ارسالها: 7673
#191
Posted: 17 Sep 2012 10:03
قاعدتاً نباید اینجوری می شد ۲۰
روزی شیخ تبر خود را برداشته و به همراه عفیر و شمقدر راهی بتخانه شدند تا آثار شرک را از بین ببرند. حضرت شروع به شکستن بت ها کرد و در آخر هم تبر را بر دوش بت بزرگ گذاشت. از آنجا که حضرت یادش رفته بود ساعتش را جدید کند و طبق ساعت قدیم کار می کرد، گمان نمی کرد که مردم انقدر زود به شهر برگردند. برای همین موقع خروج از بتخانه با مردم و عوامل حاکم رو به رو شدند.
-: بگید ببینم کی این بت ها رو شکسته؟
شیخ که از شدت ترس بیضه هایشان زیر گلوی مبارک جفت شده بود قاطی کردند و سریع در پاسخ گفتند: چرا از این دو حیوان نمی پرسید؟
آنها هم درجا به شیخ اشاره کردند، در این هنگام شیخ رو به دوربین کرده و گفتند: قاعدتا نباید اینطوری میشد! و با لوله بر سر خود کوفته و از هوش رفتند (به سبک مهران مدیری).
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#192
Posted: 17 Sep 2012 10:04
قاعدتاً نباید اینجوری می شد ۲۱
شیخ و ابولاشی طبق معمول پس تعقیب و گريزی از دست سربازان کوسه(رفسنجانی) درون غار جد اسپايدرمن رفتند. سربازان کوسه پس پيدا كردن ايشان با شمشیر و نيزه قصد پاره نمودن تار را داشتند كه به اذن الله تار پاره نشد. ولی متاسفانه سربازان کوسه به جای ايمان آوردن با 2 بازوکا غار را بر سر آن بزرگوار خراب كردند!!
شیخ از زير آوار فرمودند قاعدتا نبايد اينگونه میشد.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#193
Posted: 17 Sep 2012 10:12
قاعدتاً نباید اینجوری می شد ۲۲
شیخ و ابولاشی برای فرار از دست ماموران کوسه وارد غار شدند و عنکبوت بلافاصله تارهایی را که از قبل آماده کرده بود بر دهانه غار نصب کرد.
ناگهان از ته غار یک دسته بزرگ خفاش به آنها حمله کرد، ابولاشی در حالی که خفاش ها داشتند چشمهایش را در میآوردند، فریاد میزد: شیخ خوارتو گا ......
امام نقی که در تارهای عنکبوت گیر کرده بود رو به دوربین فرمودند: قاعدتا نباید اینجوری میشد.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#194
Posted: 17 Sep 2012 10:12
قاعدتاً نباید اینجوری می شد ۲۳
از ابودیزل: شیخ که از بت پرستی مردم قم خسته شده بود، شبانه به بتخانه رفت و تمام بت ها را با تبر شکست و تبر را در دست بت بزرگ قرار داد.
فردا از طرف نظمیه، شیخ را احضار کردند. رییس نظمیه به شیخ گفت: دیشب یک نفر بتهارا شکسته و تبری در دست بت بزرگ دیده شده، آیا شما می دانید چه کسی بت ها را شکسته؟
شیخ فرمود: خُب حتما بت بزرگ آنها را شکسته.
سپس رییس نظمیه، فیلم شب قبل دوربین مدار بسته در بتکده را به حضرت نشان داد که شیخ با تبری به دست در حال شکستن بتها بود.
شیخ با حالتی بهت زده رو به دوربین فرمود: قاعدتا نباید اینطوری می شد!
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#195
Posted: 17 Sep 2012 10:13
قاعدتاً نباید اینجوری می شد ۲۴
روزی شخصی نزد شیخ آمده و به ایشان گفت:" اگر معاد راست است به من نشان ده که خداوند چگونه مردگان را زنده مى کند؟ آن بزرگوار برای اثبات معاد مانند ابراهیم (ع) چهار پرنده گرفتند و آنها را پیش خود کشته و گوشتشان را با هم مخلوط کردند و سپس بر هر کوهى، پاره اى از آن را قرار دادند. آنگاه، آن پرندگان را یکی یکی صدا کردند ولی از هیچکدام خبری نشد. حضرت فرمود:"قاعدتاً نباید اینطور میشد." سپس برای کشف حقیقت به بالای یکی از کوهها رفتند و دیدند که کفتارها تمام گوشت پرندگان را خورده اند.
