ارسالها: 288
#31
Posted: 5 Nov 2011 09:16
القاعده
گاهی آدم تعجبش می گیرد از اینکه ملت ایران برای هر کاری از شعر استفاده می کردند، از دادن دسور آشپزی تا درخواست پول و سایر موارد. یک شب ناصرالدین شاه دستور داد یکی از زنان حرم که اتفاقا «قاعده» بود، شب برای هم بستری به حضورش برسد. آن زن که طبعا غیر از زیبایی و دادن سرویس های سکسی به شاه هنرهای دیگری هم داشت، موضوع «قاعدگی» خودش را در این شعر به گوش ناصرالدین شاه رساند:
ز «قتل» من اگر شاها دلت خوشنود می گردد
به جان منت، ولی تیغ تو خون آلود می گردد.
در این قمار عشق ؛ به خود بیش از تو بد کردم.
ارسالها: 288
#32
Posted: 5 Nov 2011 09:17
فسق الطلاب
یک طلبه اصفهانی با طلبه قزوینی در اصفهان مشغول تحصیلات دینی بودند و حجره شان مجاور همدیگر بود. طبیعتا طلبه اصفهانی بر حسب عادات ملی و محلی به بچه بازی علاقه وافری داشت، اما طلبه قزوینی اصلا هیچ چیزی از این مسائل را نمی دانست، انگار که اصلا اهل قزوین هم نبود. یک روز طلبه اصفهانی به قزوینی گفت: رفیق! می آی بریم امشب یه فسقی بوکونیم؟
طلبه قزوینی هم که اصلا نفهمیده بود فسق چیست و چطور آنرا می کنند، موافقت کرد و با همدیگر به محل فسق که سرپل خواجو بود رفتند و یک جوانک مناسب فسق را پیدا کردند. اصفهانی اول وارد اتاق شد و ترتیب جوانک را داد و پولش را هم پرداخت و بیرون آمد و به قزوینی گفت: حالا نوبت تست.
قزوینی وارد اتاق شد، اما نمی دانست چه باید بکند. جوانک اصفهانی هم وقتی دید که این طلبه قزوینی جوان اصلا هیچ آشنایی با فسق ندارد، به او گفت: شلوارت را بکن. و بعد هم ترتیب طلبه قزوینی را داد و به او گفت: حالا پنج تومن به من بده. طلبه قزوینی پنج تومان به جوانک داد و در حالی که محل فسقش درد می کرد بیرون آمد و بدون اینکه هیچ حرفی بزند، با طلبه اصفهانی به محل تحصیلات دینی برگشتند.
یک ماهی گذشت تا اینکه باز هم روزی طلبه اصفهانی سراغ طلبه قزوینی آمد و گفت: می آی بریم یه فسقی بوکونیم؟ طلبه قزوینی که یاد فسق آن شب افتاده بود گفت: نه، من هنوز جای فسق قبلی ام درد می کند.
در این قمار عشق ؛ به خود بیش از تو بد کردم.
ارسالها: 288
#33
Posted: 5 Nov 2011 09:18
ویاگرا، حب اتم
بسیاری از جوک هایی که در سالهای اخیر در مورد ویاگرا شنیدیم، سالها قبل در مورد قرصی به نام «قرص اتم» گفته می شد، ظاهرا پزشکی به نام دکتر چادرشبی حب اتم می فروخت. سکینه سلطان که وصف «حب اتم» را شنیده بود و دلش می خواست آنرا برای شوهرش بخرد، پول هایش را خرد خرد جمع کرد و بعد از مدتی چند تا از آن قرص ها خرید و برای اینکه شوهرش متوجه نشود، قرص ها را خوب کوبید و آنها را در نمکدان ریخت و وقتی شوهرش می خواست خیار بخورد، آن را روی خیارهای پوست کنده صفرقلی ریخت. ولی با کمال تعجب صفرقلی دید که خیارها وسط بشقاب صاف ایستاده اند.
در این قمار عشق ؛ به خود بیش از تو بد کردم.
ارسالها: 288
#34
Posted: 5 Nov 2011 09:19
علی اکبر مه لقا
در تعزیه ای که در کوچه برگزار شده بود، زن و مرد دور تعزیه خوان جمع شده بودند و ضمن عزاداری تعزیه را تماشا می کردند. در این میان شلوار «حضرت علی اکبر» تعزیه پاره شده بود و ماجرایش در معرض دید مردم قرار گرفته بود.
شمر تعزیه که متوجه این موضوع شده بود، خواست با کنایه و اشاره و وسط اشعاری که می خواند علی اکبر را متوجه ماجرا کند، به همین دلیل با همان آهنگی که می خواند با صدای بلند گفت:
- ای علی اکبر مه لقا، دلدل ات دیده شد، بکش بالا
علی اکبر متوجه ماجرا شد، ولی این قدر دستپاچه شده بود که تا آمد شلوارش را بالا بکشد تلنگش در رفت. شمر تعزیه که ناراحت شده بود، در حالی که گریه می کرد، چنین می خواند:
- بتر کردی، آی، بتر کردی، همه عالم را خبر کردی.
در این قمار عشق ؛ به خود بیش از تو بد کردم.
