ارسالها: 3502
#21
Posted: 28 Aug 2011 15:52
راهبه
راهبه ای در یک صومعه بسیار منطقی فکر میکرد و به همین سبب به خواهر منطقی معروف شده بود. شبی باتفاق راهبه دیگری به صومعه مراجعت میکردند که متوجه شدند مردی آنها راتعقیب میکند. دوستش پرسید چی فکر میکنی؟ گفت منطقی است که فکر کنیم او در صدداست به ما تجاوزکند. دوستش گفت حالا چیکار کنیم؟ گفت منطقی است که از هم جداشیم، هر دوی ما را که نمیتواند تعقیب کند. جدا شدند و دوستش سراسیمه خود را به صومعه رساند در حالیکه مردک بدنبال خواهرمنطقی رفت بعد از مدتی خواهر منطقی هم وارد شد، و ماجرا را تعریف کرد. گفت مردک به من نزدیک شد و من منطقی دیدم که دامن خودم را بزنم بالا دوستش پرسیداو چی کار کرد؟ گفت او هم شلوار خود را کشید پایین. پرسید خب، بعدش چی شد؟ گفتخب، نتیجه منطقی این شد که*من با دامن بالا زده خیلی سریع تر میتوانستم بدوم تااون که شلوارش پایین بود و به این ترتیب تونستم از دستش در برم بیام اینجا
#جاوید_شاه👑
مرگ بر ۳ فاسد : ملا چپی مجاهد(+پسمانده های ۵۷؛نایاک؛مصومه قمی؛حامد مجاهدیون؛مهتدی کهنه تروریست تجزیه طلب و شرکا)
ارسالها: 288
#22
Posted: 5 Nov 2011 08:54
وسعت خانم
مردی با زنی مشغول کارهای مهمی بود. در حال بررسی دید که بخش مربوطه خانم شدیدا دچار انبساط است و گشادگی شدیدی بر آن عارض است. از خانم پرسید: ببخشید خانم! اسم شریف شما چیست؟ زن گفت: وسعت خانم!
مرد گفت: کور شوم که می بینم و می پرسم.
در این قمار عشق ؛ به خود بیش از تو بد کردم.
ارسالها: 288
#23
Posted: 5 Nov 2011 08:55
بابا شمل و غزل
اکبری، در حالی که یک فصل حسابی عرق و لوبیا و ماست و خیار خورده بود و حالش خراب بود، در حالی که اشک از چشمانش روان بود و قیافه ای اندوهبار گرفته بود و کتش را یک وری روی دوشش انداخته بود، با صدای دورگه داشت این بیت را می خواند:
مرا به وصل تو ای گل امیدواری بود
مرا نهادی و رفتی، چه کونده خواری بود!
در این قمار عشق ؛ به خود بیش از تو بد کردم.
ارسالها: 288
#24
Posted: 5 Nov 2011 08:56
تنبیه با اعمال شاقه
یک زن و شوهر روستایی پهلوی هم ایستاده بودند که خروسی جلوی چشم آنها ترتیب مرغی را داد. زن در کمال سادگی از شوهرش پرسید: چرا این خروسه این کار رو کرد؟ شوهر در حالی که می خندید، گفت: این مرغه گوزیده و خروسه داره تنبیهش می کنه.
شب شد و زن و شوهر شام خوردند و خوابیدند و دوساعتی از شب گذشته، اسدالله، از خواب بلند شد و گفت: صغری! گوزیدی؟ صغری گفت: به روح پدرتان نگوزیدم. اسدالله گفت: گوزیدی و حالا باید تنبیه بشی و برای تنبیه ترتیب صغری را داد و خوابید.
یک ساعتی گذشت و اسدالله دوباره دچار مشکل معاملاتی شد و دوباره صغری را صدا کرد و گفت: صغری! این چه وضعیه! تو که دوباره گوزیدی؟ صغری با التماس گفت: بخدا من نگوزیدم، اما شوهرش به التماس زن گوش نداد و دوباره برای تنبیه یک بار دیگر ترتیب او را داد.
