ارسالها: 7673
#431
Posted: 23 Nov 2012 22:07
نقل است از شیخ که تعداد رگ های شیخ کوچیکه سیصد و شصت عدد باشد، از این رنگ ها به تعداد ۱۸۰ رگ متحرک و ۱۸۰ رگ ساکن باشد. هر گاه که این ۱۸۰ رگ ساکن باشد آن ۱۸۰ رگ متحرک باشد. و بلعکس هرگاه این ۱۸۰ رگ متحرک باشد آن ۱۸۰ رگ ساکن و بلعکس ....(یه خیلی سطر بعد). حال هروقت این ۱۸۰ رگ با آن ۱۸۰ هشتاد رگ که یکیشون متحرک و یکیشون ساکن باشد ساکن یا مترحک باشند هردو، آلت شق نمیکند به همین دلیل جدم سولاسولا هر وقت که از خواب بر میخواست آلت خود را در تنور فرو میبرد. و هرگاه می خوابید تنور را در آلت خود فرو میبرد!
و ذکر! یا جنتی حفظک ما آلتی را بر لب جاری میکرد.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#432
Posted: 23 Nov 2012 22:20
شیخ زیباتر بود یا یوسف؟
امیام رجب فرمود: زلیخا از حضرت یوسف اجازه ی ملاقات خواست...یوسف به زلیخا فرمود: چه باعث شد که به آن کار ناروا اقدام کنی؟ گقت: زیبایی روی تو. یوسف فرمود: اگر شیخ را ببینی چه میکنی؟ او از من زیباتر، اخلاقش بهتر و سخاوتش بیشتر خواهد بود.(علل الشرائع55، عده الداعی 164)
سنن النبی صفحه 361
در همین مورد خود شیخ نیز گوید:
یوسف زیباتر از من بود، ولی من با نمک تر از اویم.(مناقب آل ابی طالب 218/1)
سنن النبی صفحه 362
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#433
Posted: 9 Dec 2012 15:07
شاه دوزاری در آسیابی منزل کرد و به آسیابان گفت(شیخ) سحر مرا بیدار کن چون خوابش برد شیخ کلاه او را برداشت و کلاه خودش را بر سر او گذاشت و سحر او را بیدار کرد.
چون قدری راه آمد و روز روشن شد به لب جویی رسید نظر در آب کرد و دید که کلاه شیخ بر سر اوست گفت: من به او گفتم که مرا بیدار کن او خودش را بیدار کرد مراجعت کرد و با شیخ مخاصمه می کرد که چرا مرا بیدار نکردی.
شیخ خموش بود و چیزی نمیگفت تا اینکه رعد و برقی از آسمان نازل شد و شاه را جزغاله کرد. پس از آن شیخ کلاه شاه را با کلاه خود عوض کرد و با نگاه کردن به آسمان بیلاخی بس تمیز نشان داد!
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#434
Posted: 9 Dec 2012 15:23
بیلاخ واسه خودت ادییییییییییییت!!!
.
دوست نمیدارم عوض کنم خانومی
.
این یکیو داشته باش.
شیخ یکی از خطبای معروف بود. روزی بالای منبر که ۳ پله داشت برای مریدان صحبت می کرد زنی(شاه دوزاری) از پایین منبر بلند شد و مسئله ای پرسید. شیخ گفت: نمی دانم.
شاه دوزاری گفت: تو که نمی دانی پس چرا ۳ پله از دیگران بالاتر نشسته ای؟ شیخ اندکی خشتک خاراند و جواب داد: این سه پله را که من بالاتر نشسته ام به آن اندازه ای است که من می دانم و شما نمی دانید و به اندازه معلوماتم بالا رفته ام. اگر به اندازه مجهولاتم می خواستم بالا روم، لازم بود منبری درست می شد که تا فلک الافلاک بالا می رفت.
پس از آن که شاه بار دیگر خود را خیط دیده و مظحکه مردم یافت به قصد خروج از مجلس به سمت در روانه شد. و همین که در را باز کرد با علامت بیلاخ مواجه شد. و از هوش رفت.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#435
Posted: 9 Dec 2012 16:04
تا این حد شتکت کردم
این یکیو داشته باش
.
از شاه پرسیدند: پیر تو که بود؟
گفت: یه پیزنی.
روزی در صحرا رفتم، پیرزنی با انبانی آرد برسید. مرا گفت: این انبان آرد با من برگیر.
من چنان بودم که خود نیز نمی توانستم برد. به شیری اشارت کردم. بیامد. انبان بر پشت او نهادم و شیخ را گفتم: اگر به شهر روی، گویی که را دیدم؟
گفت: ظالمی رعنا را دیدم.
گفتم: هان چه می گویی یا شیخ.
گفت: این شیر مکلف است یا نه؟
گفتم: نه.
گفت: تو آن را که مکلف نیست تکلیف کردی، ظالم نباشی؟
گفتم: باشم.
گفت: با این همه می خواهی که اهل شهر بدانند که این شیر فرمان بر داراست و تو صاحب کراماتی.این، نه رعنایی بود؟
در این زمان که همه منجمله خود شاه انگشت به ماتحت مانده یودند و در حال حیرت بردن از این حکایت بودن و اینکه آن پیرزن که یود؛ جسمی با سرعت زیاد در مقابل شاه ایستاد و فوری ناپدید شد.
بناگه اصحاب سر ب بیابان نهادند و خشتک دریدند. زیرا که روی صورت شاه بیلاخی تمیز نقش بسته بود!
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 1329
#436
Posted: 9 Dec 2012 19:56
این سخنرانی را احتمالا ناپلئون در یکی از خطبه های نماز جمعه که دوست دخترش دزیره و همسرش ژوزفین نیز حضور داشتند قرائت نمودند...
