ارسالها: 533
#11
Posted: 30 Jul 2010 11:45
سانسور تبلیغات!!!!!!!!!!!!!
من برگشتم!!!!
بعد از 5-6 ماه!!!
ارسالها: 533
#12
Posted: 2 Aug 2010 14:21
دوستان عزيز فك كنم كه 2 باره بايد فرمولهاي رياضيو با وسواس بيشتري مرور كنيم
( چون همونطور كه خواهيد ديد مساله شوخي بردار نيستو بسيار بحثمون كاربردي هست)
دانشجوي پسري در خيابان بدنبال دختری كه داراي پاهاي بي اندازه زيباست، براه مي افتد.
پرسش: در چه فاصله اي بايد اين پسر بدنبال دختر باشد تا بيشترين زاويه ديد، به پاي بيرون آمده از دامن را، داشته باشد؟ فاصله لبه دامن از زمين ۶۰ سانتی متر است و فاصله چشم دانشجوی پسر از زمين ١۷۸ سانتی متراست؟
من برگشتم!!!!
بعد از 5-6 ماه!!!
ارسالها: 533
#13
Posted: 2 Aug 2010 14:21
براي نخستين بار اين تمرين را پرفسورفرانتس ر ِليش (Franz Rellich 1906- 1955) در دانشگاه گوتينگن ِ آلمان، پس از آنكه شنوندگان درسش او را سرزنش كردند كه درس آناليز او ارزش كاربردي ندارد، طرح كرد. فرانتس ر ِليش خدمات ارزنده اي در زمينه رياضيات در فيزيك به ويژه در زمينه پايه هاي كوانتُم و همچنین معادله های دیفرانسیل انجام داد.
اين تمرين از كتاب Humor in der Mathematik می باشد
پس یادتون باشه حدوداً 1.5متر باید فاصله بگیرید...
من برگشتم!!!!
بعد از 5-6 ماه!!!
ارسالها: 343
#15
Posted: 14 Aug 2010 15:49
PedramTak: اينکار يعني فن شريف کس ليسي از قديم الايام و زماني بس دور و نامعلوم بين انسانها رايج شده و در زمان حال به شکوفايي و تکامل خودش رسيده، بنابر تحقيقات و کشفيات من و بر اساس شواهد و قراين موجود، آدميزاد اين فن رو از گربه ياد گرفته و به دانسته هاش اضافه کرده و در طول هزاران سال در اون مهارت پيدا کرده، اگر دقت کرده باشيد در بين حيوانات هيچ گونه اي مثل جنابان گربه سانان در امر ليسيدن مهارت ندارن و فقط اونها هستن که استاد بلامنازع ليسيدن هستن، از اون شير نره خر که ادعاي سلطنت داره بگيرين تا اين گربه ي نحيف و دله دزد زباله گرد، و اما اينکه انسان اين فن رو چطوري ياد گرفت، روزي روزگاري در عصر سلطنت تيرکمان شاه که تاريخ دقيقش رو کسي نميدونه يه گربه ي نحيف و گرسنه و رو به موت (اسمش رو ببري خان ميذاريم) در يک روز گرم تابستان و از يه شهر قحطي زده به قلمرو تيرکمان شاه اومد، ببري خان ديگه حتي ناي موش گرفتن رو هم نداشت، به در اولين خونه ي اشرافي شهر رسيد و بوي کباب و غذاي آنچناني به مشامش خورد، با هزار اميد و آرزو خودش رو به آشپزخانه ي اون کاخ رسوند و از اونجا که صاحبخانه يه اشرافزاده ي خسيس و ناخن خشک بود (اگه کنس نبود ثروتمند نميشد) به آشپزها گفته بود اگه ببينم گربه توي آشپزخانه بياد و بهش غذا بدين ميدم ميرغضب کيرتون رو ببره و بده همون گربه بخوره و يکبار هم اين بلا رو سر پسر کوچک سرآشپز آورده بود (آخه شازده بچه که بوده داشته با يه گربه بازي ميکرده و از اونجا که بچه ي تخسي بوده ميخواسته يه تيکه چوب رو تو کون گربه ي بيچاره بکنه که گربه ي بي تربيت دردش مياد و يهو دودول شازده رو به خيال اينکه اون بوده که داشته ميرفته تو کونش گاز ميگيره و وقتي هم که زخم گاز گربه خوب ميشه جاش بدجوري ميمونه ((اون قديم قديما پسر بچه ها تا سن بلوغ پوشش درستی نداشتن و عملاً لخت بودن)) و هر بار که شازده ميرفته مستراح داغش تازه ميشده، روي همين اصل از گربه ها کينه داشته و بدش ميومده) به همين خاطر همه ي آشپزها شده بودن دشمن خوني هر گربه ي بيچاره اي که از گشنگي ميومد توي آشپزخونه، خلاصه اين جناب ببري خان از همه جا بيخبر با هزار جون