ارسالها: 3080
#561
Posted: 10 Apr 2014 22:28
روزی شیخ گوشه ای آرام همی گرفته بود و یحتمل در فکر همی فرو رفته بود. مریدان همی پرسیدند : از برای چه ساکتی ؟
شیخ فرمود : سکوتم از رضایت نیست ، دلم اهل شکایت نیست.
و مریدان همی شنیدند و به F رفتند و خشتکها دریدند و لزگی بزدند و از هوش برفتندی.
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
ارسالها: 3080
#562
Posted: 10 Apr 2014 22:48
ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﮐﻪ ﯾﺎﺭﺍﻧﻪ ﺑﮕﯿﺮﯼ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻗﻌﺮ ﺟﻬﻨﻢ ، ﮔﺮﻓﺘﺎﺭ ﭼﻬﻞ ﻭ ﭘﻨﺞ ﺍﮊﺩﻫﺎﯼ ﺩﻭ ﺳﺮ ﻫﻤﯽ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﮐﻨﺎﻥ ﮐﻤﮏ ﻫﻤﯽ ﻃﻠﺒﯿﺪ ﻭ ﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺍﻭ ﻧﺮﺳﯿﺪ ﻭ ﺻﺎﻟﺤﺎﻥ ﻫﻤﯽ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﭼﻬﻞ ﻭﭘﻨﺞ ﺍﮊﺩﻫﺎ ﻫﻤﺎﻥ ﭼﻬﻞ ﻭ ﭘﻨﺞ ﻫﺰﺍﺭ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﯾﺎﺭﺍﻧﻪ ﺍﯼ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻭﯼ ﺩﺭ ﻃﻮﻝ ﺣﯿﺎﺕ ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺍﺯ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺁﻥ ﺍﻧﺼﺮﺍﻑ ﻧﺪﺍﺩﻩ ﺍﺳﺖ. ﻭ ﺍﯾﻨﮏ ﺍﯾﻦ ﺍﮊﺩﻫﺎﯾﺎﻥ ﺍﺯ ﺭﻧﺠﺎﻧﺪﻥ ﺍﻭ ﺍﻧﺼﺮﺍﻑ ﻧﺪﻫﻨﺪ.
شاه یارانه نگیر،فصل آخر (الکی میگه!)
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
ارسالها: 3080
#563
Posted: 10 Apr 2014 22:59
روزی مریدان گرد شیخ همی جمع گشتند و پرسیدند : یا شیخنا!!! مرحمتی بنما
و مجوز ورود زنان به استادیوم ها را صادر بنما .
شیخ خشمگین گشت و فرمود: هر وقت زنان ما را برای تماشا به استخرهای خود راه دادند ما نیز مجوز ورود آنها را صادر می نمایمندیم.
مریدان این سخن نیوشیدند و لنگ بر تنبان ببستند و شیرجه زنان و خشتک غلطان به معاونت گسترش و نو سازی ورزش بانوان یورش همی ببردنندی و pool party ها بگرفتندی...
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
ارسالها: 3080
#564
Posted: 10 Apr 2014 23:08
یکی از مریدان پرسید وجه تسمیه ی ما به دریده چیست؟
گفت در شیوخ قدیمه حکایتی بود اینچنین که شیخی بود در صدر که دمادم دم از قناعت بزدی تا آنجا که جای مریدی چند مع اهل بیتهم پاره شد از قضا همان روز غروبانگاه که شیخ وضو ساخته بهر نماز میخواست به مسجد شود آن زمان که شلوار به پا میکرد عذار فلک زده از فرط چاقی ایشان از زانوی ایشان بالا نیامد و در همانجا دریده گشت.
پس آن شب مریدان گرد همه آمدند و گردی های یکدگر بدیدند و گفتند جملگی نمیتوانیم بر خود لقب پاره نهیم پس به شیخنا اقتدا کنیم و دریده باشیم زین پس که این طریق ماست دریده شدن و دریده ساختن.