سه ساعتی گذشت و اسدالله برای بار سوم صغرای بیچاره را که کاملا به خواب رفته بود، از خواب بیدار کرد و گفت: زن! تو امشب چرا این قدر می گوزی! پاشو تنبیهت کنم. صغری گفت: اسدالله! به خدا من نگوزیدم، به همین سبیل مردونه ات من نگوزیدم. اما اسدالله که کاملا نیازهای معاملاتی اش عود کرده بود، گفت: خودم شنیدم که گوزیدی و باید تنبیه بشی. و یک بار دیگر برای تنبیه ترتیب زن را داد و خوابید.
پس از یک ساعت صغری که تازه از این کار خوشش آمده بود، از خواب بلند شد و به اسدالله گفت: اسدالله خان! اسدالله خان! پاشو پاشو من بدجوری گوزیدم. اسدالله که کاملا از فرط انجام امور معاملاتی خسته شده بود و حال نداشت بلند شد و ترتیب زن را داد و دوباره به خواب رفتند.
نزدیک صبح بود که صغری دوباره احساس کرد که حالش زیادی خوب است، اسدالله را صدا کرد و گفت: اسدالله! پاشو! اسدالله که داشت خواب می دید و از خستگی نا نداشت، گفت: چی شده؟ صغری گفت: من همین حالا گوزیدم، زود باش منو تنبیه کن. اسدالله که اصلا حال نداشت، گفت: صغری جان! من دیگه کاری ات ندارم، می خوای بگوزی بگوز، می خوای برینی برین، من دیگه تنبیه ات نمی کنم.
در این قمار عشق ؛ به خود بیش از تو بد کردم.
ارسالها: 288
#25
Posted: 5 Nov 2011 09:02
آشنایی نزدیک
شبی کسی می خواست مهمانی برود. دوستش به او گفت: به صاحبخانه بگو من برادرت هستم و مرا هم با خودت به مهمانی ببر. راه افتادند، وسط راه یک آشنای دیگر را هم دیدند و وقتی فهمید آنها می خواهند به مهمانی بروند، گفت: به صاحبخانه بگو من برادر زنت هستم و مرا هم با خودت به مهمانی ببر. سه نفری به طرف مهمانی راه افتادند. وسط راه یک دوست دیگر را دیدند. او گفت: من هم با شما به مهمانی می آیم. کسی که کارت داشت، گفت: من دو نفر را به زور با خودم می برم، تو چطوری می آیی؟ مرد چهارمی گفت: صاحبخانه خودش مرا می شناسد.
وقتی به محل مهمانی رسیدند، صاحبخانه خواست که کارت شان را نشان دهند. اولی کارتش را نشان داد و گفت: ایشان هم برادرم هستند. صاحبخانه که ناراحت شده بود، سومی را نشان داد و گفت: ایشان چی؟ اولی گفت: ایشان هم برادرزنم هستند که چون امروز از سفر آمده بودند، از ایشان درخواست کردم با من بیایند. صاحبخانه با عصبانیت مرد چهارمی را نشان داد و گفت: این مادرقحبه دیگر کیست؟ مرد چهارمی گفت: دیدید گفتم صاحبخانه مرا می شناسد!
در این قمار عشق ؛ به خود بیش از تو بد کردم.
ارسالها: 288
#26
Posted: 5 Nov 2011 09:03
حوری قدبلند
واعظی بالای منبر می گفت: هر کسی نماز شب بخواند، خداوند در روز قیامت به او حوریه ای می دهد که پنجاه فرسخ بلندی قدش است. مردی پای منبر این حرف را شنید و گفت: من نه نماز شب می خوانم و نه چنین حوریه ای می خواهم. چون وقتی دارم در تهران این حوریه را می بوسم، مردم قزوین ترتیبش را در آنجا می دهند و من اصلا نمی فهمم.
در این قمار عشق ؛ به خود بیش از تو بد کردم.
ارسالها: 288
#27
Posted: 5 Nov 2011 09:04
میرزا حمالی
چنانکه می دانیم اصولا در گذشته ایران، موضوع سکس و مسائل جنسی یکی از موضوعات طبیعی بود. داروخانه ها و برخی نجاری ها هم وظیفه سکس شاپ های امروز را انجام می دادند. بانوان محترمه ای هم که شوهرشان به مسافرت می رفت یا اینکه با شوهرش خوب معامله اش نمی شد، و وضع معاملاتی شوهرش کساد بود، از وسایل کمک جنسی استفاده می کردند. نام این وسایل با عنوان «مچاچنگ» گفته شده است. در بعضی موارد هم که بانوان محترم گرایشات زنانه داشتند و لزبین های قبل از دوران مدرن بودند، این اشیاء کمک آموزشی وجود داشت و گاهی اوقات خانم ها وسیله مذکور را به هم قرض می دادند و یا برای استفاده مشترک به مهمانی همدیگر می رفتند.