کندن خودش رو به آشپزخونه رسوند و چشمتون روز بد نبينه تا پا تو آشپزخونه گذاشت اولين نفر که ديدش ساطورش رو که داشت باهاش گوشت آهوي شکار شده خرد ميکرد با تمام قدرتش سمت اون بيچاره پرتاب کرد (البته اين جناب ببري خان ناي ميوميو کردن نداشت و الا از بدو ورود به اون کاخ ترتيبش داده شده بود) از اونجايي که گربه ها حواس خيلي جمعي دارن ببري خان قصه ي ما هم متوجه شد و جاخالي داد و ساطور بيچاره تا دسته رفت تو زميني که قبلاً ببري خان روش وايساده بود، ببري خان که از وحشت زردش کرده بود با تمام تواني که براش مونده بود پا به فرار گذاشت و چون اون کاخ هم مثل همه ي کاخهاي عصر قديم بزرگ و بي سروته بود و N تا اتاق داشت هرجا که ميرفت يا جارو تو سرش ميخورد يا لگد به ماتحتش نواخته ميشد و يا چيزي به سمتش پرتاب ميکردن، خلاصه اونقدر دويد تا به اتاقي رسيد که کسي دور و برش ديده نميشد و خلوت و ساکت بود، آروم از لاي درز در که کمي باز بود خودش رو کش داد و خزيد تو اتاق اما نميدونست که اينجا اتاق خانم خونه و زن شاهزادس و قراره که پايه ي چه کاري رو بذاره ، ببري خان که از تجملات و شکوه و جلال اتاق چيزي سرش نميشد و توي اون حال فقط حس گرسنگيش کار ميکرد ديگه داشت از حال ميرفت که چشمش به تخت و آدمي که روش خوابيده بود افتاد يعني همون کسي که به فن شريف کس ليسي پي برد و بعداً رواجش داد و اون هم کسي نبود جز زن شازده که صد البته خودش هم شاهزاده بود و شب قبلش با شوهرش کارخير کرده بودن، شازده هم صبح رفته بود قصر سلطان محضر تيرکمان شاه شرفياب شده بود (آخه شازده ي قصه ما برادرزاده و نورچشمي شاه بود و گذشته از اينها داماد شاه هم بود) خلاصه دختر شاه بخاطر عمليات شب قبلش برهنه بود و چون تابستان بود فقط يه روانداز نازک کشيده بود رو خودش و لنگ و پاچش تا نافش زده بود بيرون، ببري خان چشمش به اون همه گوشت ناب افتاد و از قضا ديد که يه تيکه ي قرمز و قلمبه و لخم که همون بهشت دختر شاه بود بدجوري داره بهش چشمک ميزنه ، از اونجايي که هنوز ميترسيد که بازم کسي قصد جونش رو بکنه آروم آروم و سرپنجه رفت سمت طعمه و آروم و بي سروصدا خودش رو رسوند رو بهشت شاهزاده خانم، بازم ميترسيد، خوب نگاش کرد و وقتي خيالش راحت شد که خطري تهديدش نميکنه کارش رو شروع کرد، اگه دقت کرده باشين گربه ها اول غذاشون رو خوب ميليسن و خيس و نرمش ميکنن، ببري خان هم طبق عادت شروع کرد به ليسيدن و ديد که عجب چيزيه اين غذاش و چقدر گرم و نرم و داغه، ميدونين که زبون گربه ها زبر و داغ هستش، آره ببري خان تازه داشت طعم گوشت يادش ميومد و حرصش گرفته بود و تندتند ميليسيد، دختر شاه توي خواب حس عجيبي بهش دست داده بود و داشت خواب ميديد که پسرعموش حسابي داره بهش ميرسه و شديداً در حال کردنه، خيلي خوشش اومده بود و آه و ناله رو شروع کرد، از اين طرف ببري خان از سروصدا و تکون خوردنهاي گوشته کمي ترسيد و کارش رو متوقف کرد و بعد از چند لحظه که شاهزاده از تکان و سروصدا افتاد دوباره و با احتياط ليسيد اما ايندفعه گوشته ديگه تکان و سروصدا نداشت آخه وقتي ببري ترسيد و متوقف شد شاهزاده خانم که توي خواب خيلي بهش داشت خوش ميگذشت از سکته اي که وسط کار بوجود اومد بيدار شد و ديد اوني که اونقدر بهش حال ميداده شوهرش نبوده بلکه يه گربه بوده، ببري ديگه ميخواست خوردن رو شروع کنه و اولين گاز رو بزنه که شاهزاده خانم متوجه شد و تيز پريد ببري رو گرفت و تا اون بجنبه و بفهمه کجا چه خبره توي دستهاي دختر شاه اسير شده بود، ببري خان خيلي تقلا ميکرد که خودش رو نجات بده و دربره اما شاهزاده