با لباسهای آراسته و با آرایشی متین و دل انگیزوارد جامعه کردند. پای زنان درمجالس و میهمانیها، تأتر و سینما و حتّی در سطح مقامات اداری- سیاسی باز شد. در حالی که تا قبل از بر آمدن رضاشاه زنان اساسأ از هیچ حقوق اجتم
دین افساری است که به گردنتان میاندازند تا خوب سواری دهید و هرگز پیاده نمیشوند, باشد که رستگار شوید