شوهر زنی به مسافرت رفته بود. ناچار زن به خراطی مراجعه کرد و گفت:
- آقا! لطفا یک آلت مردانه از چوب برای من بسازید.
خراط گفت: حمالی می خواهید یا میرزایی؟
زن فکری کرد و پرسید: حمالی چه جوری یه و میرزایی چه جوره؟
خراط گفت: حمالی کوتاه است و کلفت و میرزایی نازک است و دراز.
زن دقیقا محاسبه کرد و گفت: «میرزاحمالی» باشد بهتر است.
در این قمار عشق ؛ به خود بیش از تو بد کردم.
ارسالها: 288
#28
Posted: 5 Nov 2011 09:05
از میان زنان رد نشوید
آقا نجفی، یکی از مراجع تقلید اصفهان یک روز از کوچه ای می گذشت. رسید به دو زن که چون کوچه تنگ بود، مجبور بود از وسط آن دو زن رد شود، بنابراین ایستاد و به آنها گفت:
- شما دو زن کنار هم بایستید، چون رد شدن از وسط زنان کراهت دارد.
یکی از زن های اصفهانی که احتمالا خوشش می آمد بامزه باشد، گفت: اما حاج آقا! شما خودتان هم وقتی به دنیا آمدید از وسط زنان رد شدید.
آقا نجفی گفت: بله، اما ایشان به این گشادی نبودند.
در این قمار عشق ؛ به خود بیش از تو بد کردم.
ارسالها: 288
#29
Posted: 5 Nov 2011 09:06
مشکل مالی
در شب زفاف دامادی به حجله نمی رفت و می گفت:
- من اصلا به این ازدواج راضی نیستم، چون جهیزیه دختر فقط سی هزار تومان است و این بسیار کم است و به همین خاطر هم اصلا پا به حجله نمی گذارم.
موضوع را به پدر عروس خبر دادند، او با عصبانیت به خانه داماد رفت و به او گفت:
- مردک پدرسوخته! من یک دختر خوشگل چهارده ساله را با سی هزار تومان پول به تو داده ام و می گویم او را بکن، تو نمی کنی؟ تو یک صد تومانی به من بده تا من در عرض یک ساعت تمام اعضای فامیلت را بکنم.
در این قمار عشق ؛ به خود بیش از تو بد کردم.
ارسالها: 288
#30
Posted: 5 Nov 2011 09:08
عاق والدین
زنی با پسرش دعوا کرده بود و سرانجام بعد از روزها دعوا به او گفت: من تو را عاق می کنم و هر چه زحمت به پایت کشیدم، حلالت نمی کنم.
پسر در کمال خشم و خشونت گفت: اولا من نمی خواستم به دنیا بیایم و این همه مصیبت و بدبختی بکشم. تو خودت یکشب یقه پدرم را گرفتی که خوش بگذرانی و من بدبخت را درست کردید. در ثانی چه زحمتی برای من کشیدی؟ چه چیزی به من دادی که حلالم نمی کنی؟
مادر گفت: من به تو یک خروار شیر دادم.
پسر گفت: این که چیزی نیست. من حاضرم دو خروار شیر بخرم و همه اش را بدهم به تو هر وقت خواستی بخوری.
مادر گفت: ای بی رحم! من تو را دو سال تمام بغل کردم و تو در بغل من گریه کردی.
پسر گفت: این هم چیزی نیست! من حاضرم تو را چهار سال بغل کنم و تو هر چقدر دلت می خواهد توی بغل من گریه کن.
مادر گفت: از همه بالاتر. من تورا نه ماه و نه روز و نه ساعت و نه دقیقه در دلم نگه داشتم.
پسر گفت: این که اصلا مهم نیست. تو می توانی پانزده ماه و پانزده روز و پانزده دقیقه و پانزده ثانیه بروی توی کون من.
در این قمار عشق ؛ به خود بیش از تو بد کردم.