خانم ولش نميکرد تازه يه منبع حال اساسي پيدا کرده بود و حاضر نبود به اين راحتيها از دستش بده، خلاصه ببري رو توي همون رواندازش پيچيد که نتونه فرار کنه بعد لباس پوشيد و کلفتش رو صدا کرد و يه قفس با کمي گوشت خام خواست که خيلي سريع براش آوردن، کلفت رو مرخص کرد و ببري خان رو که قايمش کرده بود آورد و کرد تو قفس و گوشت رو ذره ذره بهش داد و اينجوري طي چند روز ببري رو اهليش کرد اما هميشه اون رو ميگذاشت توي قفس که مبادا کسي ببينه و بکشه، براي اينکه ببري کسش رو بليسه گوشت رو روش ميذاشت اما ببري نميليسيد و فقط گوشت رو ميخورد تا اينکه يه روز وقت نهار که غذا براش آوردن ظرف ماست از دست کلفت افتاد و شکست و ماستها ريخت روي زمين، کلفت خواست تميزش کنه که شاهزاده خانم گفت بگذار بعد از غذا و چون شوهرش با شاه رفته بود شکار خودش تنها بود، ببري خان رو از قفسش درآورد که کمي واسه خودش تو اون اتاق بزرگ بگرده، ديد که ببري داره هوا رو بو ميکشه و بعد رفت سمت ماست و شروع کرد با ولع ماستهاي ريخته رو ليسيدن، اينجا بود که دختر شاه پي به ارزش ماست برد و فهميد چطور ميتونه ببري رو وادار کنه که خوب بهش حال بده و بعد از اون شاهزاده خانم خيلي ماست مصرف ميکرد که البته کسي هم جرأت نداشت بپرسه اينهمه ماست رو چيکار ميکنه، ببري هم ديگه کارش رو خيلي خوب بلد شده بود چون تا حسابي ماست نميليسيد گوشتي نصيبش نميشد، تا قبل از اين ماجرا همه توي شهر تيرکمان شاه با گربه ها دشمن بودن چون شاه خيلي برادرزادش رو دوست داشت، رعيت هم براي اينکه چوب توي آستينشون نره حرفش رو گوش ميدادن و گربه ها بيچاره بودن و از همين جا بود که دشمني سگ و گربه شروع شده بود چون سگها رو عادت داده بودن گربه ها رو بکشن و اين عادت بعداً بين سگها همه گير شد و هنوز هم هست، دختر شاه خيلي سعي کرد شوهرش رو قانع کنه که کسش رو بليسه اما شازده زير بار نرفت که نرفت و دختر شاه هم رفت سراغ برده هاش و اون بيچاره ها هم مجبور بودن هرکاري که ميگه انجام بدن و اينطوري بود که سکس تو رابطه ي ارباب و برده وارد شد و امروز هم به کمال خودش رسيده و به شاخه اي از روابط تبديل شده، خلاصه دختر شاه اين موضوع رو به زنهاي اشراف گفت و کس ليسي باب شد و گربه ها شدن جزء لاينفک خانه هاي اشراف و بعداً هم شدن وسيله اي براي کسب درآمد بعضي پيرزنها که از راز گربه و ماست خبر داشتن، حتماً ديدين بعضي پيرزنهاي تنها رو که بيست سي تا گربه ي پشمالوي ناز و کلي ماست دارن و زنها و دخترها دائم تو خونشون در رفت و آمد هستن، با اينکه الان کس ليسي يه امر رايج شده و انسان هم اين فن رو ياد گرفته اما هرگز در اين زمينه به گرد پاي گربه نخواهد رسيد و فقط اون جانور صاحب مهارت و ادعا در امر بسيار مهم ليسيدنه، حتماً اينم شنيدين که ماست بريز بخيسه گربه بياد بليسه.
مرسی
خیلی زیبا بوذ
كلی به معلوماتمون اضافه شد
دین افساری است که به گردنتان میاندازند تا خوب سواری دهید و هرگز پیاده نمیشوند, باشد که رستگار شوید
ارسالها: 3502
#16
Posted: 30 Sep 2010 17:07
با تشکر از او که استارتش را با "اون ممه رو لولو برد" زد
ممه که پاکه، مالیدنش چه باکه
آن ممه بشکست و آن پیمانه ریخت
ممه همسایه چاقه
ممه رو باید دم حجله برد
ممتو سفت ببند، لولوی همسایه رو دزد نکن
طرف ممرو تو هوا نعل می کنه
شیر از ممش نمی چکه
ممه رو هر وقت از آب بگیری تازست
از ممست که بر ممست
ممه لولو رو ول کرده، لولو ممه رو ول نمی کنه
لولو تو سوراخ نمی رفت ممه به دمش می بست
ممه دزد رئیس جمهور می شود
جا تره و ممه نیست
لولو ممه خودشو نمی خوره
