ارسالها: 141
#471
Posted: 31 Jan 2013 16:03
درود
King05: من نیز عرظ! کردم غلط می کنید قرار نیست هرچه شما بخواهید من انجام بدهم از جلوی چشام خفه شید!
یا شیخ شما فرمودید عرض(ارض،عرظ،ارظ،عرز،ارز،عرذ،ارذ)کردن کار ماست.
شیخنا حافظه مرا در این خاطره یاری نمی فرمود وگرنه خویش می نوشته و به شما زحمت نمی دادم.
شیخناالعظیم روزی مارا جمع کرد تا سورپرایزی نشان مادهند.
ما همه دور ایشان حلقه شدیم تا ایشان سورپیریز را به ما نشان دهند.
ناگهان ایشان ذوالنعوذ کشید و ما دیدیم بر خلاف همیشه ذوالنعوذشان تمیز است.
و ما خشتک دریدیم و فرار کردیم.
خاطرات بی منظور و بی هدف
باسپاس
می خواستم امضا بذارم،
اما دیدم همه تو این زمونه امضات رو جعل می کنن.
ارسالها: 141
#472
Posted: 31 Jan 2013 16:07
درود
روزی شیخ بر بالای منبر نشسته بودند و ما همه در مدح و ستایش ایشان کفگیر(مدل سولامی تکبیر)می فرستادیم و لذت می بردیم.
ناگهان شیخ برخاست.
ماهمه تعجب نموده دیدیم شیخ دست بر عبا شد و آن را جا به جا نمود و نشست.
همه یک صدا پرسیدیم یا شیخ حکمت چه بود از این کار؟
شیخ فرمودند:
خاک تو سر احمقتون نفهمیدین عبام رو درست کردم اذیتم می کرد؟؟؟
و ما از این نفهمی خویش خشتک دریدیم و کفگیر فرستادیم.
ما و خاطرات نفهمی
باسپاس
می خواستم امضا بذارم،
اما دیدم همه تو این زمونه امضات رو جعل می کنن.
ارسالها: 3080
#473
Posted: 1 Feb 2013 19:43
نقل است روزي شيخ و تني چند از مريدانش سوار بر بالگرد همي بودندي به ناگاه افاضات شيخ فوران نمودندي و شيخ رو به مريدان نموده و فرمودند: شما گرمتان هست عایا؟ مريدان پاسخ بداندني خیر یا شیخ.
شيخ سر مبارک در کابين خلبان همي نمودندي و فرمودند: شما چي؟ گرمتان هست عایا؟ کادر پرواز پاسخ دادند يا شيخ ما نيز گرممان نميباشد شيخ همي برآشفته و افروخته گرديد و خطابه اي مفصل در مورد سيوينگ انرژي و آلودگي صوتي همي ايراد نمودندي و سپس رو به خلبان فرمودند: پس اين پنکه رو خاموش کن. مريدان چون اين سخن بشنيدند خشتکها بر پره هاي ان پنکه همي پيچيدند و چون آن پنکه را ازکار انداختند به صدق سخن شيخ پي برده و همي اوج گرفته وبه عرش پرکشيدندي نقل است به يومن کار خير ايشان آن شب از آسمان تکه هاي خشتک پاره باريدن همي گرفت.
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
ارسالها: 141
#474
Posted: 3 Feb 2013 17:57
درود
روزی با شیخنا العظیم نشسته بودیم و ایشان پا رو پا انداخته و چای می نوشیدند و ما نظاره کرده و لذت می بردیم.
ناگهان به ذهن شاه رسید تا خوشمزگی کند.
به شیخ گفت:شیخ چای را با قند بنوشید ، که چای تلخ خوب نیست و بدمزه است.
شیخ فرمود:برو و قتد بیاور.
شاه رفت و بی قند بازگشت.شیخ پرسید پس قندت کو؟
شاه گفت نیافتم یا شیخناالعظیم.
شیخ من را امر کرد تو برو قند بیاور.
رفتم و نیافتم لختی تا بقالی سر کوچه رفتم و قند خریدم و بازگشتم و قند را برای شیخ بردم.
شیخ به شاه فرمود : یاد بگیر نصفه توئه هم قند پیدا کرد هم خاطراتش با من قشنگتره.
و من زبانی به سوی شاه دراز کردم و شاه نادم شد.
خاطرات خودم اندر ضایع شدن شاه.
باسپاس
می خواستم امضا بذارم،
اما دیدم همه تو این زمونه امضات رو جعل می کنن.
ارسالها: 141
#475
Posted: 3 Feb 2013 18:02
درود
می خواستم این خاطره رو نگم اما دیدم قبلی رو گفتم زشت بود اینو نگم.
.
.
..
.
روزی با شیخناالعظیم و شاه و چند تن دیگر از مریدان به سرزمین عجایب رفته بودیم(از قم به پایتخت آمده بودیم)
داشتیم برای خودمان حال می کردیم که شیخ که از ماجرای قبل هنوز مارا برتر از شاه می دانشت به ما(من)فرمود که سوار اون یارو بشم که زیر ۱۸ نمی ذارن و ترسناکه.
ما هم که ترس برمان داشته بود و قبلا یه بار سوار شدیه بودیم و از ترس خیس کرده بودیم به شیخ گفتیم:یا شیخ ما می ترسیم نمی رویم.
شیخ فرمود:خاک تو سرت(ما را عنایت نمودند).شاه تو چی می ری؟
شاه هم که موقعیت یافته بود تا جلوی شیخ در آید گفت آری یا شیخ بزرگوار.
چشمتان روز بد نبیند شاه رفت و بازگشت و ما که چیزی ندیدیم اما بدجور ترسیده بود.
اما به هر حال شیخ مارا ملامت نمود و شاه شد سوگلی.