فلذا آن شیخ را دریده ی اول و آن مردیان را دریدگان اولیه بخواندند و این اسم بر سر ما بماند.
مریدان بر حسب اقتصاد مقاومتی رفتند تا گله را بدرند و و شاعر چون اینچنینشان بدید و سرود
ما را به رخت و چوب شبانی فریفته است
این گرگ سالهاست که با گله آشناست
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
ارسالها: 3080
#565
Posted: 11 Apr 2014 11:33
آورده اند که روزي شيخ و مريدان به "پينت بال" برفتند ....
در ميانه ي بازي شيخ گلوله هايش تمام بگشتي وليکن چون بسيار جوگير بشده بودندي ، باخت نداده و 2 مريد را کاردي ( knife ) نموده و دخل ساير مريدان را نيز با قنداق اسلحه آورد... !!!
مريدان هم تيمي شيخ نيز که مولاي خويش را اين چنين جـَـو زده بديدند ، خشتک هاي سفيد را بر سر اسلحه خويش بکردند و از ترس جانشان نعره زنان به لب مرز رفتندي و به گروهک تروريستي شاش العدل پناه بـبُـردند ....
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
ارسالها: 3080
#566
Posted: 11 Apr 2014 12:34
مي گويند شيخ سلطان که اعظم شيوخ زمانه است را سفري افتاد در زمان و مکان و او را نه تنها طي الارض بلکه طي الوقت اعجاز داده بود.
وي از شهر خويش دالکو محله در حال حاضر به گذشته استمراري تبديل شد و به قونيه در سنه ۶۴۰ هـ .ق در رسيد.
تا مجالي يافت مجلسي جست در آن محفل بر خانقه جست زد گفتند: هاي تو که اينچنين پران و جهاني با که ات کارست؟
گفت با بزرگتان مرا کاريست که بايد خدمت ايشان رسم و آنرا نزدش وي عارض شوم.مرا نزديک شيخ جلال الدين بريد تا ورا قصيده اي بخوانم در وضع بازار عشق و کاسبي عشاق در زمان خويش.
گفتند تو زاده ي کدام زماني کاينچنين سخن همي براني؟
گفت مرا تولد در شهريور است در سنه ي ۱۳۷۵ خورشيدي من از مستقبلم،مستقبل منفي.
همگي شيوخ و مريدان حاضر چشم ها دريدند و جريد از اعجاب حرف جسورانه ي شيخنا و ورا از خشتک آويزان نزد شيخ جلال بلخي بردند و گفتند بزرگمان اينست قصيده ات بخوان و شرحت ده و شيخ اين غزل بخوانيد
در قبايت شور و حالم روز و شب
دست ز پايت بر ندارم روز و شب
روز و شب را در تو مجنون ميکنم
روز و شب من ميگذارم روز و شب
ميزني تو ساک و از ما ميرود
پول و آب بيض بيضه روز و شب
نيست در دوري تو خانه تهي
با سگاني چون توام من روز و شب
سگ شرف دارد بر ما لاشيان
من سگم من من سگم من روز و شب
گر نباشي گر نباشد درد نيست
مي جقم من مي جقم من روز و شب
اي مهار لاشيان در دست تو
بي مهارم بي مهارم روز و شب
روزهايم روزهايت ميرود بي فايده
بي فوادي بي فوادم روز و شب
ما وفا را در به در ماليده ايم
بي وفايي بي وفايم روز و شب
سلطنت را حرمتي ما داده ايم
چون خراني حامل سر روز و شب
در سران من بنگريدم هيچ بود
در سراني بي سرانم روز و شب
نيست انسان نيست اينجا هيچ خر
دار سلطان دار سلطان روز و شب
پس از پايان همگنان گفتند اگر عشق و عاشقي در آينده اينچنين است پس عشق است عاشقي خودمان را و شيخ و مريدشان قاطي بدون هيچ خاطي نعره ها بزدند و گريبان ها بدريدند و برقصيدند و تا خورشيد بر جهيدند.
