ارسالها: 4113
#2,461
Posted: 16 Aug 2021 18:48
روزی بارانی کیری می بارید. ملانصرالدین پنجره خانه را باز کرده بود و داشت بیرون را نگاه می کرد. در همین حین همسایه اش را دید که داشت به سرعت از کوچه می گذشت.
ملا داد زد: هوووی کسکش! کجا با این عجله؟ همسایه جواب داد: مگر نمی بینی چه باران کیری دارد می بارد؟
ملا گفت: جاکش خجالت نمی کشی از رحمت الهی فرار می کنی؟
همسایه مانند خایه زیر کیر شد و خجالت کشید و آرام آرام راه خانه را در پیش گرفت. چند روزی گذشت و بر حسب اتفاق دوباره باران شروع به باریدن کرد و این دفعه همسایه ملا پنجره را باز کرده بود و داشت بیرون را تماشا می کرد که یکدفعه چشمش به ملا افتاد که قبایش را روی سر کشیده است و دارد به سمت خانه می دود.
فریاد زد: هووووی کیری! مگر حرفت یادت رفته؟ تو چرا از رحمت خداوند فرار می کنی؟ ملانصرالدین گفت: کیرمغز، من دارم می دوم که کمتر نعمت خدا را زیر پایم لگد کنم ...!
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4113
#2,462
Posted: 16 Aug 2021 18:49
گویند پیرمردی با ریش های کیری مانند خود به سمت قبرستان میشتافت!
از او پرسیدند چرا با این عجله؟! مگر چه چیزی در آنجا انتظار تو را میکشد؟
پیرمرد گفت سجاد!
گفتند کدام سجاد؟!
پیرمرد گفت همون که گذاشت به صد جات...
آری پیرمرد از جاکشای روزگار بود و داستان اموزنده ی ما رو بگا داد...
نتیجه اخلاقی: سرتون تو کون خودتون باشه
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4113
#2,463
Posted: 16 Aug 2021 18:51
مردی نزد روانشناس رفت و از غم بزرگی که در دل داشت برای دکتر تعریف کرد.
دکتر گفت: به سیرک شهر برو آنجا دلقکی هست، اینقدر تو را می خنداند که غمت یادت برود!
مرد لبخند تلخی زد و گفت: من همان دلقکم ...!
دکتر گفت: به کیرم که همان دلقکی!
مرد گفت : کصکش پول ویزیت دادم باید درمانم کنی!
دکتر گفت : برو بابا کیرم تو مغزت من فقط همینو بلدم، درمانِ دیگه ای بلد نیستم!
مرد گفت : پس پولمو پس بده و دکتر پول دلقک را پس داد!
نکته داستان : آن مرد دروغ گفت و دلقک نبود؛ او يک اصفهانی اصیل بود و پول خود را پس گرفت و سپس به سراغ دلقک رفت.
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4113
#2,464
Posted: 16 Aug 2021 18:52
شخصی با قصد تحقیر کردن مورچه ای آن را با انگشت فشار داد و با اشاره به کیرش گفت میتوانی این را بخوری؟؟
مورچه کص خند زد و گفت : ای بیناموس مغرور نباش . کیرمم نیستی که تو در قبرت برای من وعده غدایی بیش نیستی !
مرد پوزخندی زد و گفت : گونخور چاقال من بودایی هستم و مرده ی من سوزانده میشود و قدری خندید و زد خوارشو گایید و سیگاری روشن کرد و رفت رید تو داستان آموزنده ما ....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4113
#2,465
Posted: 16 Aug 2021 18:52
گرگ عاشق آهویی شد و تمام دندان هایش را کشید که او را نخورد اما آهوی او رفت·
حالا گرگ مانده و گوسفند هایی که او را هرروز وادار به ساک زدن برای خود میکنند ····
این است رسم زندگانی، ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺷﺒﻴﻪ ﺣﺮﻓﻬﺎﻳﺸﺎﻥ ﻧﻴﺴﺘﻨﺪ پس کون همه بگذار.