ارسالها: 288
#35
Posted: 5 Nov 2011 09:20
استعمال شمع ممنوع
برق شهر یک ماه بود که هر شب قطع می شد، زنی به اداره برق تلفن زد و برای اعتراض گفت: آخر این چه وضعی است. شما قول داده بودید که هر شب به ما سرویس بدهید، در حالی که من الآن بخاطر کم لطفی شما هر شب مجبورم شمع استعمال کنم.
در این قمار عشق ؛ به خود بیش از تو بد کردم.
ارسالها: 288
#36
Posted: 5 Nov 2011 09:20
استعمال شمع ممنوع
برق شهر یک ماه بود که هر شب قطع می شد، زنی به اداره برق تلفن زد و برای اعتراض گفت: آخر این چه وضعی است. شما قول داده بودید که هر شب به ما سرویس بدهید، در حالی که من الآن بخاطر کم لطفی شما هر شب مجبورم شمع استعمال کنم.
در این قمار عشق ؛ به خود بیش از تو بد کردم.
ارسالها: 288
#37
Posted: 5 Nov 2011 09:21
ابوالقاسم رو به بهبودی است
ابوالقاسم حالت، شاعر طنزسرا طبعا روحیه ای بسیار شوخ داشت. از طرفی بعضی از دوستانش با گفتن تلفظ فرانسه «حالت» یعنی «آلت» او را دست می انداختند، چون زبان دوم حالت هم فرانسه بود. یک روز آقای بهبودی یکی از دوستان حالت به او رسید و گفت: آقای «آلت» چطوره؟
حالت بلافاصله گفت: فعلا که رو به «بهبودی» است.
در این قمار عشق ؛ به خود بیش از تو بد کردم.
ارسالها: 288
#38
Posted: 5 Nov 2011 09:22
قلم آزاد است!
زمانی شوخی با اصطلاح «قلم آزاد است» در دهه سی باب شد و حتی کار به جاهای باریک و تاریک هم کشید. در دهه بیست و سی شمسی، که تا سی چهل سال بعد از آن هم این قضایا کمابیش ادامه داشت و دارد، بعضی از رهگذران ایرانی در خیابان براساس یک عادت قدیمی و تاریخی انگشت شان را به نمایندگی از بقیه وجود مبارک، حواله باسن آقایان و خانم ها می کردند. و این ماجرا آنقدر طبیعی بود که گاهی اوقات برای عبور از بعضی جاها مثل کوچه ملی یا کوچه برلن باید رهگذر از یک هفته قبل آمادگی روحی و روانی و تحتانی پیدا می کرد.
مردی در خیابان اسلامبول انگشت به ماتحت رهگذری کرد. رهگذر با ناراحتی گفت:
- آقا! خجالت نمی کشید؟
آقای مذکور که به نظر نمی رسید اصلا خجالت کشیده باشد، گفت: آقا! قلم آزاده، خجالت نداره.
رهگذر گفت: آقای محترم! قلم آزاده، دوات که آزاد نیست.
در این قمار عشق ؛ به خود بیش از تو بد کردم.
ارسالها: 288
#39
Posted: 5 Nov 2011 09:23
لوطی و فکلی
(یکی از مشخصه های جوک های دهه بیست و سی و شاید هم چهل این است که یک شخص محترم و شیک و آلامد ناخواسته در معرض لوطی ها قرار می گیرد و آنها برای دفاع از او جملاتی می گویند که به نظر خودشان در دفاع از اوست، اما عملا فحش است.)
مردی فکلی با لباس شیک از جلوی مغازه کله پاچه فروشی می گذشت. طبیعتا در آن زمان کله پاچه فروش ها هم مثل سایر مردم آت و آشغال و کثافت های خودشان را با سطل می ریختند وسط خیابان و به دلیل احترامی که اصولا ما ایرانیان برای نظافت قائل هستیم، بخصوص مسلمین ما، همیشه خیابان های شهرها بوی گند و گه می داد. در همان زمان که آقای فکلی، مثلا ایرج خان مشغول عبور از جلوی کله پاچه فروشی بود، مرد کله پز، ظرف آب و آشغال های مغازه را خالی کرد توی خیابان و اتفاقا همه اینها ریخته شد روی کت و شلوار تمیز و شیک ایرج خان.
میوه فروشی که کنار کله پزی مغازه داشت با عصبانیت علیه کله پز و به نفع ایرج خان وارد صحنه شد و گفت:
- عباس آقا! مگه کوری؟ نمی بینی آبها رو کجا می ریزی؟ تو که خواهر آقا رو گائیدی!
در این قمار عشق ؛ به خود بیش از تو بد کردم.
ارسالها: 288
#40
Posted: 5 Nov 2011 09:23
آبروی بزرگان
عده ای با واعظی مخالف بودند و می خواستند او را بی آبرو کنند. به همین منظور جوانی خوشنام را که در دادوستد سابقه درخشانی داشت، مامور کردند تا آبروی شیخ را ببرد.
پسرک روزی جلوی همه مردم در بازار یقه شیخ را گرفت و گفت: یادت هست پریشب یقه مرا گرفتی و می خواستی ترتیب مرا بدهی و من فرار کردم؟
شیخ در کمال خونسردی گفت: یادم هست یقه ات را گرفتم، اما یادم نیست فرار کرده باشی.
در این قمار عشق ؛ به خود بیش از تو بد کردم.