خاطرات من اندر باب ضایع شدن خویش
باسپاس
می خواستم امضا بذارم،
اما دیدم همه تو این زمونه امضات رو جعل می کنن.
ارسالها: 3080
#476
Posted: 4 Feb 2013 10:04
بیانیه شاه در مورد پستای بالا
احوالات شاه اندر باب پسرخاله شدن مرید تازه وارد!
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
ارسالها: 141
#477
Posted: 5 Feb 2013 15:26
درود
جناب شاه بنده پسر خاله ی شما نیستم عزیز پسر خاله ی خود جناب شیخم.
می بینی هی هر کار می کنم هیچی بهم نمی گه(شیخ جون مادرت ضایعمون نکنی بعدا)
بله داداش حالا خاطره بذار بیانیه نذار.
باسپاس
می خواستم امضا بذارم،
اما دیدم همه تو این زمونه امضات رو جعل می کنن.
ارسالها: 141
#478
Posted: 5 Feb 2013 15:52
درود
روزی با شیخ به بیرون رفته بودیم برای مبحث زیبای دور دور (تازه شاه هم نبود )
داشتیم با پیکان قراضه ی بنده دور دور می کردیم که شیخ مارا فرمود خاک تو سرت پاشو برو یه پرادویی ماکسیمایی چیزی بگیر بیا واسه دور دور یه چیز داشته باشیم برا گفتن.
ما نیز در دم رفتیم یک سانتافه گرفته برگشتیم و شروع به دور دور کردیم.
شیخ فرمود آورین آورین
و ما ذوق مرگ شده خشتک دریده و با همان پیکانه رو به سوی صحرای بزرگ آفریقا فرار کردیم.
باسپاس
می خواستم امضا بذارم،
اما دیدم همه تو این زمونه امضات رو جعل می کنن.
ارسالها: 141
#479
Posted: 6 Feb 2013 17:16
درود
خاطره ای نداشتم تا از شیخ بگذارم گفتم برای سرگرمی و بیکار نماندن از سخنان شیخ چیزی بگذارم.
۱.قطعا کسانی که سولام آوردند خود نیاوردند ما آوردیمشان.
۲.همانا سولام آخرین دینی است که از جانب جنتی بزرگ آمده است.(کفگیر)
۳.قم پایگاه سولامیان جهان است.
۴.پسرانی که ابروهایشان را برمی دارند حتی از این زنان هم کمترند(اشاره ی شیخ به زنان پای منبر(خاطره ای از شیخ))
۵.سوسن ما را آدم حساب نمی کند.
۶.پسر اون آفتابه رو بده تموم شد.(شیخ در دستشویی)
۷.خشک.(شیخ در گرمابه)
۸.سولام دین بزرگی است!!!
۹.شیره شیرین است.
۱۰.شماره ی ۳نداشتیم.
۱۱.رفتی ببینی داشت یا نه!هاها ضایع می شی.(غیبگویی شیخ)
۱۲.این مریدان ما شما نامریدان را مسخره می کنند.
۱۳.مرید شوید تا مسخره نشوید.
۱۴.همانا روزی سه برادر(لاریجانی)ایران را در دست خواهند گرفت(پیشگویی شیخ)
۱۵.پاشو برو به ابولاشی بگو بیاد بدجور ........ شدم.(اندر باب ..... شدن شیخ)
۱۶.شاها.این پسره آریا منو مسخره کرده.
۱۷.آریا اذیت نکن می دم مریدا پدرتودر بیارن ها.
دیگه چون پای مریدان به میان آمد ما دست از جمله گذاشتن کشیدیم و باسپاس گویان مرخص می شویم.
باسپاس
می خواستم امضا بذارم،
اما دیدم همه تو این زمونه امضات رو جعل می کنن.
ارسالها: 141
#480
Posted: 6 Feb 2013 17:34
درود
آهان یه خاطره یادم اومد گفتم بنویسم.
روزی با شیخ در مورد ازدواج مشورت می کردم.
من:یا شیخ ازدواج کنیم یا نه؟
شیخ:ازدواج کنید و صیغه کنید که جنتی صیغه کنندگان را دوست می دارد و برای آنان جایی در بهشت نگاه می دارد.
من:یا شیخ چند صیغه خوب و پسندیده است؟
شیخ:هر چه بیشتر بهتر.
من:یا شیخ چند ازدواج کنیم؟
شیخ:یه بار دیگه بگی یاشیخ با پشت دست همچین می زنم دهنت پره خون بشه ها.
چهار ازدواج کنید که ثواب بسیار در آن است.
من:چشم یا شیخ(شششششپ(دست مبارک شیخ که برخورد کردند به دهان من)).آخ.بله چشم.عرض می کردم.با که ازدواج کنیم؟
شیخ:با هر که خواستی از من چرا می پرسی؟
من:شیخا منظورم این است که چه صفاتی نیکو و پسندیده است ما از ان مدل انتخاب کنیم.
شیخ:همان صفات مومنان و مومنات را در نظر گیرید.
من:همانا صفات مومنان چیست؟
شیخ:اگر بگویم از شدت جهالت و بی خبری قدیمت و خبردار شدن حالایت خواهی مرد.
من:بگو یا شیخ که در این راه حتی جان می دهم.
دیگه این تیکه رو نمی تونم به شما بگم می میرید
پس از اتمام سخنان گهربار شیخ من که از هوش رفتم و داشتم در جا جان می دادم ایشان دعایی نمودند و فوتی بر ما فرستادند و جنتی بزرگ مارا نجات همی داد.
سپس خاطره تمام شد.
باسپاس
می خواستم امضا بذارم،
اما دیدم همه تو این زمونه امضات رو جعل می کنن.