ارسالها: 7673
#521
Posted: 13 Aug 2013 11:57
ﻣﺮﯾﺪﯼ ﺑﻪ ﺷﯿﺦ ﮔﻔﺖ ﯾﺎ ﺷﯿﺦ ﺍﯾﻦ ﻓﯿﺲ ﺑﻮﮎ ﺍﺑﺰﺍﺭﯾﺴﺖﺑﻪ ﻏﺎﯾﺖ ﻧﯿﮑﻮﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻭﺍﻗﻌﯽ ﺩﺧﺘﺮ ﺧﺎﻟﻪ ﻭ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﺍﯾﯽ ﺍﻡ ﻣﺤﻞ ﺳﮓﻧﯿﺰ ﺑﺮ ﻣﻦ ﻧﮕﺬﺍﺭﻧﺪ ﺍﻣﺎ ﭼﻮﻥ ﺩﺭ ﺯﯾﺮ ﻋﮑﺴﻬﺎ ﯾﺎﺍﺳﺘﺎﺗﻮﺳﻬﺎﯼ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﻣﻄﻠﺒﯽ ﻫﻤﯽ ﻧﻮﯾﺴﻢ ﺑﺎ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭ ﺗﺸﮑﺮﻫﻤﯽ ﮐﻨﻨﺪﯼ ﻭ ﺣﺘﯽ ﻧﺴﺒﺖ ﻓﺎﻣﯿﻠﯽ ﺭﺍ ﻧﯿﺰ ﺩﻗﯿﻘﺎ ﺍﺷﺎﺭﻩﻫﻤﯽ ﮐﻨﻨﺪ...
ﺷﯿﺦ ﭘﻮﺯ ﺧﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﭘﻔﯿﻮﺯِﺍﻻﻍ ﺍﺗﻔﺎﻗﺎ ﺁﻧﺎﻥ ﺩﺭﺩﻧﯿﺎﯼ ﻣﺠﺎﺯﯼ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺗﻨﻔﺮ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﻭ ﻋﻠﺖ ﺁﻧﮑﻪ ﻧﻮﻉﻧﺴﺒﺖ ﺧﻮﯾﺸﺎﻭﻧﺪﯼ ﺭﺍ ﻣﻄﺮﺡ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﺍﺯ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭ ﻭﻋﻼﻗﻪﻧﺒﺎﺷﺪ ﺑﻠﮑﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﺑﻪ ﻣﺨﺎﻃﺒﯿﻦ ﺧﺎﺹ ﺧﻮﺩ ﺑﮕﻮﯾﻨﺪﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﯾﻮﺙ ﻓﺎﻣﯿﻞ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺁﻭﯾﺰﺍﻥ ﻫﻤﯽ ﺑﺎﺷﺪ ﺗﺎﻣﺨﺎﻃﺐ ﺧﺎﺹ ﺑﻪ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺷﻤﺎ ﮔﯿﺮ ﻧﺪﻫﺪ ﻭ ﯾﺎ ﺣﻮﺍﺳﺸﺎﻥﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﻨﻮﯾﺴﻨﺪ ﮐﻪ ﺗﻮِ ﺍﺑﻠﻪ ﭘﯽ ﺑﻪ ﺍﺭﺗﺒﺎﻁ ﺍﯾﻨﺎﻥﺑﺒﺮﯼ ﻭ ﮐﻞ ﻓﺎﻣﯿﻞ ﺭﺍ ﺧﺒﺮﺩﺍﺭ ﻧﻤﺎﯾﯽ .
مﺮﯾﺪ ﭼﻮ ﺍﯾﻨﺎﻥ ﺑﺸﻨﯿﺪ ﺧﺸﺘﮏ ﺑﺮ ﺳﺮ ﮐﺸﯿﺪﯼ ﻭ ﺑﺮﺣﻤﺎﻗﺖ ﺧﻮﯾﺶ ﻧﻌﺮﻩ ﻫﻤﯽ ﺑﺰﺩﯼ ﻭ ﺑﻪ ﻓﯿﺲ ﺑﻮﮎ ﺍﻧﺪﺭﮔﺸﺘﯽ ﻭ ﺟﻤﻠﻪ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﻃﺒﺎﺑﺖ ﺧﻮﺩ ﻭ ﺩﺧﺘﺮﻫﺎﯼ ﻓﺎﻣﯿﻞﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﺑﺎ ﺫﮐﺮ ﺟﺰﺋﯿﺎﺕ ﮐﺎﻣﻞ ﺍﻓﺸﺎ ﻫﻤﯽﻧﻤﻮﺩﯼ
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 3650
#523
Posted: 28 Aug 2013 01:03
روزی مریدان شیخ را گفتند:
دختران در امارات خريد و فروش میشوند!!! :|
شیخ فرمود:
ملالی نیست... شيوخ آنجا برادران مايند و تجارت با آنان حلال!!! :| :|
مریدان گفتند: سن فحشا به دوازده سال رسيد!!! :|
شیخ بيضه خاران فرمود:
خیالی نیست... سن تكليف نه سال است!!! :|
مریدان گفتند: فقرا كليه هاشان تمام شد، قلبها را می فروشند!!! :|
شیخ فرمود: اشکالی نیست... فقط ايمانشان را نفروشند!!! :|
ناگاه مریدی سبک عقل از آن پشت عربده زد: وا مصیبتا... وا اسلاما!!! :|
در میدان ونک و ولی عصر چند تار مو بیرون همی زدندی...!!!! :| :|
شیخ خشمگين شد و براه افتادنی و مریدان خشتک ها از پا در آوردندی و بر سر نیزه ها کردندی و عربده کشان برای ارشاد به موقعیت اعزام شدندی!!! :| :|
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 7673
#524
Posted: 7 Sep 2013 00:21
قربان شما ایرانی عزیز
اینم یه پست بعد مدت هها
بکر بن ممدو نقل میکند: از ایمام دروغو در باره ازدواج پرسیدم، ایمام فرمودند: به کیتاب قسم از ما نیست کسی که سنت های پسندیده رسولولا را بجا نیاورد و بدات ها عمل نکد.