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4113
#2,466
Posted: 16 Aug 2021 18:54
شیخ توی صحرا گير كرده بود داشت از گرسنگی ميمرد ، با خودش میگه من اينجا زنده برم بيرون خيليه، كير ميخوام چیكار؟!!
چاقو رو در مياره كه كيرش رو ببره، يه دفعه صدايی از آسمون مياد: یا شیخ من جای تو بودم بيشتر فكر ميكردم! يارو پيش خودش ميگه: راست ميگه، بالاخره مردی گفتن، چيزی گفتن!
دو سه روز ميگذره ديگه گرسنگی خيلی بهش فشار مياره، بازم ميخواد كيرش رو ببره كه بازهمون صدا مياد. دوباره منصرف ميشه. چند روز ميگذره ديگه داشته ميمرده از گرسنگی ، مهلت نميده كه صداهه چيزی بگه، كيرش رو ميكنه و ميخوره!
بعد صداهه میاد میگه : كسخل! مگه نگفتم بيشتر فكر كن؟! حداقل ميگذاشتی شق ميكردی كه دو وعده بخوری!
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4113
#2,467
Posted: 16 Aug 2021 18:54
روزی در مجلسی یکی سوال کرد زندگی یعنی چی؟
خیاط گفت: دوختن پارگی های روح
باغبان گفت: کاشت بذر عشق در زمین دلها
باستان شناس گفت: کاویدن جانها برای استخراج گوهر درون؛
میوه فروش گفت: دست چین کردن خوبی ها در صندوقچه ی دل؛
عمو جانی گفت: یه کص کلوچه ای و ممه صورتی!
همه بر عمو جانی احسنت گفتند و پذیرفتند که اون زیباترین تعبیر را از زندگی دارد!
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4113
#2,468
Posted: 16 Aug 2021 20:57
جانی سینز در دفترچه خاطراتش میگه :
یه روز اومدن از من درباره دختر همسایمون تحقیق کنن منم گفتم : انصافا دختر خیلی خوبیه، ممه هاش 85 عه، حلقوی، کون خوشفرم، دندون هم نمیزنه ... طرف راست کرد رفت خواستگاریش!
همیشه تو زندگیم تلاش کردم باعث و بانی کار خیر باشم!
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4113
#2,469
Posted: 16 Aug 2021 21:00
روزی رستم در کنارجویی خفته بود و رخش را در کنار خود تیمار کرده بود.
ناگهان اژدهایی در مقابل چشمان رخش پدیدار شد. رخش که در این هنگام خایههایش به گلویش چسبیده بود همانند کیر اسب نعشه اژدها را مشاهده مینمود.
اژدها دهان باز کرد و گفت:اینجا و در قلمرو من چ کونی میدید چاقالا؟
رخش با همان خایههای در گلو گفت:حرمزاده ب ما میگی کونی؟ الان رستمو بیدار میکنم درتو بزاره...
رخش ب بالای سره رستم رفت و شیهه ای کیری کشید.
رستم چشم باز کرد و گفت:مگه کونت گذاشتن اینجوری عربده میزنی لاشی کیرم تو یالات
رخش گفت:اژدهایی دیوث نما اینجاست و میخواد درتو بزاره
رستم تا نام اژدها را شنید شمشیر را کشید و درون کونش فرو کرد و کیرش را در رخش زد و کیرم تو این زندگی گویان قلمرو را ترک نمود.
و اینگونه بود ک هفت خان رستم در خان سوم بگای سگ رفت
#داستان_های_کیری
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4113
#2,470
Posted: 16 Aug 2021 21:00
مادربزرگمون فوت کرده بود ، پدربزرگم افسرده شده بود ، بهش گفتم من هستم احساس تنهایی نکن
گفت تو میای هر شب بشینی روش؟ :||
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...