ارسالها: 118
#301
Posted: 15 Dec 2018 04:15
من خیلی داشتم ولی یه بارش بد جور ضد حال شد . با دوست دخترم قرار کوه گذاشته بودم. کوه صفه اصفهان دید خیلی جالبی بر روی شهر داره مخصوصا شب ها که بی نظیره. اون بالا یه گوشه خلوت پیدا کرده بودیم که وسوسه شدیم یه کم ماچ و بوسه و ... سرم تو سینه هاش بود که یکدفعه دو تا از این بسیجی ها از پشت مثل روح ظاهر شدن. یکیشون داد زد که چه خبره اینجا ... خوب مچتون گرفتیم و ... دوست دختر منم مثل بید میلرزید . یه لحظه به ذهنم رسید که هر اتفاقی بیفته نباید کوتاه بیام . یکدفعه بلند شدم و شروع کردم داد زدن که خجالت بکشید زنم نصف عمر شد داره مثل بید میلرزه مگه شما ناموس ندارید و ... کار نداریم با توجه به این که سن من و دوست دخترم نمیخورد مجرد باشیم (که البته هیچ کدوم هم مجرد نبودیم) یخمون گرفت و نجات پیدا کردیم ولی نصف عمر برگشتیم پایین. تا یه مدت هم اصلا طرف کوه صفحه نرفتیم.
صبح هایمان بی شک میتوانند زیباتر باشند
اگر تنها دغدغه ی زندگیمان مهربانی باشد
جای دوری نمیرود
یک روز همین نزدیکیها
لبخندمان را چندین برابر پس خواهیم گرفت
شاید خیلی زیباتر