پ.ن
با توجه به حدیث بالا مسعولین محترم اقدام یه تاسیس آنلاین ازدواج موقت یا همون جن.ه خونه سولامی کردند. تا هیچ سولامی در مظیقه قرار نگیرد و تمام سنن رسولولا را بجا بیاورد.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#526
Posted: 21 Oct 2013 23:26
شیخ (@): همانا شیطان در جمجمه سولامان وارد شده، مغز را خورده و بجایش میگوزد، تا مبادا به چرندیات و خزعبلات کیتاب «شک» کنند. و چنین است که برای همیشه از آنها سواری خواهیم گرفت.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 3080
#528
Posted: 25 Nov 2013 21:31
شیخ الکینگ را گفتند یا شیخ ، چرا تا دیروقت بیدار مانده ای؟
شیخ ساکت ماند و پشت خروسی کمین کرد
چون نزدیک صبح بشد ، شیخ به سرعت دیک( dick ) خویش را فی ماتحتِ الدیک نمود و حیوان نا خودآگاه چنان آوازی سر داد که مردمانی از چین و ماچین نیز بیدار شدند و همانطور سیخ کرده بودند سیخ شدند و همگی آوای " اسلمتُ اسلمتُ " سر دادند...
روایت است که همگی اسلام آوردند و دیک های خویش در دیک ها نمودند.
شیخ الکینگ و مبارزه با نفس - باب رفع شهوت
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
ارسالها: 3650
#529
Posted: 20 Dec 2013 18:52
شيخ را گفتند : علم بهتر است يا ثروت :؟
شيخ بيدرنگ شمشير از ميان بيرون آورد و مانند جومونگ مريد بخت
برگشته را به سه پاره ی نامساوی تقسيم نمود و گفت: سالهاست که هيچ خری بين دو راهی علم و ثروت گير نميکند.....
مريدان در حاليکه انگشت به دندان گرفته و لرزشي وجودشان را فرا گرفت گفتند يا شيخ ما را دليلی عيان ساز تا جان فدا کنيم .....
شيخ گفت:در عنفوان جوانی مرا دوستی بود که با هم به مکتب ميرفتيم،
دوستم ترک تحصيل کرد من معلم مکتب شدم...
حالا او پورشه داره... من پوشه ...
او اوراق مشارکت دارد و من اوراق امتحانی...
او عينک آفتابی من عينک ته استکانی...
او بيمه زندگانی . من بيمه خدمات درمانی...
او سکه و ارز...من سکته و قرض....
سخن شيخ چون بدينجا رسيد مريدان نعره ای جانسوز برداشته
و راهی کلاسهای آموزش اختلاس گشتندی ....
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3080
#530
Posted: 4 Jan 2014 02:28
روزی شیخ به همراه چند تن از مریدان مایه دارش حوالی بلوار اندرزگو مشغول دور دور بود.
تیپ خفن شیخ باعث جلب توجه نسوان (خانومها!) حاضر در محفل دور دور شده بود.
به ناگه شیخ که کمی آب انگور نوش جان کرده بود و بالا بود چشم مبارکش به حوری ظریف اندامی افتاد.
پس شیخ شیشه برقی اتومبیل مرید را پایین داد و چشمکی همچین تو دل برو به دختر همی زد.
و دخترک خنده ملیحی به شیخ نثاره کرد!
در کمال نا باوری شیخ از دادن نمره تلفن خویش اجتناب نمود!
مریدان خشتک بر کف ماندند که یا شیخنا کار را آن کرد که تمام کرد!
چه حکمتی در ندادن نمره تلفن بود؟
شیخ پاسخ داد همانا دختران آهن پرستند.
او از برای ماشین مرید بر ما خنده زد که اگر فردا با پیکان خودمان او را بیرون ببریم تازه هویت واقعیش معلوم میشود!
مریدان چو این سخن شنیدند، به ترتیب حروف الفبا از ماشین پیاده شده دست بر سر زنان و کلاغ پر کنان
تا اتوبان صدر رفته از خروجی اول وارد خیابان شریعتی شدند و از پل رومی دوباره به قیطریه رسیدندی
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!