ممه معلم گله، هر کی نخوره خله
لولو با لولو، ممه با ممه
ممه بالاتر از ممه بسیار است
ممه کج به منزل نمی رسد
هنوز دهنت بو شیر می ده لولو
هر کی به فکر ممس، کوسه به فکر ریشه
ممه از لولو بدش میاد، در لونش سبز می شه
لولو بیار ممه بار کن
خدا یه لولو به تو بده یه ممه به من
لولو خسته، صاحب ممه ناراضی
ممه صاف مال برادر لولوه
رفیق ممه و شریک لولو
بند کرست رو میشه بست، دهن لولو رو نمیشه بست
درس لولو گر بود زمزمه محبتی/ جمعه به مکتب آورد ممه ی گریزپای را
لولو حاضر و ممه حاضر
بالا رفتیم ممه بود، پایین اومدیم لولو بود، لنکرانی هلو بود
لولو چو ممه ببیند خوشش آید
ممه بیگناه تا دم دهن لولو میره، ولی تو دهنش نمی ره
ابر و باد و مه و خورشید و لولو در کارند، تا تو ممه ای به کف آری و به غفلت نخوری
لولو راضی، ممه راضی، گور پدر قاضی
لولو که ممه می خوره پا لرزش هم میشینه
ممه که سر بالا میره، لولو ابوعطا می خونه
ز گهواره تا گور ممه بجوی
لولو را تو ده راه نمیدن، سراغ ممه را میگیره
ممه بد بیخ ریش لولو
از ممه نخورده بگیر بده به ممه خورده
ممه که یکجا بمونه میگنده
ممه نمیبینه وگرنه لولوی قابلیه
لولوی خو ش معامله شریک ممه ی مردمه
اونقدر ممه خورده تا لولو شده
این چیزا برای لولو ممه نمیشه
ای لولو عرصه پستون نه جولانگه توست
هر که ممه اش بیش لولوش بیشتر
یا ممه گفتیم و عشق آغاز شد
لولو ماند و ممه اش
ممه لولو گزیده از کرست سیاه و سفید هم می ترسه
ممه را ببر با جاش، به همین خیال باش
میگن کرستو بیار، میره ممه رو میاره
ممه ام بی کرست موند
یک کلمه هم از ممه عروس بشنوید
ممه اش یاد کرستستان کرده
به ممه که رو بدی، کرستشو خیس می کنه
با ممه ممه گفتن دهن شیرین نمیشه
سیلی نقد به از ممه نسیه
من از بی ممگان هرگز ننالم/ که با من هر چه کرد آن ممه دار کرد
ممه دختر همسایه نازه
لولو دستش به ممه نمی رسه میگه کوچیکه
#جاوید_شاه👑
مرگ بر ۳ فاسد : ملا چپی مجاهد(+پسمانده های ۵۷؛نایاک؛مصومه قمی؛حامد مجاهدیون؛مهتدی کهنه تروریست تجزیه طلب و شرکا)
ارسالها: 101
#17
Posted: 23 Oct 2010 07:58
،ماداگاسکار در شرق آفریقا تمام چیزهایش منحصر به فرد است و در جاهای دیگر وجود ندارد . مثل حیوانات -گیاهان -تاریخ زمین شناسی و امثال آن -ولی عجیب ترین مطلب تسلیت گفتن بومیان این کشور است . در این کشور رسمبوده -شاید همین الان نیز باشد- که بعد از دفن متوفی همسر وی در آستانه کلبه خودش لخــت مادرزاد می خوابد و مردان قبیله که می خواهند به او تسلیت بگویند او را در آغوش گرفته و معاشقه کاملی انجام می دهند و تا زمانی که زن بیوه اجازه ندهد باید عشق بازی ادامه داشته باشد . طبق نظر و در خواست بیوه برای شادی روح شوهرش این مراسم بین سه تا چهل روز طول می کشد و اگر زن باردارشد پدر بچه همان شخص متوفی تلقی می شود..........
و قبیله به وی احترام زیادی می گذارد . اگر مردی از این کار خوداری کند توهین به متوفی تلقی می شود . در این چهل روز زن کار نمی کند و دیگران برایش غذا می اورند و یا بچه هایش را نگهداری می کنند . فیلم این مراسم در آرشیو دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران موجود است
«هیچ دینى بالاتر از حقیقت وجود ندارد»
ارسالها: 101
#18
Posted: 2 Nov 2010 06:58
عیالوارترین مرد ایران!
همشهری سرنخ در شماره ۶۸ خود گزارشی خواندی از عیالوارترین مرد ایران را به همراه عکسهای دیدنی
از این خانواده منتشر کرده که بخشهایی از این گزارش در ادامه میآید:
او با ۲۶ زن، ۱۹۵ فرزند و بیش از۲۰۰ نوه و نتیجه در خانهای در شمال کشور زندگی میکرد.
