ارسالها: 484
#411
Posted: 18 Nov 2012 15:09
مریدان شیخ را پرسیدند یا شیخ "خمس" چه باشد؟
شیخ فرمود: "مالیاتِ یک پنجمِ جهل شما"!!
مریدان با تعجب گفتند استغفرالله،با حکم خدا مزاح بکردید یا شیخ
شیخ گفتا:حکم خدا؟؟یا جهل شما در صدر اسلام برای اداره بلاد و تامین قشون وجوهات خمس صرف میکردندی اکنون که "مالیات" همی پردازیم خمس چه باشد؟
مریدان خشتک به پنج قسمت تقسیم کرده و هر پنج قسمت را تقدیم شیخ بکردند!!
اجازه خدا
تو باید جای من باشی
ببینی در تو چی دیدم
ارسالها: 484
#412
Posted: 18 Nov 2012 15:16
ز حکیم ابوعادل فردوسی نقل است چون هنگامه جام ملتها فرا رسید شیخ را بسیار مشتاق بدیدیم در پیگیری و تماشای مسابقات، اما آن هنگام که مسابقه ای در کار بود با یک طرف اسپانیا، شیخ را حالتی عجیب در می گرفت و ساعت های متمادی ایشان را غرق در تفکر بیافتیم و گهگاه اشک در چشمانشان پدیدار می گشت.
ابوعادل نقل می کند، مولایم راعلت جویا شدیم، شیخ فیس الدین(دامت برکاته) پاسخ بدادند:
از این حکمت خداوندگار در عجبم، کین چه سرِّی است که پیکه را فوتبالیست خلق نمود،آنگاه ایشان همچون لعبتی (روایت است شیخ بر تصویر خواننده محبوب و مردمی، شکیرا، اشارت نمودند) را بر زمین بزده و ترتیبش بداده، لکن استاد اسدی را نیز فوتبالیست خلق نمود، ایشان که سهل است، ثریا قاسمی را هم بر ایشان عرضه نداشتند.
مریدان از این حکمت بسیار خرکیف شده و راهی بیابان های آریزونا شدند.
اجازه خدا
تو باید جای من باشی
ببینی در تو چی دیدم
ارسالها: 7673
#413
Posted: 18 Nov 2012 15:37
مسلم بسی حال بردیم از این حکایت ها!
دمت جیز داداش
.
شاه الان واست دارم
.
آرنا.
قربونت داداش ممنون از نظرت. اگه هم توهینی به مقدساتت کردم پوزش و اونارو هم بزار به حساب بی دین بودن من
.
.
علم لدنی شیوخین حکایت اول
سخن گفتن به هفتاد و سه زبان با معجزه شیخ!
شاه دوزاری! روایت مى کند که روزى در خدمت ایمامنا حضرت شیخ (بیلاخ) بودم و سخن از زبان هندى بود. حضرت با من چند کلمه به آن زبان صحبت نمود. چون دید که من از دادن جواب عاجزم و چیزى از آن زبان نمى دانم ، سنگریزه اى برداشت و در ماتحت مبارک انداخت و سه بار آن را داخل و خارج کرد و به من داد تا در دهانم بگیرم . به خدا قسم که از نزد آن حضرت بیرون نرفته بودم که به هفتاد و سه زبان مى توانستم صحبت کنم که یکى از آنها، زبان هندى بود.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 484
#414
Posted: 18 Nov 2012 15:37
گویند تنی چند از مریدان بسیG
( بسیجی ) چهار نعل سی حجره شیخ شده دق الباب نموداند. شیخ هراسان ازاینکه مبادا از دیوار حجره بالا روند خشتک را که بر دار بود بر پای کرده خود را به باب رساندی و اولینشان را سیلی عنایت کرده فرمود بنالید که چه مرگتان باشد ؟
یکی از ایشان نزدیک رفته عرض کرد: ای پیر زندیق چرا مریدات خویش را امر نکنی تاحجاب رعایت کنند تا زمانی که بادی میوزد و موهای ایشان نمایان می شود ایمان ما از کف نرود.
شیخ اندکی به خود فشار آورده بادی مهیب از ما تحت خارج ساخت طوری که صغیر وکبیرشان از پای اوفتاد سپس فرمود : " همانا بادم به ایمانی که با بادی به باد رود !!! "
گویند چون ایشان این نثر نغض از شیخ بشنیدند یک به یک خشتک های از پای بکندند وچنان شوشول خویش را به پتک آهنگران بکوبیدند که نه شوشولی بماند و نه جانی
.
"شیخ السارق"، نثر مسجع، اندر احوالات بادهای روده ای ومعده ای
اجازه خدا
تو باید جای من باشی
ببینی در تو چی دیدم
ارسالها: 7673
#415
Posted: 18 Nov 2012 15:44
علم لدنی و معجزات شیوخین حکایت دوم
شیخ بیلاخ- تلخى گوش و شورى آب چشم
ابن شاه دوزاری چکش خورده – که یکى از دوستان ایمامنا شیخ صدوق کذاب است – حکایت نماید:
روزى به همراه جعمان کورى به محضر مبارک آن حضرت دخول شدیم ، حضرت به من فرمود: این شخص کیست ؟
عرض کردم : مردى از اهالى کوفه به نام جعمان مى باشد، که صاحب راءى و داراى نفوذ کلام است .