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
ارسالها: 9253
#569
Posted: 16 Nov 2014 00:52
شیخ هزال
از حرف تا عمل
_______________________
آن اسکل نقل میکند که مریدی از مریدان ملا کسخل گوزآبادی به نزد مریدان شیخ هزال آمدی و به طعنه و کنایه و در لفافه گفتی که شیخ شما پس از عمری دراز که در بحث و فحص گذرانیدی و مریدان بیشماری گرد خویش جمع کردی، به عمل قبیح کون دادن روی آورده است، مریدان از شنیدن این سخن بس آشفته و پریشان و به سوی آن مرید دیوث حملهور شدندی تا ورا بگایند، وی که خشتک خویش زیر بغل گرفته و میدویدی مریدان را گفتی: من این خبر را نه از بهر تخریب شیخ هزال که از بهر آگاهی شما مریدان گفتمی که اکنون تمامی شهر میدانند شیخ شما پسران زیبا رویِ بی ریش را زَر میدهد تا وی را بگایند، این را گفت و از آنجای گریخت.
چون خبر در شهر شایع گشته بودی، گروهی از مریدان برآن شدندی تا راستی این خبر و احوال شیخ خویش را بیازمایند، پسرکی زیبا روی (که از قضا پسر ملا کسخل گوزآبادی بودی) را گفتند ترا زر دهیم که پیری را بگایی، گفت میگایم و زر بگرفتی و در راه شیخ ایستادی، شیخ که خسته و کوفته بر استر خویش به خانه میرفتی این پسرک را دیدی که بر راه قرار دارد، با چشمکی شیطانی ورا گفتی: «آره؟» پسرک نیز با اشارت سر پاسخ دادی: «آره»، و شیخ وی را سوار استر کردی و بر خانه بردی، یکی از مریدان نیز بر دیوار رفتی تا شاهدی باشد بر اعمال شیخ، چون به خانه رسیدندی، شیخ پسرک را گفتی بخواب تا بگایم، پسرک گفت: من شنیدهام که تو پسرکان میآوری تا تو را بگایند!؛ شیخ آلت طویل خویش را تا خایه بر کون پسرک در سپوزانید و گفت: آری عمل با من است و ادعا با ایشان، تو نیز بخواب و برو آنچه میخواهی بگوی.
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#570
Posted: 16 Nov 2014 00:55
شیخ هزال
تفسیر موجز، غزل «دهم»
___________________________
خوشتر ز عیش و صحبت و باغ و بهار چیست
ساقی کجاست گو سبب انتظار چیست
(هرکس که می نخورد خر است)
هر وقت خوش که دست دهد مغتنم شمار
کس را وقوف نیست که انجام کار چیست
(هرجا شراب دیدی بنوش و هر یار خم شده که یافتی بکن)
پیوند عمر بسته به موییست هوش دار
غمخوار خویش باش غم روزگار چیست
(فکر خود باش و روزگار و غمانش را بر تخم خویش دایورت نما)
معنی آب زندگی و روضه ارم
جز طرف جویبار و می خوشگوار چیست
(لب آب و می ناب و دلبر نیکو سرشت/ای به تخمم که نرفتم به بهشت)
مستور و مست هر دو چو از یک قبیلهاند
ما دل به عشوه که دهیم اختیار چیست
(بخت با ما سر ناسازگاری دارد)
راز درون پرده چه داند فلک خموش
ای مدعی نزاع تو با پرده دار چیست
(کلا پرده چیز تخمیایست)
سهو و خطای بنده گرش اعتبار نیست
معنی عفو و رحمت آمرزگار چیست
(تا توانید گناه کنید که رحمت آمرزگار بسیار است)
زاهد شراب کوثر و حافظ پیاله خواست
تا در میانه خواسته کردگار چیست
(زاهد کسمغز است)
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم