ارسالها: 484
#401
Posted: 6 Nov 2012 16:28
مریداتن شیخ را پرسیدند یا شیخ این "عشق واقعی" چیست؟
شیخ خواست مریدان را به سخره بگیرد و به درازایِ ریششان بخندد ولی با خود گفت بدون شک مقوله عشق الهی شوخی بردار نباشد و بایستی به نیکی پندشان دهم پس فرمود :عشق الهی با ارتباط اغاز شود.بعد به یکدیگر متصل شوید اگر اتصال درست باشد،جذب یکدیگر شوید مرحله بعد یکی شوید ودر اخر هیچ شوید.,و این هیچ همان عشق واقعی ست
مریدان پندها بگرفتند و با خود گفتند همانا عشق واقعی چیز مضخرفی ست که ادمی را از عشق و حال بازدارد.پس بی خیالش شدند و به سکس و لواط روی اوردند!
اجازه خدا
تو باید جای من باشی
ببینی در تو چی دیدم
ارسالها: 7673
#402
Posted: 6 Nov 2012 17:19
شیخ مسلم.
دمت گرم عالی بودن مخصوصا اون آخری خیلی قشنگ بود
.
.
روزی شیخنا در کافه نادری داخل شدند. جا برای نشستن کم بود و گارسون کافه ایمامنای معدوم را روی میزی کنار مستراح نشاندند! به ناگاه یکی از مریدان که از قضا از اصحاب ایشان نیز بود، به سرعت از مستراح خارج شد.
گویا خیر سر شیخ و آل بله مرغون ریده بود! بوی عن سراسر مشام حضرت شیخ را پر کرد و ایمامنا آیه از آیات کیتاب را خواندند! » و لعنت جنتی علی قوم کافرین » معنی آیه: لعنت جنتی بر کسانی که در کافه میرینند!
آیا هنوز کسی هست که در درستی و صحت کیتاب شک کند؟؟؟؟؟؟؟
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 484
#403
Posted: 12 Nov 2012 02:12
آورده اند روزی شیخ را بدیدند با یک BMW که دو دافِ شاسی بلند بلوند
را همی از سر خیابان سوار بکردندی و برفتی بطوریکه مریدان را
یارای تعقیب نبود.
فردا شیخ را بپرسیدند:یا شیخ همصحبتی با نا محرمان حرام نیست؟
شیخ با خشم بفرمود : به جِد که حرام بودستی!!!
پس مریدان برآشفتند و بگفتندی:یا شیخ ما خود بديديم دو داف سوار
بکردندی !
شیخ نگاهی پر معنا به مریدان بیانداخت و بفرمودندی :همانا در آن دنیا از شما نمیپرسند که چه ماشینی سوار می شدستی! بلکه می پرسند
چند پیاده را سوار بکردندی ؟!
به ناگاه مریدان نعره ای زدند جامه ها بدریدند و بر سر زنان راه خیابان ها
در پیش بگرفتند . . .
اجازه خدا
تو باید جای من باشی
ببینی در تو چی دیدم
ارسالها: 484
#404
Posted: 14 Nov 2012 01:13
Shah2000
با ما بيعت كن .
.
.
اندر احوالاتِ شیخنا چنین آمده است که روزی شب هنگام مریدی ایشان را در معبری بدید و بر شیخ عرضکرد:
یا شیخ، اینجا چه می کنی؟
شیخ ایشان را از طول کرده، پاسخ دادند:
پس کجا چه کار کنم؟
مرید به آنی نیست گشت و در وجود شیخ ذوب گردید.
"شیخ و سفسطه"
اجازه خدا
تو باید جای من باشی
ببینی در تو چی دیدم
ارسالها: 484
#405
Posted: 14 Nov 2012 01:28
محتويات خشتك بر شيخ عرضه
مي دارم . باشد كه مقبول خدمت جنابشان قرار گيرد.
.باشد كه رستگار شويد.
.
.
.
یا مریدان، امشب نعمت بر شما تمام کردم و شما را آذوقه فراوان عرضه داشتم، باشد که بخورید و بیاشامید،
از سوی دیگر می بایست شما را پندی دهم:
همانا بدانید هرگاه شیخ بیشتر تنهاتر می شود پست ها و حکایات بیشتری بر شما روا می دارد، و این است رمز جاودانگی شیخ فیس الدین، شیخ به مانند شمعی است که می سوزد و بر شما روشنایی و دود عرضه میدارد، باشد که ایشان را گاز سوز کنند.
و من اللهُ توفیق
اجازه خدا
تو باید جای من باشی
ببینی در تو چی دیدم
ارسالها: 484
#406
Posted: 14 Nov 2012 01:41
روزی شیخ با مریدان خویش در مجلسی بودند و شیخ برای آنها از کارهای خارق العاده صحبت مینمودندی!ناگاه مریدی برخواست و به نزد شیخ رفت گفت یا شیخ من میتوانم از فاصله 7 قدمی در لیوانی که روبروی شماست بشاشمندی !!شیخ فرمود محال است حاضرم با تو 500 سکه شرط ببندم نتوانی!مرید قبول بکرد و 7 قدم فاصله گرفت و شروع کرد به شاشیدن ناگهان کنترل از کف بداد و همه جا بشاشید به جز داخل لیوان!! کنار لیوان، روی مریدان و حتی شیخ نیز بی نصیب نماندی ولی شیخ شادمان از اینکه شرط را برده گفت باختی سکه ها را رد کن بیاید! مرید ابتدا با مرید دیگری پچ پچی کرد و برگشت و شادمان پانصد سکه را به شیخ داد!شیخ فرمود:تو همین الان 500 سکه باختی چرا شادمانی؟مرید گفت:با آن مرید هزار سکه شرط بسته بودم دراین مجلس روی همگان بشاشم حتی شما شیخ و نه تنها ناراحت نشوید بلکه خوشحال نیز بگردید!! شیخ ومریدان چون این را بشنیدند جامه دریدند و به بیایان رفته واز خشتک خود را به دار آویختندی!!!