مریدان ناپلئون پس از شنیدن این سخن، خشتکها بر سر کشیده و جامه دریدند...
همه لات بازیات واسه مامانه بوده خون ریزیاتم که عادت ماهانه بوده
...
ارسالها: 484
#437
Posted: 13 Dec 2012 20:48
King
تفضل يا نميرالمومنات
.
.
خشتک کده را بخاری نفت سوزی بود و مریدان به هنگام خروج هیاهو،
چون هرج و مرج بالا گرفتی بخاری بر زمین بیافتادی و آتش همه جا را فراگرفتی
مریدان دست پاچه از سر و کول یکدگر بالا و پایین میگردیدندی و فغان و فریاد و همهمه بر فضای حاکم بودی که ناگه با نعره شیخ سکوت همه جا را فراگرفتی
پس شیخ سکوت را مغتنم شمردی و فریاد زدی که چه کس مقصر این حادثه است من؟ تو ؟ او؟ ما ؟ شما ؟ ایشان ؟
پاسخ این است: هیچکدام!
یکی پرسید یا شیخ اینجا کمی گرم است میشود زودتر پاسخ را بگویید تا خشتکمان بر فاک اعلی نرفتیده!
شیخ فرمود:به نکته خوبی اشارت نمودی پس میگویم:
از لحاظ حقوقی وزیر آموزش خشتکستان مقصر باشد و وزیر نفت بلاد!
پس چاره آن باشد که جای این دورا با یکدگر عوض کرده تا جمله مشاکل حل گردد!!!!
چون شیخ این را بگفت آتش از تعجب به گلستان تبدیل گشتی و پاداشی بس در خور به شهر دارخشتکستان تقدیم گردیدی!
مریدان نیز از حادثه این پند بیاموختندی که در هنگام وقوع حادثه خونسردی خویش را حفظ و به مهره چینی وزرای کابینه بیاندیشندی تا جمله حوادث و بلایا دفع بگردیدندی...
.
حوادث الاتفاقیه ص 91 التدابیر الخاصه الدواللمحودیه
اجازه خدا
تو باید جای من باشی
ببینی در تو چی دیدم
ارسالها: 484
#438
Posted: 17 Dec 2012 12:42
نقل است روزی یکی از مریدان، نگران از سرانه ی مطالعه ی ۳ دقیقه در سال ، خدمت شیخ آمد وراه حل خواست. شیخ گفت : بسپارش به من .
6 ماه بعد مرید با دیدن آمار متوجه شد که سرانه ی مطالعه به 10000000 دقیقه در سال رسیده. پس بصورت سینه خیز خدمت شیخ آمد و دید که یک قاری چیزی به عربی می خواند و مردم کتاب های داستایفسکی و شکسپیر را به سر گرفته و گریه می کنند .
مرید گفت : یا شیخ ! رمز کار چیست ؟
شیخ فرمود : همه ی رمان ها را به عربی ترجمه و بعنوان کتب ادعیه منتشر کردیم و همانطور که میبینی مردم شبانه روز به مطالعه مشغولند ! تازه بدون وضو هم به کتاب های گارسیا مارکز دست نمی زنند !
مرید درجا دیوانه شد و خشتکها درید و تکه تکه کردی .
اجازه خدا
تو باید جای من باشی
ببینی در تو چی دیدم
ارسالها: 484
#439
Posted: 18 Dec 2012 08:26
از ابن زنبیل یمانی نقل است شیخ از برای شاد نمودن منزل خویش، شاخه گلی خریداری نموده و بر عیال خویش تقدیم نمود.
عیال شیخ بسیار ذوق مرگ شده، شیخ را گفت: یا شیخ، این گل است؟
یکی از مریدان شیخ که در معیت شیخ بود، نعره زد: پَ نَ .. ،
چون سخنش بدین جا رسید، شیخ با پشت دست بر دهان آن مرید کوبید، به گونه ای که دندان هایش چون خشتکی چینی خُرد شد.
سپس رو به عیال خویش نمود وپاسخ داد: تا نظر کمک داور چه باشد.
و مریدان بسیار از این مزاح شیخ خنده ها بکردند، عیال شیخ چون این پاسخ از شیخ بشنید به هوا بلند شده و یک ضربه ی آبداریوچاگی به ماتحت شیخ زده وایشان را از منزل به بیرون پرتاب نمود.
شیخ بعد ها از ریاضت های آن دوران و گشنگی ها و قص علی هذاهای ان روزگار بسیار صحبت نمود و مریدان را به باد کتک می گرفت.
اجازه خدا
تو باید جای من باشی
ببینی در تو چی دیدم
ارسالها: 484
#440
Posted: 18 Dec 2012 08:32
آورده اند که شیخ شبانگاه نیایش همی کرد:
بارالها! سالهاست ایوب وار مرا با بلایای گونه گون همی آزموده ای،از فقر و رنج و بیماری گرفته تا تورم و گرانی و شهریه ی مکتب آزاد اولاد و قص علی هذا.
مرحمتی فرما و آزمونی
یوسف گونه نیز از ما به عمل آور.
سخن که بدینجا رسید دق الباب کردند.
پس در بگشود.
برادرانش بودند.
تعارفی زد، آن ها اما دست در گریبانش زدند وکشان کشان همی بردندو در صندوق عقب همی چپانیدند. ...بیرون از شهر برده و در چاهیش افکندند.
پس شیخ از قعر چاه نعره همی زد:
خداا!
من منظورم اون آزمون عشوه و زلیخا وپشت درهای بسته و... بود...نه این..!!!!!
اجازه خدا
تو باید جای من باشی
ببینی در تو چی دیدم