ارسالها: 254
#81
Posted: 7 Dec 2014 02:25
توی جمع رفتیم دهکده شاندیز مشهد واسه نهار
یه خانم بیوه هم با ما بود
نشستیم و سعارس چای دادیم و گفتم اول چای بیار
یه کم زمان برد سفارش بیارن
خانمه بنده خدا یهو گفت
"""ای بابا شنیده بودن ننشسته میزارن جلوت .. پس چی شدن اینا کجا موندن چکار دارن میکنن"""""""
.
.
.
خلاصه این سوژه ای شد برای ما هشت نفر
...تنهایی...
نیمه دیگر من است
وقتی تو را...
ندارمت.....!
کاش...!
ارسالها: 174
#82
Posted: 28 Dec 2014 22:32
تازه رفته بودم یه جا سر کار.
یه همکار خانم داشتم که تقریبا بعد دوماه باهاش بیشتر صمیمی شدم. (اما دوست نشدم و اصلا نرفتم واسه مخ زنیش).
یه روز داشت یه خاطره تعریف میکرد توی صحبتاش اومد بگه «حرفای چرت و پرت» حواسش نبود یوهو گفت «این کس شعرا» تا اینو گفت، خودش سریع از اتاق رفت بیرون و تا یک ساعت هم برنگشت
مگر میشود زندگی مرا نامنظم آفریده باشد، خدای دانه های انار
ارسالها: 517
#89
Posted: 26 Oct 2015 14:49
چه تاپیک جالبی..
والا منم سوتی کم ندادم، البته زنام نوجوونی که خودارضایی میکردم و فیلم و عکس رو بغل کرده بودم..
تو پرانتز یه نوستالژی بگم واسه دهه ۶۰ ها: یادتونه فلاپی داشتیم به هر زور و زحمت چهارتا پنج تا عکس میریختیم توش با هزار مسائل امنیتی جا به جاش میکردیم
اقا ما یه بار که کسی خونه نبود یکی از همین فلاپی ها رو زدیم به سیستم زغالی و شروع به کار کردیم، وسط کار یهو دیدم در حال صدا داد و بابام امد تو.. یعنی بابام اگه میفهمید خونم ریخته بود اون روز )) خلاصه خودمم نفهمیدم، در عرض چند ثانیه فلاپی رو در اووردم و سیستم رو خاموش کردم و بزرگوار رو دادم داخل و دستمال و اینا رو هم قایم کردم و نشستم سر کتابا... اصن یه وضعی
ولی جدیدا یه چیزی که نمیدونم اسمشو میشه گذاشت سوتی یا نه، برام اتفاق می افته: من اصولا آلت همیشه در آماده باشی دارم لامصب یه جا که بشینم یه خورده بگذره خودش راست میشه.. یه خورده هم سایزش غیر متعارفه، خدا رحم کنه شلوار راحتی پام باشه، اگه سر کار باشم یا پیرهنم تو شلوار باشه بیرون که جرات نمیکنم پا شم.. عین چی میزنه بیرون آبروم رو میبره..
یه بار همین اتفاق خونه خالم افتاد.. نشسته بودم رو مبل و طبق معمول هم آلت راست شده، ولی به زور کجش کرده بودم معلوم نباشه، خاله م میخواست سفره بندازه ازین یه بار مصرفا، بهم گفت: حسین بیا کمک اینو بندازیم.. منم هر چی خواستم یابو آب بدم نشد.. نشد که کامل وایسم، دولا چهارتا پنج تا قدم برداشتم تا برسم به خاله.. خاله تو باغ نبود، ولی دخترخاله م که ۳ سال از خودم کوچیکتره و خیلی زبله، فهمید... نمیدونم چطوریااا، ولی جوری به پایین تنه م نگاه میکرد از خجالت آب شدم یعنی! البته تا حالا زیاد بهم نخ داده و بعضی وقتا وسط شوخی یهو یه کارایی هم کرده، ولی از اونجایی که من اهلش نیستم.... هیچی دیگه
پسرا فامیل بهم میگن کبریت بی خطر
The Search for Freedom
درک کردن سخته، درک نشدن سخت تر