اجازه خدا
تو باید جای من باشی
ببینی در تو چی دیدم
ارسالها: 484
#407
Posted: 14 Nov 2012 01:47
منقول است عمر ابن خیام از مریدان بنام شیخ که خود به درجه مینور شیخی رسیده بود با انبوه حشم و ندیمان نیمچه مریدان به محضر شیوخ حاضر گشت و پس از اعلام ارادات ویژه، عرض کرد شیخنا ما را از این جهل برهان که گر ما می ای ( مشروبی ) خوریم و مست کنیم و در همان حال بمیریم و در روز حشر نیز مست بر انگیخته شویم حکمش چیست ؟
شیخ دستی بر محاسن برده وی را کنار کشید و در گوشش زمزمه نمود: " فتوا را بِهِل، بگو ببینم این مشروب از کدام ساقی گرفته ای "
خیام چون شیخ را اهل بدید خشتک از پای بکند و با میگ میگی رفت و با کوزه ای بازگشت، پس با شیخ از برای تصوف و اعتکاف چند روزه به خانقاه رفته به رازو نیاز مشغول شدند.
"شیخ السارق" بیوگرافی، آخرالامر
اجازه خدا
تو باید جای من باشی
ببینی در تو چی دیدم
ارسالها: 3080
#408
Posted: 14 Nov 2012 22:26
به پیش شیخ برفتیم در اتوبوس واحد ! همان اتوبوسی که قضیه اش فی الباب جستن یک سوزن در انبار کاه بودندی . پس از کلی صف وایستادند زیر اشعه ی سوزان خورشید و سخن کردن با شیخ اتوبوس آمدندی و ما را فی البداحه بلند بفرمود و بردندی به سوی مقصد !
بنشستیم . در بهترین جای اتوبوس و تکیه دادندی به صندلی های پاره و پوره اتوبوس و شروع بکردیم به در کردن خستگی های فراوان .
ایستگاه اول بخیر بگذشت . اما تا به ایستگاه متبرک بعدی رسیدیم پیر مردی بیامد که گویا تاریخ انقضا شناسنامه اش تمام رفته بود . دلمان کباب بشد و بویش در آمد و در نهایت بسوخت و در نهایت به خاکستر تبدیل بشد و بلند بشدیم و بگفتیم :
حاج آقا بفرما بشین ...
و در این لحظه و در این زمان ، تاریخ نگاران با قلم های خشکشان بنوشتند " شیخ به من گفت دمت جیز ! "
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
ارسالها: 3080
#409
Posted: 14 Nov 2012 22:40
شیخ و عرق سگی
روزی شیخ، مریدان را جملگی در مکتب گرد آوردندی که امروز شما را حکمتی گویم که در اذهانتان بماند! سپس مقداری عرق سگی (که در جای نوشابه خانواده ریخته شده بود) در آورد و مقداری در جام شراب ریخت! مریدی گفت:"یا شیخ! این عرق سگی است؟" و شیخ نگاهی به مرید کردندی که مرید خود دانست مستحق یک پ ن پ نان و آب دار بوده و ساکت شدندی!
شیخ گفت می خواهم تاثیر این شرب خطرناک را نشانتان دهم...سپس کرم کوچکی را در آورد و در ظرف شراب انداخت...کرم به خود پیچید، در ظرف شراب غوطه زد و در جا مرد!
شیخ گفت یا مریدان! از این، چه نتیجه ای می گیریم؟
و مریدان یکصدا گفتندی که عرق سگی برای از بین بردن کرم معده مفید است!
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
ارسالها: 484
#410
Posted: 18 Nov 2012 14:34
روزی شیخ و مریدانش جهت مراسم خاستگاری از برای شیخ راهی سر منزل معشوق گشتندی ..
القصه.. بابای عروس رو بسوی شیخ کردو گفت: یا شیخ. خونه داری؟..شیخ فرمود.. نهی ../ کار چی؟.. نهی./ ماشین؟زمین؟.. شیخ فیالفور جواب میدادندی .........نهی.......
بابای عروس عنان از کف دادندیو بگفت..: خو سـیبیل ...چی داری که اومدی؟
شیخ طی حرکتی طباطبایی و رومانتیک .چرخی زد و گفت : پشـت مو داشته بــاش ......
. گویند مریدان به محض رویت صحنه . تمام روابط عاطفی.مالی .جسمی را با همسران خود قطع کرده و بسرعت بسمت بیابان های کالاهاری شتافتندی .و در میانه راه با محمد مرسی دیدار دو جانبه دیپلماتیک داشتندی !
اجازه خدا
تو باید جای من باشی
ببینی در تو چی دیدم