شیخ و شکست در تکرار معجزه ها
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#196
Posted: 17 Sep 2012 15:00
یه چند تا چیز میزارم به اسم
آموزش وضو ۱
روزی شیخ و رجب مردی را دیدند که اشتباه وضو میگرفت؛ از این رو شروع به کشمکش ظاهری نموده و هریک به دیگری گفت: تووضو را به نيكى انجام نمى دهى! بدینگونه توجه پیرمرد را جلب کرده و گفتند: اى پيرمرد! هر يك از ما وضو مى گيريم و تو داورى كن!
.
سپس پیرمرد گفت: والا من یهودیام. داشتم صورتم رو میشستم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 2517
#197
Posted: 17 Sep 2012 15:17
اینم یه خاطره از منو شیخ
در گمرک بین المللی یک دختر خانم که یک مو صاف کن برقی از یک کشور دیگر خریده بود از یک پدر روحانی میخواهد که تا این مو صاف کن را در لباس خود مخفی کند و با خود بیرون ببرد تا دخترک مالیات ندهد .
پدر روحانی میپذیرد به این شرط که اگر پرسیدند دروغ نمیگویم و دختر با نگرانی پذیرفت
در گمرک مامور از پدر میپرسد : پدر چیزی داری که بخواهی اظهار کنی ؟
پدر میگوید : از سر تا کمر چیزی ندارم
مامور شک میکند و میگوید از کمر تا تا زمین چطور ؟
پدر روحانی میگوید : یک وسیله جذاب کوچک دارم که زنها دوست دارن از آن استفاده کنن ولی باید اقرار کنم که تا به حال بی استفاده مانده است
مامور گمرک هم گفت برو پدر خدا پشت و پناهت
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 7673
#198
Posted: 17 Sep 2012 20:38
آموزش وضو ۲
روزی شیخ و رجب مردی را دیدند که اشتباه وضو میگرفت؛ از این رو شروع به کشمکش ظاهری نموده و هریک به دیگری گفت: تووضو رابه نيكى انجام نمى دهى! بدینگونه توجه پیرمرد را جلب کرده و گفتند: اى پيرمرد! هر يك از ما وضو مى گيريم و تو داورى كن!
پیرمرد نعره یی کشید و گفت : به مولا اگه دست زدین ، نزدین. هر روز میاین اینجا وضو مفتی میگیرین که حدیث بسازین . بفرمایید مسجد محل. شیر آب مجانی پیدا کردین؟
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#199
Posted: 17 Sep 2012 21:29
آموزش وضو ۳
روزی شیخ و رجب مردی را دیدند که اشتباه وضو میگرفت؛ از این رو شروع به کشمکش ظاهری نموده و هریک به دیگری گفت: تووضو رابه نيكى انجام نمى دهى! بدینگونه توجه پیرمرد را جلب کرده و گفتند: اى پيرمرد! هر يك از ما وضو مى گيريم و تو داورى كن!
پیرمرد: الاغ! من خود خدا هستم که تجسم پیدا کردم. تو نمیخواد به من یاد بدی
شیخ: راس میگهها. ببین چقد تیپش خداس.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#200
Posted: 18 Sep 2012 14:43
نیویورک
ابولاشی که برای دیدن فرزندش به نیویورک سفر کرده بود به قم بازگشت و خدمت شیخ رسید. عرض کرد یا شیخ در نیویورک مسلمان ندیدم ولی اسلام دیدم. {شیخ} فرمود آیا ایمام عصرشان را میشناختند؟ عرض کرد خیر. شما را نمیشناختند و به ذوالنعوظشان هم حساب نمیکردند. شیخ فرمود به خدا قسم که اگر بمیرند به مرگ جاهلیت مرده اند.
ابولاشی که به شدت متاثر شده بود گفت بله حق با شماست پسر رسولولولا و سکوت کرد.
شیخ مقداری در و دیوار را نگاه کرد و پرسید برایم سوغاتی هم آورده ای؟
ابولاشی عرض کرد خیر پسر رسولولولا، میدانستم که شما به جیفه دنیا اعتنایی ندارید.
شیخ فرمود یعنی از این شکلاتهای لیکور هم برایم نیاورده ای؟ اصلاً اومدی اینجا چه غائطی بخوری؟
سپس با اردنگی و پس گردنی ابولاشی را از منزل بیرون کرد و فرمود همتون سر تا پا یک کرباسید فقط بلدید وقت شیخ را با این حرفهای مزخرفتان بگیرید.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن