ارسالها: 4113
#2,441
Posted: 16 Aug 2021 18:15
زن : میشه کمکم کنی باغچه رو مرتب کنم؟
مرد : تو فکر کردی من باغبونم؟
زن : زیر ظرفشویی آب میچکه،میشه درستش کنی؟
مرد : تو فکر کردی من لوله کشم؟ ...
زن : لولای در خیلی وقته خرابه،کمک میکنی درستش کنم؟
مرد : واقعا که! تو فکر کردی من نجارم؟
عصری که آقا از سر کار برمیگرده خونه می بینه همه چی درست شده!
با خوشحالی به زنش میگه:
آفرین من میدونستم تو خیلی زرنگی!
زن : من درست نکردم!
مرد همسایه درستشون کرد ودر عوض ازم خواست یا یه ساندویچ همبرگر بهش بدم یا یه بوسس !
مرد : حتما تو بهش همبرگر دادی .نه؟
زن : تو فکر کردی من گارسون رستورانم ؟!
#داستان_های_کیری
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4113
#2,442
Posted: 16 Aug 2021 18:16
فيلسوفی لطیفه ای کسشر برای حضار تعریف کرد همه کسخلانه خندیدند.
بعد از لحظه ای او دوباره همان کسشر گفت و تعداد کمتری از حضار خندیدند.
او مجدد لطیفه را تکرار کرد تا اینکه دیگر کسی در جمعیت به تخمشم حساب نکرد.
او لبخندی زد و گفت: آخه کیرم دهنتون نمیتوانید بارها و بارها به یه کسشر من بخندید، پس گه میخورین بارها و بارها به گریه و افسوس خوردن در مورد اتفاقات ناگوار و خاطرات تلخ زندگیه کیریتون ادامه میدهید...!؟؟
گذشته را فراموش کنید و به جلو نگاه کنید ...
شاد باشید تا کیر نشوید...!
#داستان_های_کیری
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4113
#2,443
Posted: 16 Aug 2021 18:18
ﺯﻧﯽ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺳﻪ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺭﯾﺶ ﻫﺎﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭ ﺩﯾﺪ! ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺷﻨﺎﺳﻢ ﻭﻟﯽ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺑﺎﺷﯿﺪ، ﺑﻔﺮﻣﺎﺋﯿﺪ ﺩﺍﺧﻞ ﺗﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺑﺪﻫﻢ! ﺁﻧﻬﺎ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ: ﺁﯾﺎ ﺷﻮﻫﺮﺗﺎﻥ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﺳﺖ؟ ﺯﻥ ﮔﻔﺖ : ﻧﻪ، ﺍﻭ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﻓﺘﻪ! ﺁﻧﻬﺎ ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﭘﺲ ﻣﺎ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﯿﻢ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﻮﯾﻢ!
ﻋﺼﺮ ﻭﻗﺘﯽ ﺷﻮﻫﺮ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﮔﺸﺖ، ﺯﻥ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩ، ﺷﻮﻫﺮﺵ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ : ﺑﺮﻭ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﮕﻮ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﺁﻣﺪﻩ، ﺑﻔﺮﻣﺎﺋﯿﺪ ﺩﺍﺧﻞ! ﺯﻥ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺩﻋﻮﺕ ﮐﺮﺩ. ﺁﻧﻬﺎ ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﻣﺎ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺩﺍﺧﻞ ﺧﺎﻧﻪ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﯾﻢ، ﺯﻥ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﭼﺮﺍ !؟ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﻫﺎ ﺑﻪ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻧﺎﻡ ﺍﻭ ﺛﺮﻭﺕ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﻪ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺩﯾﮕﺮ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻧﺎﻡ ﺍﻭ ﻣﻮﻓﻘﯿﺖ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻧﺎﻡ ﻣﻦ ﻋﺸﻖ ﺍﺳﺖ، ﺣﺎﻻ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﻨﯿﺪ ﮐﻪ ﮐﺪﺍﻡ ﯾﮏ ﺍﺯ ﻣﺎ ﻭﺍﺭﺩ ﺧﺎﻧﻪ ﺷﻤﺎ ﺷﻮﯾﻢ!