تعداد فرزندان او آنقدر زیاد بود که برای انتخاب نام آنها با مشکل روبهرو شده بود. دو گوسفند، ۵۰ کیلو برنج، ۲۰ کیلو آرد، هفت کیلو حبوبات، چهار کیلو روغن، یک کیلو چای و ۱۰ کیلو قند و شکر مصرف روزانه خانه آنها بود. درباره حاجعلی حقپناه صحبت میکنیم؛ مردی که در دهه ۵۰ به خاطر خانواده پرجمعیتش تیتر یک روزنامههای کشور شد. حالا ۳۴ سال از مرگ حقپناه میگذرد و خانواده حقپناهها جمعیتشان خیلی بیشتر از قبل شده. آنقدر که محاسبه تعداد خانواده برای خودشان هم سخت است. خبرنگار و عکاس سرنخ برای اینکه از اوضاع و احوال این خانواده پرجمعیت بعد از مرگ حاجعلی باخبر شوند؛ درست روزی که اعضای این خانواده برای ولیمه دور هم جمع شده بودند؛ شال و کلاه کردند و به روستای جوجاده رفتند:
اگر سری به جوجاده، روستایی بین قائمشهر و ساری بزنید؛ اولین موضوعی که توجه شما را به خود جلب میکند تعداد بیشمار افرادی است که نام خانوادگیشان حقپناه است. آنها همه از بازماندگان مردی به نام حاجعلی حقپناه هستند که به خاطر تعداد زیاد همسر و فرزندانش نامش به روزنامهها راه یافت.
«من خودم هم حقپناه هستم. با کدامشان کار دارید؟!» اینها را راننده تاکسیای میگوید که ما از او سراغ خانواده حقپناه را میگیریم. اکثر ساکنان روستای جوجاده از بچهها، نوهها، نتیجهها و ندیدههای حاجعلی حقپناه هستند که با جمعیت زیادشان روستا را به نام خود درآوردهاند. راننده میگوید: «حتی مسجدی که در مرکز جوجاده قرار دارد زمینی بوده که حاجعلی حقپناه به اهالی اهدا کرده تا مراسمشان را آنجا برگزار کنند. نام حاجعلی را میتوانید روی سر در این مسجد که بخشهایی از آن هنوز نیمهکاره مانده ببینید.»
اینجا همه حاجعلی را به خاطر تعداد همسرها و فرزندان بیشمارش به علاوه نفوذ و ثروتی که داشته میشناسند. حاجعلی در یک خانواده فقیر به دنیا آمد اما با سعی و تلاش در سن ۲۴ سالگی صاحب مال و املاک زیادی شد. حقپناه بزرگ سرانجام در سن ۹۵سالگی به خاطر کهولت سن و به مرگ طبیعی فوت کرد. آن زمان کوچکترین فرزند حاجعلی که از همسر بیست و ششمیاش بود؛ سه سال بیشتر نداشت. حالا اگرچه حاجعلی و زنهایش همه به رحمت خدا رفتهاند اما هنوز که هنوز است چرخ روستای جوجاده به کمک پسران، دختران، نوهها، نتیجهها و ندیدههای حقپناه میچرخد.
از آمل تا بابل
«خودمان هم آمار دقیقی از تعداد فرزندان پدرمان نداریم. تا به حال فرصتی هم پیدا نکردهایم که شجرهنامهای از خاندانمان تهیه کنیم.» اینها را حسن، یکی از پسران زن ششم حاجعلی میگوید. او ۶۵ سال دارد و وقتی حرف به اینجا میرسد که خودش چند زن دارد با خنده ادامه میدهد؛ «من یک زن بیشتر ندارم در عوض خدا به من نه دختر و یک پسر داده، راستش خانمم تحمل هوو ندارد. خدا نکند از کار خانمی تعریف کنم آن شب را باید بیرون از خانه بخوابم.» در میان پسران حاجی تنها چند نفرشان هستند که مانند پدر چند همسر گرفتهاند اما هیچکدام نتوانستهاند رکورد پدرشان را در این زمینه بشکنند اما نکته جالب اینجاست که نه خود حاجی و نه پسرانش تا به حال کارشان به طلاق نکشیده است و همسرانشان بهخوبی و خوشی با هم زندگی میکنند. حسن میگوید: «زن اول پدرم عاروس نام داشت. پدرم زمانی که ۲۴ سال داشت با این زن که آن زمان ۱۸ ساله بود؛ ازدواج کرد.»
به گفته حسن، پدرش در اکثر شهرهای مازندران همسر داشته و تا آنجا که او میداند پدرش برای زنهایش شش خانه خریده بوده؛ «از آمل گرفته تا بابل، قائمشهر، نکا، ساری، زرینکلاه و… پدرم زن گرفته بود.» پسران حاجعلی درباره راه و روش زندگی پدرشان حرفهای زیادی برای گفتن دارند؛ «پدر کارهای زیادی انجام میداد. او در حدود ۲۰ هکتار مزرعه گندم، جو، برنج و پنبه داشت و زنهایش پا به پایش در مزرعه کار میکردند.»
حقپناه بزرگ مرد کاری و پرتلاشی بود. او در کنار مزرعهداری دستی هم در خرید و فروش دام داشت. برای همین مجبور بود به شهرهای مختلف سفر کند و گاو وگوسفندهایش را بفروشد. شاید یکی از دلایلی که باعث شد حاجعلی ۲۶ زن را به عقدش دربیاورد؛ همین سفرهای زیاد بوده است؛ «به نظر ما یکی از دلایل اینکه پدرمان زیاد زن گرفته، میتواند سفرهای زیادی باشد که او میرفته. مثلا مادر حسنآقا که نامش محرم بود و مادر من و یک خانم دیگر از زنهایی بودند که پدرم آنها را در آمل دیده و با آنها ازدواج کرده بود.»
