ارسالها: 34
#11
Posted: 21 Jun 2023 06:38
سلام مرسی بابت ساخت این تایپیک
غار تنهایی من از سال ۷۹ شروع شد. از زمانی که از عرش اومدم پایین و نتونستم در بیام از این تنهایی درونی تا سال ۹۹ که زن گرفتم.از پارسال یه غار تنهایی بزرگی تری ساخته شد و فهمیدم این غار تنهایی اگ دستی کمک به بیرون اومدنت نیاد تا ابد درگیرشی،
واقعا اگ میتونه کمک کنه منتظر پیامهاشون هستم، توی پروفایلم همه چی گذاشتم
یارت خوب باشه دنیات بکامه
ارسالها: 517
#12
Posted: 21 Jun 2023 15:19
تاپیک جالبیه!
تا جایی که یادمه غار تنهایی داشتم. پدر و مادری داشتم که حسابی درگیر کارشون بودن. بیشتر مادرم درگیر بود اما هواسش به ما هم بود، ولی پدرم کلا اهمیت نمیداد، از پدر بودن فقط بچه اووردن ش رو بلد بود و هر جا میدید کنترل نداره تنبیه میکرد.. دیگه خودتون میدونین.
اگه واقعا بخوام بگم تو این سی و خورده ای سال دوستی نداشتم که جدی باهاش حرف بزنم. یعنی هیچ کس رو پیدا نمیکردم که واقعا بخواد بدونه چیا تو سرم میگذره.
هر کسی هم بوده محدود به همون جایی بوده که هم رو میدیدیم. محل کار، دانشگاه، باشگاه و . . .
از اول نتونستم و بلد نبودم با دختری ارتباط بگیرم و هر چی جلوتر میرفتم سخت تر میشد تا اینکه 28 سالگی ازدواج کردم.. با اولین دوست دخترم. راضی ام، بعد از گذشت چند سال.. ولی اوایل فکر میکردم این غار تنهایی قراره متروکه بشه. ولی حالا به این نتیجه رسیدم که آدم وقتی به این برسه که از اول تا اخر تنهاست، دیگه از هیچکس انتظاری نداره و از هیچکس دلخور نمیشه. فکر هایی تو سرم میچرخه، روز و شب. با این صحبت کنم، با اون ارتباط بگیرم، فلانی شاید درک کنه. ولی تهش میبینم اگر بخوام واقع بین باشم، این غار هیچوقت پر نمیشه. حس میکنم چیزی رو گم کردم پیدا کردن ش محاله. هر چی بیشتر بگردم، بیشتر تنها میشم.
به قدری سرم رو شلوغ کردم که شب ها تا سرم رو میزارم خوابم میبره.به امید اینکه یه روز روح م آزاد باشه و جایی آروم خودش رو پیدا کنه.
مرسی که خوندین.. دلتون آروم
The Search for Freedom
درک کردن سخته، درک نشدن سخت تر
ارسالها: 31
#13
Posted: 21 Jun 2023 19:04
می خوام یه اعتراف کنم!
من چند سال پیش دیوانه وار عاشق شدم، وقتی که فقط ده سال داشتم؛
عاشق یه دختر لاغر و قد بلند شدم که عینک ته استکانی میزد و پانزده سال از خودم بزرگتر بود! اون هر روز به خونه پیرزن همسایه میاومد تا پیانو یاد بگیره...
از قضا زنگ خونه پیر زن خراب بود و معشوقه دوران کودکی من زنگ خونه ما رو میزد، منم هر روز با یه دست لباس اتو کشیده میرفتم پایین و در رو واسش باز میکردم، اونم میگفت ممنون عزیزم، لعنتی چقدر تو دل برو میگفت عزیزم!
پیر زنه همسایه چند ماهی بود که داشت آهنگ "دریاچه قو" چایکوفسکی را بهش یاد میداد و خوشبختانه به اندازه کافی بی استعداد بود تا نتونه آهنگ رو بزنه، به هر حال تمرین رو بی استعدادی چربید و داشت کم کم یاد میگرفت...
اما پشت دیوار حال و روز من چندان تعریفی نداشت، چون میدونستم پیر زنه همسایه فقط بلده همین آهنگ "دریاچه قو" را یاد بده و دیگه خبری از عزیزم گفتنها و صدای زنگ نیست
واسه همین همه هوش و ذکاوت خودم رو به کار گرفتم.
یه روز با سادیسمی تمام یواشکی ده صفحه از نتهای آهنگ رو کش رفتم و تا جایی که میتونستم نتها رو جابجا کردم و از نو نوشتم و گذاشتمشون سر جاش!
اون لحظه صدایی تو گوشم داشت فریاد میکشید،فکر کنم روح چایکوفسکی بود
روز بعد و روزهای بعدش دوباره دختره اومد و شروع کرد به نواختن "دریاچه قو"!
شک ندارم کل قوهای دریاچه داشتن زار میزدن، پیر زنه فقط جیغ میکشید، روح چایکوفسکی هم تو گور داشت میلرزید!
تنها کسی که لذت میبرد من بودم، چون پیر زنه هوش و حواس درست و حسابی نداشت که بفهمه نتها دست کاری شده...
همه چی داشت خوب پیش میرفت،هر روز صدای زنگ، هر روز ممنونم عزیزم و هر روز صدای پیانو بدتر از دیروز!
تا اینکه پیرزنه مرد،فکر کنم دق کرد!
بعد از اون دیگه دختره رو ندیدم
ولی بیست سال بعد فهمیدم تو شهرمون کنسرت تکنوازی پیانو گذاشته...
یه سبد گل گرفتم و رفتم کنسرتش، دیگه نه لاغر بود و نه عینکی، همه آهنگها رو با تسلط کامل زد تا اینکه رسید به آهنگ آخر!
دیدم همون نتهای تقلبی من رو گذاشت رو پیانو...این بار علاوه بر روح چایکوفسکی به انضمام روح پیرزنه، تن خودمم داشت میلرزید؛ "دریاچه قو" رو به مضحکی هرچه تمام با نتهای اشتباهی من اجرا کرد، وقتی که تموم شد سالن رفت رو هوا!
کل جمعیت ده دقیقه سر پا داشتن تشویق میکردن
از جاش بلند شد و تعظیم کرد و اسم آهنگ رو گفت،اما اسم آهنگ "دریاچه قو" نبود!
اسمش شده بود "وقتی که یک پسر بچه عاشق میشود"
فکر میکنم هنوزم یه پسر بچه ام!
جنتلمن خودم نه اون چیزی که شما فکر میکنید
ارسالها: 331
#14
Posted: 24 Jun 2023 22:25
تنهائی اونقدرا هم چیز بدی هم نیست البته اگه بیش از حد نرمال نشه
شاید امروز نه
اما سرانجام همه چیز درست خواهد شد
ارسالها: 46
#16
Posted: 31 Aug 2023 05:35
تنهایی بنظرم مث چاقو میمونه. همونقدر که میتونه ادمو مستقل و قوی بار بیاره میتونه ادمو افسرده کنه. نحوه مواجهه با مسئله مهمه.
12 سالی هست بلحاظ زندگی تنها هستم. کیر خری تو زندگیم ندارم و با یه روتین خاصی دارم لذت میبرم. خیلی قویتر شدم نسبت به زمانی که با خونواده بودم یا خوابگاه و ... از اون قالب سابق و کهنه خارجم کرده.
مارا به سخت جانی خود این گمان نبود...
تهران