ﺯﻥ ﭘﯿﺶ ﺷﻮﻫﺮﺵ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻭ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺭﺍ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩ . ﺷﻮﻫﺮ ﮔﻔﺖ : ﭼﻪ ﺧﻮﺏ، ﺛـﺮﻭﺕ ﺭﺍ ﺩﻋﻮﺕ ﮐﻨﯿﻢ ﺗﺎ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎﻥ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺛﺮﻭﺕ ﺷﻮﺩ! ﻭﻟﯽ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﭼﺮﺍ ﻣﻮﻓﻘﯿﺖ ﺭﺍ ﺩﻋﻮﺕ ﻧﮑﻨﯿﻢ؟ ﻋﺮﻭﺱ ﺧﺎﻧﻪ ﮐﻪ ﺳﺨﻨﺎﻥ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻨﯿﺪ، ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩ ﮐﺮﺩ: ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﺪ ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺩﻋﻮﺕ ﮐﻨﯿﻢ ﺗﺎ ﺧﺎﻧﻪ ﭘﺮ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﻭ ﻣﺤﺒﺖ ﺷﻮﺩ. ﻣﺮﺩ ﻭ ﺯﻥ ﻫﺮ ﺩﻭ ﻣﻮﺍﻓﻘﺖ ﮐﺮﺩﻧﺪ . ﺯﻥ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﮐﺪﺍﻡ ﯾﮏ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﻋﺸﻖ ﺍﺳﺖ؟ ﺍﻭ ﻣﻬﻤﺎﻥ ﻣﺎﺳﺖ، ﻋﺸﻖ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﻭ ﺛﺮﻭﺕ ﻭ ﻣﻮﻓﻘﯿﺖ ﻫﻢ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺍﻭ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺪ. ﺯﻥ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﺷﻤﺎ ﺩﯾﮕﺮ ﭼﺮﺍ ﻣﯽ ﺁﯾﯿﺪ؟ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﻫﺎ ﺑﺎ ﻫﻢ ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﺍﮔﺮ ﺷﻤﺎ ﺛﺮﻭﺕ ﯾﺎ ﻣﻮﻓﻘﯿﺖ ﺭﺍ ﺩﻋﻮﺕ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯾﺪ، ﺑﻘﯿﻪ ﻧﻤﯽﺁﻣﺪﻧﺪ ﻭﻟﯽ ﻫﺮﺟﺎ ﮐﻪ ﻋﺸﻖ ﺍﺳﺖ، ﺛﺮﻭﺕ ﻭ ﻣﻮﻓﻘﯿﺖ ﻫﻢ ﻫﺴﺖ ﻭ ﻫﺮ ﺳﻪ ﻭﺍﺭﺩ ﺧﻮﻧﻪ ﺷﺪﻥ ﻭ ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﺎﯼ ﻣﺮﺩ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺑﺴﺘﻦ ﻭ ﻋﺮﻭﺱ ﻭ ﺯﻥ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﮔﺎﯾﯿﺪﻥ ﺗﺎ ﺩﺭﺱ ﻋﺒﺮﺗﯽ ﺷﻮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﮐﻪ ﺳﻪ ﻣﺮﺩ ﻏﺮﯾﺒﻪ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﻧﺸﻮﻥ ﺭﺍﻩ ﻧﺪﻥ!!
#داستان_های_کیری
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4113
#2,444
Posted: 16 Aug 2021 18:29
نوجوانی جقی بود که هر روز صبح به دیدن استاد می آمد تا استاد آنرا بکند و با اشتیاق و اخلاص از محضر او استفاده می کرد . یک روز استاد به نوجوان گفت : « ای کوسخول، چه چیز هر روز صبح زود تو را به اینجا می آورد تا من تورا بگایم و به تو علم بیاموزم. در حالی که دیگران در بستر خود خوابیده اند ؟ تو بسیار نوجوان هستی چرا خواب را بر خود حرام می کنی ؟ کوسخولی چیزی هستی؟ »
نوجوان در پاسخ گفت : « قربان یک روز مادرم از من خواست که در آتش هیزم بریزم . وقتی این کار را کردم متوجه شدم که ترکه های کوچک تر و نازک تر زودتر از هیزمهای کلفت و دراز و پیر می سوزند . آنگاه به خود گفتم : « درست است که من نوجوان و کوسخولی بیش نیستم ، اما چه کسی می داند که مرگ زودتر به سراغ من که کوچک تر از دیگران هستم نیاید . پس نباید عمرم را در خواب بگذرانم و باید حتی در نوجوانی بیدار باشم ، قربان این افکار مرا هر روز صبح زود به دیدار شما می آورد تا مرا بگایید و علم بیاموزم ».