غلامرضا کوچکترین پسر حاج علی است. او ۳۵ سال دارد و نام دخترش که کوچکترین نوه حاجعلی به حساب میآید را به احترام مادر خدا بیامرزش مهتاب گذاشته است؛ «مهتاب زن آخر حاجی بود. او ۱۴ ساله بود که به عقد حاجعلی ۷۰ساله درآمد. مردم روستا مدعی بودند که حاجعلی او را از بقیه همسرانش بیشتر دوست دارد.»
خانهای برای ۱۲ هوو
خانه حاجعلی در جوجاده تا سال ۷۳ همچنان پابرجا بود اما در همان سال، وقتی زنهای فامیل دور هم جمع شدند تا برای غلامرضا، پسر کوچک خانواده آش پشت پای سربازی درست کنند، به خاطر شیطنت بچههای فامیل، خانه آتش میگیرد و بیشتر یادگاریهای بهجا مانده از حاجعلی در میان شعلههای آتش میسوزد. آخرین پسر حاجعلی در اینباره میگوید: «زیر خانه پدر کاه زیادی جمع کرده بودیم. آن روز بچههای کوچک شیطنت کردند و با آتش زدن کاهها خانه را به آتش کشیدند. خوشبختانه شخصی در این حادثه آسیب ندید اما خانه پدریم با همه یادگاریهایش سوخت.»
خانه اصلی حاجعلی در بالاترین نقطه روستا و روی تپهای بلند قرار گرفته بود. جایی که به قول حسن، هم به ساری مشرف بود و هم قائمشهر. بعد از آن آتشسوزی، بعد از پاکسازی بقایای خانه سوخته، آنجا را به باغ تبدیل کردند و درختان نارنگی، پرتقال و انار زیادی آنجا کاشتند؛ «پدرم عاشق خانهاش بود و تا جایی که به خاطر دارم؛ او با ۱۲ زن خود و همه فرزندانش در آن خانه به خوبی و خوشی زندگی میکردند.» اینها را علامرضا اضافه میکند در خانه حاجعلی ۱۲ هوو و فرزندانشان به خوبی و خوشی زندگی میکردند. همسران حقپناه بزرگ به خوبی کارها را بین خود تقسیم کرده و با هم کنار آمده بودند. حسن درباره زندگی در خانه پدریاش میگوید: «آن زمان مادرانمان در حیاط خانه یک گهواره سراسری با پارچه درست میکردند و بچهها را در آن میخواباندند. کارهای خانه بین زنها تقسیم شده بود. یکی از آنها فقط مسوول نگهداری از نوزادان بود.»
حاجعلی برای اینکه نظم و انضباط را در خانواده پرجمعیتش برقرار کند؛ گاهی مجبور میشد ابروهایش را درهم بکشد و با توپ و تشر اوضاع را آنطور که دلش میخواهد سر و سامان دهد. او مرد خانوادهداری بود و تا آنجا که میتوانست سعی میکرد خانوادهاش را دور هم جمع کند. غلامرضا که یکی از پسران تحصیلکرده حاجعلی است؛ میگوید: «پدرم به اتحاد و همبستگی در خانواده خیلی اهمیت میداد. حتی در زمان ناهار و شام با اینکه تعداد خانواده زیاد بود اما او در چند نوبت غذا میخورد تا دل همه را به دست بیاورد و با همه اعضا خانوادهاش دور هم بنشینند.»
جیره پادگانی
سالها پیش وقتی حاجعلی به خاطر تعداد زیاد زنان و فرزندانش سوژه روزنامهها و مجلهها شد؛ درباره زندگیاش به خبرنگارها گفت: «من در چند نوبت با خانوادهام شام و ناهار میخورم. اول با یکی از همسرانم و فرزندانمان و بعد هم به نوبت با بقیه غذا میخورم. به همین خاطر پرخور شدهام!»
حقپناه بزرگ مرد دست و دلبازی بود و به خاطر کار و تلاش زیادی که انجام میداد؛ وضع مالی خوبی بههم زده بود. او دوست نداشت به اهل و عیالش بد بگذرد. رشید یکی دیگر از فرزندان حاجعلی در اینباره میگوید: «غذای ما خیلی زیاد بود. ما آن زمان که دور هم بودیم؛ روزی دو گوسفند، بیش از ۱۰ مرغ، ۵۰ کیلو برنج، ۲۰ کیلو آرد، هفت کیلو حبوبات، چهار کیلو روغن، دو کیلو کره، هشت کیلو پنیر، یک کیلو چای و ۱۰ کیلو قند و شکر مصرف میکردیم.»
غلامرضا در ادامه صحبتهای برادرش با خنده میگوید: «ما در خانه قبلیمان جایی داشتیم به اسم بالاخانه. آنجا همیشه یک لاشه گوسفند آویزان بود و به محض اینکه نزدیک بود تمام شود؛ پدرم آن را برمیداشت و یک لاشه پرگوشت دیگر آویزان میکرد.»