حضرت فرمود: آیا همان کسى است که با راءى و نظریّه خود، چیزها را با یکدیگر قیاس مى کند؟
عرض کردم : بلى .
پس حضرت به او خطاب نمود و فرمود: اى جغمان ! آیا مى توانى سرت را با سایر اعضاء بدن خود قیاس نمائى ؟
نعمان پاسخ داد: خیر.
حضرت فرمود: کار خوبى نمى کنى ، و سپس افزود: آیا مى شناسى کلمه اى را که اوّلش کفر و آخرش ایمان باشد؟
جواب گفت : خیر.
ایمامنا پرسید: آیا نسبت به شورى آب چشم و تلخى مایع چسبناک گوش و رطوبت حلقوم و بى مزّه بودن آب دهان شناختى دارى ؟
اظهار داشت : خیر.
ابن شاه دوزاری مى گوید: من به حضور آن حضرت عرضه داشتم : فدایت شوم ، شما خود، پاسخ آن ها را براى ما بیان فرما تا بهره مند گردیم.
بنابراین حضرت ایمانا شیخ صدوق کذاب در جواب فرمود: همانا خداوند متعال چشم انسان را از پیه و چربى آفریده است ؛ و چنانچه آن مایع شور مزّه ، در آن نمى بود پیه ها زود فاسد مى شد.
و همچنین خاصیّت دیگر آن ، این است که اگر چیزى در چشم برود به وسیله شورى آب آن نابود مى شود و آسیبى به چشم نمى رسد؛ و خداوند در گوش ، تلخى قرار داد
تا آن که مانع از ورود حشرات و خزندگان به مغز سر انسان باشد.
و بى مزّه بودن آب دهان ، موجب فهمیدن مزّه اشیاء خواهد بود؛ و نیزبه وسیله رطوبت حلق به آسانى اخلاط سر و سینه خارج مى گردد.
و امّا آن کلمه اى که اوّلش کفر و آخرش ایمان مى باشد: جمله ((لا إ لهإ لاّ نمیر! )) است ، که اوّل آن ((لا اله )) یعنى ؛ هیچ خدائى و خالقى وجود ندارد و آخرش ((الاّ نمیر )) است ، یعنى ؛ مگر جنتی یکتا و بى همتا.
نقل است که جعمان کوری خشتک شاه چکش خورده را دریده و چکش شاه را در ماتحت خویش فرو برد و سر به بیابان نهاد و از آن پس به بعد دیگر دیده نشد!
بحارالا نوار: ج ۲، ص ۲۹۵، ح ۱۴، به نقل از علل الشّرایع .
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#416
Posted: 18 Nov 2012 16:08
علم لدنی و معجزات شیوخین حکایت سوم
شفاى درد چشم خادم به سبب معجزه حضرت در شیرخوارگى
روایت است که ایمامنا شیخ لقی خادمى داشت که نام او مرید بن زنا بود که مدتى در خدمت آن حضرت بود. هنگامى او به درد چشم مبتلا شده بود و هر روز شدیدتر مى شد به نحوى که کار بر او تنگ شده بود و نزدیک به کورى رسید. روزى به خدمت ایمامنا جقى(پدر لقی) آمد و عرض کرد اى مولاى من ! فداى تو شوم ، مدت یک سال است که به درد چشم مبتلا شده ام و اکنون نزدیک است که کور شوم . به جهت شفا به درگاه شما متوسل نموده ام . حضرت چند کلمه بر کاغذى نوشت و به دست او داد و فرمود: این کاغذ را بردار و به پیش فرزندم لقی برو تا درد چشم تو را علاج کند. در آن وقت لقی شیرخواره بود. پس خادم کاغذ را برداشته به در خانه آن حضرت آمد. دید که لقی بر بین پاهای کنیزک بود. چون خادم پدر را دید، دست مبارک دراز کرد و چیزى طلب نمود. خادم کاغذ را به دست آن حضرت داد. چون به کاغذ نگاه کرد، هر دو دست را باز کرد و به بغل خادم رفت و دست بر چشم او مالید. در همان لحظه به قدرت حقت عالى و معجزه آن حضرت چنان چشم او روشن گردید و از درد ساکت شد که گویى هرگز او درد چشم نداشته است .
گویند که خادم آلت لقی مبارک را شقی کرد و در ماتحت خود هفت مرتبه فرو برد و سر ب بیابان نهاد
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 96
#419
Posted: 19 Nov 2012 02:06
امام مثل هر روز تیپ زده بودند ؛ آن عبای جین که با تیغ و سنباده پاره اش کرده بودند و عمامه با آرم نایک و نعلین های اسپرت …
وارد کوچه زن یهودی شدند و فریاد زدند: هی!!! اُم زباله … کجایی؟ من آمدم …
که ناگهان سطلی از سیراب شیردان شتر بر امام تخلیه شد
امام که چشم باز کرد، پیرمردی یهودی را مقابل خود دید که میگفت:کثافت مگر خودت ناموس نداری؟
بعد هم پیرمرد بول خوشرنگی به سر و روی امام ریختند
ویرایش شده توسط: amirdj2011