به همین علت آن استاد این ضرب المثل را بازگو کرد؛
علم بیاموز حتی اگر مجبور به دادن باشی.
#داستان_های_کیری
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4113
#2,445
Posted: 16 Aug 2021 18:30
ﺭﻭﺯﻱ مریدی اﺯ شیخی ﭘﺮﺳﻴﺪ:
دو نفر عاشق یکدیگرند ولی علاقه شان را ابراز نمیکنند!؟
شیخ ﻗﻮﻃﻲ ﻛﺒﺮﻳﺘﻲ اﺯ ﺟﻴﺐ ﺩرآﻭﺭﺩ ، ﺳﻪ ﻧﺦ ﻛﺒﺮﻳﺖ برداشت و ﺩﻭ ﻧﺦ ﺁﻥ ﺭا ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺩﺭ ﻗﻮﻃﻲ ﻧﻬﺎﺩ
ﺁﻥ ﻳﻚ ﻧﺦ ﺭا ﻧﺼﻒ ﻛﺮﺩ و با آن ﻧﺼﻔﻪ ﻛﻪ ﻧﻮﻙ ﺗﻴﺰﻱ ﺩاﺷﺖ ﻻﻱ ﺩﻧﺪاﻥ ﺧﻮﺩ ﺭا ﺗﻤﻴﺰ ﻛﺮﺩ و ﮔﻔﺖ:
" به کیرم "
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4113
#2,446
Posted: 16 Aug 2021 18:31
روزی شیخ بدون دعوت به جشنی رفت و کیر و خایه خود را پهن نمود!
گفتند: شیخا، شما که دعوت نبودید!
شیخ فرمود: اگر صاحبخانه تکلیف خود را نمیداند، من که وظیفه ی خود را میدانم و از همین رو برای عرض تبریک تولد خدمت رسیدم، کیکو بدین بخورم
کار دارم جاکشا!
صاحبخانه چو سخن شیخ شنید، گفت: تولد کجا بوده کصخل؟! گِی پارتی گرفتیم ناناس ولی حالا که قسمت شده اومدی حتما کونی تشریف داری و خبر نداری، جووووووون، لبارو برم!!! شیخ چون سوراخ خود در خطر دید فرمود: وایسین کصکشا من که گی نیستم!!! صاحبخانه در حالی که درب را قفل مینمود گفت: شما از کونی مونی بودن خودت خبر نداری، ما که از بکن بودن خودمون خبر داریم!
و سپس آنچنان ۱۶ نفری شیخ را بصورت BDSM گاییدند که گفتنی ست هنوز هم شیخ با شنیدن لغت تولد خود را انگشت کنان به بیابان زده و چون آهویی که خایه اش لای زیپ گیر کرده باشد میدود!!!
#داستان_های_کیری
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4113
#2,447
Posted: 16 Aug 2021 18:32
نقل است سعدی شیرازی روزی قصد جماع با دوس دختر خود کرد که از قضا پریود بود ...
پس وازلین را از جیبش در اورد و این بیت را سرود ؛
خدا گر ز حکمت ببندد دری
ز رحمت گشاید در دیگری
و سپس دوس دخترش را دمر کرد از کون با پوزیشن داگی گایید ...
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4113
#2,448
Posted: 16 Aug 2021 18:33
مریدی نزد شیخ امد و پرسید
اول و آخرمان کیست؟!
شیخ گفت : اولتون منم که تو گوشتون اذان میگم.
آخرتونم منم که براتون نماز میت میخونم حالا مشکلی داری؟!