به هر حال خرج خانهای که در آن ۱۲ هوو، ۱۹۵ پسر و دختر و بیش از ۲۰۰ نوه و نتیجه زندگی میکردند، معلوم است که زیاد میشود اما حاجعلی به خاطر داشتن زمینهای زیاد وکشاورزی مناسب میتوانست هزینه خانوادهاش را تامین کند. البته این برای زمانی بود که حاجعلی تنها ۱۲ زن داشت اما وقتی تعداد همسران او به عدد ۲۶ رسید؛ حقپناه بزرگ مجبور شد برای بقیه زنهایش در شهرها و روستاهای اطراف جوجاده خانه بگیرد و هرچند روز یک بار برای سرکشی به وضعیت آنها به شهرها و روستاهای دیگر مازندران رفت و آمد کند. او برای رفت و آمدش هم آدابی داشت که بچهها باید آن را رعایت میکردند؛ «پدرمان اسبی داشت به اسم سهند.زمانی که او میخواست برای دیدن زن و فرزندانش به شهر دیگری برود با سهند تا لب جاده میرفت و از آنجا سوار بنز ۱۹۰اش میشد. وقتی هم که میخواست برگردد؛ یکی از دختران یا پسرانش باید با اسب لب جاده میرفت و آنقدر منتظر میماند تا حاجی از راه برسد و سوار بر سهند به داخل روستا برگردد.»
خواستگاری برای هوو
پسران حاجعلی تا دلتان بخواهد از پدرشان و کارهایی که انجام داده، خاطره دارند اما حتما دختران حقپناه هم حرفهای شنیدنی از پدرشان دارند. برای همین پای حرفهای آنها مینشینیم. روزی که ما برای تهیه گزارش به روستای جوجاده رفتیم؛ بهترین فرصت ممکن برای دیدن بازماندههای حاجعلی بود؛ چراکه ولیمه خوران یکی از پسران حاجعلی بود که داشت خودش را برای زیارت خانه خدا آماده میکرد.
حاجی صنم سومین دختر حاجعلی از زن اولش یعنی عاروس است. او که حالا ۸۵ ساله است، میگوید: «آن اوایل حاجی با ۱۲ همسرش در یک خانه زندگی میکرد. همه رابطهشان با هم خوب بود. وقتی حاجی میخواست دوباره ازدواج کند، مادرم خودش چادر به کمر میبست و به در خانه آن زن میرفت تا او را از خانوادهاش برای حاجی خواستگاری کند.»
به گفته صنم زندگی در خانه حاجعلی خیلی جالب بود چرا که گاهی اوقات در یک هفته چند زن همزمان با هم وضع حمل میکردند؛ «حاجعلی در میان ۲۶ زن خود سه تای آنها را از همه بیشتر دوست داشت. اولی مادرم عاروس بود که هم پای حاجی بود. دومی محرم خانم و سوم همسر آخر پدرم، ماتابه بود.» صنم در جواب این سوال که آیا حاجعلی دستِ بزن هم داشته، خندهاش میگیرد؛ طوری که دندانهای طلایش به چشم میآیند؛ «حاجی سیاست داشت. اگر خشم نمیکرد و از زنهایش زهرچشم نمیگرفت که آنها به راحتی نمیتوانستند در کنار هم زندگی کنند. او گاهی دستِ بزن هم داشت اما بعدا دلجویی میکرد. خلاصه اینکه حاجی خیلی خانوادهدوست بود.»
گوش به آهنگ سطل مسی
«به پدربزرگم به این خاطر حاجعلی گدا میگفتند که او عاشق حضرت علی(ع) بود و ارادت خاصی به او داشت. به همین دلیل گدای علی لقب گرفت. حتی شعری که روی سنگ مزار او نوشتهایم هم بیمناسبت با اسم او نیست.» فرامرز حقپناه اینها را میگوید؛ او اولین نوه حاجعلی است که در سال ۵۱ توانسته دیپلم بگیرد.
فرامرز مدتی روی خانوادهاش تحقیق کرد تا آمار دقیقی از تعدادشان جمعوجور کند اما از آنجا که تعداد آنها خیلی زیاد است، از این کار منصرف شد. «در آماری که سال ۵۱ گرفتم متوجه شدم حاجعلی حدود ۵۴۰ دختر و پسر و نوه و نتیجه دارد. شاید الان حدود ۲۳۰۰ نفر باشیم، شاید هم بیشتر.» فرامرز از حاجعلی خاطرات زیادی دارد.
او میگوید: «خوب به خاطر دارم که وقتی ما بچه بودیم حاجی برای اینکه دخترها، پسرها، نوه و نتیجههایش را صدا کند، میگفت: «آهای. او تعداد زیادی از فرزندانش را به اسم نمیشناخت و به همه میگفت آهای.»
حاجعلی حتی برای صدا کردن بچههایش از سر مزرعه هم رسم و رسوم خاصی داشت. آن زمان تلفن همراه نبود. برای همین حقپناه بزرگ به یکی از ستونهای خانهاش سطلی مسی آویزان کرده بود و هر وقت میخواست پسرانش را از سر مزرعه به خانه صدا کند، با یک چکش به سطل مسی میکوبید تا اعضای خانواده را دور هم جمع کند؛ «یکی از نشانههای حاجعلی داسی بود که همیشه همراهش بود. او بدون آن داس هیچجا نمیرفت و اعتقاد داشت که ابزار کارش باید همیشه همراهش باشد. پیرمرد جز قند و شکر هیچ چیز دیگری نمیخرید. همه محصولات مورد استفادهاش را خودش به کمک همسرانش درست میکرد. از پشم و پنبه گرفته تا شیر و کره و پنیر.»
سفره عقدی برای سه عروس
یکی دیگر از خاطرات بامزهای که همه فرزندان و اطرافیان حاجعلی آن را به خوبی به یاد دارند، مربوط به روزی میشود که حاجعلی سه نفر از همسرانش را در یک شب عقد کرد. این اتفاق را حسن حقپناه به خوبی به خاطر دارد؛ «عاروس، حوا، مریم، ننه خانم، ننهجان، محرم خانم، فضه، فاطمه، صغری و ماتابه یا مهتاب تنها چند تن از زنان حاجی هستند.» مدتی که حاجعلی برای فروش دامهایش به آمل رفتوآمد میکرد، از دو دختر اهل روستای «گتاب» خواستگاری میکند. یکی از آنها ماتابه بود که آن زمان ۱۴ سال بیشتر نداشت؛ «وقتی پدرمان میخواست این دو زن را به عقد خودش دربیاورد، یکی دیگر از دختران روستا هم از او میخواهد او را هم بهعنوان همسر قبول کند. پدرمان هم قبول میکند. به این ترتیب او در آن شب سه زن را با هم عقد میکند.»
با اینکه حاجعلی در طول زندگیاش زنهای زیادی را به عقد خود درآورد اما فقط رضا یکی از پسران حاجعلی که حالا۷۰ ساله است مانند پدرش چند همسر دارد. او تا به حال پنج همسر اختیار کرده است؛ «پدرم قبل از مرگش قصد داشت دختر دیگری را هم به عقد خود درآورد اما دیگر اجل مهلتش نداد. او هر کاری کرد نتوانست از خانواده آن دختر رضایت بگیرد.» بعد از آن ماجرا حاجعلی گفته بود که دخترهای امروزی پرتوقع شدهاند و به هیچ شرایطی راضی نمیشوند. كمر بوده یا شاه فنر كمر
«هیچ دینى بالاتر از حقیقت وجود ندارد»
ارسالها: 364
#19
Posted: 3 Nov 2010 09:48
با اجازه از لكس
اینم از عكس خودش و خونوادش:
بدرد نخور هم واژه ایست .....
ارسالها: 101
#20
Posted: 16 Nov 2010 08:04
وقتی که در زمان یزدگرد عربها به ایران حمله کردند و ایران رو فتح کردند، مردم ایران رو که دارای دین زرتشت بودند و آتش پرست و کافر نامیدند و اونها رو مجبور کردند که به دین اسلام روی بیاورند. در این میان گروهی خودشان به دین اسلام گرویدند و گروهی هم از ترس مسلمان شدند، چون می دیدند که افرادی که مسلمان نشوند را میکشند. اعراب افرادی را که مسلمان نمی شدند، مردها و سرپرست خانواده را در آتش میسوزاندند تا دیگران یاغی گری نکنند، و زنان آنها را به کنیزی و بچه ها را برای نوکری و کلفتی می بردند. این بچه ها بزرگ شدند و در خانه اعراب کار میکردند و خود اعراب هم بچه هائی هم سن اونها داشته اند، وقتی ازصاحب خانه میپرسیدند که این بچه تو است (کلفت و نوکرها)، میگفته: ” نه، این پدر سوخته است ” یعنی بچه ما نیست، نوکر و کلفتی است که پدرش در جریان فتح ایران سوزانده شده است و به این نوکر و کلفت ها میگفته اند: “پدر سوخته ”.
mahsamm: واژه پدر سوخته خیلی قبل از اینكه اعراب سوسمار خور به ایران حمله كنند در زمان شاپور اول و بحرام گور استفاده میشده است كه بعد از ورود اسلام اعراب هم از این واژه استفاده كرده اند
در آن زمان اگر فردی ( مذكر ) یك عمل بسیار بد انجام میداده ، پدرش را میسوزاندن و ان شخص را پدر سوخته میخواندند
در آن دوره هیچ كس اجازه معاشرت و معامله با شخص پدر سوخته را نداشت و چنان بر وی سخت میگرفتن كه مجبور به ترك سرزمین خود میشد
مردی كه به عنوان پدر این شخص سوخته میشد بایستی ابتدا بمیرد و پس از خاكسپاری جسدش را از خاك بیرون آورده و میسوزاندند
«هیچ دینى بالاتر از حقیقت وجود ندارد»