گفت : نه فقد یکی بهم گفت شاشیدم تو اول و اخرت منم ملتفت نبودم ...
ناگهان شیخ بی درنگ تیغ از میان برکشید و مرید را به دو قسمت تقسیم بکرد تا درس عبرتی شود برای عموم !
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4113
#2,449
Posted: 16 Aug 2021 18:34
دخترکی که از کص چروکیده اش رنج میبرد ، هرگاه از پارتی ها برمیگشت تمامی دغدغه ای که داشت این بود که چرا این مصیبت برای من پیش امده؟!!
تا اینکه شبی در حالی که از پارتی برمیگشت یک چراغ جادو پیدا کرد.
کون استخوانی اش را روی چراغ کشید تا غولی از چراغ بیرون امد.
غول از دخترک خواست که یک آرزوی کند تا ان را برایش شیاف کند ...
دخترک با خجالت میگویید :
اگه میشه یه کاری کن همیشه روی کیر باشم حتی سگم منو نمیکنه ...!
غول نیز دخترک را تبدیل کرد به کاندوم و او را به آرزویش رساند !
کلید اسرار : این داستان غول کصخل
#داستان_های_کیری
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4113
#2,450
Posted: 16 Aug 2021 18:35
ﭘﯿﺮ ﻣﺮﺩﻩ ﻣﯿﺮﻩ ﺩﮐﺘﺮ ﻭ ﻣﯿﮕﻪ : ﺁﻗﺎﯼ ﺩﮐﺘﺮ ﻣﻦ ﺩﺭ ﺳﻦ 90 ﺳﺎﻟﮕﯽ
ﺭﻓﺘﻢ ﯾﻪ ﺯﻥ 20 ﺳﺎﻟﻪ ﮔﺮﻓﺘﻢ
ﺍﻻﻧﻢ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﺑﭽﻪ ﺩﺍﺭ ﻣﯿﺸﯿﻢ ..
ﺩﮐﺘﺮﻩ ﻣﯿﮕﻪ : ﺑﯿﺸﯿﯿﯿﯿﯿﻦ . ﺍﺫﯾﺘﻣﻮﻥ ﻧﮑﻦ .
ﭘﯿﺮﻩ ﻣﺮﺩﻩ ﻣﯿﮕﻪ : ﺑﯿﺎ ﺍﯾﻨﻢ ﺟﻮﺍﺏ ﺍﺯﻣﺎﯾﺶ
ﺩﮐﺘﺮﻩ ﻣﯿﮕﻪ: ﺑﺸﯿﻦ ﺗﺎ ﺑﺮﺍﺕ ﯾﻪ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﻨﻢ ...
ﻣﺎ ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺟﻨﮕﻞ ﺷﮑﺎﺭ ﺑﺎﺭﻭﻥ ﻣﯿﻮﻣﺪ
ﯾﺪﻓﻪ ﯾﻪ ﺷﯿﺮ ﭘﺮﯾﺪ ﺟﻠﻮﻣﻮﻥ ﻣﻨﻢ ﻫﻮﻝ ﺷﺪﻡ ﺑﺠﺎﯼ ﺗﻔﻨﮓ
ﭼﺘﺮﻭ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺳﻤﺘﺸﻮ ﺷﻠﯿﮏ ﮐﺮﺩﻡ ﺷﯿﺮﻩ ﻫﻢ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﻣﺮﺩ
ﭘﯿﺮﻩ ﻣﺮﺩﻩ ﻣﯿﮕﻪ ﺑﯿﺨــــــــــــــــﯿﯿﯿﯿﯿﺎﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﻝ
ﺑﺎ ﭼﺘﺮ ﮐﻪ ﻧﻤﯿﺸﻪ ﺷﯿﺮ ﺑﮑﺸﯽ ﺣﺘﻤﺎ ﯾﮑﯽ ﺩﯾﮕﻪ ﺯﺩﻩ ...
ﺩﮐﺘﺮﻩ ﻣﯿﮕﻪ آفرین !!!
ﺧﺐ ﺩﯾﮕﻪ ﭼﻪ ﺧﺒﺮ؟؟
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...